کی این‌ها را می‌نویسی؟ ــ سعید عبداللهی

كی این‌ها را می‌نویسی؟

*

سعید عبداللهی

*

توضیح: نسخه‌ی اولیه‌ی این داستان کوتاه را سال‌ها پیش نوشته بودم و گذاشتم روی اینترنت. در بازبینی کتاب‌هایم، دستی هم در کتاب مجموعه داستان‌های کوتاه بردم. لازم شد این داستان هم بازبینی و بازنویسی شده و گسترش داده شود.

*

حوض پارک شبیه قیف بود. کف و دیواره‌اش سنگ‌چین، رویش یک پل قوسیِ کوچک از چوب و سنگفرش. روی پل حوض بودم که از لای درخت‌ها اسمم به گوشم خورد. سرم را چرخاندم. پشت كاج دیدمش.

شب بود. ماهی‌های كوچك، زیر شعاع نور زرد چراغ‌های پارك، روی آب خط می‌انداختند و محو می‌شدند. نگاهم روی آب سْر ‌خورد. از پل آمدم پایین. چمن‌ها را دور زدم. رفتم كنار كاج.

اطراف و وسط پارک، گله‌گله نیمکت چوبی بود. نشستیم روی نیمكت نزدیک حوض. تـوی سایه‌ی كاج بودیم. خیلی‌ها در سالن کنار پارک، فیلم می‌دیدند. صدای گنگ فیلم تا پارک می‌آمد. چند سال‌ بود قید فیلم را زده بودم. رفته بودم سراغ کتاب. وقت و بی‌وقت، کتاب می‌خواندم.

اول‌های خرداد بود. خاك و غبار و گرمای روز بالا افتاده بود. مثل همیشه از خبرها شروع كرد. وقتی از خبر حرف می‌زند، به اندازه‌ی كافی وقت داری سكوت كنی. از شاخ افریقا و لیبی راه افتاد. از زیر هواپیماهای ناتو رد شد. توقف كوتاهی توی مصر كرد. پرید روی سوریه. یمن را طولش داد و به‌زور خارج شد. دوباره آرام گرفت. نفسی کشید، ساكت شد. خودش را خم كرد لبه‌ی نیمكت. سیگارش را گیراند، خیره شد به حوض.

توی سكوتش گفتم: سكوت شب خیلی خوبه. از این سکوت خیلی خاطره دارم. دوستی داشتم که هر وقت می‌رفت توی خودش، می‌پرسیدم: به چی فکر می‌کنی؟ می‌گفت: به چیزی که تو فکر نمی‌کنی!

پرسید: خودت در سکوت، به چی فکر می‌کنی؟

گفتم: بستگی داره، چه وقت باشه، کجا باشه، با کی باشم، توی سرم چی وول‌وول کنه، مشغول چی باشم.

گفت: مگه تو چند جا می‌ری که چندتا مشغله داشته باشی؟

گفتم: داستان زندگی ما، داستان کوچ کردنه. تیر و تبارمان هم همه‌اش همین بوده، کوچ، کوچ.

سرش را برگرداند، با سیگار لای لبش، گفت:

کوچ؟ کوچ چی؟

گفتم: کوچ آرزو. کوچ رؤیا. کوچ خاطره. ما حتی ایران را هم در کوچ‌مان با خودمان بردیم. .

گفت: این که شعره.

گفتم: گیرم که باشه. مگه این‌جوری نبوده؟ از مرز که رد می‌شدم، احساس می‌کردم ایران روی کولمه. چقدر باهاش حرف زدم، چقدر واسش شعر نوشتم، چقدر توی موسیقی باهام حرف زده.

گفت: بعضی‌هاشو خوندم. امان از دست آزادی که با بغضی آدم‌ها چه‌ها نمی‌کنه.

گفتم: توی این مملکت سال‌ها ساله به هر طرف چرخیدیم، خوردیم به دیوار استبداد. زندگی‌مون شده گهواره‌ی پرورش خیال آزادی. توی خیالمون بارها از این دیوار رد شدیم. من همش اون‌ور دیوار رو می‌بینم. گاهی احساس می‌کنم فرق این تیره و تبار با خیلی‌ها در همینه که اونور این دیوار را تصور کرده و می‌شناسش. هرچی هم سرم توی تاریخ چرخیده، همینو دیدم. همین تفاوتو.

گفت: هوم...جالب! توی خاطرات تاریخ‌ هم شعر شکار می‌کنی.

آرنجم لبه‌ی پشتیِ نیمكت بود، سرم توی کف دستم. بی‌آن‌كه نگاهش كنم، زمزمه‌وار گفتم:

با گام‌های من همه‌جا در كنار من

ذكر تو هر صباح و مسا، ای نگار من!

اما چرا نمی‌رسیم به هم ما چرا؟ چرا؟

آزادی خجسته! كجایی؟ كجا؟ كجا؟

تنش را با یک حرکت راست کرد، سرش را چرخاند: دوباره، شمرده‌تر.

و دوباره خواندم.

در سکوت، نگاهش خیره به حوض بود. خم شد، سیگار را توی خاک خاموش کرد. راست که شد، زمزمه کرد: «اما چرا نمی‌رسیم به هم ما؟ کجایی، کجا»؟ همه‌ی حرف همینه. تو هم دق‌دلی‌‌ت رو در همین‌جا خالی کردی.

گفتم: سال‌هاست احساس می‌کنم یه خاری مث خار تیز ماهی توی گلوی ایرانه. اینو که خوندم، درحقیقت ایران داره می‌گه.

گفت: تعبیرش جالبه. به سرگذشت ایران هم میاد.

گفتم: هیچ فکرکردی چقدر درباره‌ی این «خار توی گلوی ایران» گفتن و نوشتن؟ این‌همه رمان، قصه، داستان، ترانه، خاطره، مقاله. این‌ها به خرج کی رفته؟

خم شد، آرنج‌‌ها را گذاشت روی زانوها،‌ نگاهش به زمین بود و گفت: هنوزم نتونستیم این خار رو از گلوی ایران دربیاریم.

گفتم:‌ حسابش رو بکن،‌ چند نسل قبل از ما خواستن این خار رو دربیارن.‌ ما هم که تا خرخره درگیریم. عجالتاً سی سالش گذشته.

گفت: مهم دغدغشه. از مشروطه تا حالا این دغدغه بوده. حالا در عهد آخوندها‌ بیشتر هم شده.

گفتم: آخه لامصب، کلنگ انداختن به بیخ تاریخه. به بیشتر بودن و کم‌تر بودن که نیست. مگه بعد از ۵۷ کم بودیم؟ کارِ رفتن این و اومدن اون یکی هم نیست. مگه کم از این بروبیا‌ها داشتیم؟

گفت: واسه همینم در این مملکت، کلنگ رو باید انداخت بیخ تاریخ. به‌نظرم این نسل داره همین کار رو می‌کنه.

گفتم: این نسل از روی آرزوهاش نپریده. آرزوهاشو غال نذاشته. فلنگو نبسته. فقط آرد خودشو نبیخته. شاید سختی‌هاش هم واسه همینه. ولی این نسل از خودش چیزی ننوشته. و نمی‌نویسه. نسل قبل از اون هم از خودش ننوشته. همیشه دیگران نوشتنش، دیگران معرفیش کردن، دیگران نشونش دادن. حالا چه‌جوری نشون دادن، بماند.

سیگار را گذاشت لبش و آتیش کرد، سرش را کج کرد طرف من، نگاهش را دوخت به زمین و گفت: آخه همه‌چیز هم توی آستین همین نسله. کدوم نویسنده می‌تونه مث خودش بنویسشو؟ این نسل هم که یا زندان بوده، یا قتل عام شده، یا آواره‌ی دور دنیا بوده یا درگیر جنگ و نگه‌داشتن خودش واسه روز مبادا.

گفتم: فکر می‌کنی تاریخ به داشتن وقت و نداشتن وقت من و تو یا بازی خوب و بد من و تو کاری داره؟ مث این می‌مونه که بگی داور فوتبال واسه بازی خوب و بازی بد امتیاز می‌ده؛ نه بابا، اون سوت پایان رو واسه نتیجه می‌کشه. «نتیجه» در دنیای اجتماعی فقط پیروزی جنگ و پیروزی سیاسی که نیست، دست‌آورد فرهنگی و تاریخی هم هست که جنگ و سیاست را می‌ذاره توی جیبش. حرف من اینه. منتها اینو کی بنویسه،‌ خودت که توی میدونی یا اونایی که بیرون گودن؟ بدبختی تا به حال این بوده که خود اونایی که در این مملکت چنگ در چنگ استبداد بودن و همه‌چیز هم به‌قول تو توی آستین دارن، خودشون دست به قلم نبردن. به این کارها التفات نداشتن. همین حالا مگه این‌جوری نیست؟ مگه دور این چیزا رو قلم نگرفتن؟

پاشد ایستاد. دو انگشت شستش را کرد توی کمربند، تکانی به شلوارش داد، سرش را داد عقب و گفت: اتفاقاً اگه قرار باشه چیزی به این دنیا عرضه بشه و اضافه کنه، همین‌ چیزاست. جنگ و سیاست خشک و خالی، عایدی کف دست این دنیا نگذاشتن.

گفتم: اتفاقاً جنگ و سیاست هم باید محصول اجتماعی و فرهنگیش رو بده. فرق اساسیِ فردوسی و محمود غزنوی هم در همینه. الآن فردوسی کجاست،‌ محمود غزنوی کجاست.

نشست آن سر نیمکت، یك پایش را خواباند کف نیمكت، زد روی دستم: این‌ها را برو بنویس، حتی شده بخون و ضبط‌شون كن!

گفتم: گاهی نوشته‌هایی نویسنده را می‌كُشن تا از آب و گل دربیان.

گفت:‌ نوشتن واسه امثال تو یک مبارزه‌ست. سختیش هم واسه همینه.

گفتم: همیشه احساس می‌کنم نوشتن، سینه به سینه شدن با هفت خان ابتذاله. واسه همینه که شعر حریف این معرکه‌ست.

گفت: تو در زندگی‌یی هستی كه مدام درگیر این چیزهایی. این حرف‌ها رو بنویس! گاهی وقتا آدمای دور برت لا‌به‌لای حرف‌هاشون چیزایی می‌گن كه باید به‌شان جایزه نوبل داد! مگه بقیه چی می‌نویسن و می‌گن؟

گفتم: دغدغه‌ی من زندگیِ این نسله که همه‌چیزشو گذاشته وسط. جنگ و صلح تولستوی هم یک فصل زندگیشو کفایت نمی‌کنه. ولی خودش، خودشو نمی‌نویسه. انگاری یه ارثیه‌ست که دست‌به‌دست شده.

گفت: اولش که سر صحبت وا شد، فکر می‌کردی این حرفا لابه‌لای سکوت‌ها و روزمره‌هامون باشه؟

گفتم: تازه، پای یه فکر مدام دیگه رو هنوز نکشیدم وسط.

بلند شد. یک زانویش را گذاشت لبه‌ی نیمکت، دست در جیب‌های شلوارش کرد و گفت: هان، کدوم فکر؟

گفتم: فکر یک مثلث شوم.

گفت: مثلث؟ مثلث چی؟

سرم پایین بود و گفتم: بلایی که همیشه گرفتارش بودیم، هنوز هم هستیم. بلای یک مثلث شوم. قاعده‌ی این مثلث «فقر آزادی و سلطنت سانسور و دروغ». یك ضلعش «فقر دانش و آگاهی»، ضلع سومش هم «حكومت‌های غیر پاسخگو و خودكامه و بالاتر از قانون». ما همیشه توی این مثلث گرفتار بودیم؛ به هر طرف كه بچرخیم، سرمون می‌خوره به این مثلث.

چشم‌هایش بسته بود، پیشانی‌اش را می‌خاراند. می‌خواست چیزی بگوید، و نگفت. بلند شدم. با قدم‌های کند، شانه به شانه‌ی هم راه افتادیم. صدای تلویزیون بیشتر می‌شد. از سه پله‌ی پارک که پایین می‌آمدیم، گفت: جالب بود؛ مثلث شوم. خلاصه‌ترین تاریخ ایرانه.

گفتم: در یک جمله.

برگشت طرفم: نگفتی کی این‌ها رو می‌نویسی...!

*

بازنویسی: آبان ۱۴۰۴


برچسب‌ها: قصه, داستان, رمان, روایت
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۴

لينك مطلب