یادداشت از کتاب « تراژدی قدرت در شاهنامه» ـــ سعید عبداللهی
یادداشتبرداری از کتاب:
تراژدی قدرت در شاهنامه
نوشته: مصطفی رحیمی
انتشارات نیلوفر
چاپ اول: پاییز ۱۳۶۹
..............................
یادداشتبرداری: سعید عبداللهی ــ تیر ۱۴۰۲
قسمت سوم
قدرت و آرمان
ــ قدرتپرستان از نظری «حسن نیت» دارند؛ استالین واقعاً معتقد بود ــ البته بهغلط ــ که در «مسیر تاریخ» گام برمیدارد. هیتلر میپنداشت که به ملت آلمان خدمت میکند. منتها قدرت، از خود بیگانگی و در نتیجه غفلت شگفتی در قدرتپرست بهوجود میآورد که وی یکسره از خود و دیگران دور میافتد. محمدرضا شاه والهی امر موهومی بهنام «تمدن بزرگ» بود.
بدینگونه آرمان در وجود قدرتپرست بهصورت «ضد آرمان» درمیآید. درواقع قدرتپرست عاشق توهم خود است، از آن نظر که متعلق به اوست. از اینجاست که ویلیام هریست میگوید: «عشق به قدرت، در واقع عشق به خود است».[از کتاب کالبدشکافی قدرت، ص ۱۹]
و ناپلئون میگوید: «انقلاب تمام شده و اصولش در شخص من متبلور شده و بر جای مانده است. حکومت من نمایندهی ملت حاکم بر خود است. در مقابل این حاکمیت، مخالفت معنی ندارد». [از همان کتاب، ص ۲۷۷] ص ۴۷
ــ قدرتگرا در واقع میگوید: آرمان یعنی من. بدا به حال کسی که آرمانپرست نباشد. «از این رو شهریاری که بخواهد شهریاری را از کف ندهد میباید شیوههای ناپرهیزگاری را بیاموزد و هرجا که نیاز باشد بهکار بندد.» ص ۴۸
*
لوازم قدرت
ــ دروغ، کار قدرتپرست را به ریاکاری میکشاند: استالین به سال ۱۹۳۶ برای شوروی قانون اساسی جدیدی نوشت، بسیار دموکراتیک. پهلویها قانون اساسی را لغو نکردند ولی هیچگاه آن را اجرا نکردند. ص ۴۹
ــ یکی دیگر از تجلیات قدرت، تملقدوستی است. چاپلوسان سلطهگر را در بیخبری خود باقی میگذارند و مدام در گوش او میخوانند که آنقدر صفت خوب و فوقالعاده در او هست که به وی حق دهد از تابعان،توقع اطاعت کورکورانه داشته باشد. ص ۴۹
ــ بسیاری از کسان که در برابر طلا چون پولاد مقاومت میکنند در برابر تملقگویی ناتوان و زبوناند. سلطهگر به مداح و ستایشگر نیاز مبرم دارد. آنهمه قصاید مدحیه در ادبیات ما پاسخ به چنین نیازی اهریمنی است. ص ۵۰
ــ رابطهی قدرتمند و اطرافیان رابطهییست قابل بررسی. مشاوران قدرتمند بر اثر کارکرد قدرت، به افرادی دروغگو، نان به نرخ روزخور و متملق درمیآیند و صاحب مقام را بیشتر در جهالت و غرور خود غرق میسازند. پادشاه نیز بهجای برگزیدن مشاورانی صاحب شخصیت و خردمند[که ناچار با راستگویی خود خاطرش را از تلخی حقیقت رنجه میدارند]، به ستایشگرانی بیمغز رو میکند که با مداهنه و چربزبانی، گردش روزگار را بر او شیرین سازند. ص ۵۰ و ۵۱
ــ هشدار نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت، ص ۳۲۸: «اینها گرد تو میگردند با وزوز زنبورها. تو را چون یزدان یا همچون اهریمن نیایش میکنند. به ایشان منگر. اینان جز چاپلوسی و ضجه و مویه نمیشناسند». ص ۵۱
ــ از کلیله و دمنه ص ۹۲: «علما گویند که در قعر دریا با بند غوطه خوردن و در مستی، لب مار دمبریده مکیدن خطر است و از آن هایل تر و مخوفتر، خدمت و قربت سلاطین». ص ۵۱
ــ چنین است که جمع اطرافیان قدرتمند بهجای آنکه کانون صلاحاندیشی و رایزنی برای کشور باشند، مرکزی میشود برای نمامی و فساد و پاپوشدوزی و طرد فردوسی و قائممقام و امیرکبیرها و ترقی چربزبانان و چاپلوسان و تهیمغزان. ص ۵۲
ــ جرج اورول به نکتهی مهمی اشاره میکند: «تا از سویی یک تغییر اساسی و معنوی در دلها بهوقوع نپیوندد و از سوی دیگر به یک نتیجهی اساسی دربارهی خصوصیات و کارکر قدرت نرسیم، همهی انقلابها به انحراف کشیده میشود». ص ۵۳
ــ رشد نکردن معنویت و اخلاق، علل متعدد دارد ولی مسلماً پرورش کانونهای قدرت از علل مهم آن است. معنویت نیز چون همهی قضایل دیگر با آزادی میشکفد و با اختناقِ حاصل از قدرت، میمیرد. ص۵۳
ــ دربارهی تسلط اسکندر به ایران، افسانهیی هست که مسلماً حقیقت تاریخی ندارد ولی مانند هر افسانهی ماندگاری، حاوی حقیقتی است.
میگویند چون اسکندر بر ایران مسلط شد، نامهیی به استاد خود ارسطو نوشت که بر کشوری بزرگ چیره شدهام که ادارهکردنش از عهدهی من ساخته نیست. قصد دارم کار این کشور را به مردمش بسپارم. ارسطو در پاسخ نوشت که برعکس تصور تو، ادارهی چنین کشورهایی بسیار آسان است: کار را به اراذل بسپار. اینان برای حفظ مقامی که شایستگی احرازش را نداشتهاند، در جهت تقرب به تو خدماتی به تو خواهند کرد که تصورش محال است و اما آنان که شایستگی احراز مقامات را دارند بهدست این اوباش نابود خواهند شد یا در کنج انزوا دق خواهند کرد. ص ۵۴
*
تسلیم شدن به قدرت
ــ قدرت دو رو دارد: یکسو سلطهجویی است و سوی دیگر اطاعت و تسلیم. اطاعت دارای چنان اهمیتی است که متفکری گفته است: «خودکامه وجود ندارد، تنها بردگان وجود دارند». تسلیمطلبان نیز قدرتطلباند، متها از جنبهی منفی امر. ص ۵۶
ظریقی گفته است: «دیکتاتور نمیتواند جز بر دیکتاتورها مسلط شود»، یعنی جز بر آنها که داوطلبانه از آزادی خویش گذشتهاند. ص ۵۶
ــ داستایوسکی در برادران کارامازوف میگوید: «آنچه مردم را بیش از همه به وحشت میاندازد آزادی گزینش است. وحشت از اینکه تنهایشان بگذارند تا کورمال کورمال راه خود را در تاریکی برگزینند». صص ۵۷ و ۵۸
ــ آیزیا برلین میگوید: «شکی نیست که آزادی، مستلزم مسؤلیت است و بسیاری از مردم از خدا میخواهند که بتوانند از زیر بار هر دو دربروند». ص ۵۸
ــ با نهایت تأسف باید گفت که آزادی شعاری نیست که تودهها را تجهیز کند. از این رو اولاً بار خردمندان و روشنگران سنگین میشود. اینان باید بیشتر بکوشند و بدانند که آزادی آخرین چیزی است که شعلهاش در دل تودههای مردم روشن میشود. از این رو در میتینگها همواره کسانی که مار را میکشند بر کسانی که مار را مینویسند، بهگونهیی تفوق دارند.
پس شک، تنهایی و ناتوانی موجب تسلیم به قدرت میگردد. ص ۶۲
ــ یکی از کسانی که در «روانشناسی تودهها» صاحب آثار و آرای گرانبهایی است ویلهلم رایش است. وی یکی از علل تسلیم شدن به قدرت را استبداد کهنسال میداند: «تودههای انسانی بر اثر فشارهای هزار ساله بیاراده، زودباور و مطیع بار آمدهاند. چنین است که چندین میلیارد انسان نمیتوانند از چنگ مشتی زورگو برهند.». «غفلت از «طبیعت انسانی» و عدم توجه کافی به علوم انسانی، دلیل اوج گرفتن قدرت در قرن بیستم است». صص ۶۴ و ۶۵
ــ رایش این «طبیعت» را ذاتاً فاسد نمیداند و مینویسد: «دیکتاتورهای فاشیست میگویند که تودههای انسانی از نظر زیستی معیوباند و تشنهی زور و بنابراین بردگانی مادرزاد»! ص ۶۵
ــ رایش به نتیجهیی هشداردهنده و بیدارکننده میرسد: «گوشزد کردن خطا و مسؤلیت کامل تودههای بشری، یعنی جدی گرفتن آنها.
دلسوزی بهحال مردمان و گفتن اینکه آنان قربانیان بیچارهیی هستند، یعنی آنان را کودکان نامسؤل و ناتوان پنداشتن.
مبارزان حقیقی راه اول را برمیگزینند. سیاستبازان راه دوم را. ص ۶۹
ــ آلبرکامو: سیاستمداران یا به تودههای انسانی توهین میکنند یا به تملقگویی از آنان میپردازند. ص ۶۹
ــ رایش نارساییهای تودهها را قابل علاج میداند: «باید به تودههای ناآگاه، بهمنظور تحصیل آزادی، قدرت اجتماعی داد، قدرتی که در پرتو آن بتوانند قابلیت آزادی و استقرار آزادی را در خود بهوجود آوردند». ص ۶۹
ــ اگر در تودهها عطش آزادی بهاندازهی شوق رفاه بود، کار آسان بود، اما دشواری آنجاست که طبیعت بشری خصوصیتی متعارض دارد.
«رایش تأکید میکند که: «مشخصهی ساخت بشری تعارض میان خواست آزادی و فرار از آزادی است». ص ۷۰
رایش خلأ بزرگ نهضت سوسیالیستی را بیتوجهی به مسألهی قدرت میداند: «جامعهشناسی علمی مارکس که شرایط اقتصادی آزادی و اجتماعی را کشف کرد، نسبت به «دولت» [بهمثابه هدف آزادی سوسیالیستی] بیگانه بود...پس استقرار آزادی بهعهدهی دولت گذاشته شد. آری، بهعهدهی دولت و نه بهعهدهی تودههای انسانی». ص ۷۰
ادامه دارد...
برچسبها: شاهنامه, تراژدی قدرت, دایره قدرت, فرهنگسازی