وقتی شش سالم بود (۲) ـــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود
نوشته: کسرا مدائن
قسمت دوم: مالیات
عموي دومم مانده بود و یه عمه و يه مادربزرگ پدري كه به او ميگفتيم ننه. عموي دومم رفوگر فرش بود. خيلي زحمت ميكشيد. پيش در و همسايه آدم آبروداري بود. من را هم تحت تأثير خودش قرار داده بود؛ ولي يك روز كه با اندوه بسيار به خونة ما اومد، تقريباً چيزي ازش نمونده بود. بعدش هم ديگه اون عموي بشاش و سرزنده نبود. توي لاك خودش رفته بود.
توي در و همسايه معروف بود كه با زنش طاووسخانم مث يك روح در دو جسم هستن که شيرين و فرهاد يا ليلي و مجنون رو به ياد آدم ميآوردن.
اون روز عصر كه عموم اومد خونهمون، ديگه طاقت نياورد و توي حياطمون هايهاي توي بغل بابام گريه ميكرد. ما هم همه گريه ميكرديم. اولين بار بود كه آدم به اين بزرگي پيش ما گريه ميكرد. من جسته و گريخته شنيدم كه درگوشي به بابام ميگفت: «با وجيهالله برادر زنم دعوام شد. دست به يقه شده بوديم كه طاووس با او دست به یکی کرد و دوتايي منو زدن».
اگه من بودم حداقل همون روز نه، فرداش طاووس رو ميفرستادم خونة باباش! ولي بابام بعد از كلي چاي خوردن و سيگار كشيدن، نميدونم چرا همهش از بچههاي عموم ميگفت. اون موقع اونا هم مث ما پنجتا بودن؛ چهارتا دختر و يه پسر. برعكس ما چهارتا پسر و يه دختر.
خلاصه بعد از دو روزي مذاكره و رفت وآمدها، بالاخره آشتي كردن. بعد از اون هم هيچ وقت دعوا نكردن. حتي عموم طاووس خانم رو هم نميزد؛ ولي ديگه مث روح شده بود. وقتي باهاش دست ميدادي، فكر ميكردي ماهيِ مرده توي دستته.
من از شخصيت عموم ديگه خوشم نمياومد. تازه رفوگري رو هم گذاشت كنار و يه مغازه توی شهرک پهلوی باز كرد و كاسه بشقاب ميفروخت. ميگفت رفوگري، سينه و چشمم و قوتم رو گرفته و ديگه جوني برام نمونده. دايي عباسم ولی ميگفت از وقتي طاووسزدتش، ديگه آبرويي براش نمونده! با این حال دايي علي ميگفت : شر و ور نگو! ندیدی طاووس دوباره شكمش بالا اومده؟
خلاصه نميدونم چه خبر بود؛ ولي شخصیتش منو نوميد كرد.
ننهام ولي آدم مهربوني بود. با بقيه فرق ميكرد. هميشة خدا توي يه جاي لباسش چيزي براي خوردن داشت كه به من بده. يه روز از توي جيب شليتهاش، يه روز از توي چمدون و يه روز از توي بقچه و يه روز از لاي لاحاف دوشكها.
اينقدر مهربون و دلسوز بود كه عمهمو كه از بچهگي آبله گرفته و كور شده بود، تا زنده بود دوبار شوهر داد. با زبون تركي غليظش ميگفت «دختره دل داره«.
عمهام از بابام چهارسال بزرگتر بود. من توي هر دو تا عروسيش بودم. با شوهر اولش علي اوسط يه سال زندگي كرد و بچهدار نشد. اون هم طلاقش داد. علي اوسط با اون چشماي كورش، عمة من چهارمين زنش بود. زن ميگرفت ولي بچهدار نميشد. همه رو تقصير زنهاش ميانداخت تا بالاخره يه زن يه چشم گرفت و خدا هم بهش بركت داد و دوتا پسر براش آورد.
شوهر دوم عمهم آقا سيفالله بود كه بليط بخت آزمايي ميفروخت. آدم خوبي بود. سوزن نخ ميكرد، بافتني ميبافت، لباساشو كوك ميزد، تك و تنها از پشت خط تهرون ـ اهواز ميرفت مخبرالدوله که بليطهاي بخت آزمايي بگیره. بچههاي محل ميگفتن همهجا ميره.
ننه واسه اين خيلي مهربون بود كه ۶۰ سال مدام عمه رو هر روز تنگ خودش ميبرد مسجد، حموم، مهموني، روضه يا جلسه يا هر جاي ديگه. یادم میاد بزرگ كه شدم یه بار هر دوتا رو بردم سينما فيلم «حج». تا سالها دعام ميكردن.
ننه هفتهیي يه روز منو كه نوة بزرگش بودم، موقع نماز صبح بيدار ميكرد كه بقچة حمومشو تا دم حموم زنونه براش ببرم. اون اولا ميبردم تو و تحویل زن اوستا ميدادم. تا اینکه يه روز عاليهخانم مادر منظر ديد که من دارم منظر رو نيگا ميكنم. اون هم چپ چپ بهم نيگا كرد. هفته بعد همون دم در، زن اوستا ميگفت بقچهرو بده من؛ تو ديگه توي حموم نيا؛ عيبه! ماشاالله ديگه مرد شدي. نفهميدم منظورش از «مرد شدي» چي بود.
خلاصه، من ساعت ۴ يا ۵ صبح عليالطلوع بقچه رو ميبردم حموم زنونه. بعد ننه و عمه مياومدند. ننه معمولاً ميگفت ساعت ۳ بيا جلوي حموم وايسا تا من بيام بيرون. بعضي وقتا ديگه حوصلهم سر ميرفت و همونجا روي زمين چرتم ميگرفت که با صداي دادش بيدار ميشدم و ميرفتم بقچهشو كول ميگرفتم و تا خونه ميآوردم.
تا سالها نميدونستم چرا بقچههه موقع برگشت اينقدر سنگين ميشه. تا اینکه فهميدم ننه توي حموم لباس هم ميشوره. وقتي مياومد خونه، مدام غر ميزد كه: «غيبت نباشه، زن اوستا نذاشت كارمو بكنم وگربهشور كردم و اومدم؛ ولي مالياتو خوب شستم».
«ماليات» اسم عمه من بود. منم مث شما از اسمش خندهام ميگرفت. تا بالاخره فهميدم اسمش مايل حياته. نگو بعد از مردن چهار بچه توی داهات ننه بزرگم، اين يكي كه زنده مونده، اسمشو توي ثبت احوال گذاشتن «مايل حيات»؛ چون خيلي مايل به حيات بوده كه توي اون خراب شده زنده مونده. ولي اون هم با آبلهیی كه اومده بود، كور شده و نمرده.
ننهام خيلي دلسوز بود. رحم و مروت داشت. هيچوقت دعوا نميكرد. حتا عمهمو هم نميزد. بابام اما هم ننهمو ميزد هم عمهمو. تازه از هر دوتاشون هم كوچیكتر بود. يه بار هم كه احمد (داداش كوچيكم) روی من دست بلند كرد، بابام گفت عيب داره آدم روي بزرگتر از خودش دست بلند كنه. احمد گفت: «خودت كه هم بابات رو ميزني، هم ننهات رو، هم خواهرتو. همه هم از تو بزرگترن!».
اون روز احمد حسابي كتك خورد.
ادامه دارد...
برچسبها: قصهنویسی, خاطرهنویسی, داستان کوتاه