آن‌ها که زندگی‌ام دادند ــ سعید عبداللهی

برش‌هایی از کتاب

آن‌ها که زندگی‌ام دادند (۱)

*

سعید عبداللهی

*

بهترین یاران

ساعتی وقت داشتم تا برگردم هتل. هوا هی گرم می‌شد. دوری زدم تا کتاب‌فروشی‌ پیدا کنم، بلکه کتابی فارسی بخرم.
نمی‌دانم وقتی از تهران راه افتادم عقلم کجا بود که با خودم کتاب نیاوردم. به یک کتاب‌فروشی کوچک برخوردم؛ آن هم با کتاب‌های رنگ ‌و رو رفته. بی‌هیچ کتاب فارسی، راهی هتل شدم.

میان تمام سرگرمی‌های این دنیا اگر خواندن کتاب، اگر بودن با دوستان، اگر پرورش رؤیاها و تربیت آرزوها را بشود شامل سرگرمی دانست، برای من در این دنیا بهتر از این‌ها نیست.

اگر در زندگی پرتب‌وتابم به‌میزانی توانسته باشم به شناخت این جهان و آدمی و به موفقیتی برسم، همه را مدیون کتاب‌هایم، مدیون خانواده‌ام و دوستانم، مدیون مسؤلیت‌پذیرفتن در قبال سرنوشت کشورم هستم‌‌. این‌ها یاران غار و همراهان وفادار در این دنیای بیکران و روزگار گذران‌اند.

همین‌ها زندگیام داده‌اند. اگر مجموع به‌هم پیوسته‌ی این‌ها نبودند، هرگز به آینده و دست‌آوردهای کنونی و حتا زنده ماندنم نمی‌رسیدم.

ص ۱۴۷

*

یک مکث

... راه که افتادیم، پیِ همه‌چیز را به تنم مالیدم. اصلاً مطمئن نبودم به مقصد می‌رسیم یا نه؛ سرنوشتم چه می‌شود؟ هیچ نمی‌دانستم. اصلاً قابل پیش‌بینی هم نبود. خودم را سپردم به راه و هرچه پیش آید.

خیلی از این فکرها داشتم که نمی‌دانستم آینده‌ام چه می‌شود. خودم خواسته بودم. پذیرفته بودم. همه‌اش انتخاب‌های خودم بود. از نوجوانی در جانم به‌جای زندگی آسوده و بی‌خبری، مطالعه و عشق به آزادی و عدالت اجتماعی جاخوش کرد.

همین‌طور که سال‌ها می‌آمدند و مثلاً بالغ‌تر می‌شدم، همه‌ی این‌ها با هم جمع شدند و شدند عشقی جاری و نوعی زندگی. اصلاً تمام جهان و هستی و حیات ما انسان‌ها بر روی این کره‌ی خاکی، محصول تفسیر و تعبیر ما از آنها است. ما انسان‌ها با هر تفسیر و شناختی که از جهان و هستی‌مان داریم، نوع زندگی‌مان را هم متناسب با همان تفسیر و شناخت، انتخاب می‌کنیم. زندگی هر کسی یا گروهی، قواره‌یی از تفسیر و شناخت و انتخاب‌هایش است. آینده‌مان را هم متناسب با همان تفسیر و شناخت تدارک می‌بینیم. تمام تفاوت‌های ما آدم‌ها در همین‌هاست. باقی، فسانه است.

پس دنیای ما، دنیای نبرد یا مسابقه‌ی تفسیرها و شناخت‌ها و ایده‌ها است. مرزهای ترقی و ارتجاع، پیشرفت و عقب‌گرد و نو و کهنه از همین تفاوت‌ها در شناخت‌ها، آگاهی‌ها و در نهایت، انتخاب‌ها مشخص می‌شود.
حالا در این میانه، وای اگر پیچک‌های عشقی تسلیم‌ناشونده به روزمره‌گی‌ها، به همه‌ی وجودت بپیچند و در برت بگیرند.
صص ۱۵۱ و ۱۵۲

*

مشق‌هایی که روی زندگی نوشتیم
با قدم‌های آرام برگشتم طرف هتل. دلم نمی‌خواست به آن اتاق بروم. بین راه، ساندویچ و نوشابه‌یی گرفتم، مثلاً شامی. دنبال جایی دنج و خلوت بودم. راست خیابان هتل را گرفتم و رفتم. آن‌قدر پیچ و واپیچ و کوچه پس‌کوچه بود که سرسام گرفتم. برگشتم. یاد شب‌های پاییز و زمستان سال ۱۳۶۴ در تهران افتادم؛ شب‌های آواره‌گی و بی‌جایی. یک شب خانه‌ی...بودم، یک شب خانه‌ی...، یک شب خانه‌ی...

همان روزهای سرد پاییزی و زمستانی که بیشتر روزهایش او همراهم بود. نمی‌گذاشت تنها باشم. غروب یکی از همان روزها روی نیمکت پارک ساعی نشسته بودیم و گپ می‌زدیم. او شروع کرد به خاطره‌گویی از یک نمایش‌نامه‌یی که باید توی کلاس‌شان اجرا می‌کرد. قشنگ هم تعریف می‌کرد. نمی‌دانم چرا یاد آدم و حوا افتادم. وسط خاطره‌گویی او گفتم: باور کن آدم و حوا در همچین پارکی بودند که آن سیب را خوردند و این بلاها را سر ما آدم‌ها آوردن! صدای خنده‌‌اش از دهانش فواره زد. دستم را گذاشتم جلو دهانش که صدا در پارک نپیچد!
از خیر یک جای دنج و خلوت گذشتم. راهی هتل شدم. لب تخت نشستم و مثلاً شام خوردم. نمی‌دانم ساعت چند بود که با سری پر از فکر و خیال روی تخت فلزی دراز کشیدم. سر را که گذاشتم، یاد شعر حافظ با صدای شجریان و سنتور جادویی مشکاتیان افتادم. همان که بارها در خانه‌مان و در ماشین رامین گوش می‌کردیم. همه‌اش را هم از بر بودم:
«بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد...»

*
لامپ را خاموش کردم؛

خواب
فریب لبخندی‌...

*

عرق روح

صبحی عجیب! در زندگی به جاهایی می‌رسیم که عرق‌ریزی تن، جایش را به عرق‌ریزی روح می‌دهد. خاطرات که همه‌اش شرح حوادث نیستند؛ باید معناهای‌شان را هم پیدا کرد که اصل شرح خاطره‌ها، برای بیان همان معناها است. معناهایی که ما آدمیان یا آنها را می‌آفرینیم و یا کشف می‌کنیم.

در شروع کتاب رمان «بوف کور» صادق هدایت خوانده بودم: «در زندگی زخم‌هایی هستند که روح را آرام‌آرام می‌خورند و از این زخم‌ها نمی‌توان با کسی حرف زد». کتاب بوف کور هدایت را فکر کنم اول‌بار سال ۱۳۵۶ که دبیرستان بابک کرج بودم، خواندم. آن موقع فهم این کتاب برای من زود و سنگین بود. باید زندگی از روی تن و فکر و روحم می‌گذشت تا آن را درست و حسابی حس کنم و بفهمم. بعدها این کتاب را سه بار همراه با نقدهایی درباره‌‌اش خواندم.

صص ۱۵۴ تا ۱۵۷

*

عصای خوش‌دست و خوش‌نقش

...حاشیه‌ی سبز خیابان، زیر برگ‌های بزرگ چنار نقاشی شده بود. کار پاییز بود. دوتایی آرام قدم می‌زدیم؛ با خشت حرف‌هایمان عمارت رؤیای زندگی را طبق‌طبق می‌‌ساختیم!

آینده را یک روز هم که از ذهن و امیدها و تلاش‌هایت برداری، همان عمارتی را هم که امروز داری، آجر به آجر و خشت به خشتش فرومی‌ریزد. آدمیزاد را عصای خوش‌دست و خوش‌نقش آینده راه می‌برد.

خوش به‌حال آن‌هاکه هیچ‌وقت این عصا از دست‌شان نمی‌افتد.

ص ۲۸۶

*

...تصویرها در تالارهای زندگی با خداحافظی‌ها بیشتر و بیشتر می‌شوند تا «زندگی» ببیند برای زیبا ساختن و شایسته‌ کردنش چه جدایی‌ها که ندیدیم، چه «آه‌»ها که نکشیدیم. شایسته کردن زندگی، اشتیاق بی‌پایان بنا کردن عمارتی‌ست که نسل‌ها برای هم به‌ودیعه می‌گذارند...

پندار خوشم بود که فردا خوش باد

آنک برسد موسم بیداری و داد

می‌رفت امید آزادی ما تا به فلک

افسوس که شیخ آمد و بر باد بداد!

ساعت از ۱۰ شب گذشته بود. قطار از آنکارا خارج شد؛ سینه‌ی تاریک دشت سرد شب را می‌شکافت؛ ما را به‌سوی‌ راه تازه‌یی از زندگی می‌برد. کجا؟

ساعت ۷ صبح روز بعد، در ساحل ایستگاه راه‌آهن استانبول بودیم، منتظر رسیدن کشتی. از سرمای لب دریا دور شدیم. روی پله‌یی سنگی نشستیم، چشم بر موج‌های آرام بامدادیِ دریا دوختیم که فوج پرندگان بازیگوش، چتری بر آن زده و خیال‌انگیزترش می‌نمودند. عظمت دریا و آرامش بامدادی با سرما و آستانه‌ی برآمدن آفتاب، سکوت و تفکر و خیال را به‌هم گره می‌زد. رؤیاهایی و دوراندیشی‌هایی داشتیم. بین‌مان «سکوت، سرشار از ناگفته‌ها» بود. گاهی سکوت‌ها در زندگی، از هزار سخن گویاتر، نافذتر، پرمعناتر، دلنشین‌تر؛ درست عین قطعه‌یی موسیقی که ناگهان یک سکوت و سپس برآمدن نغمه‌ها زیباترش می‌کند. هنر آدمی آن باید باشد که خطوط سکوت‌های زندگی را بتواند بخواند.

صص ۳۰۱ و ۳۰۲


برچسب‌ها: خاطره‌نویسی, آنها که زندگی‌ام دادند
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۲

لينك مطلب

وقتی شش سالم بود (۱۶) ــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود

 

نوشته: کسرا مدائن

قسمت شانزدهم: فول کنتاکت

     بعضی از ورزش‌ها توی محلة ما به‌وجود اومد. شاید هم از قبل وجود داشت و ده‌ها سال بعد در كشورهای اروپایی و آمریكایی اسم در كرد؛ مث ورزش‌ «فول كنتاكت».

      یه روز حسین‌آقا یكی از اجاره‌نشین‌های اردبیلی اومد خونة ما. به من گفت: «آقا مملی! به این محمودی‌تون بگین زن ما رو نزنه! زنه آبستنه. بگید چی‌كار كرده، من خودم می‌زنمش»! من خیلی ناراحت شدم. به خودم گفتم «محمودی؟ داداش كوچیك من مگه دیوونه شده؟».

     خیلی ناراحت شدم. رفتم محمودی رو  پیدا كردم. تا اومد سلام كنه، اول دوتا كشیده محكم به‌ش زدم: «چرا زن مردم رو كتك زدی؟». محمودی بهت‌زده نگام کرد و نمی‌فهمید چی می‌گم. هاج و واج حاشا كرد. من هم عصبی‌تر شدم و دوتا کشیدة دیگه خوابوندم توی گوشش. دیگه گریه‌اش دراومد. گفت: «داداش ممل! چرا می‌زنی؟».

     خداییش خیلی من رو دوست داشت. من هم همین‌طور. آخه خیلی مظلوم و خوب بود. من آوردمش توی حیاط. به‌ش گفتم: «مگه تو منصوره زن حسین‌آقا اردبیلی رو نزدی؟». گفت: «آهان...». بعد اشكش سرازیر شد و گفت: «داداش! من صبح رفتم توی جوب بشاشم. دیدم بچه‌اش ـ اون كوچولوهه ـ ضبط خونه‌شون رو آورده بیرون و داره ضبط رو می‌زنه كه بندازه. من هم رفتم جلو که ازش بگیرم نشكنه. مادرش اومد و گفت: «كور شده! داری ضبط رو از بچه می‌گیری؟». من هم گفتم: «منصوره خانوم! من داشتم كمك می‌كردم یه وقت از دستش نیفته بشكنه». منصوره خانوم گفت: «دروغ نگو! و اومد جلو و شروع کرد به زدن توی سرم. هر چی می‌گفتم بابا من ضبط رو نمی‌خوام، گوش نمی‌داد. من هم دیدم خیلی داره محكم می‌زنه، یه لگد زدم به ساق پاش كه دردش اومد و من رو ول كرد».

     محمودی دوباره شروع به گریه كرد: «تازه، بچه بزرگه‌اش رضا هم اون‌جا وایستاده بود و نامرد به مادرش چیزی نگفت و گذاشت ننه‌اش من رو حسابی بزنه». محمودی باز هم گریه كرد.

     از این‌كه من ـ داداش بزرگش ـ بی‌دلیل و بدون روشن شدن موضوع، چهارتا كشیده به‌ش زده بودم خیلی ناراحت شده بود. اشكش بیشتر به‌خاطر این بود كه حسابی خراب شده بود؛ چون من رو خیلی دوست داشت. خیلی هم از من تعریف می‌كرد كه این‌طوریه و اون‌طوریه.

     چند ساعتی از این موضوع گذشت. یك دفعه خبر آوردن توی خونه كه احمدی داره رضا ـ بچه منصوره خانوم ـ رو می‌كشه. من مث شصت‌تیر رفتم سركوچه. دیدم احمدی رضا رو انداخته زمین  و از پشت افتاده روش. با یه دست موهاش رو گرفته و سرش رو بلند كرده و با دست دیگه‌اش مشت محكم می‌زنه توی صورت و چشم و گوش و دهان و دندون رضا. خون بود كه از دهان و دندون و بینی و سر رضا بیرون می‌اومد. صحنه دلخراشی بود.

     رفتم جلو. با زور احمدی رو از روی پشت رضا بلند كردم. با هل و كشیدن، بردمش خونه. بعد برگشتم رضا رو جمع و جور كردم و بردمش خونه‌شون؛ تحویل ننه‌اش دادم و برگشتم خونه.

     احمدی و محمودی دوتایی وایستاده بودن كنار حوض و منتظر من بودن. بابا سركار بود. مامانم هم رفته بود حموم. من شدم همه‌كارة خونه.

     احمدی بدون مقدمه گفت: «داداش ممل! رضا نامردی كرد. می‌دونست كه محمودی داداش كوچیكه‌اش رو برای گرفتن ضبط نزده. مگه محمودی دزده؟ به‌خاطر همین نامردی! من می‌خواستم بكشمش. رفتم به رضا گفتم. خودش گفت بریم سركوچه دعوا كنیم، كه شما اومدی و نگذاشتی دعوا تموم شه».

     من قانع شدم. گفتم: «باشه، دست و بالتون رو بشورین. بیرون نرید تا من بیام». رفتم خونة اردبیلی‌ها؛ دیدم حسین‌آقا تازه با موتورش اومده. موضوع رو شنیده بود. از من خواست بریم خونه‌شون. برام چای آورد. من اول ازش قسم گرفتم كه بعد از صحبت‌های من، نه من كسی رو می‌زنم و نه حسین‌آقا. وقتی هر دو قسم خوردیم، من به‌ش گفتم که موضوع از كجا شروع شده بود. حسین‌آقا خیلی دل نازك بود. خودش هم از حرف‌های من اشكش دراومد. اشک می‌ریخت كه چرا باید بچه‌ها این‌طوری مث دوتا حیوون با هم دعوا كنن و بخوان همدیگه رو بكشن!

     بله، به خیر گذشت. من شاهد اولین فیلم «فول كنتاكت» در تاریخ زندگی‌ام شدم. بعدها مال بزرگ‌سال‌ها رو هم داشتیم.

     چند ماه بعد، عید بود. به‌خوبی و خوشی گذشت. روز ششم یا هفتم عید بود كه از توی كوچه سر و صدا شنیدیم. بدو رو رفتیم ببینیم چه خبره. دیدیم بابای حسین‌آقا اردبیلی و زنش توی خونه موندن. یه مستأجر دیگه به اسم اسماعیل مسگر، درب حیاط رو از داخل قفل كرده. خونه هم جنوبی بود، دیگه نمی‌شد رفت تو. اسماعیل مسگر داشت بابای حسین‌آقا و زنش رو كه تازه زاییده بود، می‌زد. صدای گریه و شیون اون‌ها هم بلند بود. این بیرون هم حسین‌آقا و یكی از داداش‌هاش نمی‌دونستن چه‌كار كنن. خون خون‌شون رو می‌خورد. من صدای بابای حسین‌آقا رو شنیدم. می‌گفت: «آی! نزن! من پیرمردم». اون زن هم داد می‌زد: «منو نزن! من زائوام».

     خیلی دردناك بود. توی این هیر و ویری یه هو دیدم یه جوون ۲۳،۲۲ ساله‌یی اومد نزدیك. شلوغ بود. پسرة احمق به‌جای این‌كه بپرسه چه خبره، نه گذاشت و نه برداشت؛ گفت: «خونة اسمال آقای مسگر كجاس؟».

حسین با چشمای قرمز رفت جلو و گفت:

ـ چی كارش داری؟

ـ  من بچة برادرشم. از شهرستان اومدم؛ عیدی اومدم خونه عموم.

     حسین‌آقا با صدی بلند گفت: «تو گه خوردی با هفت جدت که اومدی خونه عموی دیوثت؛ مادر قح... و...!».  دستش رفت بالا و محكم مث پتك زد توی سر جوون. مشت اون‌قدر محکم بود که جوون خورد زمین. بعد فهمیدیم اسمش ابراهیم بود. بعد حسین‌آقا و داداشش با مشت‌های سنگین، اون‌قدر زدن توی سر و صورت و دهان ابراهیم که لت و پارش كردن.  به عموش هم می‌گفتن تا در رو باز نكنی، ابراهیم رو می‌كشیم. ابراهیم هم با گریه داد می‌زد: «عمو! منو كشتن!».

     اون روز كوچة ما شبیه دشت كربلا بود. هم حسین داشت، هم اسماعیل، هم ابراهیم، هم مظلوم كه بابا و اهل و عیال حسین‌آقا بودن و هم غریب‌الغربا كه ابراهیم بود. یه شمر توی خونه بود كه اسماعیل مسگر بود؛ یه شمر هم بیرون كه اسمش حسین بود!

     آخرین صحنه‌یی كه ابراهیم با لباس عیدی شیك اومده بود خونه عموش، یادم نمیره.  افتاده بود توی جوب و خون از سر و دهانش می‌ریخت توی جوب. هر از گاهی حسین‌آقا و داداشش حسن یه لگدی به‌ش می‌زدن. اون هم دیگه تكون نمی‌خورد. جنگ بیرون خونه و داخل خونه مغلوبه شده بود. بالاخره با وساطت آقای باقری و آقای شهبازی، درب حیاط باز شد. بابا و زن زخمی حسین‌آقا و ابراهیم، برادرزاده اسماعیل مسگر رو با یه ماشین بردن بیمارستان لقمان‌الدوله سر مخصوص.

     انگاری در انتقام و تلافی، لذتی غیر قابل توصیف وجود داره؛ چون همه راضی بودن. اسماعیل مسگر و زنش، بابای حسین‌آقا و زنش رو اساسی زده بودن و خونین مالین كرده بودن. حسین‌آقا و داداشش هم ابراهیم برادرزاده اسماعیل‌آقا رو با لباس عیدش توی لجن جوب بی‌هوشش كردن.

     آن شب بعد از چند ساعتی همه توی هفت اتاق نشستن و با هم چای خوردن و قصه گفتن و صلوات فرستادن.

     من فهمیدم «فول كنتاكت» فقط توی خونه ما نیست؛ یك‌طرفه هم نیست كه فقط كتك بخوری؛ می‌تونی بزنی؛ البته اگه تونستی كسی رو گیر بیاری برای زدن! بعد دیگه نباید رحم و مروت داشته باشی!

     من تا دعوای منیر خوشگله وآبجی‌هاشو با دخترای آقای باقری ندیده بودم، فكر می‌‌كردم فول كنتاكت فقط توی مردهاست. مث این‌كه مهری دختر بزرگ آقای باقری ـ كه خیلی شاگرد زرنگی در كلاس‌های من بود ـ توی مدرسه‌شون پتة منیر رو روی آب انداخته بود.

   منیر توی دستة سینه‌زنی زنا، وقتی شام غریبون و تاریک بود، ته خرابه كنار كنج دیوار تکیه، پشت سر تموم زنا وایستاده بود. در اوج خوندن مصیبت شام غریبون كه همه شمع‌ها رو خاموش می‌كردیم و توی سرمون می‌زدیم، منیر رفته علی آبگوشتی رو یه جایی كنار دیوار كشیده توی چادرش! كسی به كسی نبوده و نمی‌دونم علی آبگوشتی توی چادر منیر چی كار می‌كرده! اون‌جا که نمی‌شد سینه زد!

     این درست وقتی بودكه ما احمق‌ها حتی شمع‌ها رو هم خاموش كرده بودیم و داشتیم توی سرمون می‌زدیم و گریه می‌كردیم؛ فارغ از این‌كه ملت چه كارها كه نمی‌كنن. خوب، قدیما این‌طوری بود دیگه!

     این خبر مث بمب از مدرسه دخترونه به مدرسه پسرونه و بعد هم توی كل محل پیچید. همه‌چیز طبق معمول تكذیب شد. منیر رفته بود سرنخ رو گیر آورده بود؛ یكی از دخترها مهری رو فروخته بود.

     منیر با اقدس خواهر كوچیكه‌اش و زهراشون ـ كه به‌ش می‌گفتیم زی‌زی ـ سه‌تایی رفته بودن خونة آقای باقری و مهری رو صدا كرده بودن. وقتی مهری میاد دم در، می‌گیرنش و می‌کشونش توی کوچه. من كه رسیدم، دیدم دارن مهری رو می‌زنن. چه زدنی! منیر گیس‌ مهری رو گرفته بود و توی كوچه می‌كشید. مهری هم یه چنگی انداخت و پیرهن منیر رو از جلو پاره كرد و تا روی نافش چاك خورد. ما سه‌تا داداش كه رسیدیم، بیشتر مردها جمع شده بودن. كسی جلو نمی‌رفت.  منیر هم به‌روی خودش نمی‌آورد كه كرستش بیرونه. براش فقط كشیدن و زدن مهری مهم بود. در همین موقع دوتا خواهرای مهری اومدن و افتادن به جون منیر. دوتاشون افتادن به جون اقدس و زی‌زی. منیر دیگه كم‌كم ضعف كرد. نمی‌دونم چرا سرش گیج رفت و خورد زمین. یك دفعه تموم مردای كوچه رفتن كمكش. هر كسی یه گوشه‌اش رو می‌گرفت كه حالش بیاره. بقیه زن‌ها هم دعوای بین پنج‌تا خواهر باقری رو با اقدس و زی‌زی فیصله می‌دادن؛ چون دیگه اصل قضیه گذشته بود و منیر رفته بود.

     آره، توی محل ما «فول كنتاكت» ریشه قدیمی داشت. در چند وزن و بین آقایون و بانوان برگزار می‌شد؛ ولی زمانبندی‌اش با زمانبندی‌های المپیك نمی‌خورد. شاید هم اون موقع اصلاً المپیك «فول كنتاكت» نداشت!

پایان


برچسب‌ها: خاطره‌نویسی, قصه‌نویسی, نثر روایی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۰

لينك مطلب

وقتی شش سالم بود (۱۵) ــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود

 

نوشته: کسرا مدائن

قسمت پانزدهم: لقب شما چیه؟

   از وقتی خودم رو شناختم، توی محله‌مون هر كسی یه لقبی داشت. بعضی‌ها هم که چندتا لقب دادن یا گرفتن، تابع بنیادی‌ترین اصول آزادی‌خواهانه و بر مبنای اصول حقوق بشركنفرانس ۱۹۴۸ وین بود. البته من اون موقع‌ها این رو نمی‌دونستم؛ بعدها و خیلی بعدها فهمیدم.

   این القاب درست‌ترین صفت آن فرد یا وجه مشخصه‌اش با سایر افراد بودن. همه به اون رضایت می‌دادن. البته بعضی القاب جانبی هم بود كه در وقت دعوا یا به‌قول مادرم اوقات تلخی، مورد استفاده قرار می‌گرفتن.

     مثلاً آقای باقری چهارتا دختر داشت مث پنجة آفتاب. یكی از یكی نجیب‌تر و درس‌خون‌تر و حرف گوش‌كن‌تر. من در مدتی كه به‌شون درس تقویتی می‌دادم، یك نه از اون‌ها نشنیدم. همین آقای باقری یه پسر داشت به اسم علی كه موهای خرمایی روشن داشت؛ به‌خاطر همین ما به‌ش می‌گفتیم علی موطلایی. علی هم پیش در و همسایه خیلی قیف می‌اومد. ولی همین‌كه یكی باهاش دعواش می‌شد، طرف دعوا به‌ش می‌گفت علی مو گویی! خوب، اون موقع‌ها این‌طوری بود دیگه. هر كسی میلش می‌کشید، به هر كسی هر لقبی می‌داد؛ چه موقع دوستی و چه موقع دشمنی. به شرطی كه این لقب پایی در واقعیت داشته باشه. مثل این‌ها:

     یه ولی داشتیم كه به‌ش می‌گفتیم ولی سه كله. كلة ولی سه تیكه بود. وقتی موهاش رو می‌زد، معلوم بود كه سرشو موقع بیرون كشیدن، بدجوری گرفتن و كشیدن. انگاری از یه طرف کشیدن و بیرون نیومده، بعد از طرف دیگه كشیدن و باز هم بیرون نیومده. از طرف سوم که كشیدن، بالاخره بیرون اومده.

     من كه اصلاً نمی‌دونستم كی كلة ولی رو كشیده؛ ولی هر كی كشیده، ناجور كشیده بود؛ چون كله‌اش مث ما گرد نبود. توی كوچه، ماها همه‌مون كله گرد بودیم غیر از ولی سه‌كله.

     من نمی‌دونم جیغیل یعنی چی، ولی حسن جیغیل كسی بود كه با وجود جثه كوچیكش، خیلی بزن بهادر و دعوایی بود؛ یعنی بدون این‌كه كسی به من بگه جیغیل یعنی چی، من فهمیده بودم كه جیغیل یعنی كوتوله، دعوایی، زرنگ و كتك‌خور.

     یه علی آبگوشتی هم داشتیم كه هر روز یه نصف نون بربری كه لاش گوشت كوبیده بود، می‌گرفت و می‌اومد جلوی در خونه‌شون می‌نشست و می‌خورد.

     یه رحیم داشتیم كه وقتی جوون بود، خیلی خوش‌تیپ بود. برای همین به‌ش می‌گفتن رحیم خوش‌تیپ. یه روز ظهر دزد اومده بود خونة آقا مرتضی اینا كه رشتی بودن. زنش  و بچه‌هاش حسابی ترسیده بودن و داشتن داد می‌زدن. رحیم شنیده بود و رفته بود جلو دزد رو بگیره. دزد هم كه معلوم نشد كی بود، رحم نکرده با چاقو  گذاشته بود توی پهلوی رحیم؛ رحیم بیچاره رو با پهلوی خونین راهی بیمارستان كرده بود. یادمه همة دخترای محل براش دعا می‌كردن و مث ابر بهار اشك می‌ریختن و از خدا می‌خواستن كه رحیم رو به مادرش برگردونه!

     رحیم زنده موند؛ ولی یه كلیه‌اش رو درآوردن. چاقو صاف رفته بود توی كلیه‌اش و داغون كرده بود. از اون به بعد رحیم خوش‌تیپ شد رحیم یه كلیه. تا مدتی رحیم دنبال دوا و درمون بود. بیچاره خیلی درد داشت و همه‌اش باید قرص مسكن می‌خورد. بعد از یه مدتی بچه‌های بزرگ محل به رحیم می‌گفتن رحیم والیومی. مدتی بر همین منوال گذشت. رحیم كم‌كم لاغرمردنی شده بود. دیگه حتی دنبال دخترا هم نبود. بعد از مدتی دیگه به‌ش می‌گفتیم رحیم باوفا. این اسم روش موند. رحیم خیلی باوفا بود. مث مردها وقتی قول می‌داد، خیلی غیرتی و ناموسی روی حرفش وامیستاد.

     یادمه عید همون سال هوشنگ اردبیلی تعریف كرد كه برای تبریك عید رفته بودن خونة پیش‌نماز محلة ما آقای امامی. آقای امامی خیلی چاق بود. به‌ش می‌گفتیم بوم غلتون! هوشنگ می‌گفت آقای امامی برای این چاقه كه وقتی می‌شینه روی قالیچه، كنار دستش یه گونی مغز پسته هست. همین‌طوری مشت مشت ورمی‌داره و می‌ریزه توی بشقاب و می‌خوره. برای همین هم دیگه كم‌كم نمی‌تونه حتی راه بره.

     همة بچه‌ها از این‌كه آقای امامی از مردم پول می‌گرفت و با اون پول پشت سر هم زن می‌گرفت و همه‌اش مغز پسته می‌خورد، خیلی شاكی بودن. توی همین صحبتا بود كه همون شعبون كه گفتم درسش از همه بدتر بود، ولی عقلش از همه بیشتر، گفت «بیان شرط ببندیم هر كی تونست آقای امامی رو بدوونه، ۲۰ تومن به‌ش پول بدیم». خیلی شرط گرفت. هر كسی هر مقداری پول داشت، گذاشت پیش شعبون. من هم ۵ زار دادم. بیشتر نداشتم. ۲۰ تومن هم بیشتر شد. آخرش شد ۲۲، ۲۳ تومن. همین موقع رحیم باوفا گفت «من آقای امامی رو می‌دوونم». همه گفتیم «چطوری؟». گفت «فردا شب وقتی میاد بره مسجد حمزه، من كاری می‌كنم كه بدووه».

     همه منتظر این لحظة تاریخی بودن. هر كسی به دوستاش گفته بود.  همه به مادر و پدرهاشون كه دستمال به‌دست آقای امامی نبودن، گفته بودن. دخترهای محل از این‌كه رحیم خوش‌تیپ بعد از مدت‌های مدید می‌خواد كاری بكنه، قند توی دلشون آب می‌شد. همه توی خیابون ۱۲ متری وایستاده بودن. هیچ‌وقت غیر از عاشورا كه هیئت می‌اومد،  محله‌مون رو این‌قدر شلوغ ندیده بودم.

     از خونة ما همه اومده بودن. ننه‌ام هم عمه‌ام رو بكسل كرده و رفته بود مسجد برای نماز جماعت. تا چشم کار می‌کرد، آشنا و هم‌محله‌یی می‌دیدی: آقای باقری و دختراش،  علی موطلایی، قادر و آبجی‌هاش و مادرش و پدرش، بابابزرگ كورش، مش محرم بربری‌پز، مش شعبون میوه‌فروش، علی شهین مهینی، علی علی  و مادرش ننه علی علی، آقای شهبازی و آقای محمدی و بچه‌هاشون، علی آبگوشتی، داداش رحیم و مادرش جهان‌خانوم و زن دایی‌اش سارا خانوم، عباس‌آقا با قاسم و احمد و محمود پسراش و نسترن دخترشون، سهراب و آبجی‌هاش و مادرش، پروین‌خانم و شوهرش و بچه بغلی‌شون و...خلاصه، غوغایی بود. ولی رحیم پیداش نبود.

     یك دفعه آقای امامی پیداش شد. از كوچه روبه‌روی ما بیرون اومد. طبق معمول وسط خیابون ۱۲ متری که انگار ملك طلق باباشه، شروع كرد به گشادگشاد و آروم آروم راه رفتن. هر چی آدم ناكس هم بود، می‌اومد با بچه‌اش دستش رو می‌بوسید. تقریباً ۲۰ متری مونده بود برسه به مسجد كه رحیم مث شصت‌تیر از زیر پلة خونة قادر اینا ـ كه جای چرخ طحافی بابابزرگ قادر بود ـ اومد بیرون و دوید به طرف آقای امامی. محكم انگشت وسطش رو رسوند به بدجای آقای امامی و تا ته فشار داد. همون‌طوری آقای امامی رو با انگشت هل می‌داد! آقای امامی كه از این موضوع شوكه شده بود، با هل و فشار انگشت رحیم، سرعت راه رفتنش تندتر شد. رحیم هم همون‌طوری فشار رو زیاد كرد. خودش هم با زور و فشار تلاش می‌كرد بدووه که آقای امامی رو هم جلو خودش وادار به دویدن كنه. بالاخره موفق شد.

     بله، آقای امامی دوید. دیگه عصا و عبا رو ول كرد و با اون هیكل چاق  و شكم و باسن گنده‌اش و با فشاری كه از پشت به‌ش می‌اومد، مجبور بود بدووه. هیچ‌كس فكر نمی‌كرد رحیم اینقدر قوت داشته باشه.

     آقای امامی می‌دوید و همه می‌خندیدن و صفا می‌كردن. این وسط فقط رحیم بود كه زحمت می‌كشید؛ بعد از ۲۰ متری كه آقای امامی رو دووند، ولش كرد. بچه‌ها می‌گفتن انگشتش رو درآورد و از همون كوچه مسجد در رفت و رفت؛ چند روزی هم پیداش نبود. آقای امامی هم بعد از اون افتضاح، دیگه جل و پلاسش رو جمع كرد و از محل ما رفت دهاتشون.

     رحیم باوفا كه می‌گفتیم خیلی حق بود، واقعاً باوفا بود كه این‌طوری روی حرفش و شرطش وایستاد.

    شش سال بعد رحیم باوفا یه نصفه شبی از خماری سرش گیج رفت و از پشت بوم پرت شد توی كوچه و جابه‌جا مرد. مرگ رحیم همة محل رو سیاه‌پوش كرد. همه دوستش داشتن. دخترای محل به چشم برادری به‌ش نگاه می‌كردن. خیلی برای غم از دست دادنش گریه می‌كردن و با هم از خاطرات رحیم می‌گفتن. چند نفری هم مث مش قنبر كه دستمال به‌دست آقای امامی بود، می‌گفت «آهٍ آقای امامی رحیم رو گرفت»! ولی همه بچه‌های محل متفق‌القول بودن كه: «مش قمبر گه خورده. زر  زده. اگه همه مث رحیم باوفا بودن، دنیا خراب نمی‌شد».

     من هم همین فكر رو می‌كردم و هنوز هم فکر می‌كنم كه آدم باید باوفا باشه و مث رحیم، هر شرطی بست، باید پاش بخوابه.

خدا رحیم رو بیامرزه.

ادامه دارد...


برچسب‌ها: خاطره‌نویسی, قصه‌نویسی, نثر روایی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در سه شنبه ۵ بهمن ۱۴۰۰

لينك مطلب

وقتی شش سالم بود (۱۴) ــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود

 

نوشته: کسرا مدائن

 

قسمت چهاردهم: امیر زاغول

      عمو حسنم دوباره اومد تهرون. دوباره من رو برد فیلم‌های فردینی. من هم خیلی از دعواهایی كه فردین می‌كرد، خوشم اومده بود. خیلی دلم می‌خواست من هم مث اون بشم.

     توی كوچة ما از همه دعوایی‌تر، حسن جیغیل بود. حسن پسر عموی سهراب و خواهراش بود. یه بچه كوتوله و چغر و كلفت با صورت كك مكی؛ ولی چاق نبود. كسی توی كوچه نتونسته بود اونه بزنه. وقتی بچه‌بزرگ‌ها توی محل دعوا راه می‌انداختن، نمایندة‌ کوچة ما حسن جیغیل بود. بقیه‌مون براش كف می‌زدیم. ما از همون موقع‌ها نماینده داشتیم. خیلی هم به شكل مردمی انتخاب می‌شد. همه هم قبولش داشتن. 

     حسن جیغیل با من دعوا نمی‌كرد و احترامم رو داشت؛ چون من به دختر عموهاش درس تقویتی می‌دادم.

   یه روز گفتن امیر زاغول ساعت ۵ میاد دم فشاری آب. فشاری آب، یه شیر بزرگ چدنی بود كه با فشار دكمة بزرگ فلزی كه روی سرش بود، آب با فشار ازش خارج می‌شد. زمین كنارش یكی دو متری چمن داشت و سبز بود. معمولاً وقتی زن‌ها  اون‌جا ظرف و لباس نمیشستن، جای كشتی و دعوا بود.

     امیر زاغول نمایندة خیابون ما بود. توی دعوا با نمایندة كوچه‌ها، همه رو زده بود. من كه خیلی ازش می‌ترسیدم؛ چون باباش موهای سرش رو از بچه‌گی می‌داد تیغ می‌انداختن. بر و بازوی خیلی كلفتی هم داشت. می‌گفتن مشتاش ردخور نداره وآدم رو دراز می‌كنه.

    رفتیم سر كوچه فشاری. دور زمین چمن وایستادیم. امیر زاغول رفت وسط زمین چمن و منتظر بود. خیلی آروم و مسلط به‌نظر می‌رسید. حدود ۳۰ نفری بودیم. حسن جیغیل هم از كوچه ما اومده بود. از كوچه‌های دیگه هم، دعوایی‌هاشون اومده بودن.

     ناصر خرسه كه معمولاً دعواها رو راه می‌انداخت، بلند پرسید: «كسی جرأت نداره با امیر زاغول دعوا كنه؟». كسی جواب نداد. زانوهام شروع کردن لرزیدن و دستام عرق كردن. قلبم تندتند می‌زد و می‌خواست از توی سینه‌ام بپره بیرون.

     من توی كوچه برای همه تعریف كرده بودم كه عموم من رو دو بار برده فیلم فردین.   هر دوتا فیلم رو با جزئیات برای همه تعریف كرده بودم. ناصر خرسه هم كه اون‌جا بود، این رو شنید. حالا نمی‌دونم چرا و به چه منظور یك دفعه برگشت و گفت:

ـ مملی! تو كه همه‌اش می‌ری فیلم فردین نیگا می‌كنی، تو بیا وسط با امیر زاغول دعوا كن ببینیم كی می‌بره؟

ـ نه، من نمیام. حسن جیغیل از كوچة ما هست.

     حسن یك دفعه گفت: «اسم من رو كه نگفت. اسم تو رو گفت. برو جلو، نترس!».

همهمه‌یی شد. همة چشم‌ها خیره شدن روی من. دیدم هیچ راهی جز گوش كردن حرف بچه محل‌هام جلویم نیست.

     آره، از همون موقع‌ها خیلی حرف گوش‌كن بودم! با ترس و لرز، در حالی كه احساس می‌كردم صورتم داغ شده، رنگم مث بادمجون و قلبم هر دقیقه هزارتا می‌زد، رفتم توی زمین چمن؛ رفتم جلوی امیر زاغول.

     نمی‌دونم چرا یاد فیلم فردین افتادم. بدون مقدمه با كله رفتم توی دماغ امیر زاغول. دوتایی با هم افتادیم زمین. من سریع بلند شدم. دیدم از دماغ امیر بدجوری داره خون میاد. ناصر خرسه كمكش كرد و بلند شد. بعد گفتن با هم دست بدین. امیر زاغول دستش رو جلو آورد و باهام دست داد. باورم نمی‌شد که همه‌چیز به همین راحتی حل شده باشه. آره، اون قدیما هر كی اول می‌زد، تموم بود.

     امیر زاغول دیگه با من دعوا نكرد. هر دفعه هم كه همدیگه رو می‌دیدیم، راهمون رو كج می‌كردیم كه شاخ تو شاخ نشیم.

من هنوز هم وقتی اسم فردین میاد، توی دلم خیلی دعا و تحسینش می‌كنم!

ادامه دارد...


برچسب‌ها: خاطره‌نویسی, قصه‌نویسی, نثر روایی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در سه شنبه ۲۸ دی ۱۴۰۰

لينك مطلب

وقتی شش سالم بود (۱۳) ــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود

نوشته: کسرا مدائن

 

قسمت سیزدهم: غاز آواره

    نمی‌دونم چرا هر وقت آدم نباید كاری رو بكنه، هوس می‌كنه همون كار رو همون موقع بكنه؛ تا وقتی هم كه نكرده، راحت نمی‌شه.

     بابای من ساعت ۵.۵ صبح از خونه می‌رفت بیرون. او باید اولین اتوبوس دو طبقة سر خیابونمون رو می‌گرفت که بتونه قبل از ساعت ۸ برسه به محل كارش و كارتش رو سر وقت بزنه. ظهر ساعت ۱۲ تعطیل می‌شد. تا می‌رسید خونه، ساعت نزدیك ۲ بود. نمازش رو می‌خوند و می‌نشست سر سفره. پاهاش رو دراز می‌كرد كه من و احمدی و فاطی اون رو بمالیم. مادرمون هم ناهارش رو می‌داد. رادیو رو هم روشن می‌كردیم كه بعد از شنیدن چند ترانه‌، خلاصة خبرها و مهمترین خبرها رو بشنوه. بعد همون‌جا كنار سفره دراز می‌كشید و می‌خوابید. ساعت۳  باید بلند می‌شد و بدو بدو می‌رفت که دوباره اتوبوس بگیره و بره سر كار.

     وقتی اخبار ساعت ۲ شروع می‌شد، باید سكوت می‌كردیم.  بعد كه می خوابید، باید خفه می‌شدیم. ارزش این خواب یه ساعته، از جون همه‌مون بیشتر بود؛ چون چند بار كه ما شلوغ كردیم و نتونست بخوابه، كلی نفرینمون كرد و كتكمون زد. از خدا می‌خواست كه ماها رو ازش بگیره!

     ما هم درست همون ساعت، كرممون وول وول می‌كرد. مثلاً دوست نداشتم من رو كه می‌بره سلمونی، سرم رو با ماشین نمره یك از ته بزنه. وقتی این كار رو می‌كرد، من هم ظهر که می‌خوابید، شروع می‌كردم به خاروندن سرم. یه صدای خر و خری می‌داد كه بیا و ببین! بعد احمدی و فاطی شروع می‌كردند به خندیدن. من خودم نمی‌خندیدم و خودم رو به خواب می‌زدم. فاطی و احمدی هی می‌خندیدن و باعث بیدار شدن بابا می‌شدن. بعد اونا كتك می‌خوردن و مجبور بودن برن توی حیاط بخندن. خلاصه، هر روز سر همین یه ساعت، خندمون می‌گرفت و خوابمون نمی‌رفت. شیطونه گول‌مون می‌زد و ما هم دست به یكی می‌كردیم كه نگذاریم بابا بخوابه.

     یه روز هم كه نمی‌دونم چرا از دستش خیلی ناراحت بودم، به شعبون گفتم ساعت دو و ربع زنگ خونه ما رو چند بار بزنه و دربره بره خونه‌شون. شعبون گفت:

ـ از كجا بفهمم ساعت دو و ربعه؟

ـ رادیوتون رو روشن كن. وقتی گفت اهم اخبار، بیا بیرون و زنگ خونة ما رو بزن!

اون هم گفت باشه.

     اون روز چند بار شعبون زنگ زد. مادرم می‌رفت در رو باز می‌كرد. هیچ‌كس نبود. بابام بیدار می‌شد و فحش می‌داد. غیر مستقیم به من فحش می‌داد: «ای بی پدر و مادرها! مزاحم خونة مردم می‌شین. الهی بمیرید». و این جور حرف‌ها... ما هم می‌خندیدیم.

     دست بر قضا یه روز كه ما هیچ‌كاری نمی‌تونستیم بكنیم و مجبور بودیم خفه‌خون بگیریم، خدا یاری كرد. یک دفعه دیدیم از توی حیاط، صدای بلند غاز میاد.

    خدا بیامرز داداش بابابزرگم یه غاز خریده بود و آورده بود خونه. هر روز داداش ساعت ۵ یا ۶ عصر از سركار می‌اومد. نمی‌دونم چرا اون روز عدل ساعت ۲ و ربع سر و كله‌اش پیدا شد؛ اون هم با یه غاز كه مدام صدای كواك كواك می‌داد. انگاری داشت داد می‌زد.

  بابام  مث دیوونه‌ها از خواب پرید و اومد توی حیاط داد زد: «این غاز كدوم پدرسوخته‌یی‌یه؟».                                                                                                                                           

داداش گفت: «علی آقا! غاز رو من خریدم. ارزون بود. خریدم كه بچه‌ها باهاش توی خونه بازی كنن». بابام که دیگه فشفشه و ترقه شده بود، داد زد: «مرتیكه....! بی‌خود غاز خریدی آوردی خونة من. مگه عقل نداری؟».

     داداش بیچاره كه تازه سر سفره نشسته بود، از داد و بیدادی كه راه افتاد، بی‌حوصله و دمغ بود. همین‌طوری یه نون سنگك رو چپوند توی كاسة آبگوشت و با دستاش اونو خیس می‌كرد. ننه و عمه هم ساكت نشسته بودن و زیر لب قل هوالله می‌خوندن. مادرم و بچه‌ها توی راهرو وایستاده بودند كه ببینن بالاخره این غائله چطوری ختم می‌شه.

     بابام داشت یکریز فحش می‌داد: «همه‌تون مفت‌خورید. از جون من چی می‌خواین؟ هیچ‌كدومتون رو نمی‌خوام. از خونه‌ام گم شید برید بیرون. بلای جون نمی‌خوام. پدر نمی‌خوام. مادر نمی‌خوام. خواهر نمی‌خوام. زن و بچه نمی‌خوام».

آره، بابای من اون موقع‌ها این حرف‌ها رو می‌زد.

      داداش هم كه از اون تركای موتور خورجینی بود، نمی‌دونم زیر لب به تركی چی گفت كه بابام چند متر دیگه پرید هوا و یك دفعه چشمش افتاد به هونگ. رفت دستة هونگ رو برداشت و تموم شیشه‌های در و پنجرة اتاق داداش رو شكست! بعد دستة هونگ رو از توی پنجره پرت كرد توی اتاق داداش اینا. دسته هونگ هم خورد به پای داداش و وسط غذا دادش دراومد؛ ولی چیزی نگفت.

     توی این هیر و ویری، حالا غازه مگه ول می‌كرد. مدام كواك كواك می‌كرد. بابام هم با گفتن چند تا كوفت، زهر مار، زغنبوط و هلاهل، رفت در حیاط رو باز كرد و غاز رو از حیاط بیرون كرد. در حیاط رو بست وكولون پشتش رو انداخت.

     جنگ بارش رو زمین گذاشت. بابام برگشت توی اتاق‌مون و مشغول پوشیدن لباس شد. من و احمدی و فاطی یواشكی رفتیم در حیاط رو باز كردیم. توی كوچه رو نگاه كردیم ببینیم غاز كجاست؟ بیچاره غاز داشت گشاد گشاد توی كوچة تنگ ۴ متری توی ظل تابستون به سوی سرنوشت نامعلوم خودش می‌رفت.

     ما سه‌تا هم اول بغض كردیم. بعد نمی‌دونم چرا سه‌تایی دوباره غاز رو نگاه كردیم و زدیم زیر خنده. 

     از اون روز دیگه اون غاز رو ندیدم. شاید شما اون رو خریده باشین!

ادامه دارد...


برچسب‌ها: خاطره‌نویسی, قصه‌نویسی, نثر روایی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰

لينك مطلب

وقتی شش سالم بود (۱۲) ــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود

 

نوشته: کسرا مدائن

 

قسمت یازدهم: جزای نامرد

    به ما می‌گن آدم‌ها رو فقط توی كشورهای پیشرفته از سنین كودكی با ورزش شنا آشنا می‌كنن؛ ولی  این‌طوری هم كه می‌گن نیست. من خودم شنا كردن رو از همون سنین شروع كردم.

    سر كوچة ما یك جوب بود به طول چند كیلومتر، عرض۶۰ ـ۷۰ سانت و عمق۵۰ ـ ۶۰ سانت. آب این جوب از پمپ شهرداری سر خیابونمون تأمین می‌شد. سر راهش جوب‌های فرعی كوچه‌ها و میوه‌های تصفیه شدة طحافی‌ها و مغازه‌دارها هم به‌ش ریخته می‌شد. با این حال آب سرد و خوب و تمیزی داشت. ما تابستونا هر روز كارمون شنا بود. نه كسی پول می‌گرفت و نه محدودیت زمانی داشت.

    از ساعت ۵ ـ ۶ عصر به بعد که گرمای هوا می‌شكست و مردم می‌اومدن توی خیابون و میوه‌فروش‌ها سرشون شلوغ می‌شد، نیم ساعت یا یك ساعتی قبل از شكستن هوا، میوه‌فروش‌ها شروع به تصفیه میوه‌هاشون می‌كردن. كرم خورده‌ها و خراب‌شده‌ها و لهیده‌ها رو می‌انداختن توی جوب آب. آب هم همون حوالی ۴ ـ ۵ عصر پمپاژ می‌شد. این میوه‌ها و بقیه زباله‌ها و تكه مقوا و پاكت‌های پاره پوره و...هم همراه آب می‌آمدند پایین و از سر کوچة ما می‌گذشتن. سركوچه ما بهترین جا برای شنا بود؛ چون این قسمت مسیر آب  با همت مدیر مدرسه آقای تاجداری، سیمان‌كاری شده بود. جلو دهنة لوله‌اش یه فیلتر سیمی درپوش‌دار گذاشته بودن. ما درپوش رو می‌گذاشتیم و آب تا ارتفاع ۶۰ سانتی بالا می اومد. بعد می‌رفتیم از چند متر دورتر به‌شکل اوریب شیرجه می‌زدیم توی جوی و تا دهنة لوله شنا می‌كردیم. میوه‌های گندیده و زباله‌ها که زیاد می‌شدن، درپوش فیلتر و خود فیلتر رو هم برمی‌داشتیم تا با آب برن و جوب تمیز بشه. بعد دوباره درپوش رو می‌بستیم تا آب بالا بیاد و ما هم به شنای خودمون برسیم.

    در تمام مدت شنا، بابام سركار بود. مامانم هم یا به بچه‌ها می‌رسید یا آشپزی می‌كرد و یا با زن‌های محله جلو در خونه‌مون می‌نشستن و سبزی پاك می‌كردن. فرقی هم نمی‌كرد كه سبزی مال كیه. اونا می‌خواستن با هم حرف بزنن و سبزی رو بهانه می‌كردن.

تا یادم نرفته بگم که نوع شنای ما «سگی» بود. شعبون چند بار توله سگ آورده و توی آب انداخته بود که ببینه اون چطوری شنا می‌كنه. این‌طوری خودش یاد می‌گرفت و بعد به ما یاد می‌داد.

    شعبون درسش از همه ما بدتر بود؛ ولی عقلش بیشتر بود. نمی‌دونم این چیزها رو از كجا یاد می‌گرفت و چرا درس رو یاد نمی‌گرفت. تا وقتی مدرسه می‌اومد، از جدول ضربی كه من همه‌اش رو حفظ بودم، فقط تونسته بودیم هفت هشت‌تا پنجاه و شیش‌تا رو به‌ش یاد بدیم! اونم با ترانه: هف هلشتا، پلنگو شیشتا. باز بهتر از هوشنگ اردبیلی بود كه دو دوتا رو هم بلد نبود و می‌گفت اصلاً دو دو تا یعنی چی؟

    خلاصه، همة ماها توی كوچه به همت شعبون، شنا سگی رو یاد گرفتیم. شعبون خیلی وارد بود. یك دفعه می‌پرید توی آب و یه هلو در می‌آورد كه نصفش خراب بود. اون رو خوب با آب همان جوب می‌شست و می‌داد همه یه گاز كوچیك بزنن. خودش هم آخرش رو می‌خورد و هسته‌اش رو هم برمی‌داشت برای هسته‌بازی.

    این شنای مجانی كه خیلی صفا می‌داد و میوه مجانی هم توش بود، مدت زیادی دووم نیاورد. یه روز شعبون به من گفت: «تو وایسا توی جوب. هرچی میوه اومد، بردار ببر بذار پشت كنج دیوار مدرسه كه كسی نبینه. بعد می‌ریم می‌خوریمش». بعد خودش با عباس رفتن نزدیك چرخ طحافی بابابزرگ قادر كه چند متر جلوتر از سر كوچه ما میوه می‌فروخت. چرخ طحافی‌اش درست چسبیده به جوب آب و توی پیاده رو بود. بابابزرگ روی صندلی بین چرخ و دیوار می‌نشست و چرخ ‌طرف جوب رو نمی‌تونست ببینه.

    شعبون به عباس گفت که با بابابزرگ قادر صحبت كنه که سرشو گرم كنه. بعد خودش زردآلو ها رو آروم یکی‌یکی از روی چرخ طحافی می‌انداخت توی آب. آب كه چند متر زردآلو ها رو می‌آورد پایین، من یكی‌یكی برمی‌داشتم و خوب می‌شستم و جمع می‌كردم و می‌بردم می‌گذاشتم كنج دیوار. تا برمی‌گشتم، شعبون ۵ ـ ۶تا دیگه انداخته بود.  

    روز اول حدود ۲۰تایی زردآلو خوردیم. فردا دوباره همین كار رو با شلیل كردیم. به هر  نفری لااقل ۵تا رسید. یكی از روزها كه بابابزرگ قادر روی چرخش غیر از طالبی چیزی نداشت، ناچار به بلند کردن طالبی شدیم. از بدشانسی وقتی شعبون طالبی دوم رو انداخت توی جوی، یه آقایی كه توی خیابون می‌رفت، دید و داد زد: «تخم سگ! چرا میوه كاسب بدبختو می‌ندازی توی آب؟». هرچی شعبون گفت: «ببخشین، از دستم افتاد و...»، یارو ول كن نبود. یه هو چشمش به من افتادكه یه طالبی رو داشتم می‌بردم كنج دیوار. كل موضوع رو فهمید و در یه چشم به هم زدن، همه‌مون در رفتیم و تا خط آهن دویدیم. یارو دنبال ما نیومد. ما هم روی ریل‌ها نشستیم و منتظر قطار شدیم. از عصبانیت به قطار سنگ می‌زدیم. اون روز، روز آخر شنای سر كوچه‌مان بود. شعبون می‌گفت: «یارو مادر فلان فلان پاسبونه اگه ما رو یه  بار دیگه ببینه، می‌بره كلانتری».

    اون روزها وسطای مرداد بود و هوا خیلی گرم. ظهرها دیگه كلافه می‌شدیم. چند روز بعد شعبون گفت: «می‌ریم جلوی استخر شریفی. با بزرگا می‌ریم توی استخر. اونا از بچه‌های هم‌سن و سال ما پول نمی‌گیرن».

    شعبون رفت از كیف ننه‌اش ۵ تومن بلند كرد. بعد از ظهر با هم رفتیم بازار پای خط آهن و دوتا مایو خریدیم. فردا ظهر مایوها رو پوشیدیم و با هم رفتیم طرف استخر شریفی.

    جلو در استخر وایستاده بودیم و هر آدم بزرگ یا هر كسی همراه پسرش می‌اومد که بره استخر، به‌ش می‌گفتیم: «آقا! ما هم باهات بیایم؟ می‌ریم نیم متری شنا می‌كنیم». خدا رسوند و شوهر پروین خانوم كه فامیل دور بابای شعبون بود، اومد استخر و هر دوتای ما رو برد.

    من خیلی ترسیده بودم كه لو نره. وقتی لباسامونو درآوردیم، اول باید دوش می‌گرفتیم. دوست بابای شعبون گفت: «فقط توی استخر نشاشین كه معلوم می‌شه و از استخر بیرونتون می‌كنن!». ما هم گفتیم باشه.

    من مدتی بود حموم نرفته بودم. حسابی خودمو شستم. بعد رفتم طرف استخر. یك دفعه دیدم احمدی‌مون نشسته لبة استخر. من رو دید و داد زد: «ممل! داداش مملی!». من از این‌طرف استخر دستی براش بلند كردم وگفتم:

ـ احمدی! اینجای استخر چند متریه؟

ـ  نیم متریه.

    من هم رفتم دورخیز گرفتم و دویدم و دویدم. رفتم برای شیرجه كه صداهایی بلند شد: هوووو...! ولی من شیرجه رو زده بودم. برای اولین بار توی عمرم لذت یه شیرجة بلند و چند متری رو چشیدم. ترس از خوردن سرم به كناره جوب رو هم نداشت. و مث یه تیكه سنگ، تالاپی افتادم توی آب.

    رفتم پایین. رفتم و رفتم و رفتم. دیدم هرچی می‌رم پایین، چیزی غیر از آب نیست. باخودم گفتم: «احمدی كه گفت این‌جا نیم متریه، ولی خیلی گوده».

    دست و پام رو گم كردم. دست و پا زدم و با بدبختی اومدم بالا. دیدم اطراف استخر همه دارن می‌خندن. دوباره رفتم پایین. دیگه داشتم خفه می‌شدم. گوش‌هام درد گرفت. توی آب گریه‌ام گرفته بود. مغزم داشت منفجر می‌شد. همة گناه‌هایی رو كه طی ۷ سال گذشته كرده بودم، یادم افتاد. مث فیلمی كه تندش كرده باشی از جلوی چشمم رژه می‌رفتن. همة زردآلوها، شلیل‌ها، قاپ‌بازی، آبجی‌های سهراب، دخترهای آقای باقری و....لامصب تموم بشو هم نبود! سریالی بود از گناهان كبیره و صغیره؛ تازه توی ۷ سالگی.

     یاد مادرم افتادم. اشكم داشت درمی‌اومد. دلم نمی‌خواست بمیرم و دیگه نبینمش؛ محمودی و فاطی و...

    دوباره اومدم روی آب. دیدم كسی كاری نمی‌كنه. همه دارن می‌خندن. داد زدم و دوباره رفتم زیر آب. پشت هم قلپ قلپ آب می‌خوردم. مرگ رو پیش چشمم می‌دیدم. نفسم داشت قطع می‌شد. احساس كردم تموم صورتم باد كرده. دلم می‌خواست دیگه دست و پا نزنم. راستی راستی آدم چه راحت می‌تونه توی یكی دو دقیقه بمیره!

    توی همین حال و هوا بودم كه یك دفعه یه دستی زیر چونه‌م رو گرفت و كشیدم بالا. من هم با دستام اون آقاهه رو گرفتم. می‌خواستم ازش بالا برم و خفه نشم. همون‌جا توی آب یه توگوشی بهم زد. انگار گفت تكون نخور! من هم انگار از ته ته ته قلبم گفتم چشم! بعد دستش رو انداخت زیر چونه‌م و من رو كشید و كشید و برد كنار استخر.  احمدی و شعبون و دوست بابای شعبون در حالی كه می‌خندیدن، من رو كشیدن بیرون و كنار استخر دراز شدم؛ سر درد، گوش درد، دل درد و مزة تلخ آب استخر و سرفه پشت سرفه. همه‌چیز با هم قاطی شده بود.

همون‌طوری كه دراز كشیده بودم، گفتم :

ـ احمدی! این‌جا كه نیم متری نبود!

ـ مملی! من فكر كردم تو می‌دونی این‌جا ۴ متریه.

    احساس شكست، تحقیر و نارو خوردن از برادر و مسخره شدن می‌كردم؛ ولی توی همون لحظات ملكوتی، با آخرین نفسی كه توی سینه‌ام مونده بود، به خودم گفتم: «یادت نره تو یه هنرپیشه هستی». برگشتم رو به احمدی و شعبون و دوست باباش و گفتم: «همه‌تون خندیدین. نه؟حال كردین!».

    بعد از دو ساعت كه كنار استخر دراز كشیده بودم تا حالم بهتر بشه، احمدی با شعبون و بقیه توی استخر نیم متری صفا می‌كرد. به خونه برگشتیم. من موندم و احمدی...

غروب اون روز، احمدی خیلی بیشتر از اونقدی كه به من خندیده بود،گریه كرد. خیلی دلم خنك شد. آخه فقط ۷ سالم بود و یاد گرفته بودم در انتقام، لذتی است كه عمراً در عفو نیست!

ادامه دارد...


برچسب‌ها: خاطره‌نویسی, قصه‌نویسی, نثر روایی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۸ دی ۱۴۰۰

لينك مطلب

وقتی شش سالم بود (۱۰) ــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود

 

نوشته: کسرا مدائن

 

قسمت دهم: خانم نوروزی

 

    از وقتی مامانم داغم كرد، فهمیدم چقدر براش اهمیت دارم كه گم نشم. دیگه باهاش چفت شدم و تلاش كردم فعالیت‌هامو باهاش هماهنگ كنم. مهم‌ترین عرصه‌های كاری‌ام یكی ضدیت با بابام بود، یكی هنرپیشگی و آخری هم طراحی و برنامه‌ریزی.

    یه‌بار كه با بابام رفته بودم مسافركشی، وقتی دو خانوم دست بلند كردن، بابام سوارشون كرد. یه خانم که خیلی پیر بود، رفت پشت و خانم دومی كه به سن و سال مادرم می‌خورد و كمی جوون‌تر، اومد جلو. مینی‌ژوپ هم بود. خانومه كه جلو سوار شد، بابام منو برداشت و گذاشت سمت چپ خودش؛ تقریباً روی در راننده. معمولاً وقتی این كار رو می‌كرد كه ۸ یا ۹ نفر رو سوار می‌كرد. ولی امروز دلیلی نداشت. من هم موتورم روشن شد كه بدونم موضوع چیه.

    فهمیدم خانوم پشتی مادر خانوم جلوییه است. همین که سوار شد، گرفت خوابید. بیچاره خسته بود.

   از حرف‌ها فهمیدم اسم خانوم جلوییه، خانوم نوروزیه. آرایشگاهی داره به اسم «طناز». این رو وقتی فهمیدم كه بابام جلو آرایشگاه طناز پیاده‌اش كرد.

    قبل از اون رو هم بگم. وقتی اونا سوار شدن، بابام من رو گذاشت سمت چپ خودش. بهم گفت: «سینماها رو نیگاكن که كدوم یكی فیلم فردین نشون می‌ده که جمعه بریم سینما»!!

    من هم یه‌طرفی نشستم. تقریباً تا گردنم بیرون شیشه بود. با شوق و ذوق زیاد، سینماها رو نگاه می‌كردم. از بس ذوق‌زده بودم، دیگه همه‌چی رو فراموش كرده بودم. مثلاً متوجه نشدم كه چقدر داریم یواش یواش می‌ریم؛ تا بالاخره رسیدیم به سینما داریوش.  دیدم نوشته «چرخ و فلك با شركت فردین». اختیارم رو از دست دادم و برگشتم كه بگم «بابا! فیلم فردین»، وای، چشمم سیاهی ‌رفت. حرفم رو خوردم و دوباره سر و گردنم رو بردم بیرون ماشین. نمی‌دونم بابام داشت چی كار می‌كرد؛ ولی كار خوبی نبود. آخه من بچه بودم و۷ سالم بود. تازه، بابام زن هم داشت.

    خلاصه، قاطی كرده بودم. دیگه تا شب كه برگشتیم،  میزون نبودم و حرف نمی‌زدم. حتی وقتی بابام جلو بستنی «گواهی» توی امیریه نگه داشت و رفتیم بستنی خوردیم، باز هم حالم خوب نشد.به بابام گفتم حالم خوب نیست. ولی حالم طوریش نبود؛ توی سرم یه چیزی صدا می‌كرد؛ یه چیزی مث باد یا صدای سیم. این احساس رو هنوز هم دارم.

    به خونه که برگشتیم، شب شام نخوردم. رفتم خوابیدم؛ ولی خوابم نمی‌برد. نفهمیدم تا كی بیدار بودم. صبح كه بلند شدم، بابام رفته بود سركار. من هم كه داشتم دیوونه می‌شدم، رفتم پیش مامانم كه چایی من رو ریخته بود و كمی پنیر برام گذاشته بود. خودش داشت تشت رو پر از آب می‌كرد كه رخت بشوره.

    گفتم: «دیروز بابا یه زنه رو سوار كرد. هی به‌ش دست می‌زد.یه زنه بود با مادرش. زنه آرایشگاه هم داره».

   چشمای مادرم گرد شد و از حدقه زد بیرون. یه‌طوری نگام كرد كه خیلی دلم سوخت. دیدم حرف بدی زدم. ممكنه ناراحت شه. گفتم بهتره همه‌چی رو به‌ش بگم. گفتم: «مامان! آرایشگاه خانومه رو بلدم كجاست».

  تشت رو انداخت زمین. محمودی رو از زمین ورداشت و انداخت بغل. چادرش رو سرش كشید و گفت: «بریم ببینم كجاست».

   رفتیم. پیاده تا ۴ ایستگاه بعد از خیابون‌مون رفتیم. بعد پیچیدیم توی خیابون بعدی. رفتیم تا آرایشگاه «طناز». مادرم رفت جلو. دید آرایشگاه بسته. برگشت پرسید: «مملی‌جون! مامان! قسم بخور همین‌جاست!». گفتم: «به جون مامان همین‌جاست. به‌خدا دروغ نمی‌گم». رفت از یه مغازه كه سر كوچه بود، پرسید: «خانم نوروزی كی باز می‌كنه؟». آقاهه گفت: «ساعت۱۰».

   تازه ساعت ۹ هم نشده بود. از همون‌جا یه تاكسی گرفتیم و مادرم ما رو برد خونه بی‌بی. وقتی رسیدیم، همه رفته بودن مدرسه. فقط بی‌بی خونه بود و زن دایی بهشته و دوتا بچه‌هاش كه بزرگه تازه راه افتاده بود.

  من نشستم به بازی کردن با اونا. صدای گریه مادرم می‌اومد. حرف‌هایی رو كه بی‌بی به‌ش می‌زد، نمی‌فهمیدم. یه ساعت بعد برگشتیم خونه. مامانم بهم گفت:

ـ مملی! این حرف رو كه به من زدی، به هیچ‌كی حتی به بابات هم نگو! عیبه! باباته دیگه مملی‌جون. باشه؟

ـ باشه.

فهمیدم كار خودم رو كردم.

   یه مدتی شاید یه هفته یا بیشتر طول كشید. چند بار با مامانم رفتیم خونه بی‌بی و باهاش رفتیم طرفای آرایشگاه خانم نوروزی. بعد که برمی‌گشتیم، نمی‌دونم چی كار می‌كردیم.

بالاخره یه روز مادرم گفت فاطی و احمدی و من به مدرسه نریم. بی‌بی هم با خاله زهرا و خاله فاطمه و دایی عباس، اومده بودن خونه‌مون. ساعت ۱۰ـ۱۱ صبح بود. رفتیم سر کوچه‌مون و یه تاكسی گرفتیم که بریم به خیابونی که آرایشگاه «طناز» توی اون بود. تاکسی جلو مغازه خانم نوروزی نگه داشت.

   من بو برده بودم. به مامانم گفتم: «مامان! من برم به خانم نوروزی بگم که خانم دامغانی شمایین؟ اسم فامیل ما «دامغانی» بود.

  در این مدت از حرف‌های مامانم و بی‌بی فهمیده بودم كه بابام با خانم نوروزی هم عروسی كرده. اون موقع به‌ش می‌گفتن «صیغه». هر كی یه چیزی می‌گفت؛ مامانم می‌گفت هوو. داییم می‌گفت زنیكه...

  من فقط می‌دونستم كه بابام با اون هم عروسی كرده. پس اونم شده خانوم دامغانی.

مامانم گفت: «برو به‌ش بگو آقای دامغانی یه پیغام داده که بدم به خانوم دامغانی». من هم رفتم جلو و در زدم. خانم نوروزی خودش اومد دم در. یه خانومی هم توی آرایشگاه نشسته بود. دوتا خانوم دیگه هم اون‌جا بودن.

  خانم نوروزی خیلی مهربون بود. به من که نگا كرد، نشناخت.  آخه اون روز که من سوار ماشین بابام شده بودم، سرم بیرون پنجره بود. یه دفعه هم كه برگشتم، سرش طرف بیرون بود و می‌خندید. خانم نوروزی گفت:

ـ بفرمایین تو آقا كوچیكه! شما هم از خانواده عروسین؟

ـ نه. آقای دامغانی داشت با ماشین از این‌جا رد می‌شد، گفت به خانوم دامغانی سلام برسون. یه پیغامی هم بده.

   خانم نوروزی سرخ شد. همین موقع  عروس كه زیر آرایش بود، با دوتا زن دیگه گفتن: «مباركه عفت خانوم. الحمدلله. به ما نگفته بودی شیطون خانم. شیرینیش كو؟».

اونا همین‌طور می‌خندیدن و خانم نوروزی هم سرخ و سفید می‌شد. سرم رو از در بردم بیرون و گفتم: «مامان! خانوم دامغانی هست».

هجوم آغاز شد.

   بی‌بی، دایی، خاله‌هام، مامانم و فاطی كه چادرشو گرفته بود، احمدی و محمودی و همه با هم اومدن تو. خانم نوروزی خشكش زد. مادرم و بی بی با هم شروع كردن:

ـ زنیكة قحبه! خجالت نمی‌كشی دنبال شوهر مردمی؟ مرد زن‌دار با ۴تا بچه! خجالت نمی‌كشی زنیكة سلیطه؟ نانجیب!

همهمه‌یی شد و ولوله‌یی. اول از همه، خانواده عروس همون شكلی فرار كردن!

  خانوم نوروزی بیچاره گیر افتاد. در و همسایه هم اومدن و كم‌كم جمعیت زیاد شد. تقریباً ۵۰ ـ۶۰ نفری جمع شدن. مادرم خودش رو می‌زد و گریه می‌كرد. توی سر فاطی‌مون می‌زد و چنگ می‌زد توی صورتش. محمودی رو كتك می‌زدكه «الاهی بابات بمیره!».

   بی‌بی هم امون زنه رو بریده بود: «آخه خانم! مگه مرد كمه که رفتی صیغه مرد زن‌دار  با ۴تا بچه شدی؟ عیبه بابا! مگه خونه خراب‌كن شدی؟».

خانوم نوروزی از یه جایی دیگه شروع كرد به گریه: «من رو گول زده. گفته بود من همسرم مرده و تنها هستم».

   من نمی‌فهمیدم چه اتفاقی داره می‌افته. یه ساعتی اون‌جا بودیم که دوتا آقای پیر  اومدن. مردم به‌شون احترام می‌گذاشتن. اون آقاها با بی‌بی صحبت كردن  و گفتن شما برید خونه، ما غائله رو فیصله می‌دیم.

    همه پشت سر بابام فحش می‌دادن. می‌گفتن: «خوب، زن بیچاره با ۴تا بچه حق داره. تازه هوو هم آورده روی سرش. عجب دنیایی شده!».

   همه‌مون برگشتیم خونه و منتظر بابام موندیم. معمولاً ساعت یک و نیم پیداش می‌شد. نهار هم نخوردیم. بابام اومد. وقتی از در اومد تُو، فهمید اوضاع خرابه. گفت: «چه خبره خانم آغا! (بابام به مادر مادرم که ما می‌گفتیم بی‌بی، می‌گفت خانم آغا.) بابام وقتی ناراحت بود، به من می‌گفت محمد و به بی‌بی می‌گفت خانم آغا.

   بی‌بی شروع كرد. من از حرف‌هایی كه به بابام می‌زد، خجالت می‌كشم. مامانم هم گریه می‌كرد و می‌گفت: «من چی كارت كردم مرتیكة هیز كه رفتی زن صیغه كردی؟». من و احمدی و فاطی و محمودی فقط گریه می‌كردیم. چیزی هم سر درنمی‌آوردیم.  یادمه كه بابام بی‌بی و دایی عباس و خاله‌هامو از خونه بیرون كرد. بی‌بی وقتی داشت بیرون می‌رفت، به مادرم گفت: «مهین! چادرم به سرت!». من بعدها فهمیدم یعنی من كه شوهرم مرده، تو هم مث من بشی. خیلی از این جمله خوشم اومد؛ مختصر و مفید.

   وقتی بی‌بی رفت، بابام با مامانم خیلی یواش حرف می‌زد. صحبت از این بود كه یكی یه چیزی گفته. بابام می‌گفت: «هر کی گفته، زر مفت زده». بعد كه خوب خوب فهمید چی شده، گفت: «گناه كه نكردم! صیغه كه گناه نیست!». هر چی مامانم می‌گفت: «تو نون به ما نمی‌دی بخوریم، حالا رفتی یك زن دیگه گرفتی؟».

   بابام عصر اون روز سر كار نرفت. فردا هم نرفت. خان دایی (دایی بزرگ مادر بزرگم) كه ۹۰ سالی داشت، اومد خونه ما. بعد هم همه با هم حرف می‌زدن و سیگار می‌كشیدن. بعضی وقت‌ها صلوات بلند می‌فرستادن. تا بالاخره روز سوم شدكه دایی عباسم یه جعبه شیرینی آورد و داد به مامانم. گفت: «بده بچه‌ها بخورن. علی آقا توی محضر بود. زنیكه رو طلاق داد».

   من از كارم راضی بودم. تازه فهمیدم مادرم با وجود مظلوم بودنش، وقتی پای هوو و زن دوم پیش میاد، یه‌طوری می‌شه. بعد از اون بی‌بی هر وقت من رو می‌دید، می‌گفت: «مملی مث چرچیله». بابام هرچی می‌گفت: «بی‌بی! چرا می‌گی مملی چرچیله؟»، بی‌بی می‌خندید و می‌گفت: «آخه درسش خوبه».

  این لقبی بود كه Queen  خانواده ما به من بخشیده بود. تا وقتی مرد، بهم همین رو می‌گفت. هر دفعه هم كلی ماچم می‌كرد. از اون سال بود که عیدی‌ام به‌جای جوراب، شده بود اسكناس دو تومنی!

   بیچاره خانوم نوروزی كه چند روزی هم نتونست فامیلی دامغانی رو تاب بیاره. بیچاره مامانم كه تا وقتی زنده بود، تقریباً ۴۵ سالی تاب آورد!

ادامه دارد...


برچسب‌ها: خاطره‌نویسی, قصه‌نویسی, نثر روایی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در جمعه ۲۶ آذر ۱۴۰۰

لينك مطلب

وقتی شش سالم بود (۹) ــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود

 

نوشته: کسرا مدائن

 

 قسمت نهم: سنگام

 

   بعد از داغ شدن، دیگه قاپ‌بازی نكردم. به‌نظرم تنبیه خوبی بود. آخه این هم شد بازی! آدم واقعاً خراب می‌شه. یادمه بعدها خودم رو سرزنش می‌كردم؛ مث وقتی که توی خوابگاه دانشجویی می‌نشستیم و بعضی وقت‌ها دو شب نمی‌خوابیدیم و پوكر می‌زدیم. بی‌دین چقدر هم شیرین بود. خواب رو از سر آدم می‌برد. مث وقتی بلوف می‌زدی و به اندازة پاهایی كه توی بازی بودن، می‌مردی و زنده می‌شدی. «حكم» و «ریم» و «رامی» و «بریج» و «بیست ویك» و «چهار برگ» دیگه حال نمی‌داد. نمی‌دونم از كدوم شیر پاك خورده‌یی پوكر رو یاد گرفتم که تا عمر دارم، شرمنده‌شم. هرچند که یه بار سه‌ماه كمك هزینه‌مو باختم و تابستون رفتم كارگری در بستنی كانادافراست توی جاده كرج. به هركی می‌گفتم دانشجوی دانشكده پزشكی دانشگاه ملی هستم، بهم می‌خندید. توی این مدت «آقای دكتر» بود كه به دمم بسته بودن!

     نمی‌دونم چرا كلاً هیچ‌كس من رو یه آدم جدی تحویل نمی‌گیره؛ در حالی كه من خیلی جدی حرفام رو صاف و روراست به ملت می‌زنم. اهل دروغ و دغل و ریا نیستم و به‌نظرم این‌ها مرزبندی روشنی با خالی‌بندی داره. همون كه امری طبیعی در محله‌های ما بود.

   کمک هزینه رو که باختم، مجبور بودم مث تراكتور كار کنم. درست مث همیشه دوشیفته و هر شیفتی ۲۲ تومن. سه ماه و نیم، روزی ۱۶ ساعت كار كردم. ۵.۵ صبح می‌رفتم و ۱۰.۵ شب برمی‌گشتم.

   بابام خونه‌مونو سه طبقه كرده بود. حسابی افتاده بود توی قرض و قوله. دوتا  قالیچه داشتیم كه جهیزیه مادرم بود؛ اونا رو برد دونه‌یی ۷۵۰ تومن به آقای سبزواری فروخت و یه فیات كوچیك ۱۵۰۰ تومنی ازش خرید؛ یعنی با هم تاخت زدن.

     كار من هم دراومده بود. تموم وقت‌های آزادم شده بود رفتن به گاراژ و شستن ماشین بابا. به‌خصوص لاستیك‌هاشو برق می‌انداختم. بابام می‌گفت مردم از رنگ سیاه لاستیك خوششون میاد.

     بابام قول داده بود كار مسافركشی‌اش که راه افتاد، یه روز هم ما رو می‌بره فیلم «سنگام». من دوست داشتم برم فیلم فردین. احمدی‌مون دوست داشت بره فیلم فخرالدین. ولی نمی‌دونم چرا مادرم فقط می‌گفت می‌خوام برم فیلم هندی، اون هم «سنگام».

     بالاخره روز موعود رسید و همه سوار ماشین شدیم. محمودی بغل مادرم بود و مادرم نشست جلو؛ من و احمد و فاطی عقب. احمدی از اون شیشه و من هم از این شیشه بلندبلند به دوستامون می‌گفتیم داریم می‌ریم فیلم «سنگام» سینما شیرین توی بیست متری جوادیه.

     از خیابون خودمون كه رد می‌شدیم، بابام خوشش می‌اومد كه همه بفهمن داره ما رو  می‌بره گردش و سینما. كلی هم قیف می‌اومد و برای در و همسایه بوق می‌زد.

     كم‌كم رفتیم توی خیابون اصلی. پدرم که پشت رل، مستمر قل هو الله و چیزهایی می‌خوند و انگشتشو ماچ می‌كرد، ما خندمون گرفته بود.

     شروع كردم به در آوردن ادای رانندگی بابام. بوق می‌زدم، به مردم دست تكون می‌دادم،  انگشتمو ماچ می‌كردم و قل هو الله می‌خوندم. احمدی هم كیف می‌كرد. فاطی هم می‌خندید. محمودی كه بغل مادرم بود، می‌خواست از روی شونه مادرم خودشو قاطی ما كنه. من هم هر چند دقیقه یه ماچ می‌كردمش و دوباره شروع به ادا بازی. آخه این بابای من خیلی فیلم بود. تازه، همه هم خوششون می‌اومد. حتی مادرم هم كه جلو نشسته بود و فقط صدامو می‌شنید، غش‌غش می‌خندید و محمودی رو تقریباً گذاشته بود روی پشتی صندلی. اون هم هی دودستی می‌خواست من رو بگیره و هی دل‌دل می‌زد.

بابام گفت:«محمد»!

(والا پیامبر«محمد»)

فهمیدم اوضاع پسه. ولی این لامصب هنر رفته بود توی جلدم و از بس از خنده‌های محمودی و فاطی داشتم كیف می‌كردم كه زیاد جدی نگرفتم.

     «تلق». دست بابام بود که از وسط صندلی‌های جلو اومد عقب و خورد توی سرم. همه خندیدن. من هم جری‌تر شدم و بیشتر ادامه دادم: قل هو الله احد. بعد انگشتمو ماچ كردم و فرمون رو توی دستم چرخوندم و بوق زدم. شلیك خنده بود كه ماشین رو جاكن می‌كرد.

     یكی دوتای دیگه توسری اومد تا رسیدیم جلو در سینما شیرین. بابام ماشین رو نگه داشت. گفت كسی پیاده نشه.

     خودش پیاده شد و اومد در عقب رو باز كرد. ما می‌خواستیم بریم پایین كه رگباری از مشت و لگد و كشیده با مشتی فحش نثار من و احمدی شد. فاطی كه وسط نشسته بود، داشت از روی ترمز دستی به زور می رفت جلو. محمودی هم رنگش پریده بود و شروع کرد به گریه. مادرم گفت:

ـ علی آقا! خوب نیست بچه‌ها رو قبل از سینما می‌زنی.

ـ كدوم سینما؟ این‌ها لیاقت ندارن ببرمشون سینما .

آخرین ضرباتش رو به من و احمد زد و سوار ماشین شد و برگشتیم خونه.

عجب فیلمی بود «سنگام»!

     من از اون روز با خودم عهد بستم كه برای ارتقای كارهای هنری خودم، مستمر به سینما برم و فیلم ببینم.

ادامه دارد...


برچسب‌ها: خاطره‌نویسی, قصه‌نویسی, نثر روایی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در سه شنبه ۹ آذر ۱۴۰۰

لينك مطلب

وقتی شش سالم بود ــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود

 

نوشته: کسرا مدائن

 

 قسمت هشتم: قاپ‌بازی

 

 در ادامة فعالیت‌های هنری‌ام شنیده بودم كه هنرمندها بیشترشون سیگاری هستن یا قمار بازی می‌كنن. خوب، وظیفه خودم دیدم كه این مورد رو هم توی زندگی‌ام تجربه كنم. برای همین با هوشنگ اردبیلی و شعبون و قاسم و عباس رفتیم یك قاپ پیدا كردیم. گوشة خرابة كنار خونة ننه علی نشستیم و بازی كردیم. قرارمون ظهرها بعد از نهار بود؛ یعنی بعد از خوابیدن پدر و مادرمون؛ منظورم هر كسی که پدر و مادر داشت؛ چون بعضی از ماها پدر مادر نداشتیم، ولی مردم همه ما رو یك‌كاسه بی‌پدر مادرا صدا می‌كردن! من تعجب می‌کردم كه چرا اینو می‌گن. این هم یه فحش بی‌ریخت و غیر منطقی بود كه قبول نداشتم. بگذریم...

     تو رو خدا گذشت رو می‌بینی؟ من همیشه می‌گذرم. این گذشت و از خود گذشتگی از روز اول با سلولام عجین بود. همین حالا هم هست.

     داشتم از قاپ‌بازی می‌گفتم. رفتیم ته خرابه. اول بیرون رو چك كردیم. كسی نبود. با خیال راحت شروع به قاپ‌بازی كردیم. خیلی صفا می‌داد. مث آدم بزرگای كنار ریل راه آهن تهران ـ تبریز یا تهران ـ اهواز كه ته خیابونمون بود، نشستیم. روی پنجه دوپا می‌نشستیم و قاپ رو می‌نداختیم بالا،  دست راستمون رو می‌زدیم روی ران‌مون و می‌گفتیم: «اسب». ولی اسب نمی‌اومد. زیر لب به قاپ فحش‌های زیر خط آهن می‌دادیم!

     بازی بود دیگه. اونا هم همین‌طوری بازی می‌كردن و به قاپ فحش می‌دادن. بعدی‌هاش خوب می‌اومد؛ ولی من تقریباً هیچ وقت اسب نمی‌آوردم، ولی تا دلت بخواد جیك می‌اومد و پوك و...

خیلی صفا داشت. دو ساعتی حال آدم‌های بزرگ رو پیدا كردیم.

     وقتی بازی تموم شد، قرار گذاشتیم هر كسی یك روز قاپ رو ببره خونشون و روز بعد سر همین ساعت بیاره توی خرابه تا بازی كنیم. حالا اولین روز كی ببره؟

     وقتی دو نفر بودیم، گل یا پوچ یا شیر یا خط می‌انداختیم؛ ولی برای پنج نفر باید پشك می‌انداختیم. اونقدر می‌انداختیم تا یكی تك می‌شد و می‌باخت.

     دست بر قضا وقتی پشك انداختیم، در همون دست اول، من ساده‌دل كف دستم رو رو به بالا آوردم و همه پشت دستشون رو. آآآه ه ه

     اول من باید قاپ رو ببرم خونه؟ بله، درست بود. نمی‌شد جر زد. خیلی حالم گرفته شد كه چرا من مقابل همه، صاف و ساده دستم رو رو می‌كنم. آخه ۷ سالم بود و عقلم همین قدر می‌رسید.

     قاپ رو گرفتم و گفتم: «نترسین! چیزی نیست. من امروز می‌برم توی خونه‌مون یه جایی قایم می‌كنم. فردا یكی دیگه ببره».

     قاپ رو گذاشتم لیفه پیجامه‌ام و رفتم خونه. همه خواب بودن. دراز كشیدم و در مورد جای قایم كردن قاپ فكر می‌كردم. قلبم مثل قلب گنجشك می‌زد. عرق كرده بودم. احساس می‌كردم صورتم پر خون شده و كف دستم عرق كرده. دستهام می‌لرزید و زانوهام به هم می‌خورد. نیاز داشتم برم توالت. این احساس رو تا ۶۰ سالگی حفظ كردم.

یه لحظه زندگی با ریسك به یه عمر زندگی مث گاو می‌ارزه!

(به خدای بزرگ واحد و منان، این جمله مال خودمه. بعضی‌ها می‌گن آدم توی ۷ سالگی نمی‌تونه از این حرف‌ها بزنه. پس چرا من می‌زدم؟ كسی جواب نداره.)

     مادرم بلند شد. رفت چایی درست کنه. فاطی هم همراهش رفت. محمودی خواب بود. احمدی هم دمر افتاده بود و بلند نمی‌شد. بابام هم رفته بود سر كار. موقعیت خوبی بود. بلند شدم رفتم طرف کمد. كمدی داشتیم كه دو در بود. درِ سمت راستش رخت و لباس‌هامون بود كه مادرم حلورده رو هم زیر رخت‌ها قایم می‌كرد؛ سمت چپش هم بشقاب چینی‌های جهیزیة مادرم بود و لیوان‌هامون و از این خرت و پرت‌ها.

     دستم رو بردم پشت دیس‌های چینی كه زیر بشقاب‌ها بودن. دستم رو تا ته دراز كردم و همون‌جا گذاشتم. رفتم عقب و از بیرون با فاصله نگاه كردم. هیچ‌چی معلوم نبود. دیس و بشقاب چینی هم مال مهمونی‌ها بود كه معمولاً مادر طرفای عید می‌رفت سراغشون. اول عید هم که خودمون زودتر می‌رفتیم یك جایی كه مهمون نیاد. اگه مهمون هم می‌اومد، معمولاً هر چند ماهی یك‌بار بود و از یكی دو ماه قبل معلوم بود و كلی آماده‌سازی داشت. پس مطلقاً امكان برداشتن بشقاب‌ها نبود. تازه دیده که نمی‌شد. كسی هم با اون‌جا كاری نداشت.

     دركار هنری‌ام نیاز شدیدی به طراحی و برنامه‌ریزی داشتم. در این زمینه داشتم تجربه كسب می‌كردم و این خیلی موفقیت‌آمیز بود.

     آن شب به سلامت گذشت. فردا بعد از نهار، اول رفتم ببینم بچه‌ها هستند یا نه. دیدم نامردها هر ۴ نفر دم خرابه منتظر من وایستادن. رفتم و گفتم الآن می‌آرم.

برگشتم خونه. باز دوباره قلبم شروع به زدن كرد. رنگم نمی‌دونم چه‌جوری بود؛ شاید بادمجونی یا قرمز یا سفید یا رنگ به رنگ. نمی‌دونم چرا زانوهای بی‌صاحابم می‌لرزید. دستام عرق كرده بود و می‌لرزیدند. از همه بدتر باز دوباره باید می‌رفتم توالت. من كه همین الآن قبل از نهار رفته بودم!

     رفتم توالت و زود اومدم بیرون. دیدم مادرم داره ظرف‌ها رو می‌شوره. رفتم توی اتاق و  دستم رو سریع بردم پشت دیس‌های چینی. ناگهان احساس كردم چشمام سیاهی رفت. این‌بار چونه‌ام می‌لرزید و دهانم خشك شده بود. سرم به دوران افتاده بود. گوشام باد افتاد و نفسم بالا نمی‌اومد. باز هم دستم رو بیشتر فشار دادم. نه، قاپ سرجاش نبود.

     اومدم بیرون اتاق ببینم مادرم داره چی كار می‌كنه. داشتم می‌خوردم زمین. سرم گیج می‌رفت و چشام سیاهی می‌رفت. مادرم هنوز داشت با ظرف‌ها ور می‌رفت. فاطی هم همراهش بود. برگشتم و سریع همة دیس و بشقاب‌ها رو با یک حركت برداشتم. هرچند فاصله‌اش با طبقه بالایی كمد چند سانتیمتر بیشتر نبود و خیلی سخت می‌شد یك دفعه اونا رو بلند كرد، ولی نمی‌دونم این زور چطوری توی بازوم اومده بود. برداشتم و گذاشتم روی زیلو بین پاهام.

    نه، نبود.آره، قاپ نبود. طبقه تقریباً خالی شده بود. بقیه چیزها رو هم درآوردم و گذاشتم بیرون. نه، نبود.

     دوباره همه‌چیز رو مثل اولش گذاشتم بالا و افتادم به این فكر كه چی كار كنم؟ برم بیرون و بگم قاپ رو گم كردم؟ بمیرم هم این كار رو نمی‌كنم. آخه قول داده بودم. همین‌طوری یه چیزی به ذهنم خطور كرد. رفتم دم در، زیر راه پله كه ما به‌ش می‌گفتیم آشپزخونه. ظرف‌ها رو هم مدتی بود همون‌جا توی یك سینك كوچیك می‌شستیم. مادرم با فاطی مشغول صحبت و شستن ظرف‌ها بودن.

     گفتم: «مامان،یه چیزی استخونی بچه‌ها داده بودن من براشون نیگر دارم. نمی‌دونم چی بود. من هم گذاشته بودم توی قفسه بشقاب‌ها. الآن نیست. كجاست؟».

خریت، سابقه دركودكی دارد. (جمله از خودم)

مادرم مثل برق گرفته‌ها گفت: «چشمم روشن محمد! (والا پیامبر «محمد»!)

كاخی كه با ورق درست كرده بودم، فرو ریخت.

و ادامه داد: «چشمم روشن محمد! قاپ‌بازی می‌كنی؟».

 و در یك چشم به هم زدن دستم رو گرفت و نگه داشت. نمی‌دونستم برای چی دستمو نگه داشت. و ادامه داد: «الآن دستت رو داغ می‌كنم تا عمر داری قاپ بازی نكنی!».

     داغ كردن یكی از تنبیهات مادرای محله ما بود. آدم‌های معروف محل و آدم‌های درست و حسابی و اسم و رسم‌دار كه همة ما بچه‌ها به‌شون احترام می‌ذاشتیم، معمولاً چند جای داغ روی دستاشون بود؛ ولی من قرار بود اولی رو تجربه كنم.

     راستش رو بگم ته دلم خیلی خوشحال بودم كه من هم داغ‌دار می‌شم. تازه یه خوبی دیگه‌یی هم كه داشت که بعدها توی فیلم چاپارل دیدم. دیدم اون‌هایی رو كه داغ می‌كردن، دیگه گم نمی‌شدن؛ اگر هم گم می‌شدن، راحت پیدا می‌شدن. شاید یه علتش  این بود كه من «گم» نشم.

راحت بگم احساس ترس هم داشتم؛ كم هم نبود. تقلا هم می‌كردم. مادرم با دست دیگه‌اش یک قاشق روی گاز گذاشت و به فاطی گفت: «گاز رو روشن كن!».

     بله، فاطی هم گاز رو روشن كرد. هیچ‌وقت یادم نمی‌ره. همون فاطی كه همیشه آویزون گردنم می‌شد و داداش مملی داداش مملی از دهنش نمی افتاد، در یك اقدام غیر انسانی به وردست مادرم تبدیل شده بود. واقعاً توی زندگی روی هیچ‌كس نباید حساب كرد.

هر كی یك دْزی از نامردی داره. (جمله از خودم)

     قاشق داغ شد. تقلاهای مذبوحانه من هم فایده نداشت. فاطی هم رفت احمدی رو بیداركرد. ننه و عمه و داداش هم اومدن. فاطی هم محمودی رو بغل كرده بود كه مراسم داغ كردن من رو از دست نده. همه زیر پله، توی یه وجب جا.

     همه كه اومدن، كم‌كم ترسم بالا رفت. افتخار داشتن داغ، كم‌كم داشت رنگ می‌باخت. تلاش‌هام بیشتر می‌شد و قاشق هم داغ‌تر.

     لحظه موعود فرا رسید. مادرم با تسلط یه كابوی، با یه دستش شاخ [ببخشید] دست من رو گرفته بود و با دست دیگه‌اش دستگیره رو از فاطی گرفت. این هم تا زنده‌ام یادم نمی‌ره كه هنوز مادرم هیچ‌چی نگفته، فاطی دستگیره پارچه‌یی رو داد مادرم كه دستش نسوزه. كاش یه دستگیره‌یی هم می‌گذاشت اون‌جایی كه مادرم می‌خواست قاشق داغ رو بزاره.  ولی فاطی نامرد این كار رو نكرد. من چشماشو دیدم. توی دلم گفتم: «چشم گربه‌یی!». (چشمای فاطی‌مون گربه‌یی بود. نمی‌دونم یعنی چی؛ ولی ما وقتی می‌خواستیم اذیتش كنیم، می‌گفتیم چشم گربه‌یی). «باش تا بهت بفهمونم چاپلوسی و لوس کردن برای مامان چه عواقبی داره!».

من تقریباً زانو زده بودم. تقصیر خودم نبود؛ فكر نمی‌كردم جلو مادرم هم نباید زانو بزنم. ولی زانو زدم و قاشق رو می‌دیدم كه می‌اومد طرف دستم.

     دستم رو محكم كشیدم. دست مادرم هم باهاش اومد. تلاش كرد دستم رو ببره به طرف قاشق. عجب زوری پیدا كرده بودم. مادرم رو بی‌تعادل كرده بودم. با دست دیگه‌ام هلش می‌دادم و دستی رو كه توی دستش بود از قاشق دور می‌كردم. اون هم با لگدی كه توی شكمم گذاشت، خواست من رو میخكوب زمین كنه. من دیگه تقریباً دراز شده بودم روی زمین. قاشق رو آورد نزدیك. وقتی نزدیك دستم رسید، حرارت وحشتناک قاشق رو حس كردم. با اون یکی دستم مچ دستش رو كه قاشق رو گرفته بود، گرفتم و محكم پیچوندم. دست نازك و استخونی‌اش پیچید. قاشق داغ از دستش افتاد و صاف چسبید زیر گلوم و روی سینه‌ام. دیگه چیزی نفهمیدم. زخم سوختگی سینه‌ام و زیر گلوم، سه ماه طول كشید تا خوب شد.

     من دیگه توی محل برای خودم كسی شده بودم. با داغی روی سینه‌ام و سه ماه سابقه بهبودی، همه به من حسادت می‌كردن! هم آدم چشم و دل پاكی بودم و به دخترای محل درس تقویتی می‌دادم، هم شاگرد اول بودم، هم ادای همه رو در می‌آوردم و همه رو می‌خندوندم. جای یه داغ بزرگ هم روی سینه‌ام بود كه دیگه عمراً گم نمی‌شدم! همه به من غبطه می‌خوردن و شایدم نفرینم می‌كردن. شاید هم چشمم زدن. من هم هر وقت می‌خواستم جلو در و همسایه قیف بیام، دكمه پیرهنمو یكی دوتا باز می‌كردم كه جای داغ معلوم بشه.

     چند ماهی به من لقب «ممل داغی» دادن كه زیاد پانگرفت.آخرین بار كه جای داغ رو به كسی كه برام دور برداشته بود، نشون دادم، كلاس اول دانشكده پزشكی بودم.

بله، اون قدیما ما این‌طوری قیافه می‌گرفتیم!

ادامه دارد...


برچسب‌ها: قصه‌نویسی, خاطره‌نویسی, داستان کوتاه
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰

لينك مطلب

وقتی شش سالم بود (۷) ــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود

 

نوشته: کسرا مدائن

 

 قسمت هفتم: فرزندانم!

 

    كم‌كم شروع به گسترش فعالیت‌های هنری‌ام كردم. تلاش كردم بعد از تجربه شاپالاقی كه از داداش دریافت كردم، در زمینه هنر به هیچ نوع سانسوری رسمیت ندهم. آخه لوح ضمیرم مث فرشته‌های آسمان یا مث جوجه‌های زرد و قهوه‌یی كه تازه از تخم سرك می‌كشند، صاف صاف بود.

     یه روز سرد زمستانی كه برف زیادی توی تهرون باریده بود، نمی‌دونم از كجا می‌اومدیم ـ شاید از خونه بی‌بی یا خونه عمو عباس ـ پیاده‌روهای محل ما چند سانتیمتر یخ بسته بود و رویش هم برف نشسته بود. ما ۴ نفر آدم حسابی بودیم: من، احمد، محمود، فاطی، پدرم و مادرم. البته ما دهاتی نبودیم كه مث بز پشتشون راه بریم. هر كی یه طرف می‌رفت؛ غیر از محمودیمون که بیچاره توی بغل مادرم بود. محمودی حسرت به‌دلانه ما رو نیگاه می‌كرد كه سْر می‌خوردیم، توی برف‌ها می‌دویدیم، به هم برف می‌زدیم و صفا می‌كردیم.

      نمی‌دونم چرا بابام ناراحت شده بود و می‌خواست ما مث جوجه اردك فقط پشتش راه بریم. حتماً فكر این بود كه خدای ناكرده ما زمین بخوریم و دست و پامون بشكنه و اون باید پول دوا و درمونمون رو بده. خوب اگه این درست  بود، می‌تونست مث آدم به ما بگه؛ پس چرا ماها رو می‌زد؟ نمی‌دونم؛ قاطی كرده بودم. فقط دوست داشتم به حرفاش گوش ندم.

     باباهه دید نه، ما خیلی داریم صفا می‌كنیم. توی خیابون ۱۲ متری هم بود و همه مغازه‌ها باز بودن. اومد که جلوی اونا الكی قیافه بگیره. برگشت و رو به ما كرد و بلند گفت:

«فرزندانم!».

ما چهارتا بچه و حتی مامانم و محمودی  هٍرهٍر می‌خندیدیم!

«روی زمین لغزنده كه راه می‌روید، این‌طوری گام بردارید!».

می‌خواست نحوه راه رفتن رو به ما نشون بده.

     بعد یكی از پاهاش رو بلند كرد و نیم متر جلوتر گذاشت. پای بعدی رو كه بلند كرد، تعادلش رو از دست داد و با اون شكم گنده‌اش افتاد روی زمین.

ما هم از مامانم گرفته تا محمودی، مش شعبون میوه‌فروش، آقا سعید عكاس و آقای شهبازی كه پلیس بود، كٍركٍر و هٍرهٍر حالا نخند كی بخند. دیگه اشك همه‌مون در اومده بود.

     بابام اول برگشت روی شكمش؛ چون نمی‌تونست اون‌طوری بلند شه. بعد پاهاش رو جمع كرد و كم‌كم پاشد. من دیگه برف‌بازی و سرسره‌بازی رو كه عاشقشون بودم و تفریح مفت و مجانی بود و جزء تفریحات سالم محله به‌شمار می‌رفت، ول كردم و همین‌طوری كه می‌رفتیم طرف كوچه و خونه‌مون، جلو هیأتمون راه افتادم و مث بابام گفتم:

«فرزندانم!».

بعد خودم رو محكم كوبیدم توی برف و یخ.

     احمدی و فاطی غش‌غش می‌خندیدند. محمودی هم انگشتاشو گاز می‌زد و گردن مادرمو فشار می‌داد. مادرم هم با یك دست محمودی رو محكم گرفته بود بغلش و با دست دیگه چادرش رو آورده بود جلو صورتش. چشماش رو می‌دیدم كه از زور خنده  ازش اشك می‌اومد.

     موفقیت بزرگ زندگی‌ام از راه رسیده بود. حالا ادای بابام رو در می‌آوردم و حضار رو از خنده روده بر می‌كردم.

     كت وكولم درد گرفته بود. ولی مگه خنده‌های بچه‌ها می‌ذاشت ول كنم. هیأت خانواده از روی من رد شده و رفته بود. دوباره بلند شدم و دویدم و رفتم جلوی اون‌ها و گفتم:

«فرزندانم!».

     دوباره خودم رو مث بابام زدم زمین و مث اون برگشتم روی شكمم. دوتا پام رو از زانو تاكردم و یكی‌یكی اون‌ها رو بالا آوردم و بلند شدم. دیدم هنوز دارند صفا می‌كنند.

ـ محمد!

یاد ترانه فرهاد خدا بیامرز افتادم كه با تأکید و طنین می‌گفت: «محمد».

     می‌خواستم بگم: محمد و درد، محمد وكوفت، محمد و ورم، محمد و زهر مار!

     ولی ترس امانم نداد. چون مث بابای پاولوف، عادت كرده بودم كه وقتی مملی می‌شه محمد، یعنی حواست باشه.

     «محمد» روكه شنیدم، برگشتم. بابامو دیدم كه جلو در و همسایه دیگه هیچی ازش نمونده بود. برگشت و ادامه داد: «الآن می‌رسیم خونه!».

     حرفش که تموم شد، احساس یه نیش خنده‌یی را كردم. صدایی که بوی شلاق می‌داد. ولی نفهمیدم منظورش چیه. برای همین، ادامه دادم تا رسیدیم به خونه.

آخه من فقط ۷ سالم بود و خندیدن و خندوندن رو دوست داشتم.

     به خونه که رسیدیم، بابام رفت پیجامه‌اش رو بپوشه. ما چهارتا و مامانم توی اتاق پایینی نشسته بودیم. من دوباره شروع كردم مث بابام راه رفتن وگفتم: «فرزندانم!». و خودم رو محكم زدم روی زیلوی كف اتاق.

     محمودی كه مامانم داشت قنداقشو باز می‌كرد، دستی برام تكون می‌داد كه بیا و ببین. یك میلیون نفر هم منو تشویق می‌كردن، مث اون بهم صفا نمی‌داد. مامانم هم از خنده غش كرده بود و می‌گفت: «فرزندانم! فرزندانم!» و ادای صدای بابام رو درمی‌آورد. نمی‌دونم بار چندم بودكه یه هو صدا اومد: «بسه دیگه!».

بابام بود.

     یادش رفت بگه توله سگ. من ولی فهمیدم. اومد توی اتاق. یه دستش پشتش بود و با یه دستش من رو گرفت و آورد بالا. دستش رو از پشتش آورد جلو و دمپاییش رو دیدم. شروع كرد به زدن. چندتا زد به كفل‌هام. همه ساكت شده بودن؛ حتی مادرم. مادر بعداً گفت که فاطی رنگش مث دیوار شده بود. باباهه ول نمی‌کرد. من هم داد می‌كشیدم. ولی نگفتم غلط كردم. بابام می‌زد و با تأکید می‌گفت: «دیگه ادای كسی رو در نیار!».

     نمی‌فهمیدم چرا من رو می‌زنه. آخه من که ادای كسی رو در نیاورده بودم؛ ادای اونو درآورده بودم. بعدها كه بزرگ شدم، فهمیدم چقدر ساده لوح بودم. هر كی می‌گه فلان كار رو نكن یا بده، منظورش اینه كه من خوشم نمیاد یا به ضرر منه.

     من رو باش كه این رو با اون سن كمم فهمیدم؛ چون دیگه شخصیتم روز به‌ روز داشت قوام و دوام بیشتری می‌گرفت. مث یه هنرمند مردمی، لانسه شده بودم.

ادامه دارد...


برچسب‌ها: قصه‌نویسی, خاطره‌نویسی, داستان کوتاه
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۶ آبان ۱۴۰۰

لينك مطلب

وقتی شش سالم بود (۶) ــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود

 

نوشته: کسرا مدائن

 قسمت ششم: دریا

   من دیگه داشتم كم‌كم شخصیت خودم رو پیدا می‌كردم. توی در و همسایه هم اعتباری كسب كرده بودم.

     یه روز گرم تابستون بابام هر چی توی سفره بود مث گوجه فرنگی، سبزی، كوبیدة آبگوشت، پیاز، كمی سیر و كمی ماست و... را ریخت توی قابلمه‌ای كه مادرم آبگوشت پخته بود و همه رو حسابی قاطی كرد كه بخوره.

     آبگوشت توی خونه ما همیشه یا خودش بود یا باقیمونده كوبیده‌اش كه وقتی ننه و عمه می‌رفتن حموم، كمی با خودشون می‌بردن که توی حموم ضعف نكنن. گاهی هم داداش بابای بابام توی دستمالی می‌پپیچید و با خودش می‌برد بازار که وسط روز بخوره تا جون بگیره که بتونه بار ببره.

       بابام با خودش چیزی نمی‌برد. چند بار كه منو با خودش برده بود سر كار، وسط‌های روز كه خیلی گرسنه‌اش می‌شد، می‌رفتیم جلو پارك شهر. آن‌جا یه حسین‌آقایی بود که روی یه جعبه کباب‌های نازک می‌فروخت؛ پنج‌تا دوزار. همة كباب‌هاش درست یه اندازه بودن. حسین‌آقا خیلی آقای خوبی بود. نمی‌دونم چرا بعضی مردم محل به‌ش می‌گفتن حسین خره. آخرش هم حسین‌آقا این كار رو ول كرد و رفت یك كبابی بازكرد و اسمشو گذاشت: چلوكبابی لذیذ.

هر بار می‌رفتیم اونجا، بابام دو زار می‌داد و حسین آقا به‌ش پنج‌تا كباب نازک و یه نصفه نون تافتون وكمی سبزی می‌داد. بابام هم كمی نون با یه كباب رو به من می‌داد، چهارتای دیگه رو خودش می‌خورد. آخه اون بزرگ بود و من فقط ۷ سالم بود.

     كباب حسین‌آقا خیلی خوشمزه‌تر از اون چیزهایی بود كه ما توی خونه می‌خوردیم. ما توی خونه‌مون غیر ازآبگوشت، كلجوش و سیب‌زمینی كوبیده با زردچوبه و پیازداغ هم می‌خوردیم. بعضی وقتا هم مادرم آش درست می‌كرد. گاهی هم که مادرم با بابام دعوا می‌كرد كه «چرا كوپن‌های برنج و روغن ورامین رو می‌فروشی؟»، بابام می‌گفت «هر وقت مهمون داشتیم، برنج می‌خرم».

     بابای من كارگر دولت بود. كوپن مواد غذایی که می‌گرفت، همه رو همون دم درب فروشگاه «اتكا» می‌فروخت. من اول بار اسم قند بلژیكی، برنج امریكایی و روغن ورامین رو اون‌جا شنیدم؛ ولی هیچ‌وقت اونا رو نخوردم. بابام می‌گفت این‌ها خیلی گرونه؛ ما می‌فروشیم و به جاش چیزهای ارزون‌تر مث سیب‌زمینی و پیاز و نون و روغن قو و...می‌خریم.

     ما فقط وقتی مهمون داشتیم، برنج می‌خوردیم. مادرم می‌گفت‌: «واسه همینه که دست‌پخت من مث آبجیم ناهید نیست. شوهر اون مال شركت نفته، همه‌ش برنج و گوشت و...میاره خونه. من سالی به دوازده ماه یا اشكنه می‌پزم یا كالجوش یا سیب زمینی كوبیده با زردچوبه و آبگوشت». البته نمی‌دونم چرا ما خیلی خوشمون می‌اومد وقتی مادرم این حرف‌ها رو می‌زد که دست‌پختش مث خاله ناهید نیست. مادرم رشته‌پلو، كلم‌پلو، استامبولی و دوـ سه بار هم توی زندگی‌مون كباب تابه‌ای درست كرده بود. دوبار هم ماهی و چند بار هم مرغ، والسلام.

     كلاً خونواده ما از همون قدیم ندیما طرفدار غذاهای سالم، بدون چربی و بی‌گوشت و بی‌شكر بود. بابام می‌گفت «از همون اولش كه مادرت نزاییده بود، می‌گفتم این‌ها خوب نیستن». یه بار هم كه من به‌ش گفتم «پس چرا خودت هر روز سر كارت که می‌ری، كباب می‌خوری»، حسابی كتكم زد. حق داشت. آخه من فضول بودم!

     یه بار هم كه دست بر قضا بابام مهربون شده بود و برای عیدمون ماهی خریده بود، فاطی‌مون تا چشم مادرم رو دور دید، ماهی‌ها رو انداخت توی دیگ زودپز. دیگ رو گذاشته بود روی اجاق گاز تا زودتر بپزه؛ مث آبگوشت. مادر که از خرید دكان مش محرم برگشت و دسته گل آب دادن فاطی رو فهمید، گیس فاطی رو كشید. فاطی هم گریه افتاد و رفت اتاق پشتی پیش ننه خوابید. ناهار هم نخورد.

     نفهمیدم مامانم با ماهی‌ها چی كار كرد؛ ولی ما ظهر که ماهی می‌خوردیم، زهرمون شد. از بس بابام تعریف كرد كه تیغ ماهی گلوی دختر فلانی و معده پسر فلانی و حلق مادر فلانی رو پاره پوره كرده، از ترس بیدبید می‌لرزیدم. یه ذره ماهی رو هم كه مادرم گذاشته بود جلوم، دادم بابام كه بلكه به‌حق پنج تن، تیغ ماهی بخوره و گلوش سوراخ بشه تا این‌قدر این حرفا رو سر غذا نزنه. اون هم خورد و با اون شكم گنده‌اش گرفت خوابید وآخ هم نگفت. من هم سبزی پلو رو كه مادرم با ماهی درست كرده بود، با نون و ته‌دیگی خوردم كه هیچ جای آدمو سوراخ نمی‌كرد. بعد هم مادرم گفت: «اگه هر دفعه كه پلو درست می‌كنم تو ته‌دیگ بخوای، شب عروسیت بارون میاد». برای همین هم هرچی ته‌دیگ بود، می‌داد به بابام كه عروسی كرده بود!

البته شب عروسی من بارون نیومد. اون شب همه خوشحال بودن  و می‌زدن و می‌رقصیدن و برای هم آواز می‌خوندن. من به حماقت خودم پی بردم و از بس ناراحت بودم، اصلاً نفهیمدم چی شد!

       از چند روز قبلش دل تو دلم نبود و به خودم فحش و لعنت می‌فرستادم كه چرا ته‌دیگ خوردی؟ حالا پنجشنبه (روز عروسیم) بارون میاد و همه‌چی به‌هم می‌خوره و افتضاح می‌شه! كارد بخوره اون شكمت! چرا جلوی خودت رو نیگر نداشتی و به این فلاكت و آبروریزی افتادی؟ همین حالاست كه بارون بیاد و آرایش عروس رو به‌هم بزنه، آیینه شمعدون و مجمع شیرینی و جهیزیه رو كه روی سرشون از خونه عروس میارن، خیس كنه. از همه بدتر كت و شلوار و جلیقه و كراوات و پیراهن ابریشمی خودتم خراب می‌شه. راسته كه می‌گن یه لحظه هوس‌رانی، یه عمر پشیمانی!

     بارون نیومد و من حسرت ته‌دیگ‌هایی رو خوردم كه با دست خودم جلو بابای شكم گنده‌ام گذاشته بودم. اگه ته دیگ‌ها رو خورده بودم، شب عروسی حسرتش زیر دندونام نمی‌موند. من خیلی ساده بودم.

     داشتم می‌گفتم كه اون شب بابام همه‌چیز رو قاطی كرد و ریخت روی هم و همه رو خورد. فرداش هم مریض شد و افتاد به اسهال و استفراغ و نرفت سركار!

حالا نوبت به مادره رسیده بودكه بزنه توی سر باباهه: «آخه مرد! مگه عقل نداری؟ آدم كه همه‌چی رو قاطی نمی‌كنه بخوره. بیا! افتادی. اگه مْردی، من با چهارتا بچه قد و نیم قد یتیم چی كار كنم؟». ما اون‌وقت چهارتا بودیم.

     بابام با صدای ضعیفی می‌گفت: «زن! جلو بچه‌ها از این حرف‌ها نزن! ناراحت می‌شن». نمی‌دونست ما ناراحت که نمی‌شیم هیچی، تازه دعا و نفرین هم می‌كنیم كه سرشو  بذاره زمین و بمیره!

     شب شد. طبق معمول من از غروب رفتم پشت بوم و تشك و لحاف بابام رو توی بهارخواب پهن كردم تا خنك شه. قرار بود شام را هم توی بهارخواب بخوریم.  شام رو خوردیم و من داشتم ترانه خانوم مهستی رو برای خواهر و برادرام می‌خوندم كه:

«دریا جوابم بده

دریا با من حرف بزن».

     بابام روی تخت نشسته بود و داشت غذاش رو كه كته بود، با ماست قاطی می‌كرد و می‌خورد. سرش را بلند کرد و گفت: محمد! [هر وقت به من نمی‌گفت مملی، می‌ترسیدم و بدشگون بود.]

گفتم: ها !

بابام گفت: ها و زهر مار توله سگ! مگه نگفتم بگو بله؟ پاشو بیا این قطره رو از بالای هره بده به من!

     ما به دیواری كه توی بهارخواب، پشت بوم خونه‌مون رو از خونة عالیه خانم اینا جدا می‌كرد، می‌گفتیم «هره». هره یك متر بود و دست بابام راحت بهش می‌رسید. من هم كه دیگه ۷ سالم بود و برای خودم شخصیتی داشتم، گفتم:

ـ خوب دستت رو دراز كن بردار! همون جاست.

ـ پاشو زر زیادی نزن! بیا قطره رو بده! الهی زمین سرد بخوابی پسر! به حرف بابای مریضت هم گوش نمیدی؟

     من هم با نارضایتی بلند شدم. همان‌طوری كه ترانه خانوم مهستی رو زمزمه می‌كردم و حواسم بود كه خواهر و برادرام رشته حرف‌هایی رو كه در مورد مهستی و این ترانه به‌شون زده بودم از دستشون در نره، راه افتادم رفتم بالای تخت بابام كه قطره رو به‌ش بدم:

«دریا جوابم بده

دریا با من حرف بزن»

     قطره رو از درش گرفتم و تق! قطرة بی‌صاحاب در حالی كه درش مونده بود توی دست من، خودش تلپی افتاد؛ اون هم کجا، توی بشقاب كته ـ ماست بابام!

     غریزة حفظ جان، كار خودش رو كرد. از تخت پریدم پایین. مادرم جلو و پشت سرش بقیه برادرا وخواهرم، مث برق از درب بهارخواب رفتن به طرف پاگرد و راه پله‌ها. بابام سینی غذاش رو كه بشقاب كته ماست و یك لیوان چای داغ و قاشق و دو نوع قرص خودش درش بود، با شدت از همون بالای تخت پرت كرد. سینی غذا از بالای حیاطمون رد شد و افتاد توی كوچه. بعد ملافه رو با دستش به طرفی انداخت و از تخت پرید پایین و اومد طرف من.

     من که فقط ۷ سالم بود، از ترسم مسیر فرار رو گم كردم و اشتباهی رفتم طرف نرده‌های بالاپشت بوم. از اون بالا به حیاط نیگا كردم. نمی‌شد كاریش كرد. باید تابلو كتك رو دوباره انتخاب می‌كردم. این‌ها همه چند ثانیه طول كشید.

     در این فصل توی محلة ما معمولاً همه بالاپشت بوم می‌خوابن. از چند خونه این‌طرف و اون‌طرف، صدای هر هر و كر كرشون می‌اومدكه از گفت‌وگوی من و بابام و ترانه دریای خانم مهستی، حسابی داشتند حال می‌كردن. حالا داستان ما شد یك فیلم هندی!

پدرم به من رسید. به‌طور غریزی روی زمین دراز شدم و با دستام از خودم دفاع می‌كردم. ولی كمربند چرمی كه نبود، این دفعه مشت بود كه رگباری می‌اومد. از زیر تنة لش بابام، مادرم رو دیدم كه توی راه پله بود. از ترسش یك قدم بالاتر نمی‌اومد و داشت داد می‌زد: «علی آقا! تو رو خدا ولش كن! بچه یك غلطی كرد».

من هم زیر باران مشت، گفتم: مگه من چی كار كردم مامان؟

     همین موقع بود كه از خونه‌های كناری صدا می‌اومد: «علی آقا! ولش كن! پسر بزرگته...علی‌آقا! رحم داشته باش!...علی‌آقا! من اسدالله خان هستم، ولش کن! كشتیش بچه‌ رو...علی‌آقا! ناقصش می‌كنی...علی‌آقا...!».

    علی‌آقا هم كه دو ـ سه دقیقه‌ای بود ضربات مشتش چیزی از سر و كت و كولم باقی نگذاشته بود، از روی من بلند شد. یه لگد هم به پهلوم زد و پشت به من ایستاد و با عصبانیت گفت: «آهای پاسبان! آقای محمدی! آقای شهبازی! (دو پاسبانی كه در محل ما خونه داشتند) كجایید؟ آدم توی خونة خودش هم امنیت نداره. چار دیواری اختیاری. همه دارن بالا پشت بوم خونه، منو نیگا  می‌كنن. بیان! خوب نیگا كنین!».

   این ترانه «دریا»ی خانوم مهستی رو من هیچ وقت فراموش نكردم. تأثیر زیادی در زندگی من گذاشت.

ادامه دارد...


برچسب‌ها: قصه‌نویسی, خاطره‌نویسی, داستان کوتاه
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۰

لينك مطلب

وقتی شش سالم بود (۵) ــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود

 

نوشته: کسرا مدائن

 

قسمت پنجم: «اشکی» میان لبخندها

    حالا دیگه در سن و سالی بودم كه بتونم شخصیت خودم رو میون شخصیت‌های دیگه ارزیابی كنم. تُو جایی كه ما زندگی می‌كنیم، پسر اول خونه بودن خودش امتیاز بزرگی محسوب می‌شه. اگر برادر قبلی‌تون مرده باشه، این امتیاز ضریب می‌خوره. درست حدس زدید؛ برادر بزرگ من كه هیچ وقت ندیدمش و همیشه هم حسرت این رو داشتم كه ای كاش بود و پشت و پناهم در زندگی سختم می‌بود، قبل از من مرده بود. اسمش رو هم به یاد امام حسین، حسین گذاشته بودن؛ ولی چون زمستون اون سال سخت بود، سینه‌پهلو كرد و مرد. چند ماه بعد من به دنیا اومدم.

       مادرم پشت سر هم می‌زایید. هیچ خجالت كه نمی‌كشید، با غرور هم می‌گفت ۹تا شكم زاییدم! یادمه در گرماگرم زد و خوردهای اواخر سال ۵۹ كه محله ما هم جزو فالانژخیزترین محلات اسم گذاری شده بود، یه روز با هزار بدبختی و ترس و لرز اومدم خونه. اومدم كه بعد از چند ماه دیداری با مادرم و بقیه داشته باشم. جا خوردم. دیدم شكم مادرم اومده بالا. شروع كردم به دعوا كه «شما چه مرگتونه؟آخه منِ دانشجوی سال ۴ و یه حرفه‌ای تشكیلاتی، به دوستام چی بگم؟ بگم یه برادر یا خواهر دارم كه شیر خوره؟آخه خجالت بكشید»! كلی با پدر و مادرم دعوا كردم. اونا به‌ش می‌گفتن اوقات تلخی. من هم می‌گفتم میز چپ كردن. بقیه اهل خانواده هم بی‌خیال می‌خندید كه: داداش  ممل! (گفتم که توی خونه به من می‌گفتن مملی. این تا الآن كه ۶۰ سالم شده هم ادامه داره. آخرین بار۶ تا ۷ سال قبل بود كه اینو شنیدم.)

توی خونه ما مث جوامع دمكراتیك، هر كسی با فرهنگ خودش  حرف می‌زد.

     خلاصه كنم...گذشت و خرداد ماه بود که مادرم برای زایمان رفته بود بیمارستان و بستری شد. پیغام داده بودكه برم ببینمش. حالا كی؟ چند روزی مونده به ۳۰ خرداد ۶۰. روزهایی که هر روزش تظاهرات و كتك خوردن و كتك زدن و فرار و تعقیب بود...

     مادرم در آستانة زایمان بود که رفتم بیمارستان. مستقیم رفتم پیش دكتر متخصص. درخواست كردم مادرم رو عقیم كنن تا دیگه نتونه بزاد. دكتر گفت: «باید برای بستن تخم‌دان‌ها به رحم، توافق‌نامه طرفین رو بیارین». من هم برگه رو گرفتم و بردم دادم مادرم. راحت امضا كرد. برگه رو گرفتم و مستقیم رفتم خونه‌مون. همة تهدیدها را هم به جان خریدم؛ مث دستگیری و زندان و درگیری و هزار بلای دیگه. خوشبختانه پدرم خونه بود. با كلی كلنجار، امضای اونم گرفتم. برگشتم بیمارستان و دادم به دكتر و رفتم. به مادرم هم گفتم «اگه پسر بود، اسمشو بذار عباس. اگه دختر بود، بذار سمیه». (به یاد عباس عمانی و سمیه نقره خواجا)

       چند روز بعد دوباره رفتم بیمارستان. خاله‌ام هم اون‌جا بود. یه چیزی نشونم دادند به اسم خواهركوچولو. خدایا! چقدر هم زشت بود. من هم محض رضای خدا كه نه، محض رضای مادرم ماچش كردم. اسمش رو هم به یاد سمیه نقره خواجا، گذاشتم سمیه.

     یك تاكسی دربست گرفتم. با مادرم و اون بچه كوچیكه و خاله‌ام نشستیم و تاکسی راه افتاد. پولش رو دادم. به مادرم گفتم «تا سر زنجان میام».آخه خونه‌مون پشت خط بود و من نمی‌تونستم برم. فراری بودم.

     من جلو تاکسی نشسته بودم؛ مادرم و سمیه و خاله‌ام عقب. مادرم شروع كرد به صحبت: «باباش می‌گه می‌خوام برای اسلام سرباز درست كنم؛ ولی آقای دكتر (منظورش من بودم) راضی نمی‌شه. دیگه نمی‌تونم بزام!».

     حالا توی اون گرمای اوایل تیر، توی اون وضعیت كه فراری بودم، این حرفا رو از مادرم می‌شنیدم و با خودم می‌گفتم: «بیچاره مامانم! عقل نداره که پیش راننده از این حرفا می‌زنه؟ حتماً حواسش نیست». شُر و شُر عرق بودكه از همة منافذ پوستم بیرون می‌زد و مث بادمجون رنگ عوض می‌كردم. در همین حال و هوا بودم كه مادرم ادامه داد: «آقای شوفر! تو رو خدا، می‌بینین دوره زمونه رو چطوری شده؟ آدم باید عوض گوش دادن به حرف شوهرش، حرف بچه‌شو گوش بده».

     باز خدا پدر راننده چیز فهم رو بیامرزه كه گفت: «خانم! آقای دكتر هم منظوری نداره. بیشتر فكر اینه كه شما بهتر به نوه‌هاتون برسین».

     حالا مادرم كه ول نمی‌كرد: «كدوم نوه آقا! دلت خوشه. زن كه نمی‌گیره؛ كوچیك‌تره رو كه نمی‌تونم زن بدم. توی در و همسایه آبروریزی می‌شه. سومی هم كه دختره، می‌گه من تا یكی دو تا از داداشام زن نگیرن، شوور نمی‌كنم. ای آقا! كجای كاری؟ فكر می‌كنی مث قدیماست كه تا بفهمیم چطوری می‌شه نماز خوند، دوـ سه شكم زاییده باشیم».

     خدا رو شكر كه رسیدیم سر خیابان زنجان. من پیاده شدم تا هرچی می‌خوان به هم بگن.

     حالا ببینین این زن و مرد بچه‌دوست (مادر و پدرم) وقتی من به دنیا اومدم، چقدر صفا كردن! روضه و جلسه گذاشتن و آش نذری پختن و هزار كار دیگه كه مبادا من بمیرم. من هم در همون اولین زمستون عمرم، سینه پهلو كرده بودم و متأسفانه با بدبختی زنده موندم. هنوز هم هر سال، اول پاییز سینه‌پهلو می‌كنم و خس‌خس و سرفه و خلط، پدرم رو درمیاره؛ به‌خصوص شب‌ها. دكترا می‌گن برونشیت مادرزادی داری و تا عمر داری،  توی پاییز و زمستون برونشیت می‌گیری.

     مادرم من رو خیلی دکتر می‌برد. آخه پدرم همیشه سر كار بود. اول پاییز، اول بدبختی‌های من بود. با اولین باد، سرما می‌خوردم و معمولاً تا آخرای فروردین طول می‌كشید؛ با انواع و اقسام دارو وآمپول و...

     پدرم شب‌ها چندین بار از صدای سرفه‌هام بیدار می‌شد و سر مادرم داد می‌زد: «اون بچه رو خفه كن زن!». تازه این بعد از اون بود كه من یه ساعتی لحاف رو توی دهنم كرده بودم که سرفه‌ام صدا نده؛ ولی نمی‌شه كه صدا نده. تازه، لحاف هم خیس می‌شه ونمی‌تونی نفس بكشی.

     یادمه صبح كه هنوز توی رختخواب بودم، پدرم كه شب درست و حسابی نخوابیده بود، با مادرم داشت دعوا می‌كرد كه: «شب نخوابیدم. این توله رو یك كاریش بكن». پدرم ساعت پنج ونیم باید می‌رفت كه اولین اتوبوس به پارك شهر رو سوار شه و بره سر كارش.

     وسط‌های دعوا که من درست نمی‌فهمیدم چی می‌گن، ولی مادرم گریه می‌كرد. حتماً داشت كتك می‌خورد. این رو یكی دو سال بعد فهمیدم که دیدم پدرم وقت و بی‌وقت سر نمی‌دونم چه بهونه‌هایی مادرم رو كتك می‌زنه.

     اون روز مادرم منو بغل كرد و رفت خونه مادر  بزرگم. مادر بزرگم گفت یك دكتری توی خیابون معلم هست که متخصص سینه‌پهلوی بچه‌هاست. وقتی رفتیم توی مطب دكتر، با این‌که وسط‌های زمستون بود، اونجا هوای خیلی گرم و خوبی داشت. چیز زیادی یادم نمیاد؛ فقط یادمه مادرم گریه می‌كرد و به دكتر كه روپوش سفیدی پوشیده بود، می‌گفت:

ـ ۵ تومن بیشتر ندارم.

ـ خانم! ویزیت من ۲۰ تومنه. داری، نمره بگیر؛ نداری، برو بیرون. این بچه‌ات رو هم ببر. هی داره سرفه می‌كنه. این جا رو خراب كرده.

   از گریه مادرم خیلی گریه‌ام گرفته بود. بعد برگشتیم خونه. شب مادرم با ما خداحافظی كرد. صبح بابام من رو همون اول صبح با خودش برد یك جایی که به‌ش می‌گفتن هزار تخت‌خوابی. بابام می‌گفت «مادرت شب این جا خوابیده تا نوبت بگیره كه تو رو یك دكتری ببینه».

     مادرم رو توی صف دیدم. هنوز هم توی چادرش پیچیده شده بود و روی یه تیكه مقوا خوابیده بود. بابام بیدارش كرد و من رو سپرد به‌ش.

     دكتر هزار تخت‌خوابی هم تا می‌تونست آمپول داد كه بهم بزنن. من هم هر روز عصر با مادرم می‌رفتم پیش سیاره خانم كه آمپول استیل داشت. آمپول رو روی گازش می‌جوشوند و بعد می‌زد به من. خلاصه، اون دكتر هم خوبم نكرد.

     یك روز كه حالم خیلی بد بود، مادرم كولم كرد و ۴ بعد از ظهر رفتیم پیش دكتری كه می‌گفت جهود است.آقایی بود لاغر و استخونی و بد اخلاق. اصلاً قیافه‌اش هم به دكترا نمی‌خورد. انگار با مردم دعوا داشت. خیلی هم پیر بود. ولی می‌گفتن دكتر خوبیه.

اون آقا كه نمره می‌داد، با مادرم دعواش شد. گفت: «خانم! به‌خدا آقای دكتر من رو بیرون می‌كنه. شما باید ۱۰ تومن بدید». مادرم هم گریه و زاری كه: «خوب، اگه داشتم كه برای بچه‌م می‌دادم. من فقط ۵ تومن خرجی امروزم رو دارم كه از شوهرم گرفتم. هیچ‌چی نخوردیم که امروز دکتر بچة من رو ببینه».

     وسط‌های سر و صدای مادرم با اون آقا بود كه دكتر اومد بیرون: «چه خبره؟». مادرم شروع كرد به التماس كردن: «آقای دكتر! بچه‌م شب‌ها از بس سرفه می كنه، سیاه می‌شه. باباشم كارگره. بدبخت نمی‌تونه بخوابه. دعواش رو با من می‌كنه. ۵ تومن هم خرجی می‌ده که می‌خوام بدم ویزیت شما؛ ولی این آقای صالحی می‌گه پول ویزیت شما ۱۰ تومنه».

     دكتر دست مادرم روكه ۵ تومنی را گرفته بود جلو، با بد اخمی و تغیر و با شدت پس زد و هولش داد به طرف بیرون. مادرم كه منو بغل كرده بود، پاش توی چادرش پیچید و محكم خوردیم زمین. من هم جیغ کشیدم. مادرم گریه‌اش در اومد و می‌گفت: «چیزی نیست بچه. آروم باش! خوردم زمین دیگه؛ طوری نیست».

 ولی دكتر نامرد عوضی، بی‌خیال می‌گفت: «زنیكه! خوب اونقدر بچه پس بنداز كه بتونی از پسش بربیای. برو بیرون! اعصاب ندارم از دست شما آدم‌های مفت‌خور و دروغگو و...».

 بعد هم دکتر و آقای صالحی، مادرم و من رو با زور و هل از مطب بیرون كردن. 

من بیرون مطب از خدا فقط مرگ می‌خواستم. مادرم همان‌طور كه خودش مث من گریه می‌كرد، گفت : «چیزی نیست گریه نكن مامان،گریه مال زن‌هاست. تو دیگه بزرگ شدی و...».

     ولی مگه می‌شد گریه نكرد؛ هم از درد سینه‌ام، هم به‌خاطر مادرم و هم به‌خاطر این دكترا.

     اون روز من تصمیم گرفتم دكتر بشم؛ یك مطب توی فقیرترین محله تهرون بزنم و آدم‌ها را مجانی ویزیت كنم؛ چون می‌گفتم: خیلی بده آدم شخصیتش مهربون و دلسوز نباشه، آدم‌ها رو به گریه بندازه و التماسشون رو با هل و زمین زدن جواب بده. خوب آخه۶ سالم بود و نمی‌فهمیدم.

ادامه دارد...


برچسب‌ها: قصه‌نویسی, خاطره‌نویسی, داستان کوتاه
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۰

لينك مطلب

داستانی از کتاب «سوپ جوجه برای روح»

داستانی از کتاب

«سوپ جوجه برای روح»

نوشته: جک کنفیلد / مارک و. هانسن

برگردان‌: علی‌اکبر راست‌کردار محمودزاده

 

[اين داستان با بیش از ۳۴۵ میلیون لایک،

از سال ۲۰۱۵ تا کنون رکوردار دنیای مجازی بوده است.]


ما در شهرمان یکی از نخستین خانواده‌هایی بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من ۸ ـ۹ ساله بودم. یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود. گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدم به تلفن نمی‌رسید، اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد، با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم. 

بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه‌چیز را در مورد همه‌کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.

نخستین تجربة شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانة همسایه‌مان رفته بود.

من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت، اما گریه فایده نداشت؛ چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.

انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. 

به‌سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و رفتم روی آن و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً»! چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: «اطلاعات بفرمایید»!

من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم: «انگشتم درد می‌کند».

«مادرت خانه نیست؟»

«هیچ‌کس به‌جز من خانه نیست.»

«آیا خونریزی داری؟»

«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند.»

«آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»

«بله، می‌توانم.»

«پس از آن‌جا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار.»

بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم. مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد.

یک روز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم، دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. 
او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همة اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشة قفس بیفتد و بمیرد؟»

او به من گفت: «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست».

من کمی تسکین یافتم. 

یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمة fix را چطور هجّی می‌کنند.

 

یک سال بعد از شهر کوچک‌مان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. 
«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچ‌گاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربة مشابهی نداشتم.

من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم؛ اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. 

غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم.

راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت. 


چند سال بعد بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من ۱۵دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً»!

به‌طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد: «اطلاعات بفرمایید»!

من بدون آن‌که از قبل فکرش را کرده باشم، پرسیدم «کلمة fix را چطور هجّی می‌کنند؟».

مدتی سکوت برقرار شد. سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد».

من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟».
او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟».

من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم، دوباره با او تماس بگیرم. 

او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است».


سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم، اما صدای دیگری پاسخ داد: «اطلاعات بفرمایید»!

«می‌توانم با شارون صحبت کنم؟»

«آیا دوستش هستید؟»

«بله، دوست قدیمی.»

«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به‌صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد؛ زیرا بیمار بود. او ۵ هفته پیش درگذشت».

قبل از این‌که تلفن را قطع کنم، گفت: «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟».

با تعجب گفتم «بله».

«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم».

سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت: «نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.

خودش منظورم را می‌فهمد».

من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.

هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.

تقديم به همة آدم‌هاي تأثيرگذار زندگی‌مان.

 


برچسب‌ها: سوپ جوجه, داستان کوتاه
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۰

لينك مطلب

وقتی شش سالم بود(۴) ــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود

 

نوشته: کسرا مدائن

 

قسمت چهارم: ورود به دنیای هنر

 

    در همین حال و هواها بودم كه پدر ِمادرم ـ كه همون آقا رضا بود ـ دار فانی رو وداع كرد و به دیار باقی شتافت، به دیدار حق نائل شد، نزد رفیق اعلی رفت، به‌سوی جاودانگی پركشید و ابدیت را برگزید.

     تازه چشمم داشت به دنیا باز می‌شد و می‌فهمیدم مردم از چه حرف‌هایی خوششون می‌اومد. مثلاً بابابزرگ مادری من ـ همین آقا رضا خدا بیامرز ـ اصلاً دار فانی رو وداع نكرد؛ سر صبحونه با بیجامه رفته بود سر كوچه‌شون ـ كه تازه ۵ تومن هم جریمه داشت ـ توی خیابون ۲۰ متری جوادیه كه نون سنگك برای خونه بخره، یه هو وسط راه افتاده و مرد! این اولش؛

     دوم ـ كجا به دیار باقی شتافت؟ كربلایی علی ـ كه ما به‌ش می‌گفتیم كبللی سنگكی ـ گفته بود: همین‌طوری افتاده بود زمین و داشت داد می‌زد: آی خدا نه، دارم می‌میرم. یكی یه كاری بكنه!

     آقا رضا هیچ شتابی برای رفتن به دیار باقی نداشت؛ تا جایی هم كه شد، مقاومت كرده بود؛ ولی خوب اجل بود كه این حرف‌ها حالیش نمی‌شد و جونش رو بدجوری گرفت.

     سوم ـ به دیدار حق نائل شد. یعنی چی؟ بیچاره توی خاك و خل كوچه از درد قفسة سینه به خودش می‌پیچید و بعدش هم توی زمستون بردنش تمام بدنش رو روی تخت مرده شورخونه با آب چاه ابن‌بابویه شستن.  بعد هم همون‌طوری خیس خیس توی سوز سگ‌كش زمستون ابن‌بابویه، گذاشتنش توی یك قبر تاریك و تنگ. روش هم سنگ گذاشتن و یه خروار خاك روش. بعد هم اسمشو گذاشتن «نائل شدن به دیدار حق». ای بنازم این حقو كه نائل شدن به دیدارش اینه! بی‌خود نیست كه دنیا رو ناحق برداشته!

     چهارم ـ پیش رفیق اعلی كه نرفت هیچی، رفت ابن‌بابویه. از مزار مرحوم تختی كه رد می‌شدی، می‌رفتی سمت راست، بالای سنگ قبرهای شهدای ۳۰ تیر، یه جای تنگی رفته بود كه رفیق اعلی كه هیچ، نارفیق سفلی هم اون‌جاها نبود!

     من خودم یكی دوبار كه با مادرم رفتم سر خاكش، هر چی هوا تاریك‌تر می‌شد، بیشتر ترسم می‌گرفت؛ به‌خصوص توی پاییز یا زمستون وگل و شل، صد سال نخواستم برم قبرستون و پیش رفیق اعلی. این‌جور موقع‌ها هی چادر مادرمو می‌كشیدم كه بریم...بریم. خجالت می‌كشیدم بگم دیگه نزدیكه از ترس شلوارمو خیس كنم. اشكم دراومده بود و مادر بدبختم به در و همسایه می‌گفت: مملی‌مون (توی خونه به من می‌گفت مملی) تا می‌رم سر خاك آقام، اشك امونش نمی‌ده. حالا توی این هیر و ویری من به مادرم چی بگم؟ بگم از ترس مرده‌هاست، از سوز سرماست، از گرسنگی یا تشنگیه. خلاصه، هیچ‌چی نمی‌گفتم.

     پنجم ـ به‌سوی جاودانگی هم پرنكشید؛ بلكه چهلمش كه تمام شد، همه لباس سیاه رو درآوردن، غیر خاله ناهیدم كه دیوونه بود و تا یك سال لباس سیاه می‌پوشید. بعد هم سر سالش رفتیم سر قبرش. بعد هم یكی دو سال سر سال رفتیم. بعد مادرم اونقدر زایید و زایید و زایید كه اسممون رو هم می‌خواست صدا كنه، قاطی می‌كرد! معمولاً اگه با پدرسگ تموم می‌كرد، منظورش من بودم. اگه با ورپریده تموم می‌كرد، فاطی‌مون بود. گوساله احمدمون بود. محمود هم ذلیل مرده بود. حمید خیرندیده بود و امید هم ثقل سرد گرفته. تازه ابوالقاسم بیچاره هنوز اسم ثابتی نداشت و برای خرید زمان، معمولاً مادرم با هو یا كره خر صداش می‌كرد!

     خوب، مادر هست و عواطف بی‌دریغش كه نثار ما می‌شد. فکر می‌کنی بدبخت بیچاره یكی دو سال بعد یادش موند كه سال آقا رضا خدا بیامرز چه وقته؟

      بعد كه ماها یكی‌یكی پیدامون شد، اون هم یادش رفت و افتاد توی دست‌انداز شیر تو شیر شدن ماها. حالا پركشیدن آقارضا به جاودانگی یعنی الله و اعلم!

     ششم ـ تا یادم نرفته این رو هم بگم که «ابدیت رو برگزید» هم حرف مزخرفی بود. چون آقا رضا خدابیامرز پنج‌تا دختر داشت و چهارتا پسر. همه رو یتیم و صغیر كرد. اصلاً «برگزید» چیه!

     اون روز صبحونه، دایی محمدم كه بعدها شد محمد آواره، از سرپل راه آهن رفته بود حلیمی مش صفر. حلیم خوبی خریده بود. داغ داغ با روغن حیوانی و دارچین. یادش رفته بود نون سنگك بخره. آقا رضا هم خودش مجبور شد بره بخره كه اجل بدمصب مهلتش نداد. یعنی اون بیچاره اصلاً برنگزیده بود كه سكته كنه و بمیره و یه خانواده بزرگ رو به عزا و ماتم بنشونه.

     خوب، مزخرف‌گویی هم مث امروز نبود كه شارژ بخواد! آره، اون قدیما این‌طوری بود.

     اون روز سیاه و لعنتی برای من ـ البته نه به‌دلیل مرگ پدر بزرگم ـ بدجوری شروع شده بود. خواب بودم كه از شنیدن صدای بابام بیدار شدم. به مامانم گفت: «مهین! مملی رو بیداركن، بردار بریم خونة آقا رضا. مث این‌كه حالش خوب نیس».

     من بلند که شدم، دایی محمدم رو دیدم توی حیاط ایستاده بود و سیگار می‌كشید. جواب سلام منو هم نداد. تاكسی گرفتیم و رفتیم خونة آقا بزرگ. همیشه دوست داشتم ببینم كیلومترشمار چطوری می‌ره بالا. اگه تا ۱۸ زار و ۱۹ زار می‌رفت، خوشحال بودم؛ چون بابام دو تومن می‌داد و راننده كه یه قرون رو برمی‌گردوند، من می‌گرفتم. بابام هم خیلی وقت‌ها دیگه چیزی نمی‌گفت. یه هم‌چین كسی بود.

     اون روز از بدٍ شانس، شد۲۱ قرون. بابام دو تومن داد و گفت: كی یک قرونی داره؟ رانندة نامرد هم نگفت آقا نمی‌خواد. سبر وایساد پای یك قرونش. مادرم كه با دایی محمدم رفته بود؛ من هم از بد شانس، یه یك قرونی توی جیبم بود! اونو دادم و پیاده شدم و رفت.

     بابام دستمو گرفت. بابت یك قرونی كه همه‌چیزم بود،كشكی هم شده نگفت مرسی. تازه دستمو می‌كشید و می‌رفت. رسیدیم به خونة آقا رضا كه از اون روز به بعد شد خونة خانم آغای فعلی و حاج خانم آینده، یعنی بی‌بی، یعنی مادر مادر من. چون آقا رضایی دیگه در كار نبود. عمرش رو داده بود به شما.

     همین هم كه گفتم «آقا رضا عمرشو داده بود به شما»، از اون حرف‌های الكیه كه من اون‌قدر شنیدمش، بدون فكر كردن، از دهنم خارج می‌شه. آخه اون خدابیامرز چیزی به كسی نمی‌داد، چه برسه به عمرش. اصلیتش مال جایی بود بین اصفهان وكاشان؛ یعنی از یه طرف خست و از طرف دیگه ناخن خشكی!

حالا همین‌طوری می‌گن عمرشو داد به شما. اصلاً این‌طوری هم نبود.

     بگذریم...بالاخره رفتیم خونه. از همون دم در دیدم صدای گریه‌های جور واجوری میاد.آخه هنوز جنازه توی خونه بود. من از یه طرف تعجب كرده بودم، از طرف دیگه صداهای گریه و جیغ‌های عجیبی می‌شنیدیم. آخه آقا رضا خدا بیامرز پنج‌تا دختر داشت، یه زن، چهارتا پسر، شش‌تا نوه، كلی در و همسایه و فك و فامیل كه همه با هم گریه می‌كردن. من قاطی كرده بودم. شروع كردم به خندیدن و چادر زنی رو كه توی راهرو نشسته بود، از سرش كشیدم تا ببینم كیه!

     طبق معمول با گوشم به بیرون خونه هدایت شدم؛ بابام گوشم رو ول نمی‌كرد. خدا پدر آقای اصلانی رو بیامرزه كه دم در خونة آقا رضا به بابام سلام كرد و تسلیت گفت. بابام هم مجبور شد گوش منو ول كنه تا با اون یارو دست بده. بعد هم گفت: اینو می‌برم خونة داداش.

     من فهمیدم می‌ریم خونة داداش. داداش، پدر بابام بود كه توی همون كوچه، اجاره‌نشین بود. بابام كه در زد، داداش اومد بیرون. بابام منو داد دستش و گفت: ما توی خونة آقا رضا هستیم، مملی این‌جا بمونه؛ بچه است. براش خوب نیس.

     من هم رفتم خونة داداش. ننه(مادر بابام) هم یكی دو ساعت بعد برگشت. خیلی گریه كرده بود. خودش هم هی می‌گفت. من هم چند ساعتی خوابیدم و بازی كردم تا ننه برای ناهار بیدارم كرد.

     ناهار آبگوشت بود. ننه آب رو برامون ریخت و ما همه تلیت خوردیم. داداش بود و عمو عباسم و عمه‌ام.

     من خیلی قلم رو دوست داشتم. دوست داشتم مغزش رو بخورم. برای همین هم وقتی ننه، گوشت رو كوبید و برای هر كی مقداری گذاشت، من چشمم به قلم بود. به‌ش می‌گفتیم دوك. هم مغزش رو می‌خوردیم، هم باهاش دوك بازی می‌كردیم.

     بالاخره ننه دوك رو گذاشت توی یك پیش‌دستی وسط سفره. من دستم مث شصت‌تیر رفت برای دوك. داداش پیش‌دستی رو كشید طرف خودش. آخه من فقط هفت سالم بود و دست اون چند برابر دست من.

     من که انتخاب كرده بودم هنرپیشه بشم، گفتم چی بگم كه داداش دست از سر دوكه برداره و اونو بده به من. برقی توی ذهنم جرقه زد و گفتم: داداش! تو مگه سگی که استخون رو برمی‌داری؟

     صدای خنده‌های عمو عباس و عمه و ننه، داشت توی گوشم می‌پیچید و دیگه چیزی یادم نیس. فقط یادمه كه چند دقیقه بعد توی بغل ننه به‌حال اومدم و گونة چپم می‌سوخت! هنوز هم بعد از ۵۵ سال جای چهار انگشت استخونی و سنگین رو روی گونه چپم حس می‌كنم كه گیزگیز می‌كنه! عمه و عموم و ننه اونقدر خندیده بودن كه اشكشون در اومده بود.

     بدین ترتیب تشویق شدم به كار هنری خودم ادامه بدم و در این میونه هر بهایی رو هم  بپردازم. هر چند جاش هنوزم درد داره، ولی خیلی صفا كردم كه داداش به اون بزرگی رو سكة یه پول كردم و بقیه رو هم خندوندم.

     اون روز كه با مرگ آقا رضا خدابیامرز شروع شده بود و با از دست دادن یك قرونی من ادامه پیدا كرد، با مهم‌ترین تصمیم زندگیم یعنی ادامة راه هنرپیشه‌گی پایان یافت.

چه روز سیاهی بود!

ادامه دارد...


برچسب‌ها: قصه‌نویسی, خاطره‌نویسی, داستان کوتاه
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در یکشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۰

لينك مطلب

وقتی شش سالم بود (۳) ــــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود

 

نوشته: کسرا مدائن

 

قسمت سوم: تولد یک شخصیت

 

    عمه «مالیات» هم شخصیت خوبی داشت. مهربون، كاری، سر حال و قصه‌گو. همة ماها رو دوست داشت. با ماها بازی می‌كرد وسربه‌سرمون می‌ذاشت. اون از بابام هم بزرگ‌تر بود؛ ولی چون كور بود، دیگه كسی توی جوونی نگرفته بودش. انگاری اون‌طرفا آدم كور هم پیدا نمی‌شد كه به‌ش بدن. تا این‌كه توی تهرون دستشو بند كردند. عمه بچه نمی‌آورد؛ ولی بچه‌ها رو خیلی دوست داشت. همه‌اش لباس می‌شست، خونه رو جارو می‌زد و از این كارها. خیلی آدم صبوری بود كه ۶۰ سال كوری رو تحمل كرد... و دست آخر هم مرد. به همین سادگی! همین كه بچه نمی‌آورد و كور بود، خیلی دلم براش می‌سوخت. بازم دلم می‌سوخت که  از جوونی مث دخترای دیگه شوهر نكرد.

 خوشم نمی‌اومد شخصیتم مث عمه مالیات بشه. آخه اون كور بود، سواد هم نداشت. فقط كار می‌كرد و مهربون بود. دو بار هم شوهر كرده بود. تازه هیچ‌كدوم هم‌دیگر رو نمی‌دیدن. من مونده بودم که توی خونه با شوهرش چطوری زندگی می‌كرد؟ ما كه همه‌مون چشم داشتیم، مامانم روزی صد بار می‌گفت «كور شی الاهی» و از این نفرین‌ها. خوب، از این عمه هم چیزی برای شخصیتم در نیومد و ولش كردم.

     دیگه افتاده بودم به فس‌فس. مثلاً از شخصیت‌ها یکی‌ش خاله‌ عشرتم بود كه توی خنگی دست همه رو بسته بود! وقتی ۱۵ سالش شده بود، عاشق یه مرد ۵۵ ساله می‌شه که كارمند شركت نفت بود. یك دل نه صد دل عاشقش شده بود. سالای اول مث موتور جت عشق و عاشقی می‌كرد. هر۹ ماه یه بچه آورد تا شدند چهارتا. یكی از یكی قشنگ‌تر. سه‌تا پسر و یه دختر. بعد كه علی‌آقا ۶۰ رو رد كرد، خاله ما هم افتاد به بكس‌بات! افسرده شد. دائم پیش این دكتر و اون دكتر می‌رفت. داروهای خواب‌آور و ضد افسردگی می‌خورد و به شوهرش می‌گفت بابا!

     شخصیت این علی‌آقا خیلی منو تحت تأثیر قرار داد. همه‌اش تكه‌پرونی می‌كرد. توی خونه و بیرون معروف بود. مثاً این مرد ۶۰ ساله یه بار خونین و مالین اومد خونه. وقتی كاشف به عمل اومد، معلوم شد كرسی برای زمستون خریده بود. بچه‌های محل دم می‌گیرن که «علی‌آقا! كرسی گرفتی، لحافش كو؟». من خیلی خندیدم. ولی خاله و بچه‌هاش خیلی گریه می‌كردن. خود علی‌آقا می‌گفت «نمی‌دونین چه كیفی داره. آخه تخم حروم! به تو چه لحاف كرسی من كجاست؟».

     روزای اول همه به خاله ناهیدم می‌گفتن «اون بابا بزرگته»؛ ولی به خرجش نرفت كه نرفت. نگو شركت نفت وآدم بذله‌گویی مث علی‌آقا دل خاله رو برده بود. نوش جونش؛ خلایق هرچه لایق!

من یكی از شخصیت خاله‌ام خوشم نمی‌اومد؛ به‌خصوص این‌كه از همون روزای اول، قایمكی هی دخترش مریم رو می‌فرستاد سراغ من. خودش هم اصرار می‌كرد كه بیا به مریم درس یاد بده و تقویتی كار كن. بعد یه بار كه من خواب بودم، توی آشپزخونه شنیدم به مریم می‌گفت که «دختر! دست و پا چلفتی! می‌مونی می‌ترشی! وقتی داره درست می‌ده، تشكر كن و به بهونه‌یی اونو ماچ كن. وقتی میاد خونه، برو باهاش دست بده و بغلش كن و تشكر كن. اون هم خیلی تو رو دوست داره. فقط می‌دونی كه، بچة مهینه دیگه؛ مث مامانش خجالتیه». «مهین» مادر من بود. الآن نمی‌دونم هنوز مادرمه یا بی مادر شدم.

    یه بار كه مریم داشت یواش می‌اومد طرف من و در همون حالت، موهاش رو ول كرده بود روی شونه‌هاش (حالا مگه ما چند سالمونه؟ تو رو خدا آدما رو ببینین! ) نزدیك که شد و داشت دستش به صورتم می‌رسید، مث سگ با یك واق واق بلند، دستشو محكم گاز گرفتم!

دیگه از اون روز به بعد هر كسی اینو شنیده بود، پشت سرم می‌گفت پسر مهین خانم خیلی آقاست؛ درسشم خوبه؛ نجیب هم هست؛ ولی از الآن كه دخترا رو گاز بگیره، وای به‌حال بعد از عروسی!

خدایا تو شاهدی که من بچة شش ساله و چشم و دل پاكم. رفیق ناباب این بلا رو سرم آورد تا من هم عمداً خاله و دختر خاله و هرچی زن بود، از شخصیتم بیرون كنم و دیگه دنبالش نرم.

    

     خوب بسه دیگه؛ به حاشیه رفتم. بحث شخصیت از دستم در رفت.

     داشتم می‌گفتم كه توی محله‌مون هم اصلاً آدم درست و حسابی نبود كه من از شخصیت اون‌ها بخوام شخصیت خودم رو ببافم. از سر كوچه كه می‌شمرم، قادر بود با چهارتا آبجی‌هاش و باباش مشد اكبر كه طحاف بود و كاری به كار دخترهاش و قادر نداشت. قادر پدرسوخته می‌رفت خونه پسرخاله‌اش که با دختر خاله‌هاش قایم‌باشك بازی کنه. محمد پسرخاله‌اش هم می‌اومد با خواهرای قادر یه قل دو قل بازی می‌كرد. من هرچی می‌پرسیدم سر چی بازی می‌كنین و چرا منو راه نمی‌دین، نمی‌گفتن. فقط می‌گفتن مامانمون ناراحت می‌شه. بعد فهمیدم سر ماچ، بازی می‌كردن!

     تو رو خدا ببین جامعة ما توی اون كوچه چقدر پیشرفته بود؛ مسابقاتش، شرط و شروطش، جریمه،آفساید و پنالتی و همه‌اش برد برد بود! واقعاً خوش به‌حال آدم عاقل!

خاله دوم قادر توی كوچه پایینی ما خونه داشت. اونا هم منو می‌بردن برای درس دادن به بچه‌هاشون. دوتا دختر درس‌خون بودن. دوتا برادر هم داشتن مث دسته گل. چرا مث دسته گل؟ چون وقتی من می‌رفتم به‌شون درس تقویتی بدم، سهراب اجازه می‌گرفت كه بره روی پشت‌بوم كفتر بازی كنه! من هم از همون بچه‌گی آدم لارجی بودم و زیاد سخت نمی‌گرفتم. تازه علاوه بر اجازه، یه مشت ارزن هم می‌دادم كه برای كفتراش بپاشه. ایرج داداش كوچیكه هم دیوونه مجله «پیك» بود. همون مجله که من همیشه می‌خوندم. هر دفعه هم می‌رفتم خونه‌شون، شمارة آخری رو می‌دادم ایرج كه بره توی حیاط بخونه تا هم مزاحم درس دادن من نشه و هم هوای سهراب رو هم داشته باشه که اگه مادره اومد، زودی اونو صدا كنه كه بیاد توی كلاس تقویتی من بشینه. مادر ننه مردشونم كلی دعا و ثنا می‌کرد كه بچه‌هام دارن تقویتی می‌خونن. با خیال راحت هم می‌رفت خونة آبجیش و سبزی پاك می‌كرد یا غیبت می‌كرد.

     من درسم رو می‌دادم. این دورة تقویتی، طولانی‌ترین دوران زندگی من همراه با ترس و اضطراب بود. برعكس زری و سهیلا خواهرای سهراب كه خیلی نترس بودن‌.

     بعد از خونة قادر اینا، خونه آقای باقری بود با ۸ بچه. خودش هم درجه‌دار بازنشسته بود. سیگار اشنو را كه دود می‌كرد، آدم می‌گفت الآنه پس می‌افته. علی موطلا و مهری و مهناز و سه‌تا روی هم رفته پنج‌تا خواهر داشت. من به همة اونها درس می‌دادم. آخه من شاگرد اول كوچه بودم. به آقای باقری می‌گفتیم آقای بی‌قری! اصلاً این بشر بخاری  نداشت. همة اهل محل هم ازش راضی بودن.؛ به‌خصوص پسرهای محل و دختراش هم راضی بودن. من هم كه كاری باهاشون نداشتم و درسم رو می‌دادم. شخصیت اونم به‌دردم نمی‌خورد.

     بعد پنج‌تا حیاط بود. یك‌دست مال اردبیلی‌ها بود. همه هم نونوار بودن. آدم‌های شریف، ماشین‌های تولید كودك رو انداختن توی كوچه. نه، این‌ها هم شخصیت من نبودن.

     بعد  دوتا درجه‌دار ارتش و ژاندارمری كه هردوشون بعد از مدتی مردن. بچه‌هاشون هم یكی تلكه‌گیر كاباره‌های تركیه شده بود؛ یكی دیگه هم رحیم یه كله بود كه گرتی بود. یكی هم رحمان بود كه معلوم نبود كجا میره و میاد.

     بچه‌های آقای محمدی ژاندارمری هم همه‌شون رفتن خدمت دولت و شدن نوكر شاه. اون‌ها هم در شخصیت من نقش به‌سزایی نداشتند.

     ساختمان‌های طرف خودمون كه شمالی بود، یه مدرسه بود و یه مغازه و چند خانة بزرگ مستأجری. هر كدوم هم با پونزده ـ بیست اتاق. باغ وحشی بود كه دیدن داشت!

از این‌جا هم آبی برام گرم نشد.

     دیگه خیلی درمونده شده بودم. هرچی فكر می‌كردم، كسی رو نمی‌شناختم قابل این باشه كه من شخصیتم رو مث اون درست كنم. روز به‌روز داشتم لاغرتر می‌شدم. اصلاً مریض شده بودم.

     كفگیرم به ته دیگ خورده بود. به‌خصوص كه وقتی رفتم ببینم از استعدادات خدادادی چی توی درونم هست، دیدم روش رو باز نكنم، بهتره:

گروه خونم كه آ مثبت مث ۹۰ درصد مردم،

رنگ چشم میشی مث بیشتر مردم،

رنگ مو سیاه مث بیشتر مردم،

رنگ بدن سبزه مث بیشتر مردم،

از صدای خوب پدرم هم چیزی به من نرسید؛ ولی استعداد چاقی‌ش رو گرفتم!

     از دست‌خط خوب مادرم هم به من ارثیه‌یی نرسید؛ ولی انواع و اقسام مریضی‌ها و سردردها رو از اون گرفتم. حالا این وسط یه چیز خوشحال كننده‌یی هم هست كه جای امیدواریه؛ اون توی ۶۰ سالگی مرد. اگه من هم همینطوری بشم، دیگه نور علی نوره!

از ننه بزرگم: وسواس،

از عمه كورم: روزمره‌گی،

از دایی بزرگم محمد آواره: آوارگی،

از دایی دومیه محمودزنه: از زن كتك خوردن،

از دایی سومیه علی وافوری: قایم كردن جنس توی هر سوراخ سنبه‌یی برای روز مبادا (چون موهای منم اگر بلند بگذارم، فر می‌شه)

از دایی عباس جیغیل: دعوایی بودن،

از عمو حسنم حسن سرباز: عشق به خوردن جغول بغول، سیراب شیردون، جیگر و کباب و خلاصه هر آشغالی که سر کوچه‌هامون روی منقل درست می‌کردن... و میلیتاریزه بودن.

     صبح تا شب به شاه خدمت می‌كرد و وقتی می‌اومد خونه، از همون دم در با یك لگد محكم كلاهشو می‌انداخت توی خونه. بعد خواهر یا مادر یا زن شاه رو ـ بنا بر این‌كه نوبت كدوم یكی باشه ـ. ردیف می‌کرد و بعد هم یک‌راست می‌رفت سراغ عرق خوری!

از عمو دومی‌ام [كه از زنش طاووس خانم كتک خورده بود]: بی‌بخاری،

از خاله بزرگه: خنگی،

 از خاله ناهیدم: افسردگی و خوردن قرص‌های عصبی،

از آقا رضا پدرِ مادرم: آمرزیده شده‌گی،

از دخترهای فك و فامیل: پدرسوختگی و خدای دوز وكلك،

از پسرهای فامیل: دنبال نخودسیاه فرستادن و سركار گذاشتن ملت.

.....

     این لیست تمومی نداره. من توی شش سالگی كشف كردم كه از هر آدمی كه توی زندگی كوتاهم دیدم، خوبی‌هاشو گرفتم و ریختم توی وجودم. همین هم بود كه همه پشت سرم نماز می‌خوندن و خودم هم از خودم خیلی راضی بودم.

     این تا این‌جا. اما چون زندگی‌ام برام خیلی ارزش داشت، تموم شش سالگی‌ام رو گذاشتم به جمعبندی تمام عمرم. وقتی در روز مبارك ۲۶ آبان وارد ۷ سالگی شدم، به شخصیت اصلی خودم دست پیدا كرده بودم: یك هنرپیشه تمام عیار.

ادامه دارد...


برچسب‌ها: قصه‌نویسی, خاطره‌نویسی, داستان کوتاه
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در جمعه ۱۶ مهر ۱۴۰۰

لينك مطلب

وقتی شش سالم بود (۲) ـــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود

 

نوشته: کسرا مدائن

 

قسمت دوم: مالیات

     عموي دومم مانده بود و یه عمه و يه مادربزرگ پدري كه به او مي‌گفتيم ننه. عموي دومم رفوگر فرش بود. خيلي زحمت مي‌كشيد. پيش در و همسايه آدم آبروداري بود. من را هم تحت تأثير خودش قرار داده بود؛ ولي يك روز كه با اندوه بسيار به خونة ما اومد، تقريباً چيزي ازش نمونده بود. بعدش هم ديگه اون عموي بشاش و سرزنده نبود.  توي لاك خودش رفته بود.

توي در و همسايه معروف بود كه با زنش طاووس‌خانم مث يك روح در دو جسم هستن که شيرين و فرهاد يا ليلي و مجنون رو به ياد آدم مي‌آوردن.

     اون روز عصر كه عموم اومد خونه‌مون، ديگه طاقت نياورد و توي حياطمون هاي‌هاي توي بغل بابام گريه مي‌كرد. ما هم همه گريه مي‌كرديم. اولين بار بود كه آدم به اين بزرگي پيش ما گريه مي‌كرد. من جسته و گريخته شنيدم كه درگوشي به بابام مي‌گفت: «با وجيه‌الله برادر زنم دعوام شد. دست به يقه شده بوديم كه طاووس با او دست به یکی کرد و دوتايي منو زدن».

     اگه من بودم حداقل همون روز نه، فرداش طاووس رو مي‌فرستادم خونة باباش! ولي بابام بعد از كلي چاي خوردن و سيگار كشيدن، نمي‌دونم چرا همه‌ش از بچه‌هاي عموم مي‌گفت. اون موقع اونا هم مث ما پنج‌تا بودن؛ چهارتا دختر و يه پسر. برعكس ما چهارتا پسر و يه دختر.

     خلاصه بعد از دو روزي مذاكره و رفت وآمدها، بالاخره آشتي كردن. بعد از اون هم هيچ وقت دعوا نكردن. حتي عموم طاووس خانم رو هم نمي‌زد؛ ولي ديگه مث روح شده بود. وقتي باهاش دست مي‌دادي، فكر مي‌كردي ماهيِ مرده توي دستته.

     من از شخصيت عموم ديگه خوشم نمي‌اومد. تازه رفوگري رو هم گذاشت كنار و يه مغازه توی شهرک پهلوی باز كرد و كاسه بشقاب مي‌فروخت. مي‌گفت رفوگري، سينه و چشمم و قوتم رو گرفته و ديگه جوني برام نمونده. دايي عباسم ولی مي‌گفت از وقتي طاووس‌زدتش، ديگه آبرويي براش نمونده! با این حال دايي علي مي‌گفت : شر و ور نگو! ندیدی طاووس دوباره شكمش بالا اومده؟

خلاصه نمي‌دونم چه خبر بود؛ ولي شخصیتش منو نوميد كرد.

     ننه‌ام ولي آدم مهربوني بود. با بقيه فرق مي‌كرد. هميشة خدا توي يه جاي لباسش چيزي براي خوردن داشت كه به من بده. يه روز از توي جيب شليته‌اش، يه روز از توي چمدون و يه روز از توي بقچه و يه روز از لاي لاحاف دوشك‌ها.

     اين‌قدر مهربون و دلسوز بود كه عمه‌مو كه از بچه‌گي آبله گرفته و كور شده بود، تا زنده بود دوبار شوهر داد. با زبون تركي غليظش مي‌گفت «دختره دل داره«.

     عمه‌ا‌م از بابام چهارسال بزرگ‌تر بود. من توي هر دو تا عروسي‌ش بودم. با شوهر اولش علي اوسط يه سال زندگي كرد و بچه‌دار نشد. اون هم طلاقش داد. علي اوسط با اون چشماي كورش، عمة من چهارمين زنش بود. زن مي‌گرفت ولي بچه‌دار نمي‌شد. همه رو تقصير زن‌هاش مي‌انداخت تا بالاخره يه  زن يه چشم گرفت و خدا هم به‌ش بركت داد و دوتا پسر براش آورد.  

     شوهر دوم عمه‌م آقا سيف‌الله بود كه بليط بخت آزمايي مي‌فروخت. آدم خوبي بود. سوزن نخ مي‌كرد، بافتني مي‌بافت، لباساشو كوك مي‌زد، تك و تنها از پشت خط تهرون ـ اهواز مي‌رفت مخبرالدوله که بليط‌هاي بخت آزمايي بگیره. بچه‌هاي محل مي‌گفتن همه‌جا مي‌ره.

     ننه واسه اين خيلي مهربون بود كه ۶۰ سال مدام عمه رو هر روز تنگ خودش مي‌برد مسجد، حموم، مهموني، روضه يا جلسه يا هر جاي ديگه. یادم میاد بزرگ كه شدم یه بار هر دوتا رو بردم سينما فيلم «حج». تا سال‌ها دعام مي‌كردن.

     ننه هفته‌یي يه روز منو كه نوة بزرگش بودم، موقع نماز صبح بيدار مي‌كرد كه بقچة حمومشو تا دم حموم زنونه براش ببرم. اون اولا مي‌بردم تو و تحویل زن اوستا مي‌دادم. تا این‌که يه روز عاليه‌خانم مادر منظر ديد که من دارم منظر رو  نيگا مي‌كنم. اون هم چپ چپ بهم نيگا كرد. هفته بعد همون دم در، زن اوستا مي‌گفت بقچه‌رو بده من؛ تو ديگه توي حموم نيا؛ عيبه! ماشاالله ديگه مرد شدي. نفهميدم منظورش از «مرد شدي» چي بود.

     خلاصه، من ساعت ۴ يا ۵ صبح علي‌الطلوع بقچه رو مي‌بردم حموم زنونه. بعد ننه و عمه مي‌اومدند. ننه معمولاً مي‌گفت ساعت ۳ بيا جلوي حموم وايسا تا من بيام بيرون. بعضي وقتا ديگه حوصله‌م سر مي‌رفت و همون‌جا روي زمين چرتم مي‌گرفت که با صداي دادش بيدار مي‌شدم و مي‌رفتم بقچه‌شو كول مي‌گرفتم و تا خونه مي‌آوردم.

     تا سال‌ها نمي‌دونستم چرا بقچه‌هه موقع برگشت اينقدر سنگين مي‌شه. تا این‌که فهميدم ننه توي حموم لباس هم مي‌شوره. وقتي مي‌اومد خونه، مدام غر مي‌زد كه: «غيبت نباشه، زن اوستا نذاشت كارمو بكنم وگربه‌شور كردم و اومدم؛ ولي مالياتو خوب شستم».

      «ماليات» اسم عمه من بود. منم مث شما از اسمش خند‌ه‌ام مي‌گرفت. تا بالاخره فهميدم اسمش مايل حياته. نگو بعد از مردن چهار بچه توی داهات ننه بزرگم، اين يكي كه زنده مونده، اسمشو توي ثبت احوال گذاشتن «مايل حيات»؛ چون خيلي مايل به حيات بوده كه توي اون خراب شده زنده مونده. ولي اون هم با آبله‌یی كه اومده بود، كور شده و نمرده.

     ننه‌ام خيلي دلسوز بود. رحم و مروت داشت. هيچ‌وقت دعوا نمي‌كرد. حتا عمه‌مو هم نمي‌زد. بابام اما هم ننه‌مو مي‌زد هم عمه‌مو. تازه از هر دوتاشون هم كوچیك‌تر بود. يه بار هم كه احمد (داداش كوچيكم) روی من دست بلند كرد، بابام گفت عيب داره آدم روي بزرگ‌تر از خودش دست بلند كنه. احمد گفت: «خودت كه هم بابات رو مي‌زني، هم ننه‌ات رو، هم خواهرتو. همه هم از تو بزرگترن!».

     اون روز احمد حسابي كتك خورد. 

ادامه دارد...


برچسب‌ها: قصه‌نویسی, خاطره‌نویسی, داستان کوتاه
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۰

لينك مطلب

وقتی شش سالم بود (۱) ــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود

نوشته: کسرا مدائن

 

یه لحظه زندگی با ریسک به یه عمر زندگی مث گاو می‌ارزه!

 

قسمت اولآقای نبوی

       وقتي آقاي نبوي توي كلاس گفت: «فيلسوف‌ها وانديشمندها مي‌گن شخصيت اصلي آدم‌ها توي سنين ۷ و ۸ سالگي شكل مي‌گيره»، خيلي فكرم مشغول شد. آخه من شش سالم بود.

همون‌جا هم پرسيدم: يعني چي؟

گفت: يعني چي و كوفت!

     دوست داشتم شب‌ها خواب ببینم كه بالاخره شخصيتم چطوري مي‌شه. وقتي مادرم برام از داستان امير ارسلان نامدار مي‌گفت، مي‌رفتم توي جلد امير ارسلان و مي‌خواستم يه قهرمان بشم؛ ولي چنگي به دلم نمي‌زد. به خودم مي‌گفتم: كه چي؟ آخرش چي؟

از شخصيت‌هايي كه پدرم برام تعريف مي‌كرد، دل خوني داشتم؛ مث وحشي بافقي و ترجيع بندش كه این‌طوری شروع مي‌شد:

«روزگاري من و دل ساكن كويي بوديم

ساكن كوي بت عربده‌جويي بوديم»

     خوب، اگه اين وحشي هم مث پدرم وحشي باشه كه مادرم رو جلوي بچه‌هاش كتك بزنه، صد سال سياه نخواستم. الاهي این وحشی رو روي تخت مرده شور خونه ببينم.

به اين جاها كه مي‌رسيد، دلم مي‌سوخت. در تنهايي خودم به حال پدرم گريه مي‌كردم. ياد چند روزي در سه ماه تعطيلي سال قبل مي‌افتادم...

      با پدرم رفته بودم سركار تا  كمكش كنم. می‌دیدم پدرم جلو هر كسي كه مي‌اومد، دولا و راست مي‌شد. بعد با پاهاي ورم‌كرده، طاقه‌هاي سنگين پارچه‌هاي فاستوني انگليسي، كودري، چيت،  چلوار، ژرژت، اطلسي و كتون رو از  بالاي ماشين پايين مي‌آورد و مي‌برد توي قفسه‌ها مي‌چيد. از منم  مي‌خواست هر طبقه رو بشمرم، آخر دست هم به‌ش بگم كه چند طاقه فاستوني شده يا چند طاقه چلوار.

     تازه همين وسط‌ها و هيري ويري‌ها يكي مي‌اومد و بلند بلند يه حرف‌هايي مي‌زد كه معني حرف‌هاي اون آقاهه رو نمي‌فهميدم؛ ولي اينو مي‌فهميدم كه بابام تا كمر دولا راست مي‌شد و خودش رو مي‌كشت تا آقاهه بذاره بره. بعدشم «مرتيكه مزخرف لندهور نديد بديد»! تا مدت‌ها فكر مي‌كردم حتماً آدم مهميه كه اسم به اين بزرگي داره!

     كينه و دلسوزيِ همزمان نسبت به يك نفر رو بابام توي قلب كوچيكم كاشته بود. با همة اين حرف‌ها، شخصيت رؤياييم که هیچ اصلاً ابداً و عمراً باباهه نبود، بلكه تبديل شد به قسم دروغ من. بعد از شش سالگي اصلي‌ترين قسمم اين بود: به مرگ پدرم! به‌خصوص وقتي مي‌خواستم قسم دروغ بخورم. به گفتة ننه ـ يعني همون مادر بزرگم ـ آدمي كه قسم دروغ مي‌خوره، همون كسي كه براش قسم خورده بود، مي‌مرد.

     تازه من شش ساله بودم. يادم افتاد که يكي بچه‌اش رو برد تيمارستان تحويل بده. گفتند بچه چشه؟ گفت: «ديوونه است؛ من خودم هم‌سن اين بودم، مي‌خواستم پاپ بشم، همچين آدم آشغال و خلافكاري شدم. حالا اين مي‌خواد مث من بشه. از عاقبتش مي‌ترسم. بگيرين هر كاريش مي‌كنين بكنين. فقط اين از مخيله‌اش بره بيرون».

     آره، اون قديما اين‌طوري بود. اين موضوع شخصيت من، همه‌اش مث يك عشق اسيرم كرده بود و بايد بهش جواب مي‌دادم.

     هر شش ماه يك بار عموم (حسن سرباز) از خدمت مي‌اومد. چند روزي كه توي تهرون بود، دو سه باري منو مي‌برد گردش. خيلي صفا داشت. از ساعت سه و چهار عصر که مي‌رفتيم، اول جغول بغول، بعد سيراب شيردوني و بعدش هم دل و جيگر و خوش‌گوشت يا كباب‌ كله گاو.

     بعضي وقت‌ها فكر مي‌كردم شاید شخصيت مورد علاقه‌ام عموم باشه؛ ولي نه، عمو هم آدم درستي نبود. یادم بود بارها كه عمو طرفاي ۷ ـ ۸ شب منو تا سر كوچه مي‌آورد و مي‌فرستاد خونه، مي‌رفت و ديگه نمي‌اومد.

     يك‌بار كه اتفاقي از سر و صداي توي خونه بيدار شدم، ديدم بابام داره با عموحسنم دعوا مي‌كنه. اولين بار كلمة «نجسي» و «شهر نو» رو اونجا شنيدم. از نجسي چيزي نفهميدم؛ ولي از كلمة شهرنو خيلي خوشم اومد. بالاخره توي تهرون خراب شدة ما، يك جاي نو هم هست. وقتي اينو به پدرم گفتم، انگاري سگ هار گازش گرفته باشه يا مث درازگوشي كه نشادر مصرف كرده، با اون هيكل چاقش تا بالا پشت‌بوم دنبالم دويد. بالاخره لب پرتگاه بالاپشت‌بوم گيرم انداخت. منم دوتا گزينه روي ميزم بود: يا خودم رو از پشت بوم پرت كنم پايين يا مث چارلي چاپلين دولا بشم كه باباهه اردنگي رو بزنه و بره. برگشتم توي چشاش نگاه كردم. اون روز روي بالا پشت‌بوم مث جايي شده بود كه بعدها شنيدم مي‌گفتند «مسيح هرگز به اين‌جا نيامد».

    

     خداوكيلي من بهترين بچه محل بودم. مادرم سيد بود. پدرم ۶ كلاس سواد داشت. توي محل هم همه پشت سر ما قسم مي‌خوردن؛ از رحيم يك كله گرفته تا ولي سه كله تا علي آبگوشتي و...

      من براي رسيدن به هدفم و پيداكردن شخصيتي كه بايد داشته باشم، هفته‌یي يكي دو روز مي‌رفتم خونه بي‌بي، مادر بزرگم و چهارتا دايي‌هام. از اين‌كه دايي‌هايي به اين بزرگي دارم، صفا مي‌كردم. شب‌ها خواب اينو مي‌ديدم كه كدوم يكي‌شون از بقيه بهتره؛  بزرگه، دومي، سومي يا آخري. تا اين‌كه يه روزي دست برقضا وقتي از مدرسه اومدم خونه، وسط دعواي تموم نشدني بابا و مامانم که بابام حرف‌هاي خيلي بدي در مورد دايي‌هام مي‌زد، خوب سر در نياوردم منظور بابام از «محمد آواره گرتي»  كه به دايي بزرگه مي‌گفت، يعني چی؟ يا به دايي دومي مي‌گفت «محمود زنه»! مگه از زن كتك خوردن بده؟ كه بابام نسبت به دايي دوميه مي‌گفت: از فخري زنش كتك مي‌خوره!

     من از خيلي زن‌ها كتك خوردم؛ از مامانم، ننه‌ام، عمه‌ام و حتی اقدس خانم مادر منير همسايه‌مون که منو از درخت ياس اسدالله‌خان آورد پايين. تازه هر چي براي اقدس خانم قسم خوردم كه به كسي نمي‌گم، مگه به خرجش مي‌رفت. هر چند که ده پونزده‌تايي دسته جارو خوردم و بعدش هم کتک از مامان و بابا. از همه بدتر دوستي‌ام با ولي سه‌كله داداش منير به‌هم خورد.  

     باز خدا پدر اسدالله‌خان رو بيامرزه؛ شبای جمعه‌ که مي‌رفت كنار سينما ستاره سرپل امير بهادر، سوسيس وآبجو به ارمني‌ها بفروشه، فرداش كه جمعه بود تا لنگ ظهر مي‌خوابيد و نمي‌فهميد كسي از درخت ياسش بالا رفته يا نه؛ و الا يك كتكي هم از او نوش جان كرده بودم!

     من حتی از حوريه خانم مادر هوشنگ اردبيلي هم كتك مفصلي خورده بودم. تازه گريه هم نكرده بودم؛ چون بچه ننه نبودم.آخه تقصير هوشنگ بود. ترك اردبيلي يك چكمه ملي خريده بود و قيف مي‌اومد كه در تلویزيون آقاي باقري ـ كه تنها تلویزيون محله ما بود ـ خودش ديده كه حسين كرد شبستري با اين چكمه زده شمشير دشمنشو شكسته. خوب منم که شش سالم بود، گفتم بيا شرط ببنديم؛ اگه من با يك تيغ تونستم چكمه‌ات رو پاره كنم، ديگه از اين خالي‌ها نبند! اونم مث خود من خر شد وگفت باشه.

من رفتم حموم عمومي. گفتم بابام ليفشو جا گذاشته. پاچه‌هامو بالازدم و زدم توي آب خنك جلو حموم و رفتم دوش آخر. الكي رفتم تو و يك تيغ از روي ديوار ورداشتم و آوردم بيرون. يك‌راست رفتم توي كوچه سراغ هوشنگ.

     به خدا تقصير من نبود. هر كي اومده بود که روي دست يكي دیگه شرط ببنده. بیشتر روي چكمة هوشنگ شرط مي‌بستند؛ غير از شعبون لوله‌كش كه از ما دو سالي بزرگتر بود. او مي‌رفت دهكده المپيك و حمالی می‌کرد و لوله‌ها رو اين‌طرف و اون‌طرف مي‌كشيد. واسه همینم بهش مي‌گفتن شعبان لوله‌كش.

اين شعبون از سردسته‌هاي محلة ما بود. اولين نفر هم سن و سال ما بود كه سيگار كشيد. شعبون تنها كسي بود كه هميشه كارهاي نامردي هم مي‌كرد. مثاً توپ هفت‌سنگ افتاده بود بالاي پشت بومشون. رفتيم که بگيريم. بچه‌ها گفتن با تو اياقه، برو ازش بگير! رفتم. گفتم شعبون! وسط بازیه، توپو بده! گفت باشه، ولي همتون بايد بلند با هم گريه كنين! چند دقيقه‌یي مقاومت كرديم؛ ولی ديديم مبارزة ما با اون طولاني‌تر از اين حرفاست. گريه رو كرديم، توپ رو گرفتيم و رفتيم ادامة بازي.

     خلاصه كنم؛ رفتيم سر جوب، وسط کوچه نشستيم. هوشنگ لنگة اول رو درآورد داد به من. من هم تمام چكمه را با ظرافت از بيخ ساقش تا نزديك پاشنه‌اش بريدم و دادم دستش. يك دفعه زرزرش بلند شد و نامردي کرد. شرط رو باخته بود. رفت ننه‌اش رو آورد. حوريه خانم كه اردبيلي هم بود، با جاروي دسته دارش اومد. جاروي حوريه خانم خيلي كلفت‌تر و بزرگ‌تر بود و خيلي محكم مي‌زد. بيچاره اقدس خانم كه منو براي نگاه كردن به منير زده بود، دستاش نرم بود و زياد دردم نگرفته بود و گريه هم نكرده بودم؛ ولي اين يكي خيلي درد داشت. ولي جلوي بقيه ـ بخصوص شعبون ـ عارم اومد گريه كنم. گريه هم نكردم.

     تا يادم مياد من از خیلی زن‌ها كتك خوردم؛ ولي بالاخره نفهميدم که مگه كتك خوردن از زن بده؟ ولي همرنگ جماعت شده و از دايي محمودم هم ديگه خوشم نمي‌اومد. شخصيتش مث حباب روي آب تركيد.

     نفهمیدم چرا بابا به دايي علي مي‌گفت «علي فري وافوري»؟ دايي علي كه خيلي خوب بود. موهاي فرفري بلند داشت كه يك‌بار خودش شمرده بود ۷ تا مداد قهوه‌یي رنگ بدون نوك از توي موهاش درآورده بود! تازه هيچ‌كدوم هم از بیرون معلوم نبود. من هرچي پرسيدم اينا چطور مدادي‌ان؟ مي‌گفت مال سناتوراست.

     بابام دايي عباس‌و كه از همه كوچك‌تر بود، عباس جغل صدا مي‌كرد كه همه‌اش اين محل و اون محل براي دعوا مي‌رفت و خونين و مالين برمي‌گشت.

     اين‌طوري بود كه من ديدم شخصيت‌هاي خانوادگي درجه يكم، شخصيت دلخواهم نخواهند شد. اين فكر دوباره مث خوره افتاده بود به جونم كه بالاخره من چه شخصيتي هستم؟

ادامه دارد...  


برچسب‌ها: قصه‌نویسی, خاطره‌نویسی, داستان کوتاه
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در سه شنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۰

لينك مطلب

طعم خزه (داستان کوتاه) ــ سعید عبداللهی

طعم خزه 

(داستان کوتاه)

 

نوشته: سعید عبداللهی

 

(در مرگ آن‌ که بودنش، عفونت حیات بود و

رفتنش، ابدیت شره‌یی در مغاک ملعنت)

 

 

    ده سال و چهار ماه و دو روز قبل از مرگش، در پای  آخرین پله‌یی كه او را از آسمان به زمین آورد، ایستاد. در میان انبوه استقبال‌كنندگان، با اقتداری پرستش‌خواهانه به میدانی پر از كاج‌ها و شمشاد‌ها قدم گذاشت.

    در خروجی میدان، از سه پله بالا رفت. در پله‌ی اول،آیندهی عقیم شده‌اش را در نگاه آمیخته با تردید و خنده‌ی یك مرد دید. در پای پله‌ی دوم، تندیس‌های عروسكی دختركان نوباوه‌یی را دید كه آمدنش را بی‌صدا می‌گریستند. و روی پله‌ی سوم تا  دوردست‌های ناپیدا سوسنبرگ‌ها، نسترن‌ها و شقایق‌ها فرش شده بود.

    دامن عبای بلندش، گُل‌های لِه شده‌ی پشت سرش را جارو می‌كرد. دسته‌های خبرنگاران را كنار می‌زدند تا مزاحم عبور او نشوند. همان‌طور كه با حس پرستش‌خواه درونی‌اش روی گُل‌ها راه می‌رفت، احساسی آشنا ـ كه همیشه هم همراهش بود ـ آرام‌آرام از ساق‌ها و بازوانش بالا رفت، در دهانش جمع شد و در پاسخ اولین خبرنگار، «احساسش» را روی گُل‌ها ریخت: «تُف!».

    هیچ كس فكر نمی‌كرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ همه‌ی آن چیزهایی را كه دیده بود، باید از چشم‌هایش بیرون بیاورد و پرده‌های هفت‌لای خاطراتش را هم بتكاند.

   سال‌ها به‌جای برف، از آسمان لاشه‌های اسكلت شده‌ی زندگی بارید. آن‌قدر در پشت‌بام‌ها اسكلت پارو كردند كه كوچه‌ها از اشباح خوف پر شدند. سال‌هاسال از پنجره‌ی خانه‌ها بوی زخم سوخته می‌آمد. بچه‌های دبستانی به‌جای خواندن قصه‌های عصر افسانه‌ها، درشكه‌های مملو از بشكه‌های خون را در كوچه‌ها می‌چرخاندند تا با آن، شهر را از بوی زخم‌های سوخته پاك كنند! انبوه كتاب‌ها در قفسه‌های بزرگ كتابخانه‌ها پیر می‌شدند. كلمات را در كتاب‌ها دستگیر می‌كردند، دسته دسته به هم می‌بستند و آن‌ها را در روزنامه‌ها و رادیو ـ تلویزیون، افسارگسیخته و هراسان تیرباران می‌كردند. پیش از آن‌كه كودكان آرزوهایشان را به یاد بیاورند، فكرهایشان را پشت پلك‌هایشان قتل‌عام می‌كردند. دختران دبستانی یاد گرفتند آرزوهایشان را كنار بنفشه‌های عطرآگینِ بازمانده از عصر جنینی رؤیاها با دو قفل و هفت حلقه زنجیر، مهر و موم كنند. دختركان قالیباف از خستگی روی رشته‌های نخ خوابشان می‌برد. جانشان از پوستشان بیرون می‌آمد و در رشته‌های نخ می‌رفت. پیش از آن‌كه از رنج‌های ساكتشان و انتظارهای ساده‌شان با كسی حرفی بزنند، گَردهای نخ مثل دانه‌های ریز برف، اسكلت رؤیاهایشان را می‌پوشاند. مادران از روی سیم‌های خاردارِ میدان‌های تیرباران ـ كه هر شب چندبار پر و خالی می‌شد ـ ستاره می‌چیدند و به پیراهنشان می‌دوختند.

    هیچ‌كس فكر نمی‌كرد روزی ـ حتا زودتر از چند ماه بعد ـ باید او را از قلبش بیرون بیاندازد و پرده‌های هفت‌لای جانش را بتكاند تا از او خالی شود.

    وقتی نافش را بریدند، حس شادی و خنده‌اش هم همراه با آن جراحی شد. یك‌بار هم كه خواست بخندد، صورتش آنقدر منقبض شد كه خنده‌اش عفونت خلطی شد و از دهانش بیرون افتاد. از آن پس خنده‌اش را در دستمالی مچاله می‌كرد و در چاه می‌انداخت.

    یازده سال قبل از مرگش، با هوشیاری دسیسه مار، پای درختی چمباتمه زد و توانست در سی‌وهفت میلیون نگاه  ـ كه او را می‌پرستیدند ـ فریب تاریخ را یك‌جا خلاصه كند. بعد خنده‌اش را در دستمالش ریخت، مچاله‌اش كرد و در چاه انداخت.

   سال‌ها بعد زنی كه به همراه تفنگش همیشه سیانوری زیر زبانش داشت و شب‌ها در جوی خیابان‌ها، زیر پل‌ها و در كیوسك‌های تلفن می‌خوابید، به دوستش گفته بود:

«بهش نگاه كن! توی چشماش همیشه یه زن داره بچه‌اش را می‌كُشه. اگه بهش نگی «نه!»، تا چند سال دیگه فقط اسكلت‌ها می‌مونن. اون همینو می‌خواد. اون به هر كس یه آینده‌ی اسكلت‌شده می‌ده. اون با كابوس‌های آینده‌اش زندگی می‌كنه. به‌خاطر همین هم، ما زن‌ها رو كه می‌بینه، وحشی می‌شه».

    ده سال و چهارماه و دو روز، ساقه‌های تازه‌ی  رز، یاس و زنبق را در اجاقی می‌ریختند تا صبحانه‌ی پیرمردی را آماده كنند كه قبل از خوردن غذا، لیست بلند تیرباران‌شده‌ها را در مكعبی شیشه‌یی نهاده و جلواش می‌گذاشتند. هر بار گُل‌های طبیعی روی میزِ كنار تختش می‌گذاشتند، جنون حریصانه‌ی پلیدی‌های وحشی‌اش با تراوش اندیشه‌های رسوب شده‌ی ماقبل تاریخ، تحریك می‌شد. مكعب شیشه‌یی را به او می‌دادند و پس از تسكین روح شیطانی‌اش، خطاب به آن‌ها و با اشاره به گُل‌های روی میز، می‌گفت: «این احمق‌ها را از اینجا ببرید. همان گلدان مصنوعی خودم را بیاورید»!

    مرد رئوفی كه به‌خاطر له نشدن مورچگان زیر پایش و آزار ندادن مگس‌هایی كه بر شانه‌های عبایش می‌نشستند، با وسواس مافوق باور مستمعینی كه در حیاط بزرگ خانه‌اش جمع می‌شدند، فاصله‌ی كوتاه اتاق تا بالكن محل سخنرانی‌اش را ساعت‌ها می‌پیمود. مستمعینِ سیاه‌پوشی هم كه هر یك نشان رسوخ عفونت معصومیت! او بودند، به‌خاطر پرهیز از مكافات گناهانشان، انبوه اجساد تیرباران شده‌ی زنان باردار و دختران تجاوز شده را در كامیون‌های به صف شده ریخته و به او هدیه می‌كردند.

     از آن روز كه در پای آخرین پله‌یی كه او را از آسمان به زمین آورده بود تا ده سال و چهار ماه و دو روز، انبوهی در دسته‌جات مختلف، مسیر چاه‌ها را گشتند و در نیمه‌شب سومین روز از پنجمین ماه سال یازدهم، رسوب تخمیر شده‌یی را در سینی‌یی گذاشته و پارچه‌یی سیاه بر آن كشیدند. روی پارچه را به نشانه‌ی پیدا شدن «احساسی گمشده» تزیین كردند و سینی را از لای درِ اتاق عمل به پاسدارپرستاران محافظ او دادند. به كسی كه سینی را گرفته بود، گفتند: «محتوی احساس آقاست! قبل از بستن درِ تابوت، سینی را روی سینه‌اش در سمت چپ بگذارید؛ پارچه‌ی روی سینی را كنار بزنید و بعد درِ تابوت را ببندید»!

   مردی كه در طول مسیر تشییع جنازه‌اش، چتر بزرگی از مگس بر تابوتش سایه انداخت تا در ادامه‌ی زندگی طبیعی‌اش، هرگز آفتاب بر او نتابد.

   درِ تابوت را كه باز كردند، كفی غلیظ و خاكستری با طعم خزه همه‌جا را پر كرد. دنبال جنازه گشتند. كلمه تخمیر شده‌ی یك اسم را از تَه تابوت بیرون آوردند. تَه گودال  خیس بود. خمیر كلمه‌ی فشرده‌ی تاریخ جنایت را در آن انداختند.

پایان


برچسب‌ها: داستان کوتاه, سوررئالیسم
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۰

لينك مطلب

آخرین ‌باری که آن‌ها را دیدم ــ منیرو روانی‌پور

آخرین ‌باری که آن‌ها را دیدم

 

خاطره‌های منیرو روانی‌پور[رمان‌نویس] از نویسندگان و شاعران هم‌عصرش

 

🔷 آخرین باری که گلشیری را سالم دیدم، تو مهمانی سفیر آلمان بود. اما  نمی‌دانم چرا حس کردم یه چیزش هست. فرزانه گفته بود که عکس ریه‌اش خوب بوده و همه‌چی درسته. من اما فکر می‌کردم یه چیزی خرابه. بعد تو بیمارستان ایران‌مهر دیدمش از پشت شیشه. سر تراشیده و خوابیده ...چه لحظات بدی بود.

🔷 آخرین باری که منوچهر آتشی را دیدم، تو بیمارستان بود. بهش تبریک گفتم که عنوان چهره ماندگار انتخاب شده ... دستش را تکان داد یعنی ولش کن... می‌دونستم که عمداً نرفته دکتر تا سرطان دخلش را بیاره... خندید و گفت یه کمبیزه (خربزه به زبان بوشهری) این جام درست شده...

‏چه دیدار واویلایی بود.

🔷 ‏آخرین باری که سپانلو را دیدم، جلوی خانه سفیر آلمان بود. سفیر، مهمانی داده بود. ازش پرسیدم آقا اینا می‌رن به نظرت؟ گفت می‌رن اما به عمر من قد نمی‌ده.

‏یک ماه بعد من آمدم امریکا.

🔷 آخرین باری که احمد محمود را دیدم، تو مراسم بیست سال ادبیات داستانی ایران بود.  پشت سر من نشسته بود. جلسه که تمام شد، یک جایزه هنوز روی میز بود... بعدها معلوم شد که فردی به نام رهگذر یا همچین کسی نگذاشته به او جایزه بدهند... آقای مهاجرانی اینو بعدها گفت؛ وقتی آمده بود انگلیس.

🔷 آخرین باری که ساعدی را دیدم، تو خانه‌ای زیر شیروانی نزدیک پیچ شمرون بود. شیشه شرابی روی میزش بود و می‌نالید که توده‌ای‌ها همه‌جا رو گرفتن و دارن جاسوسی‌اش را می‌کنن... خیال می‌کنم سال ۵۸ بود.

🔷 آخرین باری که شاپور بنیاد شاعر شیرازی را دیدم، تو شیراز بود. تعریف می‌کرد که سکته کرده و چه جوری مجبور شده بره بیمارستان و چه جوری پاسش دادن به این اتاق و اون اتاق؛ در حالی که می‌دونستن سکته کرده... تعریف می‌کرد و هر دو از خنده مرده بودیم... شاعر شن‌های روان...

🔷 آخرین باری که سیمین دانشور را دیدم، تو خونه خودش بود. داشت روی نامه‌های جلال به خودش کار می‌کرد و یه جاهایی رو سانسور می‌کرد با مداد. جا خوردم!  گفت جوری خط نمی‌زنم که اصلش معلوم نباشه. اون وقت زل زد تو چشمم و گفت: می‌دونی این قدر مشروب خورد که ترکید. من به مردم چی می‌تونم بگم؟

🔷 آخرین باری که غزاله علیزاده را دیدم، تو خونه خودش بود. به من گفت تو در روشنایی هستی و من در تاریکی. گفتم باید سبزی بخوری، باید مراقب غذات باشی. بعد قرار شد چهارشنبه‌ها همدیگه رو ببینیم...

‏سه روز بعدش شنیدم رفته شمال خودکشی کرده!

‏حال روحیه‌اش اصلاً خوب نبود. اصلاً.

 

📖 منبع: از توئیت‌های منیرو روانی‌پور


برچسب‌ها: منیرو روانی پور, نویسندگان و شاعران معاصر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۹

لينك مطلب

طعم خزه  (داستان کوتاه) ـــ سعید عبداللهی

طعم خزه 

(داستان کوتاه)

سعید عبداللهی

 

      ده سال و چهار ماه و دو روز قبل از مرگش، در پای  آخرین پله‌یی كه او را از آسمان به زمین آورد، ایستاد. در میان انبوه استقبال‌كنندگان، با اقتداری پرستش‌خواهانه به میدانی پر از كاج‌ها و شمشاد‌ها قدم گذاشت.

    در خروجی میدان، از سه پله بالا رفت. در پله‌ی اول،آیندهی عقیم شده‌اش را در نگاه آمیخته با تردید و خنده‌ی یك مرد دید. در پای پله‌ی دوم ، تندیس‌های عروسكی دختركان نوباوه‌یی را دید كه بی‌صدا می‌گریستند و روی پله‌ی سوم تا  دوردست‌های ناپیدا، سوسنبرگ‌ها، نسترن‌ها و شقایق‌ها فرش شده بود.

    دامن عبای بلندش، گُل‌های لٍه شده‌ی پشت سرش را جارو می‌كرد. دسته‌های خبرنگاران را كنار می‌زدند تا مزاحم عبور او نشوند. همان‌طور كه با حس پرستش‌خواه درونی‌اش روی گُل‌ها راه می‌رفت، احساسی آشنا ـ كه همیشه هم همراهش بود ـ آرام‌آرام از ساق‌ها و بازوانش بالا رفت، در دهانش جمع شد و در پاسخ اولین خبرنگار، «احساسش» را روی گُل‌ها ریخت: «تُف!».

        هیچ‌كس فكر نمی‌كرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ همه‌ی آن چیزهایی را كه دیده بود، باید از چشم‌هایش بیرون بیاورد و پرده‌های هفت‌لای خاطراتش را هم از او بتكاند.

 

   سال‌ها به‌جای برف، از آسمان لاشه‌های اسكلت شده‌ی زندگی بارید. آن‌قدر در پشت‌بام‌ها اسكلت پارو كردند كه كوچه‌ها از اشباح خوف پر شدند. سال‌هاسال از پنجره‌ی خانه‌ها بوی زخم سوخته می‌آمد. بچه‌های دبستانی به‌جای خواندن قصه‌های عصر افسانه‌ها، درشكه‌های مملو از بشكه‌های خون را در كوچه‌ها می‌چرخاندند تا با آن، شهر را از بوی زخم‌های سوخته پاك كنند! انبوه كتاب‌ها در قفسه‌های بزرگ كتاب‌خانه‌ها پیر می‌شدند. كلمات را در كتاب‌ها دستگیر می‌كردند، دسته دسته به هم می‌بستند و آن‌ها را در روزنامه‌ها و رادیو ـ تلویزیون، افسارگسیخته و هراسان تیرباران می‌كردند. پیش از آن‌كه كودكان آرزوهایشان را به یاد بیاورند، فكرهایشان را پشت پلك‌هایشان قتل‌عام می‌كردند. دختران دبستانی یاد گرفتند آرزوهایشان را كنار بنفشه‌های عطرآگینِ بازمانده از عصر جنینی رؤیاها با دو قفل و هفت حلقه زنجیر، مهر و موم كنند. دختركان قالیباف از خستگی روی رشته‌های نخ خوابشان می‌برد. جانشان از پوستشان بیرون می‌آمد و در رشته‌های نخ می‌رفت. پیش از آن‌كه از رنج‌های ساكتشان و انتظارهای ساده‌شان با كسی حرفی بزنند، گَردهای نخ مثل دانه‌های ریز برف، اسكلت رؤیاهایشان را می‌پوشاند. مادران از روی سیم‌های خاردارِ میدان‌های تیرباران ـ كه هر شب چندبار پر و خالی می‌شد ـ ستاره می‌چیدند و به پیراهنشان می‌دوختند.

 

       هیچ‌كس فكر نمی‌كرد روزی ـ حتا زودتر از چند ماه بعد ـ باید او را از قلبش بیرون بیاندازد و پرده‌های هفت‌لای جانش را بتكاند تا از او خالی شود.

    وقتی نافش را بریدند، حس شادی و خنده‌اش هم همراه با آن جراحی شد. یك‌بار هم كه خواست بخندد، صورتش آن‌قدر منقبض شد كه خنده‌اش عفونت خلطی شد و از دهانش بیرون افتاد. از آن پس خنده‌اش را در دستمالی مچاله می‌كرد و در چاه می‌انداخت.

 

    یازده سال قبل از مرگش، با هوشیاری دسیسه مار، پای درختی چمباتمه زد و توانست در میلیونها نگاه  ـ كه او را می‌پرستیدند ـ فریب تاریخ را یك‌جا خلاصه كند. بعد خنده‌اش را در دستمالش ریخت، مچاله‌اش كرد و در چاه انداخت.

سال‌ها بعد زنی كه به همراه تفنگش همیشه سیانوری زیر زبانش داشت و شب‌ها در جوی خیابان‌ها، زیر پل‌ها و در كیوسك‌های تلفن می‌خوابید، به دوستش گفته بود:

«بهش نگاه كن! توی چشماش همیشه یه زن داره بچه‌اش را می‌كُشه. اگه بهش نگی «نه!»، تا چند سال دیگه فقط اسكلت‌ها می‌مونن. اون همینو می‌خواد. اون به هر كس یه آینده‌ی اسكلت‌شده می‌ده. اون با كابوس‌های آینده‌اش زندگی می‌كنه. به‌خاطر همین هم، ما زن‌ها رو كه می‌بینه، وحشی می‌شه».

 

    از آن روز كه در پای آخرین پله‌یی كه او را از آسمان به زمین آورده بود تا ده سال و چهار ماه و دو روز، انبوهی در دسته‌جات مختلف، مسیر چاه‌ها را گشتند و در نیمه‌شب سومین روز از پنجمین ماه سال یازدهم، رسوب تخمیر شده‌یی را در سینی‌یی گذاشته و پارچه‌یی سیاه بر آن كشیدند. روی پارچه را به نشانه‌ی پیدا شدن «احساسی گمشده» تزیین كردند و سینی را از لای در اتاق عمل به پرستاران محافظ او دادند. به كسی كه سینی را گرفته بود، گفتند: «محتوی احساس آقاست! قبل از بستن درِ تابوت، سینی را روی سینه‌اش در سمت چپ بگذارید؛ پارچه‌ی روی سینی را كنار بزنید و بعد درِ تابوت را ببندید!».

 

ده سال و چهارماه و دو روز، ساقه‌های تازه‌ی  رز، یاس و زنبق را در اجاقی می‌ریختند تا صبحانه‌ی پیرمردی را آماده كنند كه قبل از خوردن غذا، لیست بلند تیرباران‌شده‌ها را در مكعبی شیشه‌یی نهاده و جلواش می‌گذاشتند. هر بار گُل‌های طبیعی روی میزِ كنار تختش می‌گذاشتند، جنون حریصانه‌ی پلیدی‌های وحشی‌اش با تراوش اندیشه‌های رسوب شده‌ی ماقبل تاریخ، تحریك می‌شد. مكعب شیشه‌یی را به او می‌دادند و پس از تسكین روح شیطانی‌اش، خطاب به آن‌ها و با اشاره به گُل‌های روی میز، می‌گفت: «این احمق‌ها را از اینجا ببرید. همان گلدان مصنوعی خودم را بیاورید!».

    مرد رئوفی كه به‌خاطر لِه نشدن مورچگان زیر پایش و آزار ندادن مگس‌هایی كه بر شانه‌های عبایش می‌نشستند، با وسواس مافوق باور مستمعینی كه در حیاط بزرگ خانه‌اش جمع می‌شدند، فاصله‌ی كوتاه اتاق تا بالكن محل سخنرانی‌اش را ساعت‌ها می‌پیمود. مستمعینِ سیاه‌پوشی هم كه هر یك نشان رسوخ عفونت معصومیت او بودند، به‌خاطر پرهیز از مكافات گناهانشان، انبوه اجساد تیرباران شده‌ی زنان باردار و دختران تجاوز شده را در كامیون‌های به صف شده ریخته و به او هدیه می‌كردند.

    مردی كه در طول مسیر تشییع جنازه‌اش، چتر بزرگی از مگس بر تابوتش سایه انداخت تا در ادامه‌ی زندگی طبیعی‌اش، هرگز آفتاب بر او نتابد.

    درِ تابوت را كه باز كردند، كفی غلیظ و خاكستری با طعم خزه همه‌جا را پر كرد. دنبال جنازه گشتند. كلمه تخمیر شده‌ی یك اسم را از تَه تابوت بیرون آوردند. تَه گودال  خیس بود. خمیر كلمه‌ی فشرده‌ی تاریخ جنایت را در آن انداختند.

 


برچسب‌ها: قصه نویسی, داستان کوتاه
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در یکشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۹

لينك مطلب

کوچ (داستان کوتاه) ــ سعید عبداللهی

کـوچ

(داستان کوتاه)

سعید عبداللهی

 

 چهار شب و سه روز پس از خاموشی ناقوس‌های جنگی مقدس كه پایانش را تنها فرشتگان می‌توانستند رقم بزنند، از سه پلة اتوبوس پایین آمد. پا روی برف‌ها گذاشت. با بیست‌وهفت سالگی‌اش راه افتاد.

راه، زیر طاقه‌یی از سفیدی، سرك می‌كشید. ماه همة ذره‌هایش را روی طاقه‌های برف می‌ریخت. صدای پاها و برف‌ها با هم راه می‌رفتند. ذره‌های رخشان نور ماه در گودی جای كفش‌ها، در برف فرو می‌رفتند و بالا می‌آمدند. سایة پاندولیِ كیفی در امتداد بازویی، برف را هاشور می‌زد و پیش می‌رفت.

راه برفی، او را تا نرده‌های چوبی اطراف حیاط برد. ایستاد. آن‌سوی حیاطی سفید از برف، درِ چوبیِ آشنایی را بالای چهار پله دید.كیفش را بالا گرفت، آرام در برف راه افتاد. اثر پاهایش نقطه‌های بزرگ و گود جا می‌گذاشت.

در انتهای حیاط، از چهار پله بالا رفت. با تردید دستگیرة دری چوبی را فشرد و چرخاند. هالة كمرنگی از نور ماه به درون رفت و دزدانه از پشت درِ بسته گریخت.

    پشت در ایستاد. کیف را به زانوهایش تکیه داد. پشت داد به در. نفسی عمیق کشید. محبت‌های متلاشی گشته و عاطفه‌های شرحه‌شرحه در سال‌های جنگی مقدس، از لابه‌لای یادهایش گرد هم آمدند تا نثار آغوش بازِ انتظاری در پشت در كند. به کی؟

 

آن طرف در، حجم سكوتی او را چون پالتویی در خود كشید. فرو رفت. حركت آنی دست‌هایش بی‌اختیار كلید برق را زد. لامپ شمعی سقف، نوری زرد را در روزنه‌های اشیاء و دیوار و اثاثیه‌های اطرافش فرو می‌برد. پروانة نگاهش روی غبار مبل‌ها و پرده‌ها بال می‌زد. پروانه از برگ‌های توی گلدان شمعدانی كنار پایش بالا آمد و میان دو شكاف خیرة پلك‌هایش در آشیان نشست.

 

    سكوتی به جلو كشیدش. با كفش‌هایی كه برف‌های رویشان آب می‌شدند، به پشت اولین مبل رسید. ایستاد. دستش به سوی پشتی مبل رفت. اثر انگشت‌ها سطح یكنواخت غبار پشتی مبل را به هم زدند. انگشتش را تكاند و آن‌ها را با دهانش فوت كرد. امتداد چشمانش چون مورچگانی، از نوك انگشتانش بر دیوار روبه‌رو روی كاغذدیواری گلدار بالا می‌رفتند. صدای چكة شیر آب، سرش را به آن سو كشاند. سكوت‌ها از همه‌سو صدایش می‌كردند. سکوت‌ها یك‌صدا نهیبش می‌دادند تا همان‌جا با كفش‌هایش پشت مبل‌ها بماند. در انتهای نگاهش دو درِ چوبی كوچك، نفوذ به درون اتاق‌ها را با قابی قهوه‌یی پوشانده بودند. كیفش را لبة تكیه‌گاه مبل گذاشت.

 

    پرندگان محبت‌های گردآورده از زمان‌های انباشته و سال‌های ویرانگی، هوا را می‌شكافتند و زیر سقف، كنار پنجره‌ها و اطراف عروسكی افتاده بر كف هال، بال و پر می‌زدند. كشش عظیم عاطفه‌هایی نامرئی از زیر درها و خاطرة دیوارها، مرد را از جایش كندند. با الهام همان نیروی لایزال عاطفه‌ها، دست‌هایش با هم دستگیرة برنجی دری قهوه‌یی را فشردند. نیمتنه‌اش در چهارچوب در بود و انگشتش بر كلید برق. سری با دو چشم، جهانی را در اتاق كاوید. نگاهش چرخید؛ پرده‌ها از دو جانب پنجره، خود را به هم رسانده و لبه‌هایشان را به هم می‌فشردند. شعاع نور ماه مثل نقاشی‌یی ماهوتی در پشت پرده‌ها بود. پرتو ماه از منفذ پرده‌ها در حجم اتاق ریخته بود تا رؤیاها و خاطراتی که اتاق را پر کرده بودند، خفه نشوند.

 

    عكس كودكی بر دیوار، در قابی می‌خندید. دو كفش سفید زنانه، بازآمده از نبردهای حماسی زندگی، معصومانه زیر تختی جفت شده بودند. ملافه‌های خردلی روی سه تخت و سه بالش، زیر نرمه‌های غبار خواب بودند. چوب‌لباسی چهارپرِ گوشة اتاق، بی‌هیچ جامه‌یی، برهنه  ایستاده بود. چهره‌ها و نام‌هایی در اتاق به هم می‌رسیدند و در نگاه و نفسی عمیق محو می‌گشتند.

 

    پیش از آن‌که دستگیرة در را بکشد، نگاهش به شکل بسته‌ای زیر بالش افتاد. جلو رفت. گوشة بالش را بلند کرد. بسته را با نوک انگشتش آورد بالا. پاکتی بود و چیزی سفت داخلش. دست برد توی پاکت. کتابی را کشید بیرون. پشت و رویش کرد و گرفت جلو چشمش: «پاییز پدرسالار». با نرمة شستش جلد را ورق زد. کاغذی تاشده لای آن بود. کاغذ را برداشت، کتاب را گذاشت روی بالش. تای کاغذ را باز کرد: «سلام. ما داریم می‌ریم. کتاب را برای روز تولدت خریدم. این‌جا دیگه جای موندن نیست. همه دارن تلاش می‌کنن با مرگ کنار بیان، اما تا کی؟ به‌خاطر حرمت زندگی هم شده، باید دیگه بریم. می‌بخشی که این‌طوری شد و برایت زودتر ننوشتم. نمی‌دونم کی می‌رسی و کی اینو می‌خونی. ما هم نمی‌دونیم آینده‌مون چی می‌شه. همه همینو می‌گن، ولی هر چی باشه به‌سوی آینده بریم بهتره که صبح تا شب با مرگ تا کنیم. در اولین فرصت بهت زنگ می‌زنم. مواظب خودت باش. خدا حافظ».

    کاغذ را پایین آورد و به پایش چسباند و نگاهش رفت روی کتاب. برش داشت و کاغذ را گذاشت توی جیب اورکت زیتونی‌اش.

    از هال گذشت. کیف را باز کرد و کتاب را سْر داد تویش. دری چوبی و قهوه‌یی، نگاه و نفسی را قیچی كرد. در به روی  اتاقی پر از میهنی كوچ‌كرده بسته شد. ماه داشت در چشم‌هایش می‌ترکید و صدای برف‌ها زیر پاهایش می‌شکست...

 

 از کتاب: «کی این‌ها را می‌نویسی؟»


برچسب‌ها: قصه نویسی, داستان کوتاه, کوچ
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹

لينك مطلب

چرا همین‌ها را ننویسم؟  (داستانک) ـ سعید عبداللهی

چرا همین‌ها را ننویسم؟

(داستانک)

«شصت سال پیش همه‌چیز را می‌دانستم؛ اما امروز هیچ‌چیز نمی‌دانم. کتاب‌خواندن یک کشف پیش‌رونده است تا به نادانی‌ات پی ببری!»

(ویل دورانت)

***

سعید عبداللهی

 ساية درختان، آسفالت را هاشور مي‌زد. با قدم‌های تند‌ از پشت سر رسيد. برگشتم. سلام كرديم. همقدم شديم. او با «چه خبر»، سكوت را  شكست:

ـ چه خبر، چه مي‌كني؟ وقت مي‌كني چيزي بنويسي؟

ـ چندان نه. وقت كه نيست. واسة نوشتن بايد وقت باز كرد. این دوره زمونه نوشتن، برنامه مي‌خواد. يك‌سري يادداشت‌هاي كوتاه مي‌نويسم. زمونه‌یی شده که نه فرصت نوشتن كارهاي بلند هست و نه وقت خوندنشون.

ـ من كه نه كوتاهش را مي‌نويسم، نه بلندش را.

ـ  اشتباه میكني. یکی از كارهای مداوم مغز، نوشتنه. ننوشتن، عضلات مغز را تنبل و شل و سست مي‌كنه. بعد هم بهش عادت مي‌كني. روزمره ها هم كه دشمن كار فكري‌ان.

ـ آره. قبلاً هم سرش صحبت كرديم. خيلي وقته اصلاً ايده و سوژه‌يي به ذهنم نميزنه. بعضی موقع‌ها از خودم می‌ترسم.

ـ مواظب باش! اينقدر كه از نوشتن دور شده يي، مواظب باش نخشكي! نود و پنج درصد آدم‌های دنیا کاری به این چیزها ندارن. لااقل بذار ما پنج درصدی‌ها خاطرات و فکرها و رؤیاها و آرزوهای این دنیا رو از سکوت دربیاریم و نگهداریم...

ـ راستی‌ها! اگه روزگاری بشه که هیچ کس چیزی ننویسه، دنیا چه جوری می‌شه؟

ـ معلومه، بدتر از جهنم! بهتره اصلاً نباشه! بیشتر شبیه یه کاهدونه تا جایی برای زندگی و آدمی.

    هوا گرم بود؛ باید زودتر می‌رسیدیم. قدم‌هایمان را تندتر کردیم. سايه‌ها از زير پايمان رد مي‌شدند. داغي آفتاب رويمان پهن مي‌شد. خنده‌يي كرد و من و منی:

ـ  درسته، واقعاً که همين‌جوريه. اونقدر دور شدم که خيلي وقته ايده‌يي به ذهنم نمي‌زنه. گاهي روي نوشته‌هاي گذشته‌ام كار مي‌كنم. روزها هم كه مجال نمي‌دن، مثل برق و باد مي‌گذرن. انگاری کرة زمین رو هم دارن هل می‌دن که تندتر بچرخه!

ـ اتفاقاً ابتذال زندگي، همين روزمره‌گري‌هاشه. اين يه طلسم ناگزيري‌یه كه همه گرفتارشیم. باید مدام به این فکر کرد که چه‌جوری می‌شه اون رو شكست. حتي نيم ساعت هم شده بايد با اين ابتذال جنگيد. بايد از اين نظم خارج شد. اين نظم مثل بختكه. يه عادته. عادت هم، خوي درندگي داره.

  سرش پايين بود و تكرار مي‌كرد «دقيقاً، دقيقاً». سرعتمان آرام و قدم‌هايمان كوتاه شد. به پيچ راه رسيديم. رفتیم توی سایه و از كنار ديوار رد شديم. لابه‌لاي نگاه و خنده‌مان، خداحافظي كرديم. خودش را باريك كرد و از درِ نيمه‌باز راهرو رفت تُـو.

از خم ديوار كه پيچيدم، آفتاب رويم پهن شد. چشمم به رديف درختچه‌هاي تُـنُـك كنار راه بود و فكر مي‌كردم: بايد مواظب باشيم؛ مواظب باشيم عادت‌هاي درنـده، فکرها و تخیل‌ها و ايده‌هايمان را تكّه و پاره نكنند...رفتم تو.

باد آرام و خنک کولر آبی مثل حریر شولایی توری، رویم را پوشاند. صندلی را کشیدم جلو و برعکس نشستم رویش.‌ ساعدم را به پشتی صندلی تکیه دادم و سرم را گذاشتم روی دستم. به حرف‌هایمان فکر می‌کردم...چرا همین‌ها را ننویسم؟


برچسب‌ها: داستانک
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در جمعه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹

لينك مطلب

داستان کوتاه کوچ ـ سعید عبداللهی

کوچ

(داستان کوتاه)

سعید عبداللهی

 

چهار شب و سه روز پس از خاموشی ناقوس‌های جنگی مقدس كه فرجامش را تنها فرشتگان می‌توانستند رقم بزنند، از سه پلة اتوبوس پایین آمد. پا روی برف‌ها گذاشت. با بیست‌وهفت سالگی‌اش راه افتاد. راه، زیر طاقه‌یی از سفیدی، سرك می‌كشید. ماه همة ذره‌هایش را روی طاقه‌های برف می‌ریخت. صدای پاها و برف‌ها به هم می‌پیوستند و راه می‌رفتند. ذره‌های رخشان نور ماه در گودی جای كفش‌ها، در برف فرو می‌رفتند و بالا می‌آمدند. سایة پاندولیِ كیفی در امتداد بازویی، برف را هاشور می‌زد و پیش می‌رفت. راه برفی او را تا نرده‌های چوبی اطراف حیاط برد. ایستاد. آن‌سوی حیاطی سفید، درِ چوبیِ آشنایی را بالای چهار پله دید.كیفش را بالا گرفت، آرام در برف راه افتاد. اثر پاهایش نقطه‌های بزرگ و گودی جا می‌گذاشت. در انتهای حیاط، از چهار پله بالا رفت. با تردید دستگیرة دری چوبی را فشرد و چرخاند. هالة كمرنگی از نور ماه به درون رفت و دزدانه از پشت درِ بسته گریخت.

    پشت در ایستاد. کیف را به زانوهایش تکیه داد و پشت داد به در. نفسی عمیق کشد. محبت‌های متلاشی گشته و عاطفه‌های شرحه‌شرحه در سال‌های جنگی مقدس را از لابه‌لای یادهایش گرد هم آورد تا نثار آغوش بازِ انتظاری در پشت در كند. به کی؟

آن طرف در، حجم سكوتی او را چون پالتویی در خود كشید. فرو رفت. حركت آنی دست‌هایش بی‌اختیار كلید برق را زد. لامپ شمعی سقف، نوری زرد را در روزنه‌های اشیاء و دیوار و اثاثیه‌های اطرافش فرو می‌برد. پروانة نگاهش روی غبار مبل‌ها و پرده‌ها پرواز كرد. پروانه از برگ‌های توی گلدان شمعدانی كنار پایش بالا آمد و میان دو شكاف خیرة پلك‌هایش در آشیان نشست.

    سكوتی به جلو كشیدش. با كفش‌هایی كه برف‌های رویشان آب می‌شدند، به پشت اولین مبل رسید. ایستاد. دستش به سوی پشتی مبل رفت. اثر انگشت‌ها سطح یكنواخت غبار پشتی مبل را به هم زدند. انگشتش را تكاند و آن‌ها را با دهانش فوت كرد. امتداد چشمانش چون مورچگانی از نوك انگشتانش بر دیوار روبه‌رو، روی كاغذدیواری گلدار بالا می‌رفتند. صدای چكة شیر آب، سرش را به آن سو كشاند. سكوت‌ها از همه‌سو صدایش می‌كردند. سکوت‌ها یكصدا نهیبش می‌دادند تا همان‌جا با كفش‌هایش پشت مبل‌ها بماند. در انتهای خطوط نگاهش، دو درِ چوبی كوچك نفوذ به درون اتاق‌ها را با قابی قهوه‌یی پوشانده بودند. كیفش را لبة تكیه‌گاه مبل گذاشت.

    محبت‌های گردآورده از زمان‌های انباشته و سال‌های ویرانگی، هوا را می‌شكافتند و زیر سقف، كنار پنجره‌ها و اطراف عروسكی افتاده بر كف هال، بال و پر می‌زدند. كشش عظیم عاطفه‌هایی نامرئی از زیر درها و خاطرة دیوارها، از جایش كندند. با الهام همان نیروی لایزال عاطفه‌ها، دست‌هایش با هم دستگیرة برنجی دری قهوه‌یی را فشردند. نیمتنه‌اش در چهارچوب در بود و انگشتش بر كلید برق. سری با دو چشم، جهانی را در اتاق می‌كاوید. نگاهش چرخید؛ پرده‌ها از دو جانب پنجره خود را به هم رسانده و لبه‌هایشان را به هم می‌فشردند. شعاع نور ماه اثری ماهوتی در پشت پرده‌ها می‌پراكند. پرتوهای ماه در جنگ با دیوار پرده‌ها بود تا رؤیاها و خاطراتی که اتاق را پر کرده بودند، خفه نشوند. 

    عكس كودكی بر دیوار، پشت غبارها می‌خندید. دو كفش سفید بازآمده از نبردهای حماسی زندگی، معصومانه زیر تختی جفت شده بودند. ملافه‌های خردلی روی سه تخت و سه بالش، زیر نرمه‌های غبارها خواب بودند. چوب‌لباسی چهارپرِ گوشة اتاق، بی‌هیچ جامه‌یی، برهنه در غبار ایستاده بود. چهره‌ها و نام‌هایی در اتاق به هم می‌رسیدند و در نگاه و نفسی عمیق محو می‌گشتند.

    پیش از آن‌که دستگیرة در را بکشد، نگاهش به شکل بسته‌ای زیر بالش افتاد. جلو رفت. گوشة بالش را بلند کرد. بسته را با نوک انگشت آورد بالا. پاکتی بود و چیز سفتی داخلش. دست برد توی پاکت. کتابی را کشید بیرون. پشت و رویش کرد و گرفت جلو چشمش: «پاییز پدر سالار». با نرمة شستش جلد را ورق زد. کاغذی تاشده لای آن بود. کاغذ را برداشت و کتاب را گذاشت روی بالش. کاغذ را باز کرد: «سلام. ما داریم می‌ریم. کتاب را برای روز تولدت خریدم. این‌جا دیگه جای موندن نیست. همه دارن تلاش می‌کنن با مرگ کنار بیان، اما تا کی؟ به‌خاطر حرمت زندگی هم شده، باید دیگه بریم. می‌بخشی که این‌طوری شد و برایت زودتر ننوشتم. نمی‌دونم کی می‌رسی و کی اینو می‌خونی. ما هم نمی‌دونیم آینده‌مون چی می‌شه. همه همینو می‌گن، ولی هر چی باشه به‌سوی آینده بریم بهتره که صبح تا شب با مرگ تا کنیم. در اولین فرصت بهت زنگ می‌زنم. مواظب خودت باش. خدا حافظ».

    کاغذ را آورد پایین و به پایش چسباند و نگاهش رفت روی کتاب. برش داشت و کاغذ را گذاشت توی جیب اورکتش.

    از هال گذشت. کیف را باز کرد و کتاب را سْر داد تویش. دری چوبی و قهوه‌یی، نگاه و نفسی را قیچی كرد. در به روی  اتاقی پر از میهنی كوچ‌كرده بسته شد. ماه داشت در چشم‌هایش می‌ترکید و صدای برف‌ها زیر پاهایش می‌شکست...

 

از کتاب: «کی این‌ها را می‌نویسی؟»


برچسب‌ها: قصه نویسی, داستان کوتاه
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۸

لينك مطلب

داستان کوتاه: طعم خزه ـ سعید عبداللهی

طعم خزه

(داستان کوتاه)

سعید عبداللهی
 

     ده سال و چهار ماه و دو روز قبل از مرگش، در پای  آخرین پله‌یی كه او را از آسمان به زمین آورد، ایستاد. در میان انبوه استقبال كنندگان، با اقتداری پرستش‌خواهانه به میدانی پر از كاج‌ها و شمشاد‌ها قدم گذاشت.

    در خروجی میدان، از سه پله بالا رفت. در پله‌ی اول،آینده‌ی عقیم شده‌اش را در نگاه آمیخته با تردید و خنده‌ی یك مرد دید. در پای پله‌ی دوم، تندیس‌های عروسكی دختركان نوباوه‌یی را دید كه بیصدا می‌گریستند... و روی پله‌ی سوم تا  دوردست‌های ناپیدا، سوسنبرگ‌ها، نسترن‌ها و شقایق‌ها فرش شده بود.

   دامن عبای بلندش، گُل‌های له شده‌ی پشت سرش را جارو می‌كرد. دسته‌های خبرنگاران را كنار می‌زدند تا مزاحم عبور او نشوند. همان‌طور كه با حس پرستش‌خواه درونی‌اش روی گُل‌ها راه می‌رفت، احساسی آشنا ـ كه همیشه هم همراهش بود ـ آرام‌آرام از ساق‌ها و بازوانش بالا رفت، در دهانش جمع شد و در پاسخ اولین خبرنگار، «احساسش» را روی گُل‌ها ریخت: «تُف... !»

       هیچ كس فكر نمی‌كرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ همه‌ی آن چیزهایی را كه از او دیده بود، باید از چشم‌هایش بیرون بیاورد و پرده‌های هفت لای خاطراتش را هم بتكاند تا از او خالی شود.

   سال‌ها به‌جای برف، از آسمان لاشه‌های اسكلت‌شده‌ی زندگی بارید. آنقدر در پشت‌بام‌ها اسكلت پارو كردند كه كوچه‌ها از اشباح خوف پر شدند. سال‌هاسال از پنجره‌ی خانه‌ها بوی زخم سوخته می‌آمد. بچه‌های دبستانی به جای خواندن قصه‌های عصر افسانه‌ها، درشكه‌های مملو از بشكه‌های خون را در كوچه‌ها می‌چرخاندند تا با آن، شهر را از بوی زخم‌های سوخته پاك كنند! انبوه كتاب‌ها در قفسه‌های بزرگ كتابخانه‌ها پیر می‌شدند. كلمات را در كتاب‌ها دستگیر می‌كردند، دسته دسته به هم می‌بستند و آن‌ها را در روزنامه‌ها و رادیو ـ تلویزیون، افسارگسیخته و هراسان تیرباران می‌كردند. پیش از آن‌كه كودكان آرزوهایشان را به یاد بیاورند، فكرهایشان را پشت پلك‌هایشان قتل عام می‌كردند. دختران دبستانی یاد گرفتند آرزوهایشان را كنار بنفشه‌های عطرآگینِ بازمانده از عصر جنینی رؤیاها با دو قفل و هفت حلقه زنجیر، مهر و موم كنند. دختركان قالیباف از خستگی روی رشته‌های نخ خوابشان می‌برد. جانشان از پوستشان بیرون می‌آمد و در رشته‌های نخ می‌رفت. پیش از آن‌كه از رنج‌های ساكتشان و انتظارهای ساده‌شان با كسی حرفی بزنند، گَردهای نخ مثل دانه‌های ریز برف، اسكلت رؤیاهایشان را می‌پوشاند. مادران از روی سیم‌های خاردارِ میدان‌های تیرباران ـ كه هر شب چندبار پر و خالی می‌شد ـ ستاره می‌چیدند و به پیراهنشان می‌دوختند.

       هیچ‌كس فكر نمی‌كرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ باید او را از قلبش بیرون بیاندازد و پرده‌های هفت‌لای جانش را بتكاند تا از او خالی شود.

    وقتی نافش را بریدند، حس شادی و خنده‌اش هم همراه با آن جراحی شد. یكبار هم كه خواست بخندد، صورتش آنقدر منقبض شد كه خنده‌اش عفونت خلطی شد و از دهانش بیرون افتاد. از آن پس خنده‌اش را در دستمالی مچاله می‌كرد و در چاه می‌انداخت.

    یازده سال قبل از مرگش، با هوشیاری دسیسه مار، پای درختی چمباتمه زد و توانست در سی‌وهفت میلیون نگاه  ـ كه او را می‌پرستیدند ـ فریب تاریخ را یك‌جا خلاصه كند. بعد خنده‌اش را در دستمالش ریخت، مچاله‌اش كرد و در چاه انداخت.

     سال‌ها بعد زنی كه به همراه تفنگش همیشه سیانوری زیر زبانش داشت و شب‌ها در جوی خیابان‌ها، زیر پل‌ها و در كیوسك‌های تلفن می‌خوابید، به دوستش گفته بود:

«بهش نگاه كن! توی چشماش همیشه یه زن داره بچه‌اش را می‌كُشه. اگه بهش نگی «نه!»، تا چند سال دیگه فقط اسكلت‌ها می‌مونن. اون همینو می‌خواد. اون به هر كس یه آینده‌ی اسكلت‌شده می‌ده. اون با كابوس‌های آینده‌اش زندگی می‌كنه. به‌خاطر همین هم، ما زن‌ها رو كه می‌بینه، وحشی می‌شه.»

    از آن روز كه در پای آخرین پله‌یی كه او را از آسمان به زمین آورده بود تا ده سال و چهار ماه و دو روز، انبوهی در دسته‌جات مختلف، مسیر چاه‌ها را گشتند و در نیمه‌شب سومین روز از پنجمین ماه سال یازدهم، رسوب تخمیر شده‌یی را در سینی‌یی گذاشته و پارچه‌یی سیاه بر آن كشیدند. روی پارچه را به نشانه‌ی پیدا شدن «احساسی گمشده» تزیین كردند و سینی را از لای درِ اتاق عمل به پرستاران محافظ او دادند. به كسی كه سینی را گرفته بود، گفتند: «محتوی احساس آقاست! قبل از بستن درِ تابوت، سینی را روی سینه‌اش در سمت چپ بگذارید؛ پارچه‌ی روی سینی را كنار بزنید و بعد درِ تابوت را ببندید!»

      ده سال و چهارماه و دو روز، ساقه‌های تازه‌ی  رز، یاس و زنبق را در اجاقی می‌ریختند تا صبحانه‌ی پیرمردی را آماده كنند كه قبل از خوردن غذا، لیست بلند تیرباران‌شده‌ها را در مكعبی شیشه‌یی نهاده و جلواش می‌گذاشتند. هر بار گُل‌های طبیعی روی میزِ كنار تختش می‌گذاشتند، جنون حریصانه‌ی پلیدی‌های وحشی‌اش با تراوش اندیشه‌های رسوب‌شده‌ی ماقبل تاریخ، تحریك می‌شد. مكعب شیشه‌یی را به او می‌دادند و پس از تسكین روح شیطانی‌اش، خطاب به آن‌ها و با اشاره به گُل‌های روی میز، می‌گفت: «این احمق‌ها را از این‌جا ببرید. همان گلدان مصنوعی خودم را بیاورید!»

    مرد رئـوفی كه به‌خاطر له نشدن مورچگان زیر پایش و آزار ندادن مگس‌هایی كه بر شانه‌های عبایش می‌نشستند، با وسواس مافوق باور مستمعینی كه در حیاط بزرگ خانه‌اش جمع می‌شدند، فاصله‌ی كوتاه اتاق تا بالكن محل سخنرانی‌اش را ساعت‌ها می‌پیمود. مستمعینِ سیاه‌پوشی هم كه هر یك نشانِ رسوخ عفونت معصومیت او بودند، به‌خاطر پرهیز از مكافات گناهنشان، انبوه اجساد تیرباران شده‌ی زنان باردار و دختران تجاوز شده را در كامیون‌های به صف شده ریخته و به او هدیه می‌كردند.

    مردی كه در طول مسیر تشییع جنازه‌اش، چتر بزرگی از مگس بر تابوتش سایه انداخت تا در ادامه‌ی زندگی طبیعی‌اش، هرگز آفتاب بر او نتابد.

    درِ تابوت را كه باز كردند، كفی غلیظ و خاكستری با طعم خزه همه جا را پر كرد. دنبال جنازه گشتند. كلمه تخمیر شده‌ی یك اسم را از تَه تابوت بیرون آوردند. تَه گودال  خیس بود. خمیر كلمه‌ی فشرده‌ی تاریخ جنایت را در آن انداختند.


برچسب‌ها: داستان کوتاه, ادبیات فارسی, سوررئالیسم, قصه نویسی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۸

لينك مطلب