یادداشت از کتاب یک هفته با شاملو

یادداشت‌ از کتاب

یک هفته با شاملو [اتریش]

نوشته: مهدی اخوان لنگرودی

انتشارات مروارید، چاپ اول، ۱۳۷۲

*

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی ـ تیر ۱۴۰۳

قسمت پنجم

ـ لنگرودی: آقای شاملو! چرا بچه‌های ما همان‌جور بومی باقی مانده‌اند؟ چرا جهانی نمی‌شوند؟ چرا مرزها به روی‌شان بسته است؟ چرا مثل شاعران و نویسندگان امریکای لاتین در جهان معرفی نمی‌شوند؟

شاملو: خودت قبلاً وقتی آن خانم روزنامه‌نگار اتریشی و بقیه خانم‌ها ذهن‌شان را می‌کاویدند که ببینند لیلیان هالمن و داشیل هامت را می‌شناسند یا نه، به‌شان گفتی اروپا خودش را چنان در فرهنگ خودش محاصره کرده که تازه‌تازه دارد نام‌هایی از آمریکای لاتین را کشف می‌کند که ما [در ایران] سی چهل سال پیش می‌شناخته‌ایم.

لنگرودی: قبول. ولی باوجود گمرک شدیدی که احساسات اروسانتریسم یا «اروپامحوری» در مرزهای فرهنگی این قاره برقرار کرده، باز کسانی مثل آستوریاس و گارسیا مارکز توانسته‌اند کالای‌شان را به بازارهای قاره برسانند.

شاملو: لااقل آقای آستوریاس یکی از آن کسانی است که اگر قاچاقچیان از داخل اروپا کمکش نمی‌کردند شخصاً برای عبور از این گمرک استطاعتی نداشت. این یکی از آن آقاهای درجه اولی است که باید ته‌وتویش را درآورد که ویزایش را از چه راهی به‌دست آورده. منظورم داوران جایزة نوبل‌اند. وگرنه آستوریاس ویزای ورودش را با چه استطاعتی گیر آورده؟ به‌عقیدة من برای دریافت جایزة نوبل استحقاق نویسندة متوسط‌الحالی مثل گراهام گرین خیلی بیشتر از آستوریاس بود. آخر «آقای رئیس جمهور» هم شد کتاب؟ از اکتاویو پاز اسم نمی‌برم که داوران نوبل فقط به این دلیل جایزة پارسال را به او دادند که یک‌جوری اعتبار به‌کلی مخدوش و مشکوک این بنیاد را ترمیم کنند. پاز که مردی هوشمند است چرا باید از این جمع بدسابقه رودست خورده باشد؟ جایزة نوبل چی به شخصیت او افزود که خود از پیش نداشت؟

آیدا: آدم آن‌قدر نمیرد تا از طرف دفتر مرکزی اتحادیة مرده‌شورها برایش کارت دعوت بفرستند. صص ۱۳۲ و ۱۳۳

ـ لنگرودی: تکلیف شعر معاصر ما چه می‌شود؟ خیلی‌ها با من متفق‌اند که شعر ما امروز زبان قدرتمند بیان حال انسان جهان محروم است. این شعر تا کی باید غریب و غایب و «بومی» باقی بماند؟

شاملو: اگر چیزی ارزشمند در جایی وجود دارد که کسی به سراغش نمی‌رود باید علتش را در جایی دیگر جست. شعر کالا نیست که نیازی به تبلیغ داشته باشد. ناشناخته ماندنش هم چیزی از ارزشش کم نمی‌کند. ص ۱۳۳

ـ لنگرودی: خانم آیدا! اگر دوباره متولد بشوی حاضری تجربة زندگی با شاملو را تکرار کنی؟

آیدا: حتا اگر امکان داشت که هزاربار دیگر از نو متولد شد.

شاملو سر تکان داد و گفت: زنی است با طاقتی استثنایی که همه‌چیزش منحصر به‌خودش است. آدم را از رو می‌برد. فکر کن بیست سال چوب‌بست پرطاقت تاک شکسته‌یی باشی که در شکسته بودن آن هیچ‌گناهی متوجه تو نیست...ده سال اول زندگی مشترک‌مان سراسر در فقر و استیصال مطلق گذشت...چه می‌دانستم پس از آن ده سال جهنمی فقر و گرسنگی، من ناگهان به این شکل دردناک ازپا درمی‌آیم؟ اوایل خیال می‌کردم انگیزة تحملش فقط حس شدید ترحم و انسانیتی است که میراث اخلاقی پدر و مادرش است، اما او تنها به فرمان عشقی عمل می‌کرد که فقط «می‌بخشید» و در عوض آن توقع هیچ پاداشی نداشت...هفت سال پیش از آن‌که این بیماری سمج گریبانم را بگیرد، در شعر از قول او ــ از قول آیدا ــ نوشته بودم:

اینک دریای ابرهاست...

اگر عشق نیست

هرگز هیچ آدمیزاده را

تاب سفری این‌چنین

نیست!

*

چنین گفتی

با لبانی که مدام

پنداری

نام گلی را

تکرار می‌کنند. («سفر» از «ققنوس در باران»)

شاعر در شعری که توش دخالت عمدی نکرده باشد جادوگر و پیشگو هم هست. گیرم که خودش متوجه نباشد. من، هم فرارسیدن ابرهای سیاهی را که باعث گم کردن راه می‌شود پیش‌بینی کرده بودم هم این حقیقت محض را که فقط عشق می‌تواند کشتی را از آن ورطة بلا به‌سلامت بگذراند. صص ۱۶۶، ۱۶۷، ۱۶۸

***

ـ دسته‌جمعی رسیدیم کنار دری که می‌بایست به‌روی یک هفتة پرخاطرة زندگی من بسته شود.

آیدا با همة‌ محبتش همراهان را وداع کرد. بدرقه‌کنندگان پیاپی سر شاملو را می‌بوسیدند و عکس یادگاری می‌گرفتند. مرد اتریشی بی‌معطلی شاملو را از ما قاپید و از دروازه گذشت.

قیافة معلم‌مان آقای کیامنش جلو چشمم آمد که آخرهای شعر «عمو صحرا» با صدای گرم بغض‌گرفته برای ما می‌خواند:

نه ستاره، نه سرود

زیر این طاق کبود

جز خدا هیچی نبود

جز خدا

هیچی

نبود!

*

وین

دوشنبه ۱ تیر ۱۳۷۰ / ۲۲ ژوئن ۱۹۹۱

*

پایان


برچسب‌ها: یک هفته با شاملو, الف, بامداد, اخوان لنگرودی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۳

لينك مطلب

یادداشت از کتاب یک هفته با شاملو

یادداشت‌ از کتاب

یک هفته با شاملو [اتریش]

نوشته: مهدی اخوان لنگرودی

انتشارات مروارید، چاپ اول، ۱۳۷۲

*

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی ـ تیر ۱۴۰۳

قسمت چهارم

ـ لنگرودی: آقای بامداد! اگر در پیرامون شاعر یک گل یا یک پرنده یا یک دیوار یا یک تکه سنگ بر احساسات زیبایی‌شناسانة او اثر بگذارد، حق دارد از احساسش در مورد آن، چیزی بنویسد؟

شاملو: لازمة کار شاعر داشتن بینش شاعرانه است. وقتی این بود، همه‌چیز می‌تواند به‌صورت شعری درآید. وقتی دیدت شاعرانه باشد نمی‌نشینی راجع به ساقة علفی شعر ببافی، خود آن ساقة علف را شعر می‌بینی...معنی سؤالت این می‌شود که تو شعر را فقط محصول شناخت زیبایی می‌دانی. در صورتی که مطلقاً چنین نیست. من اصلاً به مقوله‌یی موسوم به «زیبایی‌شناسی» معتقد نیستم. درک زیبایی موضوعی است محصول انواع و اقسام چیزهای مختلف که گاه هیچ ربطی با هم ندارند؛ مثلاً تربیت ذهنی، برداشت شخصی یا علمی از تناسب، داشتن شناخت کافی از جهان برای بالا بردن امکان مقایسه و انتخاب، عادت، سلیقه و چیزهای دیگر باشدت و ضعف‌های مختلف... نکتة دوم که دغدغة مداوم و بی‌امان شب و روز من است مسألة آزادی است.

شعر

رهایی‌ست

نجات است و آزادی.

.........................

و قاطعیت

چارپایه‌ایست

به‌هنگامی که سرانجام

از زیر پا

به کنار افتد

تا بار جسم

زیر فشار تمامی حجم خویش

درهم شکند،

اگر آزادی جان را

این

راه آخرین است. (از کتاب «مرثیه‌های خاک»)

صص ۹۶ و ۹۷

*

ـ لنگرودی: نمی‌خواهید کمی از حافظ برای ما بگویید؟

شاملو: «کمی» از حافظ سخن‌گفتن غیر ممکن است. کمی درخصوص شاعری که هفتصد سال حضور مداوم داشته و هنوز شناخته نشده.

نریمان: با وجود این‌که مدام درباره‌اش می‌گویند و می‌نویسند.

شاملو: چه می‌نویسند؟ یارو یک‌بند کاغذ را حرام می‌کند که ثابت کند حافظ شیعه بوده یا سنی. پس از هفت قرن هنوز نتوانسته‌اند حرف طرف را بفهمند. حافظ‌شناسی شده این‌که کشتی‌نشستگانیم یا کشتی‌شکستگانیم.

آیدا: آخر شنیدن حرف هم به‌قدر گفتنش جرأت لازم دارد.

شاملو: یک عده طاقت شنیدن حرفش را ندارند و یک عده درکش را. یک‌عدة بیشتری هم این میان هستند که موضوع را درک می‌کنند اما به‌صرفه نمی‌بینند به‌روی مبارک خودشان بیاورند و نتیجة کار این می‌شود که میان این چهارصد پانصدتا غزل دنبال چیزی بگردند که اصلاً وجود خارجی ندارد. صص ۹۹ و ۱۰۰

*

ـ لنگرودی: از نیما به این‌طرف در شعر چه کسی را تأیید می‌کنید؟

شاملو: برای پاسخگویی به این سؤال حضور ذهن کامل لازم است که الآن ندارم،

ولی گمان کنم بتوانم نصرت رحمانی را نام ببرم...شعر معاصر ما پر از نام‌های درخشان است و این‌که تنها از چند تن نام می‌برند اگر دلیلش مشخص نشود نشانة ناسالم بودن نقد شعر معاصر یا وجود کاسه‌یی زیر این نیم‌کاسه است. چطور می‌شود نامی از خیلی‌ها به میان نیاورد و در عوض کسانی را نام برد که هنر بزرگ‌شان تقلب و بامبول زدن به خود و به دیگران است. این‌قدر که «شعر جوان شعر جوان»، «نسل سوم نسل سوم» و «موج سوم موج سوم» کردند و راجع به هر رطب و یابسی «نقد» نوشتند، شما جایی دیدید از دفتر «تجربه‌های خام زیستن»[کتاب شعر ندا آبکاری، انتشارات ابتکار، ۱۳۶۵] نامی به‌میان بیارند؟ شما پشت آن سکوت، توطئه‌یی به‌گندگی فیل ندیدید؟ خیلی از جوان‌هایی که امید شعر آیندة ما هستند درست به‌همین دلیل از چاپ آثارشان خودداری می‌کنند. صص ۱۰۰ و ۱۰۱

ادامه دارد...


برچسب‌ها: یک هفته با شاملو, الف, بامداد, اخوان لنگرودی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در جمعه ۱۹ مرداد ۱۴۰۳

لينك مطلب

یادداشت از کتاب یک هفته با شاملو

یادداشت‌ از کتاب

یک هفته با شاملو [اتریش]

نوشته: مهدی اخوان لنگرودی

انتشارات مروارید، چاپ اول، ۱۳۷۲

*

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی ـ تیر ۱۴۰۳

*

قسمت سوم

*

ـ حرف‌های شاملو دربارة فیلم «دیکتاتور بزرگ» چارلی چاپلین من را به‌یاد سفر چند سال قبل او به وین انداخت. شب در رستورانی که شام می‌خوردیم وقتی از دستشویی برگشت خیلی جدی گفت: «به یک کشف مهم تاریخی موفق شدم.» پرسیدیم: «چه کشفی؟» گفت: «اهل تاریخ بر این عقیده‌اند که هیتلر پس از تصاحب اتریش، تنها به وین آمده بود،‌ مگر نه؟» گفتیم همین‌طور است. گفت: «امکان ندارد! بوگند آمونیاکی که از دستشویی رستوران بلند است ثابت می‌کند موسولینی هم همراهش بوده. این‌همه گندوبو در جهان نمی‌تواند کار یک دیکتاتور باشد؛ هرچند اگر از خودشان بپرسی می‌بینی معتقدند یک‌تنه می‌توانند کهکشانی را به گند بکشند». صص ۸۶ و ۸۷

ـ لنگرودی: بی‌شک نفرت از دیکتاتورها منفجرش می‌کرد، اما «خودکسی‌بینیِ» خودکامگان واقعیتی عینی است و جهان پر است از دیوانگانی چون بوکاساها و چائوشسکوها.

شاملو: هیچ دقت کرده‌اید که این‌ها غالباً چه‌قدر شبیه هم‌اند؟ مثلاً آن یارو ایدی امین که مخالفانش را تناول می‌فرمود و موسا چومبه و موسولینی و گورینگه که پارکابی هیتلر بود در نظر بگیرید ببینید چه شباهت عجیبی به‌هم داشتند! ...من واقعاً از برخورد با بعضی‌ها که فقط به شنیدن اسم این شپشک‌ها رنگ و روی‌شان را می‌بازند تعجب می‌کنم. دربار قرن ما پر از این دلقک‌هاست. فقط کافی‌ست نشان بدهی به‌جای ترساندن تو، خنده‌ات می‌اندازند. صدای شاه که آن لحظات آخر عقل و فعلش قاتی شده بود و گریان و عرق‌ریزان نطق می‌فرمود که «ندای انقلاب‌تان را شنیدم» یادمان هست. این‌ها آن‌قدر ابلهند که از سرنوشت مضحک همدیگر هم متنبه نمی‌شوند. صص ۸۷ و ۸۸

ـ لنگرودی: سبک شاعران پس از نیما را می‌توانیم با هم مقایسه کنیم؟

شاملو: سبک شاعران معاصر، پس از نیما و حتا در همان زمان حیات او، به‌سرعت مشخص شد. مثلاً اخوان ثالث می‌آید پیشنهاد نیما را در مورد وزن می‌پذیرد بدون این‌که «شعر خالص» را از او بیاموزد، و به‌سخن دیگر: می‌شود «نظامی معاصر». به‌عقیدة من در شعر روایی که نیما موفق نیست، توفیق با اخوان است. اما فروغ التزام وزن را چندان‌که باید یا نباید جدی نمی‌گیرد و این امتیاز او است بر اخوان و بر خود نیما...سپهری هم از لحاظ وزن مثل فروغ است، گیرم حرف سپهری حرفی دیگر است. انگار صدایش از دنیایی می‌آید که در آن پل‌پوت و مارکوس و آپارتاید وجود ندارد...من فرمان صادر نمی‌کنم که «آن که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است»(برتولت برشت)، چون به این اعتقاد رسیده‌ام که جنایتکاران و خونخواران از میان کسانی بیرون می‌آیند که از نعمت خندیدن بی‌بهره‌اند و «با یاس‌ها به داس سخن می‌گویند». (از شعر «آخر بازی» از کتاب «ترانه‌های کوچک غربت».) قیافة عبوس آغامحمدخان قجر و ریخت منحوس نادرشاه افشار را جلو نظرت مجسم کن تا به عرضم برسی. آن که خنده و یاس را می‌شناسد چه‌طور ممکن است به‌ سخافت فرمان برکندن چشم‌های اهالی شهری پی نبرد یا از برپا کردن کله‌منار بر سر راهی که از آن گذشته شرم نکند؟

این شعر را یک دختر بچة کودکستانی سروده:

این گلِ رنگ است

شکفته تا جهان را بیاراید

قانونی هست که چیدن آن را منع می‌کند

ورنه، دیگر جهان سحرانگیز نخواهد بود

و دوباره سپید و سیاه خواهد شد. (Genevieve Gerst ساکن میل‌ولی کالفرنیا.)

من یقین دارم دست‌های این کودک در هیچ شرایطی به‌خون آغشته نخواهد شد، چون حرمت و فضیلت زیبایی را درک کرده است. من شعر این دخترک پنج شش ساله را درک می‌کنم و شعر سپهری را نه.

شعر باید مشکلی را حل کند یا انسان را به خودش بشناساند یا نشان بدهد که جهان با این‌همه زباله، شایستة شأن آدمی نیست. صص ۹۱، ۹۲، ۹۴، ۹۵

ادامه دارد...


برچسب‌ها: یک هفته با شاملو, الف, بامداد, اخوان لنگرودی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۳

لينك مطلب

یادداشت از کتاب یک هفته با شاملو

یادداشت‌برداری از کتاب

یک هفته با شاملو [اتریش]

نوشته: مهدی اخوان لنگرودی

انتشارات مروارید، چاپ اول، ۱۳۷۲

*

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی ـ تیر ۱۴۰۳

قسمت دوم

*

ـ اخوان لنگرودی: دیروز سر صبحانه یک‌چیزی به‌شوخی گفتید و گذشتید. یک قانونی را اسمش را گذاشتید NBR، اما من نمی‌دانم توی لحن‌تان چی بود که مهرة پشت من را لرزاند.

شاملو: فقط یک‌چیز می‌تواند مهرة پشت آدم‌هایی از قوم و قبیلة ما را بلرزاند.

آیدا: آن چیز اسمش «حقیقت» است.

لنگرودی: پس درست فهمیدم. شما با آن شوخی، حقیقتی را عنوان کردید.

شاملو: اگر زمین را به‌صورت یک کل نگاه کنی موضوع واقعاً ساده می‌شود. یک وقتی به زمین می‌گفتیم «جهان». جهانی که حد و حدود مشخصی نداشت و مسطح بود و هفت کاسة بلوری وارونه هم آسمانش بود و بالاش قرار داشت و بدجوری هم مقدس بود. بعد، هی علم جلوتر رفت و هی زمین کوچک‌تر شد و هی بخش متحجر جامعة بشری ناراضی و ناراضی‌تر. یادمان که نرفته وقتی گالیله گفت زمین می‌چرخد چه رسوایی وحشتناکی راه افتاد! تازه بعد از مسافرت انسان به فضا بود که ــ همین بیست‌وچند سال پیش ــ تتمة آبروی زمین هم به‌باد رفت و کاشف عمل آمد که زمین سرتا ته فقط یک سیارة متوسط است که رو لبة کهکشان متوسط دور یک خورشید متوسط چرخک می‌خورد...خب، واقعاً تکلیف آدمیزاد با یک همچین سیاره‌یی چی می‌تواند باشد؟ حقیقت این است که اگر از یک خرده آن‌طرف‌تر نگاه کنیم زمین را مثل پرتقالی می‌بینیم که بعضی جاهای پوستش کپک زده. کپک چیست؟ کپک اجتماع پرازدحامی است از میلیاردها موجود میکروسکوپی...باید در نظر داشته باشیم که منابع کرة زمین به‌شدت محدود است. ...بگذار فقط به مسألة تغذیه نگاه کنیم؛ برای محاسبة این محدودیت ناچاریم دو موضوع را در نظر بگیریم و تعریف کنیم: یکی تولید علمی خواربار، یکی توزیع علمی‌اش. تولید علمی یعنی این‌که از منابع آب و خاک سیارة ما با شیوه‌های صحیح علمی استفاده کنیم. محاسبه کرده‌اند که اگر همة منابع زمین را در تولید علمی به‌کار بگیریم زمین قادر است به بیست میلیارد نفر غذا برساند. این یک حد. و یادمان نرود که شرط دومش توزیع علمی بود، به این معنی که بشود به هر انسانی دست کم سه‌چهارم از دو تا سه کیلو کالری مورد نیازش را رساند. دیشب سر میز شام مواظب بودم که ته‌ماندة سبزی پلو راهی سطل زباله شد. آن دانه‌های برنجی که برای هر کدامش چه‌قدر منابع طبیعی و مصنوعی مصرف شده و سر حمل و نقلش چه‌قدر گازوئیل سوخته و چه‌قدر دود به هوا رفته و چه‌قدر آلودگی محیط به‌وجود آورده. همین حرام کردن‌ها دایرة آن محدودیت را چه‌قدر تنگ‌تر می‌کند. هندوها به‌دلیل منع مذهبی که به‌شان اجازه نمی‌دهد جانداران را بکشند به موش‌ها اجازه داده‌اند رقم عظیم حیرت‌آوری از محصولات کشاورزی‌شان را نفله کنند. من نمی‌دانم منع کشتن حیوان خوب است یا نه، اما قرار نیست من از گشنگی بمیرم تا آقاموشه احساسات مذهبی‌ام را جریحه‌دار نکند. یا مثلاً آن‌همه باقی‌ماندة بیفتک که توی آمریکا به سطل زباله ریخته می‌شود. متخصص‌های تغذیه حسابش را کرده‌اند و رقمی درآورده‌اند که واقعاً خنده‌دار است: استفادة مفیدشان از موادی که برای بلع آماده می‌کنند فقط سی‌درصد است. باور می‌کنی؟ بگذار کاری به کار گرسنه‌های بیافرا نداشته باشیم اما این‌ور، توی بازار مشترک اروپا، سطح تولید آن‌قدر بالا است که مجبور می‌شود کرة حیوانی را تبدیل به گریس کند بزند به ماشینش و گندم بسوزاند یا بریزد به دریا. اصلاً چرا راه دور برویم، نارنگی باغ یکی از دوستان من دارد روی درخت می‌گندد چون ظاهراً ارزش ریالی‌اش خیلی از مزد چیدنش کم‌تر است. این یعنی پایین آوردن ماحصل تولید که با توزیع علمی محصول باید به‌مقدار چشم‌گیری بالا برود. البته استفادة صددرصد از مواد غذایی حرف مفت است و امکان ندارد ولی با تولید و توزیع علمی، حداکثر قابل دسترسی برای توان غذارسانی بیست میلیارد نفر است. اصلاً صحبت این درکار نیست که مثلاً کویرها را برای کشت آماده کنیم، بلکه صحبت هرجور و هرجا که بشود زراعت کردن در میان است. حالا بیا آن‌طرف قضیه را نگاه کنیم: کم از صد سال و اگر رقم درستش را بخواهی دور و بر شصت سال دیگر جمعیت سیاره از بیست میلیارد نفر تجاوز می‌کند. یعنی شصت سال دیگر سیارة ما عین قایقی است که اضافه بر ظرفیت سوار کرده. سؤال این است که باید گذاشت قایق غرق بشود یا باید اجازه داد آن‌هایی که هم دلش را دارند هم وسیله‌اش را، ترتیب آن «زیادی‌ها» را بدهند؟ در یک چنین شرایطی آیا قانون NBR در نظر بعضی از قدرت‌ها مشروعیت وجودی پیدا نمی‌کند؟ آن بابایی که درست وقتی دعوا دارد تمام می‌شود برای امتحان قدرت کشتاریِ بمبش دوتا شهر را از لوح زمین پاک می‌کند، در شرایطی که آن زورق کذائی دارد غرق می‌شود آیا دست و دلش می‌لرزد از این‌که توی چلیک آب آشامیدنی مسافرها یک مشت سیانور بریزد؟ اگر با دیدی ایده‌آلیستی یا رمانتیک به قضایا نگاه کنی، بله، می‌شود از دور عاشق همة انسان‌ها بود، اما تو باید اولاً جای حشره‌یی مثل ترومن باشی و ثانیاً غیر خودی‌ها را نه از دور بلکه درست بغل دستت ببینی. حالا آن آدم بخشِ پیشرفتة دنیا گور پدرش، همین تو که شاعری و عطوفتت جای حرف ندارد، اگر ببینی یک مشت کوروکچل زردزخمیِ بی‌چهره ریخته‌اند این شهر[اتریش] آبرومند پاکیزه را که سرشار از فرهنگ و هنر است از بین ببرند و موزه‌هایش را تبدیل به طویله کنند، چه عکس‌العملی از خودت نشان می‌دهی؟ آن چیزی که الآن ته ذهنت می‌گذرد چیزی است که عملاً دارد اتفاق می‌افتد. تمام مؤسسات عظیمی که ظاهراً دارو می‌سازند با بودجه‌های سرسام‌آور و طرح‌های عظیم تحقیقاتی دارند دنبال آن کپسوله می‌گردند. نمونه می‌خواهی؟ توی همین جنگ، آن وسایل کشتار جمعی را ندیدی؟ یا مثلاً آن انفجار توی آن مملکت که کافی است اسمش را ببری تا مشاوران حقوقی کارخانه، ماستخورت را بچسبند زندگی‌ات را سیاه کنند. فکر کن کارخانه‌یی که فلان مادة‌ بسیار خطرناک شیمیایی را تولید می‌کند و حق ندارد به مناطق مسکونی نزدیک باشد، توی یک منطقة پرجمعیت منفجر می‌شود. کی؟ وسط روز در ساعت کار. ولی توی حادثة انفجارش حتا یک نفر از گروه مهندس‌ها و مدیرهای انگلیسی ـ امریکایی‌اش صدمه نمی‌بینند. این کارهایی که دارد توی مهندسیِ ژنتیک اتفاق می‌افتد از جنس «ساینس فیکشن» به‌نظر می‌آید ولی یک‌میلیونیومش هم ساینس فیکشن نیست. همین ایدز یک‌هو از کجا پیداش شد؟ از یکی از همان لابراتورها به بیرون نشت کرد. یعنی قبل از آن‌که توانسته باشند مصونیت خودشان را در برابرش تضمین کنند. همان اولی که سروکله‌اش پیدا شد همه‌جا گفتند و نوشتند که ظرف ده سال هشتاد درصد افریقایی‌ها به این مرض گرفتار می‌شوند، که همین حالاش هم شده‌اند. مرضی که از ابتدا هم برای افریقا اختراع شده بود و گفتند از مجامعت با میمون پیدا می‌شود. خب، میمون کجاست؟ توی افریقا! درواقع سیستمی که باید برای اجرای NBR پیدا کنند حتماً باید ظاهری طبیعی داشته باشد که البته یک اپیدمی آسان‌کش، بهترینش است. جنگ‌ها و بمب‌ها و این‌چیزها دیگر برای حذف فیزیکی کوروکچل‌ها جواب نمی‌دهد. جنگ راه می‌اندازی، دو میلیون نفر را می‌کشی اما جمعیت دوبرابر می‌شود. باید یک‌چیزی پیدا کنند مثل والیوم، گردش را از آن بالا بپاشند و کار تمام. وگرنه شصت سال دیگر جمعیت می‌زند بالای بیست میلیارد! افسانه نمی‌گویم، همین الآنش قادر به تغذیة پنج میلیارد هم نیست! صص ۷۴ تا ۷۹

ادامه دارد...


برچسب‌ها: یک هفته با شاملو, الف, بامداد, اخوان لنگرودی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در جمعه ۱۲ مرداد ۱۴۰۳

لينك مطلب

یادداشت از کتاب یک هفته با شاملو

یادداشت‌ از کتاب

یک هفته با شاملو [اتریش]

نوشته: مهدی اخوان لنگرودی

انتشارات مروارید، چاپ اول، ۱۳۷۲

*

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی ـ تیر ۱۴۰۳

قسمت اول

*

چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۷۰ / ۲۹ می ۱۹۹۱

ساعت نه و سی دقیقه شب

ـ روی صندلی چرخدار نشسته بود و مرد اتریشی حرکتش می‌داد. موهایش نقره‌یی بود. مثل شب‌های مهتابی که ماه نورش را بر آب می‌ریزد...با شوق به پیشوازش رفتم. اول آیدا با مهربانی پذیرایم شد و بعد شاملو. دوستان چمدان‌ها را جلوتر می‌بردند...آیدا کمکش کرد که جلو ماشین بنشیند و خود در صندلی عقب نشست...آغوش آپارتمان من به روی شاعر بلندآوازة سرزمینم گشود شد. خودش را روی کاناپه رها کرد، کفش‌هایش را با آهی طولانی درآورد...شب به نیمه رسید. سخن را به زبان فارسی و نفوذ بسیاری از لغت‌های بیگانه در زبان فارسی کشاندم.

شاملو: به‌عقیدة‌ من در این مورد زبان فارسی است که کلمات عربی را به‌تسخیر خودش درآورده. برای زبان عرب امکان ندارد زبان فارسی یا هر زبان دیگر را به خودش راه بدهد. پارسی زبانی است ترکیبی و پیشاوندی پساوندی. در صورتی که عربی زبان اعراب‌ها است. عربی در پارسی وارد شد اما پارسی، پارسی ماند. مشتی مفهوم را که لازم داشت از زبان عربی به‌نفع خودش مصادره کرد، اما ساختارش را از دست نداد. صص ۱۴، ۱۵، ۱۶

*

ـ لنگرودی: آقای شاملو! آن‌طور که من شنیده‌ام شما کاندیدای جایزة نوبل هستید. راست است؟

شاملو: خود من هم شش سال پیش از طریق خبرگزاری‌های بین‌المللی شنیدم، ولی چند ماه پیش بنیاد «آزادی بیان» که بنیان‌گذارانش داشیل هامت و لیلیان هالمان هستند، جایزة بین‌المللی‌اش را به من داد.

لنگرودی: حاضران ذهن‌شان را می‌کاویدند ببینند آیا این دو نویسنده را می‌شناسند یا نه، که من خیال‌شان را راحت کردم: خیلی از شاعران و نویسندگان هستند که هنوز آثارشان به اروپا نرسیده است. مثلاً نویسندگان و شاعران امریکای لاتین ده سالی بیشتر نیست که در اروپا شناخته شده‌اند، در صورتی که شعرهای اکتاویو پاز حدود سال ۱۹۷۲ میلادی در ایران ترجمه شد و «سنگ آفتاب» او را همة اهل کتاب از همان سال‌ها می‌شناختند. از امریکای لاتین فقط «صد سال تنهایی» مارکز در اتریش جان گرفت، در صورتی که کارلوس فوئنتس و خوزه سلا و پابلو نرودا از سال‌ها پیش در ایران برای خود مقام‌های شایسته داشته‌اند. دعوت ادبیات جهان به کشور ما، رسمی است که دست‌کم از ۱۹۵۰ به این‌طرف با سرعت و شتاب روزافزونی انجام می‌شود. هرچند در دادگاه‌های نظامی بسیاری اشخاص به اتهام داشتن کتاب به حبس‌های درازمدت محکوم شده‌اند. من از روشنفکران غرب واقعاً تعجب می‌کنم با این‌که آزادی بیان و قلم مرزی نمی‌شناسد چه‌طور خودشان را تنها در محدودة جغرافیایی سیاسی‌شان محبوس کرده‌اند و از آن چه در آسیا و افریقا و امریکای لاتین می‌گذرد تقریباً ب‌ خبر مانده‌اند. صص ۶۷ و ۶۸

ـ لنگرودی: دربارة شعر «مرگ ناصری» و بحث مفصل آقای ع. پاشایی نظرش را پرسیدم.

شاملو: ع. پاشایی در نقد شعر درکی استثنایی دارد. مایة کارش فقط یک شعور وسیع نیست، چیزی از مقولة کشف و شهود است. شعر را فقط نمی‌خواند، آن را تماشا می‌کند، آن را می‌شنود، آن را لمس می‌کند، آن را می‌چشد، آن را بو می‌کند.

بگذار از او برای‌تان خاطره‌یی نقل کنم: اواخر سال ۵۷ که من تنها به ایران برگشتم مدتی را در خانة او ماندم. یک روز در اوایل اردیبهشت ۵۸، پیش از روشن شدن هوا چند لحظه‌یی باران درشتی بارید که صدای برخورد قطره‌های پراکنده‌اش رو شیروانی خانة‌ مجاور مرا با شعری از خواب پراند. چراغ کنار تختخواب را روشن کردم و شعر را در یک لحظه نوشتم. پاشایی که در اتاق مجاور خوابیده بود با روشن شدن چراغ پاشد و به‌تصور این‌که شاید من احتیاج به چیزی داشته باشم خودش را رساند و درست لحظه‌یی رسید که من تاریخ شعر را می‌نوشتم: ۲ اردیبهشت ۵۸. پاشایی نشست شعر را از دست من گرفت خواند. آن‌وقت می‌دانی چه شد؟ تا نزدیک ظهر دربارة آن با من گفت‌وگو کرد. شعر سرتاپا حدود چهل‌و‌پنج کلمه بود در نوزده سطر! ...و اما دربارة نقد شعر «مرگ ناصری»، به‌عقیدة من این مقاله یک نظریه‌پردازی فوق‌العاده است که متأسفانه فقط تعداد کمی توانستند به عمقش توجه کنند، چون نتوانستند «دریافت موسیقایی موضوع» و «بیان موزون مطلب» را از هم تفکیک کنند. صص ۸۳ و ۸۴

ادامه دارد...


برچسب‌ها: یک هفته با شاملو, الف, بامداد, اخوان لنگرودی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۳

لينك مطلب

هماره بر آستان «بامداد»

هماره بر آستان «بامداد»

سعید عبداللهی

درد کشدار و عشق وفادار

احمد شاملو از نادر شاعران ایران است که بیشترین مخاطب را در میان چندین نسل از دهه‌ی ۵۰ تا کنون داشته و نیز در زمره‌ی شاعرانی‌ست که بیشترین نقدها و تحلیل‌ها بر شعر او نوشته شده است. علت این میزان از مطلوب بودن و نقد شدن را در چه عامل یا عواملی باید دید و شناخت؟

بی‌شک زمینه‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگیِ ایران در یک قرن گذشته، از مهم‌ترین عواملی هستند که هم مردم و جامعه‌ی ایران و هم شاعرانی چون احمد شاملو، در آن‌ها «درد مشترک» داشته‌اند. زیر و بم‌های جای پای قلم و زندگی سیاسی شاملو از دهه‌ی ۳۰ به‌بعد گواهیِ این دغدغه و درد، و در آن‌سوی‌شان، عشق مشترک او و مردم ایران هستند. شاملو در یکی از آخرین گفتارهایش، درد کشدار و عشق وفادار دیرینه‌اش را در یک عبارت کوتاه خلاصه نموده است:

«دغدغه‌ی مداوم و بی‌امان شب و روز من مسأله‌ی آزادی است». (کتاب «یک هفته با شاملو»، ص ۹۶)

*

یک بینش و جهان‌بینی

همین یک عبارت کافی‌ست تا مخاطب قلم شاملو با پرتو آن، به بازخوانی کتاب‌های شاملو بپردازد و علت موفقیت او را میان نسل‌اندرنسل این شش دهه دریابد؛ نسل‌هایی که پی‌درپی گرفتار ضد آزادی، سرکوب و سانسور توسط شاه و شیخ بوده‌اند و زبان بیان درد و عشق‌شان را در آینه‌ی آثار شاعران و نویسندگانی چون شاملو می‌یابند.

نگرش شاملو به شعر، یک بینش و جهان‌بینی است و نه صرفاً قابی از زیور واژه‌ها. همین عامل هم پلی میان او و نسل مشتاق شعر مفهومی و عجین با رنج و عشق انسانی برقرار می‌کند:

«هدف شعر، تغییر بنیادی جهان است. آرمان هنر، عروج انسان است.» (از یادداشت‌ها و نامه‌ها به شاعران جوان)

«شعر باید مشکلی را حل کند یا انسان را به خودش بشناساند یا نشان بدهد که جهان با این‌همه زباله، شایستة شأن آدمی نیست.» (یک هفته با شاملو، ص ۹۵)

«زباله»! آیا منظور شاملو جز دیکتاتورها در انواع سیاسی و سالوسی و مذهبی آن است که آرزوها، رؤیاها، زندگی و هستیِ «آدمی» را گروگان قدرت‌پرستی و ثروت‌اندوزی خود گرفته‌اند؟ دیکتاتورها در منظر نگاه و قلم شاملو بسیار شبیه نقش آن‌ها در نگاه و منظر پابلو نرودا [شاعر شهیر شیلیایی، ملقب به وجدان قاره] هستند. شاملو هم‌چون نرودا در «تعجب» است که چرا از این‌ها باید ترسید؟ کسانی که موجوداتی «مضحک»، «شپشک»، «ابله» و «دلقک»‌اند:

«من واقعاً از برخورد با بعضی‌ها که فقط به شنیدن اسم این شپشک‌ها رنگ و روی‌شان را می‌بازند تعجب می‌کنم. دربار قرن ما پر از این دلقک‌هاست. فقط کافی‌ست نشان بدهی به‌جای ترساندن تو، خنده‌ات می‌اندازند. صدای شاه که آن لحظات آخر عقل و فعلش قاتی شده بود و گریان و عرق‌ریزان نطق می‌فرمود که «ندای انقلاب‌تان را شنیدم» یادمان هست. این‌ها آن‌قدر ابلهند که از سرنوشت مضحک همدیگر هم متنبه نمی‌شوند.» (همان، ص ۸۸)

همین بینش و جهان‌بینیِ شاعرانه است که احمد شاملو را با نوشته‌هايي چون آينه در برابر زندگی و جهان ما قرار می‌دهد. از این‌رو شعر او، «حنجرهيي‌ست پرخنجر» با فريادي بر قلعه‌هاي فراعنه‌ي تاجدار و دستاربند. قلم او با شعر و ادبيات، نوري بر ويرانه‌هاي برهم انباشته‌ي ميهن و جهانش انداخته است. او با «كاشفان فروتن شوكران»، «ترانه‌هاي كوچك غربت» و «در اين بن‌بست»، مانيفست شعر پيشرو سياسي، ضد ارتجاع، آزاديخواه و نبرد با ديكتاتوري را از دهه‌ي ۳۰ تا هم‌اکنون ماندگار نموده است.

*

آفریدن یک «زبان»

شاملو پس از رنسانس نيمايي، با پشتكار و سماجتي ادبی ــ هنری، يك «زبـان» آفريد. او خامه‌ي معنا را در اين زبان ريخت و با اين زبان، معناهايش را جلا داد و به زبان فارسی و هویت ملی مردم‌اش بخشيد. وفور معناها در شعر شاملو، صداي زمانه‌ي جامعه‌اش و پاسخ به سفارش‌هاي زندگي انسان معترض معاصرش هستند:

«بيشتر قطعه‌هاي دفترهاي شعر شاملو از فلسفه‌ي زندگاني و هيجان‌ها و تشويش‌هاي انسان امروز حكايت دارد...شعرش بازگو كننده‌ي انديشه و احساس انسان جديد است...او از انسان مي‌گفت. از انسان شكنجه ديده‌ي اين قرن كه خدايان او را لعنت كرده بودند و او نيز خدايان را. از انسان‌هايي كه خاك با آن‌ها دشمن بود و با اين‌همه بر خاك خفتند، از سنگرفش‌هاي خونين. و از اين رو شعرش اجتماعي‌ترين شعر امروز ايران شد و نجواهاي آرام و خفه را به فريادي رسا بدل كرد.» (عبدالعلي دستغيب، نقد آثار احمد شاملو، صص ۱۶، ۸۸ و ۱۲۸)

*

«مرا فریاد کن!»

آلبوم شعر شاملو را که دست می‌گیریم، با سفرنامه‌ی آزادي همراه می‌شویم و در آن، حکایات آرزومندیِ خود را می‌خوانیم؛ آرزوهاي مشترک گمشده در بي‌نهايت‌هاي يك هستي، سرود لبان و «شكوفه‌ي سرخ پيراهن» نسل مكرر جهان سوم و حلقه‌ي مفقود حياتي شايسته‌ي انسان. شاملو با «يقين بازيافته»، رنج و شادي انسان را در دوري از آن و وصل به آن وصف مي‌كند:

«آه

اگر آزادي سرودي مي‌خواند

كوچك

هم‌چون گلوگاه پرنده‌يي

هيچ‌كجا ديواري فروريخته بر جاي نمي‌ماند.

آه اگر آزادي سرودي مي‌خواند

كوچك

كوچك‌تر حتا

از گلوگاه يكي پرنده.»

دانه‌هاي اين معناها، مهجوريِ انسان را در از خودبيگانگي ـ كه محصول ديكتاتوري، استبداد، ارتجاع، استعمار و جهل است ــ به «فریاد مشترک» فرامی‌خوانند: «من درد مشترکم / مرا فریاد کن!»

*

شرافت تاریخی و اجتماعیِ شعر

«چراغي به دستم / چراغي در برابرم / من به جنگ سياهي مي‌روم.»

اين استعاره‌ها، جامه‌هاي واژه‌هاي سوگند قلم احمد شاملو هستند. واژه‌هايي كه او را در برابر تاجداران و عمامه‌داران آزاديكش، مصون نگاه داشتند تا در عصر روز ۳۱ تير ۱۳۵۸ با شعر «در اين بنبست»، درخششی صاعقه‌وار یابد. زمانه، روزگار تعادل برتر «ابليسِ» مسلط و »پيروزْمست» بود. گروه‌هاي شعبان بيمخ در كوي و خيابان و ميدانها شلاق مي‌زدند، اجتماع قانوني گروه‌ها را به‌هم مي‌زدند، كتاب‌ها و مجله‌ها و روزنامه‌ها مي‌سوزاند، چاقو مي‌كشيدند و هر جنايتي را عليه شهروندان و فعالان سیاسی و فرهنگی مرتكب مي‌شدند و زنان را بي‌شرمانه در معابر عمومي شلاق مي‌زدند. روزگار ابليس مسلط بود!

در اين هواي نفس‌گير، شاملو شرافت تاریخی و اجتماعیِ شعر را برابر همگان نهاد و آينه‌يي برابر تحولات و سفارش روز جامعه‌اش گذاشت:

«روزگار غريبي‌ست، نازنين!

آن كه بر در مي‌كوبد شباهنگام

به كشتن چراغ آمده است.

نور را در پستوي خانه نهان بايد كرد.

آنك قصابانند

بر گذرگاه‌ها مستقر

با كنده و ساطوري خونالود.

روزگار غريبي‌ست، نازنين!

تبسم را بر لب‌ها جراحي مي‌كنند

و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوي خانه نهان بايد كرد.

كباب قناري

بر آتش سوسن و ياس

روزگار غريبي‌ست، نازنين!

ابليسِ پيروزْمست

سور عزاي ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوي خانه نهان بايد كرد.» ـ ۳۱ تير ۱۳۵۸

*

گلچینی از فرهنگ انسانی

احمد شاملو بيست‌وهفت سال با همياري آيدا و دوستانش، فرهنگ عظيم «كتاب كوچه» را ــ كه ناتمام ماند ــ گردآوري و تدوين كرد. «كتاب كوچه» اقيانوسي از واژه و مثل بر گرداگرد پهناوري زبان دلاويز فارسي‌ست. او گلچيني از فرهنگ انساني و بالنده‌ي جهاني را با ياري دوستانش ترجمه كرد، بازسازي نمود، صدا گذاشت ــ با صدايي كه طنين و آوايش، خود، موسيقي‌ست ــ و آلبومي رنگارنگ و زيبا از شعر و ادبيات انسانی و مترقي جهان را در سراسر ايران تكثير كرد و خاطره ساخت.

*

کشف آب و نان جاودانگی

روز ۲ مرداد ۱۳۷۹ يكي از آفرينندگان فلسفي‌ترين شعر پيشرو و مترقي فارسي درگذشت؛ كسي كه پنجاه سال عمر خود را پاي زبان‌شناسي در شعر و نثر و ادبيات توده گذاشت. پس از آن، سنگ مزار شاملو را عمله‌ی لمپن ـ چماقدار بارها شکسته‌اند و مانع برگزاری رسمیِ یادبودهای پرمخاطب او طی سالیان شده‌اند. همین‌ها آدرس شلیک دقیق شاملو به ارتجاع و استبداد و استعمار هستند.

بعضی جان‌ها هستند که جاودانگی در آن‌ها خانه می‌کند و آن‌ها با یادگارهایشان، جاودانگی را آب و نان می‌دهند. حافظ با افشای روی و ریا و سالوس دجالان و محتسبان، هزاران سال است خود را در نسل‌های مردم ایران آب و نان می‌دهد. احمد شاملو در پیوند دادن شعور سیاسی و حافظه‌ی تاریخی با شعر و ادبیات، به سرچشمه‌ی درد و عشق مشترک ایران و ایرانی رسید و همینش، هماره بر آستان «بامداد»، آب و نان جاودانگیِ ستایش‌آمیزش بخشیده است.

۳۰ تیر ۱۴۰۳


برچسب‌ها: احمد شاملو, نقد ادبی, شعر سپید
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳

لينك مطلب