وقتی شش سالم بود (۱۲) ــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود

 

نوشته: کسرا مدائن

 

قسمت یازدهم: جزای نامرد

    به ما می‌گن آدم‌ها رو فقط توی كشورهای پیشرفته از سنین كودكی با ورزش شنا آشنا می‌كنن؛ ولی  این‌طوری هم كه می‌گن نیست. من خودم شنا كردن رو از همون سنین شروع كردم.

    سر كوچة ما یك جوب بود به طول چند كیلومتر، عرض۶۰ ـ۷۰ سانت و عمق۵۰ ـ ۶۰ سانت. آب این جوب از پمپ شهرداری سر خیابونمون تأمین می‌شد. سر راهش جوب‌های فرعی كوچه‌ها و میوه‌های تصفیه شدة طحافی‌ها و مغازه‌دارها هم به‌ش ریخته می‌شد. با این حال آب سرد و خوب و تمیزی داشت. ما تابستونا هر روز كارمون شنا بود. نه كسی پول می‌گرفت و نه محدودیت زمانی داشت.

    از ساعت ۵ ـ ۶ عصر به بعد که گرمای هوا می‌شكست و مردم می‌اومدن توی خیابون و میوه‌فروش‌ها سرشون شلوغ می‌شد، نیم ساعت یا یك ساعتی قبل از شكستن هوا، میوه‌فروش‌ها شروع به تصفیه میوه‌هاشون می‌كردن. كرم خورده‌ها و خراب‌شده‌ها و لهیده‌ها رو می‌انداختن توی جوب آب. آب هم همون حوالی ۴ ـ ۵ عصر پمپاژ می‌شد. این میوه‌ها و بقیه زباله‌ها و تكه مقوا و پاكت‌های پاره پوره و...هم همراه آب می‌آمدند پایین و از سر کوچة ما می‌گذشتن. سركوچه ما بهترین جا برای شنا بود؛ چون این قسمت مسیر آب  با همت مدیر مدرسه آقای تاجداری، سیمان‌كاری شده بود. جلو دهنة لوله‌اش یه فیلتر سیمی درپوش‌دار گذاشته بودن. ما درپوش رو می‌گذاشتیم و آب تا ارتفاع ۶۰ سانتی بالا می اومد. بعد می‌رفتیم از چند متر دورتر به‌شکل اوریب شیرجه می‌زدیم توی جوی و تا دهنة لوله شنا می‌كردیم. میوه‌های گندیده و زباله‌ها که زیاد می‌شدن، درپوش فیلتر و خود فیلتر رو هم برمی‌داشتیم تا با آب برن و جوب تمیز بشه. بعد دوباره درپوش رو می‌بستیم تا آب بالا بیاد و ما هم به شنای خودمون برسیم.

    در تمام مدت شنا، بابام سركار بود. مامانم هم یا به بچه‌ها می‌رسید یا آشپزی می‌كرد و یا با زن‌های محله جلو در خونه‌مون می‌نشستن و سبزی پاك می‌كردن. فرقی هم نمی‌كرد كه سبزی مال كیه. اونا می‌خواستن با هم حرف بزنن و سبزی رو بهانه می‌كردن.

تا یادم نرفته بگم که نوع شنای ما «سگی» بود. شعبون چند بار توله سگ آورده و توی آب انداخته بود که ببینه اون چطوری شنا می‌كنه. این‌طوری خودش یاد می‌گرفت و بعد به ما یاد می‌داد.

    شعبون درسش از همه ما بدتر بود؛ ولی عقلش بیشتر بود. نمی‌دونم این چیزها رو از كجا یاد می‌گرفت و چرا درس رو یاد نمی‌گرفت. تا وقتی مدرسه می‌اومد، از جدول ضربی كه من همه‌اش رو حفظ بودم، فقط تونسته بودیم هفت هشت‌تا پنجاه و شیش‌تا رو به‌ش یاد بدیم! اونم با ترانه: هف هلشتا، پلنگو شیشتا. باز بهتر از هوشنگ اردبیلی بود كه دو دوتا رو هم بلد نبود و می‌گفت اصلاً دو دو تا یعنی چی؟

    خلاصه، همة ماها توی كوچه به همت شعبون، شنا سگی رو یاد گرفتیم. شعبون خیلی وارد بود. یك دفعه می‌پرید توی آب و یه هلو در می‌آورد كه نصفش خراب بود. اون رو خوب با آب همان جوب می‌شست و می‌داد همه یه گاز كوچیك بزنن. خودش هم آخرش رو می‌خورد و هسته‌اش رو هم برمی‌داشت برای هسته‌بازی.

    این شنای مجانی كه خیلی صفا می‌داد و میوه مجانی هم توش بود، مدت زیادی دووم نیاورد. یه روز شعبون به من گفت: «تو وایسا توی جوب. هرچی میوه اومد، بردار ببر بذار پشت كنج دیوار مدرسه كه كسی نبینه. بعد می‌ریم می‌خوریمش». بعد خودش با عباس رفتن نزدیك چرخ طحافی بابابزرگ قادر كه چند متر جلوتر از سر كوچه ما میوه می‌فروخت. چرخ طحافی‌اش درست چسبیده به جوب آب و توی پیاده رو بود. بابابزرگ روی صندلی بین چرخ و دیوار می‌نشست و چرخ ‌طرف جوب رو نمی‌تونست ببینه.

    شعبون به عباس گفت که با بابابزرگ قادر صحبت كنه که سرشو گرم كنه. بعد خودش زردآلو ها رو آروم یکی‌یکی از روی چرخ طحافی می‌انداخت توی آب. آب كه چند متر زردآلو ها رو می‌آورد پایین، من یكی‌یكی برمی‌داشتم و خوب می‌شستم و جمع می‌كردم و می‌بردم می‌گذاشتم كنج دیوار. تا برمی‌گشتم، شعبون ۵ ـ ۶تا دیگه انداخته بود.  

    روز اول حدود ۲۰تایی زردآلو خوردیم. فردا دوباره همین كار رو با شلیل كردیم. به هر  نفری لااقل ۵تا رسید. یكی از روزها كه بابابزرگ قادر روی چرخش غیر از طالبی چیزی نداشت، ناچار به بلند کردن طالبی شدیم. از بدشانسی وقتی شعبون طالبی دوم رو انداخت توی جوی، یه آقایی كه توی خیابون می‌رفت، دید و داد زد: «تخم سگ! چرا میوه كاسب بدبختو می‌ندازی توی آب؟». هرچی شعبون گفت: «ببخشین، از دستم افتاد و...»، یارو ول كن نبود. یه هو چشمش به من افتادكه یه طالبی رو داشتم می‌بردم كنج دیوار. كل موضوع رو فهمید و در یه چشم به هم زدن، همه‌مون در رفتیم و تا خط آهن دویدیم. یارو دنبال ما نیومد. ما هم روی ریل‌ها نشستیم و منتظر قطار شدیم. از عصبانیت به قطار سنگ می‌زدیم. اون روز، روز آخر شنای سر كوچه‌مان بود. شعبون می‌گفت: «یارو مادر فلان فلان پاسبونه اگه ما رو یه  بار دیگه ببینه، می‌بره كلانتری».

    اون روزها وسطای مرداد بود و هوا خیلی گرم. ظهرها دیگه كلافه می‌شدیم. چند روز بعد شعبون گفت: «می‌ریم جلوی استخر شریفی. با بزرگا می‌ریم توی استخر. اونا از بچه‌های هم‌سن و سال ما پول نمی‌گیرن».

    شعبون رفت از كیف ننه‌اش ۵ تومن بلند كرد. بعد از ظهر با هم رفتیم بازار پای خط آهن و دوتا مایو خریدیم. فردا ظهر مایوها رو پوشیدیم و با هم رفتیم طرف استخر شریفی.

    جلو در استخر وایستاده بودیم و هر آدم بزرگ یا هر كسی همراه پسرش می‌اومد که بره استخر، به‌ش می‌گفتیم: «آقا! ما هم باهات بیایم؟ می‌ریم نیم متری شنا می‌كنیم». خدا رسوند و شوهر پروین خانوم كه فامیل دور بابای شعبون بود، اومد استخر و هر دوتای ما رو برد.

    من خیلی ترسیده بودم كه لو نره. وقتی لباسامونو درآوردیم، اول باید دوش می‌گرفتیم. دوست بابای شعبون گفت: «فقط توی استخر نشاشین كه معلوم می‌شه و از استخر بیرونتون می‌كنن!». ما هم گفتیم باشه.

    من مدتی بود حموم نرفته بودم. حسابی خودمو شستم. بعد رفتم طرف استخر. یك دفعه دیدم احمدی‌مون نشسته لبة استخر. من رو دید و داد زد: «ممل! داداش مملی!». من از این‌طرف استخر دستی براش بلند كردم وگفتم:

ـ احمدی! اینجای استخر چند متریه؟

ـ  نیم متریه.

    من هم رفتم دورخیز گرفتم و دویدم و دویدم. رفتم برای شیرجه كه صداهایی بلند شد: هوووو...! ولی من شیرجه رو زده بودم. برای اولین بار توی عمرم لذت یه شیرجة بلند و چند متری رو چشیدم. ترس از خوردن سرم به كناره جوب رو هم نداشت. و مث یه تیكه سنگ، تالاپی افتادم توی آب.

    رفتم پایین. رفتم و رفتم و رفتم. دیدم هرچی می‌رم پایین، چیزی غیر از آب نیست. باخودم گفتم: «احمدی كه گفت این‌جا نیم متریه، ولی خیلی گوده».

    دست و پام رو گم كردم. دست و پا زدم و با بدبختی اومدم بالا. دیدم اطراف استخر همه دارن می‌خندن. دوباره رفتم پایین. دیگه داشتم خفه می‌شدم. گوش‌هام درد گرفت. توی آب گریه‌ام گرفته بود. مغزم داشت منفجر می‌شد. همة گناه‌هایی رو كه طی ۷ سال گذشته كرده بودم، یادم افتاد. مث فیلمی كه تندش كرده باشی از جلوی چشمم رژه می‌رفتن. همة زردآلوها، شلیل‌ها، قاپ‌بازی، آبجی‌های سهراب، دخترهای آقای باقری و....لامصب تموم بشو هم نبود! سریالی بود از گناهان كبیره و صغیره؛ تازه توی ۷ سالگی.

     یاد مادرم افتادم. اشكم داشت درمی‌اومد. دلم نمی‌خواست بمیرم و دیگه نبینمش؛ محمودی و فاطی و...

    دوباره اومدم روی آب. دیدم كسی كاری نمی‌كنه. همه دارن می‌خندن. داد زدم و دوباره رفتم زیر آب. پشت هم قلپ قلپ آب می‌خوردم. مرگ رو پیش چشمم می‌دیدم. نفسم داشت قطع می‌شد. احساس كردم تموم صورتم باد كرده. دلم می‌خواست دیگه دست و پا نزنم. راستی راستی آدم چه راحت می‌تونه توی یكی دو دقیقه بمیره!

    توی همین حال و هوا بودم كه یك دفعه یه دستی زیر چونه‌م رو گرفت و كشیدم بالا. من هم با دستام اون آقاهه رو گرفتم. می‌خواستم ازش بالا برم و خفه نشم. همون‌جا توی آب یه توگوشی بهم زد. انگار گفت تكون نخور! من هم انگار از ته ته ته قلبم گفتم چشم! بعد دستش رو انداخت زیر چونه‌م و من رو كشید و كشید و برد كنار استخر.  احمدی و شعبون و دوست بابای شعبون در حالی كه می‌خندیدن، من رو كشیدن بیرون و كنار استخر دراز شدم؛ سر درد، گوش درد، دل درد و مزة تلخ آب استخر و سرفه پشت سرفه. همه‌چیز با هم قاطی شده بود.

همون‌طوری كه دراز كشیده بودم، گفتم :

ـ احمدی! این‌جا كه نیم متری نبود!

ـ مملی! من فكر كردم تو می‌دونی این‌جا ۴ متریه.

    احساس شكست، تحقیر و نارو خوردن از برادر و مسخره شدن می‌كردم؛ ولی توی همون لحظات ملكوتی، با آخرین نفسی كه توی سینه‌ام مونده بود، به خودم گفتم: «یادت نره تو یه هنرپیشه هستی». برگشتم رو به احمدی و شعبون و دوست باباش و گفتم: «همه‌تون خندیدین. نه؟حال كردین!».

    بعد از دو ساعت كه كنار استخر دراز كشیده بودم تا حالم بهتر بشه، احمدی با شعبون و بقیه توی استخر نیم متری صفا می‌كرد. به خونه برگشتیم. من موندم و احمدی...

غروب اون روز، احمدی خیلی بیشتر از اونقدی كه به من خندیده بود،گریه كرد. خیلی دلم خنك شد. آخه فقط ۷ سالم بود و یاد گرفته بودم در انتقام، لذتی است كه عمراً در عفو نیست!

ادامه دارد...


برچسب‌ها: خاطره‌نویسی, قصه‌نویسی, نثر روایی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۸ دی ۱۴۰۰

لينك مطلب