نگاهی به: جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت ـــ سعید عبداللهی

نگاهی به:

جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

*

سعید عبداللهی

*

این مصرع را می‌توان نتیجه‌گیری پایانی یکی از معروف‌ترین غزل‌های حافظ تلقی نمود؛ غزلی با مطلع «زان یار دلنوازم شکریست با شکایت».

حافظ در این غزل به نبرد ازلیِ یأس و امید، گله و سپاس، تردید و اطمینان، تناقض و یگانگی، فراق و وصال و «شکایت و شکر» پرداخته است. همه‌ی این‌ها لوازم جنگ‌های روحی و روانی و ضمیر ناخودآگاه رهنورد کوی عشق و وصال هستند.

در این غزل، حافظ «نکته‌دان عشق» است. با تمام وصف‌هایی که از رنج‌های «بی‌عنایتی»، «ولی‌نشناسی»، «بی‌نهایتی راه»، «خون‌ریز غماز» و «صد هزار منزل در بدایت» می‌کند، خود از محور «نکته‌دانی عشق» منحرف نمی‌شود. با همه‌ی این اوصاف که در ۹ بیت غزل در باب تشریح معرکه‌ی نبرد تناقض و یگانگی و فراق و وصال آشکار می‌کند، باز به یقین عشق محبوب چنگ می‌زند و به رضایت خاطر از پذیرش همه‌ی رنج‌های عاشقانه دست می‌یابد:

هرچند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

*

می‌گوید راهی که طی آن در ضمیر و جانم، «آب» دیده‌‌ام را درآورد، ولی از «در» کوی «حبیب»، سر نمی‌گردانم. او می‌داند که مأمن عشق‌اش همان‌جاست، نه در مدعیان ناپیموده‌ی طریق عشق، که به‌ظاهر ادعای حمایت از او دارند.

در همین بیت، نبرد میان «حبیب» و «مدعی» آشکار است. «جور حبیب»(استعاره‌ی عشق) با جان رهنورد کوی معشوق، اًنس دارد ولی رعایت مدعی به حال او، با جانش پیوند ندارد و اهل بازار معامله و کسب سود است.

مترادف همین معنا را حافظ در این بیت آورده است:

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

باشد که از خزانة غیبم دوا کنند.

جایی دیگر می‌گوید:

لاف عشق و گله از یار؟ زهی لاف دروغ

عشق‌بازان چنین، مستحق هجرانند.

در بیت آخر غزل «زان یار دلنواز»، حافظ با اعتماد به‌نفس و اطمینان خاطر از پیروزی بر «بی‌عنایتی»، «ولی‌نشناسی»، «بی‌نهایتی راه»، «خون‌ریز غماز» و «صد هزار منزل در بدایت»، حکم نهاییِ عشق را در نتیجه‌گیری از این غزل، خودش صادر می‌کند:

عشقت رسد به فریاد ار خود به‌سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

اگر تو هم عاشق حقیقی باشی، عشقت به حیرت و اعجاب خواهد رسید که حافظ از چهارده شاخسار روایت قرآن، چه میوه‌هایی چیده است! انگار همین غزل، یکی از این چهارده روایت است که اگر دریابی‌اش، عشقت به فریاد خواهد آمد.

[یادآوری: در فرهنگ حافظ، «دوست» همه‌جا جایگاه حبیب[انسان کامل]، یعنی معشوق را دارد. در دیوان او دلتنگی‌ها و گله‌ها از دوست، همراه با ستایش‌ها از او بسیار است.]

۲۵ مهر ۱۴۰۴

*

پیوست:

غزل شماره ۹۴ دیوان حافظ

*

زان یار دلنوازم شكریست با شكایت

گر نكته‌دان عشقی بشنو تو این حكایت

بی‌مزد بود و منت هر خدمتی كه كردم

یا رب مباد كس را مخدوم بی‌عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد كس

گویی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون كمندش ای دل مپیچ كان‌جا

سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خون‌ریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای كوكب هدایت

از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم

یك ساعتم بگنجان در سایة عنایت

این راه را نهایت صورت كجا توان بست

كش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوشتر كز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به‌سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت


برچسب‌ها: حافظ, نقد ادبی, غزل
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در جمعه ۲ آبان ۱۴۰۴

لينك مطلب

رئالیسم و ضد رئالیسم ـــ دکتر سیروس پرهام

از مقدمه‌ی کتاب:

رئالیسم و ضد رئالیسم

نوشته‌ی: دکتر سیروس پرهام

*

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی

*

هنرمند راستین هرگز استغفار نمی‌کند، اما اگر جهان را امروز به‌گونه‌ای دیگر می‌بیند، می‌گوید که امروز جهان را چنین می‌بینم. هنرمند راستین واقعیت‌های تاریخی امروز را در آثاری که امروز و از این پس به‌وجود می‌آورد به‌کار می‌گیرد و ملزم به حک و اصلاح آثار گذشته در پرتو واقعیت‌های امروز نیست.

در اين دوران دگرگوني پرشتاب ارزش‌ها، ارزش پايدار، در بيدار ماندن است؛ چشم و گوش را باز نگهداشتن، جست‌وجو كردن و بي‌دروغ و ريا گفتن و بازگو كردن و به نواله‌اي دست‌آموز نشدن و به افيوني در خواب نرفتن. بگذار كه انديشه‌اي پاك، هر چند آميخته به ترديد و اشتباه، برقرار و استوار بماند تا نگويند كه:

چه شكرهاست در اين شهر كه قانع شده‌اند

شاهبازان طريقت به مقام مگسي (حافظ)


برچسب‌ها: هنرمند, نقد ادبی, سیروس پرهام
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در جمعه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۴

لينك مطلب

جهان‌بینی شاعرانه چیست؟ ــ سعید عبداللهی

جهان‌بینی شاعرانه چیست؟

*

سعید عبداللهی

*

برخی شاعران دارای جهان‌بینی و شاعرانی فاقد جهان‌بینی هستند.

جهان‌بینی، جهان تفکر و نگرش را تاریخی و انسان‌شمول می‌کند. واژه‌ها و تصویرها از سرچشمه‌های این جهان می‌جوشند.

حلقه‌های متفاوت شعرهای متولدشده از جهان‌بینی را که به‌هم وصل کنیم، یک هدف متعالی و آرمان مشترک انسانی را ترسیم می‌کنند.

یک آرزوی بشری در چنین شعرهایی جریان مستمر دارد.

فراتر از شعر فردیت‌گرا و شخص‌محور هستند.

جامعه‌گرا هستند.

آرزویشان اجتماعی و انسانی است، نه فردی.

درد خصوصی و شخصی نیست که شعرشان را برمی‌انگیزد.

چنین شاعرانی جامعه و سیستم را نقد می‌کنند، نه فرد را.

همواره چنگ در چنگ ابتذال هستند و اصالت انسانی را ترویج می‌کنند.

از جهل، دود و دم‌منشی، بادسنجی و بازارگرمیِ کولی‌دهنده به جباران سلطه‌گر سیاسی و مذهبی، رنج می‌برند و شعر و قلم‌شان مشعل آگاهی‌افروز و افشاگر و روشنگر است.

شاعران دارای جهان‌بینی، از سیاست رایج و آثار جهانی و اقلیمی آن غافل نیستند. شعرشان مسؤلیت‌پذیر و اعتراضی است.

دنبال فرهنگ‌سازی هستند.

مثل ویکتور هوگو، حافظ، مولوی، گوته، نیمایوشیج، نزار قبانی، محمود درویش، پابلو نرودا، مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو، فروغ فرخ‌زاد، شیرکو بیکس، محمد مختاری، هوشنگ ابتهاج، کاظم مصطفوی و...

در داستان و رمان مثل لئو تولستوی، فئودور داستایوفسکی، رومن رولان، صادق چوبک، آلبر کامو، صمد بهرنگی، گابریل گارسیا مارکز، غلامحسین ساعدی و...

در نقد ادبی مثل عبدالحسین زرین‌کوب، ژان پل سارتر، منوچهر هزارخانی، رضا براهنی، عبدالعلی دستغیب و...

*

۱۰ آبان ۱۴۰۳


برچسب‌ها: جهان‌بینی شعر, نقد ادبی, رسالت هنر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در یکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳

لينك مطلب

هماره بر آستان «بامداد»

هماره بر آستان «بامداد»

سعید عبداللهی

درد کشدار و عشق وفادار

احمد شاملو از نادر شاعران ایران است که بیشترین مخاطب را در میان چندین نسل از دهه‌ی ۵۰ تا کنون داشته و نیز در زمره‌ی شاعرانی‌ست که بیشترین نقدها و تحلیل‌ها بر شعر او نوشته شده است. علت این میزان از مطلوب بودن و نقد شدن را در چه عامل یا عواملی باید دید و شناخت؟

بی‌شک زمینه‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگیِ ایران در یک قرن گذشته، از مهم‌ترین عواملی هستند که هم مردم و جامعه‌ی ایران و هم شاعرانی چون احمد شاملو، در آن‌ها «درد مشترک» داشته‌اند. زیر و بم‌های جای پای قلم و زندگی سیاسی شاملو از دهه‌ی ۳۰ به‌بعد گواهیِ این دغدغه و درد، و در آن‌سوی‌شان، عشق مشترک او و مردم ایران هستند. شاملو در یکی از آخرین گفتارهایش، درد کشدار و عشق وفادار دیرینه‌اش را در یک عبارت کوتاه خلاصه نموده است:

«دغدغه‌ی مداوم و بی‌امان شب و روز من مسأله‌ی آزادی است». (کتاب «یک هفته با شاملو»، ص ۹۶)

*

یک بینش و جهان‌بینی

همین یک عبارت کافی‌ست تا مخاطب قلم شاملو با پرتو آن، به بازخوانی کتاب‌های شاملو بپردازد و علت موفقیت او را میان نسل‌اندرنسل این شش دهه دریابد؛ نسل‌هایی که پی‌درپی گرفتار ضد آزادی، سرکوب و سانسور توسط شاه و شیخ بوده‌اند و زبان بیان درد و عشق‌شان را در آینه‌ی آثار شاعران و نویسندگانی چون شاملو می‌یابند.

نگرش شاملو به شعر، یک بینش و جهان‌بینی است و نه صرفاً قابی از زیور واژه‌ها. همین عامل هم پلی میان او و نسل مشتاق شعر مفهومی و عجین با رنج و عشق انسانی برقرار می‌کند:

«هدف شعر، تغییر بنیادی جهان است. آرمان هنر، عروج انسان است.» (از یادداشت‌ها و نامه‌ها به شاعران جوان)

«شعر باید مشکلی را حل کند یا انسان را به خودش بشناساند یا نشان بدهد که جهان با این‌همه زباله، شایستة شأن آدمی نیست.» (یک هفته با شاملو، ص ۹۵)

«زباله»! آیا منظور شاملو جز دیکتاتورها در انواع سیاسی و سالوسی و مذهبی آن است که آرزوها، رؤیاها، زندگی و هستیِ «آدمی» را گروگان قدرت‌پرستی و ثروت‌اندوزی خود گرفته‌اند؟ دیکتاتورها در منظر نگاه و قلم شاملو بسیار شبیه نقش آن‌ها در نگاه و منظر پابلو نرودا [شاعر شهیر شیلیایی، ملقب به وجدان قاره] هستند. شاملو هم‌چون نرودا در «تعجب» است که چرا از این‌ها باید ترسید؟ کسانی که موجوداتی «مضحک»، «شپشک»، «ابله» و «دلقک»‌اند:

«من واقعاً از برخورد با بعضی‌ها که فقط به شنیدن اسم این شپشک‌ها رنگ و روی‌شان را می‌بازند تعجب می‌کنم. دربار قرن ما پر از این دلقک‌هاست. فقط کافی‌ست نشان بدهی به‌جای ترساندن تو، خنده‌ات می‌اندازند. صدای شاه که آن لحظات آخر عقل و فعلش قاتی شده بود و گریان و عرق‌ریزان نطق می‌فرمود که «ندای انقلاب‌تان را شنیدم» یادمان هست. این‌ها آن‌قدر ابلهند که از سرنوشت مضحک همدیگر هم متنبه نمی‌شوند.» (همان، ص ۸۸)

همین بینش و جهان‌بینیِ شاعرانه است که احمد شاملو را با نوشته‌هايي چون آينه در برابر زندگی و جهان ما قرار می‌دهد. از این‌رو شعر او، «حنجرهيي‌ست پرخنجر» با فريادي بر قلعه‌هاي فراعنه‌ي تاجدار و دستاربند. قلم او با شعر و ادبيات، نوري بر ويرانه‌هاي برهم انباشته‌ي ميهن و جهانش انداخته است. او با «كاشفان فروتن شوكران»، «ترانه‌هاي كوچك غربت» و «در اين بن‌بست»، مانيفست شعر پيشرو سياسي، ضد ارتجاع، آزاديخواه و نبرد با ديكتاتوري را از دهه‌ي ۳۰ تا هم‌اکنون ماندگار نموده است.

*

آفریدن یک «زبان»

شاملو پس از رنسانس نيمايي، با پشتكار و سماجتي ادبی ــ هنری، يك «زبـان» آفريد. او خامه‌ي معنا را در اين زبان ريخت و با اين زبان، معناهايش را جلا داد و به زبان فارسی و هویت ملی مردم‌اش بخشيد. وفور معناها در شعر شاملو، صداي زمانه‌ي جامعه‌اش و پاسخ به سفارش‌هاي زندگي انسان معترض معاصرش هستند:

«بيشتر قطعه‌هاي دفترهاي شعر شاملو از فلسفه‌ي زندگاني و هيجان‌ها و تشويش‌هاي انسان امروز حكايت دارد...شعرش بازگو كننده‌ي انديشه و احساس انسان جديد است...او از انسان مي‌گفت. از انسان شكنجه ديده‌ي اين قرن كه خدايان او را لعنت كرده بودند و او نيز خدايان را. از انسان‌هايي كه خاك با آن‌ها دشمن بود و با اين‌همه بر خاك خفتند، از سنگرفش‌هاي خونين. و از اين رو شعرش اجتماعي‌ترين شعر امروز ايران شد و نجواهاي آرام و خفه را به فريادي رسا بدل كرد.» (عبدالعلي دستغيب، نقد آثار احمد شاملو، صص ۱۶، ۸۸ و ۱۲۸)

*

«مرا فریاد کن!»

آلبوم شعر شاملو را که دست می‌گیریم، با سفرنامه‌ی آزادي همراه می‌شویم و در آن، حکایات آرزومندیِ خود را می‌خوانیم؛ آرزوهاي مشترک گمشده در بي‌نهايت‌هاي يك هستي، سرود لبان و «شكوفه‌ي سرخ پيراهن» نسل مكرر جهان سوم و حلقه‌ي مفقود حياتي شايسته‌ي انسان. شاملو با «يقين بازيافته»، رنج و شادي انسان را در دوري از آن و وصل به آن وصف مي‌كند:

«آه

اگر آزادي سرودي مي‌خواند

كوچك

هم‌چون گلوگاه پرنده‌يي

هيچ‌كجا ديواري فروريخته بر جاي نمي‌ماند.

آه اگر آزادي سرودي مي‌خواند

كوچك

كوچك‌تر حتا

از گلوگاه يكي پرنده.»

دانه‌هاي اين معناها، مهجوريِ انسان را در از خودبيگانگي ـ كه محصول ديكتاتوري، استبداد، ارتجاع، استعمار و جهل است ــ به «فریاد مشترک» فرامی‌خوانند: «من درد مشترکم / مرا فریاد کن!»

*

شرافت تاریخی و اجتماعیِ شعر

«چراغي به دستم / چراغي در برابرم / من به جنگ سياهي مي‌روم.»

اين استعاره‌ها، جامه‌هاي واژه‌هاي سوگند قلم احمد شاملو هستند. واژه‌هايي كه او را در برابر تاجداران و عمامه‌داران آزاديكش، مصون نگاه داشتند تا در عصر روز ۳۱ تير ۱۳۵۸ با شعر «در اين بنبست»، درخششی صاعقه‌وار یابد. زمانه، روزگار تعادل برتر «ابليسِ» مسلط و »پيروزْمست» بود. گروه‌هاي شعبان بيمخ در كوي و خيابان و ميدانها شلاق مي‌زدند، اجتماع قانوني گروه‌ها را به‌هم مي‌زدند، كتاب‌ها و مجله‌ها و روزنامه‌ها مي‌سوزاند، چاقو مي‌كشيدند و هر جنايتي را عليه شهروندان و فعالان سیاسی و فرهنگی مرتكب مي‌شدند و زنان را بي‌شرمانه در معابر عمومي شلاق مي‌زدند. روزگار ابليس مسلط بود!

در اين هواي نفس‌گير، شاملو شرافت تاریخی و اجتماعیِ شعر را برابر همگان نهاد و آينه‌يي برابر تحولات و سفارش روز جامعه‌اش گذاشت:

«روزگار غريبي‌ست، نازنين!

آن كه بر در مي‌كوبد شباهنگام

به كشتن چراغ آمده است.

نور را در پستوي خانه نهان بايد كرد.

آنك قصابانند

بر گذرگاه‌ها مستقر

با كنده و ساطوري خونالود.

روزگار غريبي‌ست، نازنين!

تبسم را بر لب‌ها جراحي مي‌كنند

و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوي خانه نهان بايد كرد.

كباب قناري

بر آتش سوسن و ياس

روزگار غريبي‌ست، نازنين!

ابليسِ پيروزْمست

سور عزاي ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوي خانه نهان بايد كرد.» ـ ۳۱ تير ۱۳۵۸

*

گلچینی از فرهنگ انسانی

احمد شاملو بيست‌وهفت سال با همياري آيدا و دوستانش، فرهنگ عظيم «كتاب كوچه» را ــ كه ناتمام ماند ــ گردآوري و تدوين كرد. «كتاب كوچه» اقيانوسي از واژه و مثل بر گرداگرد پهناوري زبان دلاويز فارسي‌ست. او گلچيني از فرهنگ انساني و بالنده‌ي جهاني را با ياري دوستانش ترجمه كرد، بازسازي نمود، صدا گذاشت ــ با صدايي كه طنين و آوايش، خود، موسيقي‌ست ــ و آلبومي رنگارنگ و زيبا از شعر و ادبيات انسانی و مترقي جهان را در سراسر ايران تكثير كرد و خاطره ساخت.

*

کشف آب و نان جاودانگی

روز ۲ مرداد ۱۳۷۹ يكي از آفرينندگان فلسفي‌ترين شعر پيشرو و مترقي فارسي درگذشت؛ كسي كه پنجاه سال عمر خود را پاي زبان‌شناسي در شعر و نثر و ادبيات توده گذاشت. پس از آن، سنگ مزار شاملو را عمله‌ی لمپن ـ چماقدار بارها شکسته‌اند و مانع برگزاری رسمیِ یادبودهای پرمخاطب او طی سالیان شده‌اند. همین‌ها آدرس شلیک دقیق شاملو به ارتجاع و استبداد و استعمار هستند.

بعضی جان‌ها هستند که جاودانگی در آن‌ها خانه می‌کند و آن‌ها با یادگارهایشان، جاودانگی را آب و نان می‌دهند. حافظ با افشای روی و ریا و سالوس دجالان و محتسبان، هزاران سال است خود را در نسل‌های مردم ایران آب و نان می‌دهد. احمد شاملو در پیوند دادن شعور سیاسی و حافظه‌ی تاریخی با شعر و ادبیات، به سرچشمه‌ی درد و عشق مشترک ایران و ایرانی رسید و همینش، هماره بر آستان «بامداد»، آب و نان جاودانگیِ ستایش‌آمیزش بخشیده است.

۳۰ تیر ۱۴۰۳


برچسب‌ها: احمد شاملو, نقد ادبی, شعر سپید
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳

لينك مطلب

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ (۵)

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ (۵)

تهیه، تدوین و تولید: سعید عبداللهی

*

چهره‌ها: نصرت رحمانی، هوارد فاست، سهراب سپهری

*

چهره‌ها: ماریو بارگاس یوسا، توماس مان، یاشار کمال، الیف شافاک، عزیز نسین

*

چهره‌ها: بهمن فرزانه، محمد قاضی، صادق هدایت، ابراهیم یونسی

*

چهره‌ها: صمد بهرنگی، بزرگ علوی، محمدتقی بهار، سیمون دوبوار، پابلو نرودا

پایان


برچسب‌ها: ادبیات, ادبیات چیست, نقد ادبی, فرهنگ و هنر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

لينك مطلب

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ (۴)

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ )

تهیه، تدوین و تولید: سعید عبداللهی

*

چهره‌ها: امیرحسین آریان‌پور، نزار قبانی، ارنست همینگوی

*

چهره‌ها: بهرام صادقی، تظاهرات وال استریت

*

چهره‌ها: نیکوس کازانتزاکیس، احمد محمود،

عبدالحسین زرین‌کوب، خورخه لوئیس بورخس

*

چهره‌ها: بهرام بیضایی، رحیم معینی کرمانشاهی، حمید مصدق،


ایرج جنتی عطایی، پل الوار، هوشنگ ابتهاج
*
ادامه دارد...


برچسب‌ها: ادبیات, ادبیات چیست, نقد ادبی, فرهنگ و هنر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

لينك مطلب

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ (۳)

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ (۳)

تهیه، تدوین و تولید: سعید عبداللهی

*

چهره‌ها: محمد فرخی یزدی، بیژن ترقی، سعید سلطانپور

*

چهره‌ها: زری اصفهانی، مهدی حسین‌پور(بهداد)، عزیزالله صناعی(پدر شریف)،

غادة السمان، آنا آخماتوا، اوریانا فالاچی

*

چهره‌ها: ناظم حکمت، ماکسیم گورکی، حمید اسدیان(کاظم مصطفوی)، اکتاویو پاز

*

چهره‌ها: طاهره(فاطمه) قرة‌العین، سیمین بهبهانی

*

ادامه دارد...


برچسب‌ها: ادبیات, ادبیات چیست, نقد ادبی, فرهنگ و هنر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

لينك مطلب

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ (۲)

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ (۲)

تهیه، تدوین و تولید: سعید عبداللهی

*

چهره‌ها: پروین اعتصامی، ژاله اصفهانی، غزاله علیزاده، نیمایوشیج

*

چهره‌ها: فدریکو گارسیا لورکا، گابریل گارسیا مارکز، اونورو دو بالزاک، نجیب محفوظ، لئو تولستوی

*

چهره‌ها: غلامحسین ساعدی، صادق چوبک، پرویز ناتل خانلری، جمال میرصادقی، سیمین دانشور، رضا براهنی

*

چهره‌ها: بیژن مفید، علی‌اشرف درویشیان، محمد دبیرسیاقی، ابوالحسن نجفی

*

چهره‌ها: دنیس ریسوس، فئودور داستایوفسکی، آنتوان چخوف، ژان پل سارتر، میخائیل شولوخف، امه سزر

ادامه دارد...


برچسب‌ها: ادبیات, ادبیات چیست, نقد ادبی, فرهنگ و هنر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

لينك مطلب

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ (۱)

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ (۱)

تهیه، تدوین و تولید: سعید عبداللهی

*

چهره‌ها: جبران خلیل جبران، برتولت برشت، ابوالقاسم فردوسی، فروغ فرخ‌زاد، پابلو نرودا،

محمدرضا شفیعی کدکنی، احمد شاملو

ویلیام شکسپیر، پروین اعتصامی، رومن رولان، محمود درویش.

*

چهره‌ها: علی‌اکبر دهخدا، حسن عمید، محمد معین.

*

چهره‌ها: رضا سیدحسینی، هوشنگ گلشیری، لنگستن هیوز، محمدعلی جمالزاده، شیرکو بیکس.

*

ادامه دارد...


برچسب‌ها: ادبیات, ادبیات چیست, نقد ادبی, فرهنگ و هنر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در یکشنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۳

لينك مطلب

پشت سر ــ س. ع. نسیم

پشت سر

*

س. ع. نسیم

*

پشت سر، مجنون‌تر

پشت سر از خون، تر

پشت سر، آه...از گذر

پشت سر در هر ورق

واژه‌ها بیدارتر

لیک سیاسان دهر

از یکی کفتارتر!

۲۲ دی ۱۴۰۲


برچسب‌ها: نقد تاریخی, نقد ادبی, شعر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲

لينك مطلب

جایگاه تاریخی، ادبی و سیاسی کتاب «با چراغ و آینه» ــ سعید عبداللهی

جایگاه تاریخی، ادبی و سیاسی کتاب «با چراغ و آینه»

*

سعید عبداللهی

*

پس از یک دوره‌ی تقریباً چهار ماهه، یادداشت‌برداری از کتاب حجیم «با چراغ و آینه» [۷۶۰ صفحه] نوشته شفیعی کدکنی به‌پایان رسید.

شاید در عصر بی‌حوصله‌ی پسامدرن، تمرکز بر مطالعه‌ی معناها و رسوخ در تاروپود متن‌های بلند، تابوشکنی باشد!

بیش از یک‌پنجم کتاب یادداشت‌برداری شد. تلاش شد جوهر اصلی همه‌ی مباحث کتاب، استخراج شود. بسیاری جاهای این کتاب، شرح تاریخ سیاسی و چگونگی دنیای سیاست در ایران است. از این رو، مخاطب کتاب، فراگیر است.

اما نظر من درباره این کتاب:

کتابی چکیده‌ی عمر فیزیکی و فکری شفیعی کدکنی.

تابلویی از سیر تفکرات او از نوجوانی تا دهه‌ی ۹۰ خورشیدی.

یکی از بهترین منابع برای شناخت روش‌ها و اصول نقد شعر و نقد ادبی.

چندین پاسخ به یک پرسش تکراری در ادوار پیاپی: شعر چیست؟

بررسی علل بیماری‌های دوره‌یی جامعه‌ی ایران و بیماری ادبیات و شعر آن.

تا به‌حال، جوهر سیاست در ایران چه بوده است؟ [پاسخ به این تناقض که علت دوری شفیعی کدکنی از فضای سیاسی ایران چیست.]

در این کتاب شاید برای نخستین بار متوجه می‌شویم شفیعی کدکنی یک سیاست‌شناس ماهر و یک تاریخ‌شناس کم‌نظیر در بین شاعران معاصر ایران است.

خواننده در این کتاب متوجه می‌شود که ایران ما فلسفه ندارد و به چه آسیب‌های پیاپی از این کمبود دچار شده‌ایم و هستیم.

تشریح بیماری استعاره‌های تجریدی که دشمن خلاقیت فرهنگی و ادبی هستند. به این عبارات توجه کنید: «در یک جامعه‌ی بیمار که با یک مویز نقد مدرن، گرمش می‌شود و با یک غوره‌ی رئالیسم سوسیالیستی سردی‌اش می‌کند، چگونه می‌توان در باب پروین و جایگاه او سخن گفت؟...انبوه استعاره‌های هرز و پا در هوای شعر عصر صفوی را از یاد نبریم که در هر گوشه‌ی دیوان‌های هر یک از ایشان، صدها و هزارها استعاره‌ی تجریدی پا در هوا، بر روی هم خوابیده و در حال پوسیدن است». ص ۴۶۳

شعاع مطالعاتی هر انسانی چقدر می‌تواند باشد؟ در این کتاب با نویسنده‌یی همراه می‌شویم که تاریخ سیاسی، تاریخ ادبیات، تاریخ شعر، موضوعات مبتلابه دوره‌های زیستیِ مردم ایران، تقریباً تمام دیوان‌‌های شعر قدیم و میانه و جدید فارسی و آثار نویسندگان معروف جهان را در شعاع دایره‌ی دانسته‌هایش دارد.

این کتاب، نقدی جامع و دفاعیه‌یی موفق از «جان نجیب هنرمندان بزرگ» ایران است.

این یادداشت‌برداری را تقدیم‌تان خواهم کرد؛ به‌خصوص که می‌تواند منبع مراجعه و استناد برای نوشته‌هایتان باشد.

می‌ماند قدرشناسی و سپاس بی‌اندازه از همراهان گرامی که این کتاب را در اختیارم گذاشتند.


برچسب‌ها: با چراغ و آینه, نقد ادبی, شعر معاصر ایران
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در یکشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۲

لينك مطلب

فروزان‌فر و شعر ــ محمدرضا شفیعی کدکنی

فروزان‌فر و شعر

*

به‌مناسبت ۱۶ اردیبهشت

سالگرد درگذشت استاد بدیع‌الزمان فروزان‌فر

*

از کتاب: با چراغ و آینه

نوشته: محمدرضا شفیعی کدکنی

*

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی

*

ــ اگر از استاد فروزان‌فر فقط مجموعه‌ی موجود اشعار باقی مانده بود و آن‌همه تحقیقات بی‌همتای عرفانی و ادبی به‌نام او ثبت نشده بود، او بسی شاعرتر از این می‌بود و بیشتر از این به شاعری شناخته می‌شد.

دشمن طاووس آمد پر او. شهرت جهانی و اعتبار چشمگیر و استثنایی فروزان‌فر در قلمرو تحقیقات ادبی و عرفانی، در طول پنجاه سال از عمر هفتاد و چند ساله‌اش، سبب شده است که این بخش از حیات معنوی او به‌کلی فراموش شود.

علت این‌که به پایگاه شایسته‌ی خویش در شعر نرسیده بود، همین بلای تحقیقات بود که از دو سوی او را از این موهبت بازداشته بود.

شاعری نوعی رهایی از قید و بندهاست. او به‌شدت پایبند آن قید و بندها بود. از ریاست دانشکده الاهیات بگیر تا سناتوری و ریاست کتاب‌خانه سلطنتی. بیهوده نیست که می‌گوید:

ولیکن ز هر در مرا شغل‌هاست

که بگذشت نارم همی زی‌درا

نیارم برآوردن آوا که چرخ

فروبرده در حنجرم خنجرا

فروداشت کردم که برداشت نیست

سزاوار این زخمگین، حنجرا

صص ۴۳۸ و ۴۳۹ و ۴۴۰

*

دریغا که «استدراج سیاست»، فرهنگ ما را از دست‌آوردهای دیگری محروم کرد و عمر و زندگی استاد در کرسی مجلس سنا یا پشت میز ریاست دانشکده و ریاست کتاب‌خانه سلطنتی سپری شد؛ کارهایی که یک سرهنگ بازنشسته آن را بسی بهتر از او از عهده برمی‌آمد.

با این‌همه فروزان‌فر در حوزه‌ی تحقیقات ادبی و عرفانی، نه مقدم داشت و نه تالی دارد. ص ۴۴۵

ــ بی‌گمان بالاترین پایگاه فروزان‌فر در قلمرو تحقیقات ادبی و عرفانی است و در این پهنه، هیچ‌کسی را همتای او نداشته‌ایم. ص ۴۴۶

ــ فروزان‌فر در روشنای هوش سرشار خویش، در حوزه‌ی تحقیقات توانست به آفاقی دست یابد که دیگران یکسره از آن محروم بوده‌اند. به همین‌دلیل، تحقیقات فروزان‌فر در زبان فارسی، هیچ‌گاه کهنه نخواهد شد. بارقه‌ی هوش او به کشف نکته‌ها و جست‌وجوی روابط بسیار پیچیده‌ی مسائلی پرداخته است که جز با گونه‌یی نبوغ بدان مسائل نمی‌توان دست یافت. «سخن و سخنوران» او هنوز هم بزرگ‌ترین تاریخ انتقادی شعر فارسی است که معاصران ما از نوشتن یک فصل آن هنوز عاجزند. ص ۴۴۷


برچسب‌ها: فروزان‌فر, با چراغ و آینه, نقد ادبی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲

لينك مطلب

قصه نو، انسان طراز نو ــ آلن رب گری‌یه

یادداشت‌هایی از کتاب

قصة نو، انسان طراز نو

نوشته: آلن رب گری‌یه

برگردان: دکتر محمدتقی غیاثی

انتشارات امیرکبیر، چاپ اول ۱۳۷۰

 

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی

 

ـ در حسادت، احساس در ردیف اشیاء قرار می‌گیرد و نمی‌توان آن را از اشیاء‌ جدا ساخت. سلطة اشیاء سبب سقوط عواطف می‌شود و حضور آدمی را به نگاهی محدود می‌سازد.  ص ۲۴

ـ شدیدترین لذت‌ها در پی رنج‌ها فراهم می‌شوند. ص ۲۶

ـ هواخواهی از هنر در برابر هر سیاست‌پیشه یا در اندرون هر دسته و جمعیت مترقی، کار آسانی نیست.  ص ۴۱

ـ با وجود مستحکم‌ترین معنقدات سیاسی و با وجود شوق مبارزه، هنر نمی‌تواند به‌صورت وسیله‌یی در خدمت مرامی درآید که قلمرو وسیع‌تری دارد؛ اگر چه این مرام عادلانه‌ترین و شورانگیزترین مرام‌ها باشد.  ص ۴۲

ـ ادبیات فقط موقعیت انسان و جهانی را که انسان با آن در ستیز است مطرح می‌کند.  ص ۴۴

ـ ادعای هواداری از یک عقیده‌ی سیاسی در اندرون قصه معقول نیست. حتی عقیده‌یی که به‌نظر ما درست می‌نماید و در حیات سیاسی خود برای پیروزی آن مبارزه می‌کنیم.  ص ۶۴

ـ نویسنده امروز خواننده را خوار نمی‌شمارد؛ بلکه نیاز مطلق خود را به مساعدت او اعلام می‌دارد. این مساعدت باید فعالانه، آگاهانه و خلاق باشد. نویسندة امروز از خوانندة خود تقاضای دریافت جهانی کامل، سرشار و سربسته ندارد. به‌عکس: نویسنده از خوانندة خود می‌خواهد که در آفرینش شرکت کند، او نیز دست‌اندرکار خلق اثر و جهان باشد. و بدین‌ترتیب بیاموزد که چگونه زندگی ویژة خود را بیافریند.   ص ۸۰

ـ هنر، زندگی است؛ در هنر هیچ چیزی پایدار و جاودانه نیست. هنر بدون این مبارزة ابدی نمی‌تواند وجود داشته باشد. ولی تحولات و انقلابات ادبی موجب تجدد جاودانی آن می‌گردد.   ص ۸۵

ـ قصه بیان حال نیست؛ قصه یک جست‌وجو است؛ قصه در جست‌وجوی وجود خویش است.  ص ۸۶

ـ همه‌ی آنانی که خواه سیاست‌پیشه باشند یا نباشند، از کتاب توقعی جز تکرار مکرارت و توضیح واضحات ندارند، یا از روحیه‌ی چون و چرایی و جوینده می‌ترسند، به ادبیات بدگمانند.   ص ۸۷

 


برچسب‌ها: نقد ادبی, قصه نویسی, فیش‌برداری
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۲ تیر ۱۴۰۰

لينك مطلب

سفری با رساله‌های عاشقانة گابریل گارسیا مارکز ــ سعید عبداللهی

مقاله

سفری با رساله‌های عاشقانة گابریل گارسیا مارکز

نوشته: سعید عبداللهی

 

نشانی دریافت مقاله:

https://bit.ly/3gmDXSP


برچسب‌ها: نقد ادبی, رئالیسم جادویی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۰

لينك مطلب

يكي پرسيد: راستي «شعر چيست؟» ـــ سعید عبداللهی

يكي پرسيد: راستي «شعر چيست؟»

   سعید عبداللهی

 

«كسي كه با روزگارش كنار آمده باشد،

 چيز تازه‌يي نمي‌طلبد و در پي ساختن برنمي‌آيد.»

(مقدمة «آفرينش و آزادي»، چاپ اول ـ بابك احمدي)

 

   با روزگار خود كنار نیا! تازه‌خواه باش! دنبال تعریفی دیگر از آن‌چه كه هستی تو را می‌سازند، باش! با این تعریف، رابطه با  جهان خود را بشناس! با تغییر در زبان، دیگرگونه بیندیش، دیگرگونه نگاه كن، دیگرگونه بگو، دیگرگونه بنویس!

    با روزگار خود كنار نیا! دنبال استعاره باش! با جریانی كه در رگ و رود جامعه‌ات می‌دود، یگانه و صمیمی باش!

    با روزگار خود كنار نیا! مثلثی با سه وجه متقاطعِ بی‌نهایت بساز! از وجه «عاطفه» پا به درون مثلث بگذار! كنار وجه «تخیل» بایست! در فضای بی‌آرامِ بلوغی نو تنفس خواهی كرد. از پله‌های وجه «زبان» بالا و بالا برو! در میلادی بكر و نو، به گیتی و انسان‌ها نگاه كن! تردید نكن كه با «تكوین الهام» و «نیروی آفرینش»، از این پس با لحظه‌ها و هفته‌ها و سال‌های روزگار خود كنار نمی‌آیی! باردار مسئولیت‌شناسی انسانی‌یی شده‌یی كه ودیعه‌یی از عشق دیگران ـ طبیعت، هستی، انسان و تاریخ ـ در وجود توست. ودیعه‌یی چون آینه‌یی برابر تو، تا در آن اعتراف كنی كه شعر در مسئولیت‌شناسی انسانی‌اش، ودیعه‌یی از عشق دیگران ـ طبیعت، هستی، انسان و تاریخ ـ در وجود ما می‌باشد.  

   از آن پس چیزی در وجود تو تبعید می‌شود كه برای رهایی از هجران ازلی‌اش، تو را به جانب زایش ابدی نیل می‌دهد و می‌كشاند. این رفت و آمدهای تبعید و هجران ازلی و زایشِ ابدی، تضاد می‌آفرینند و تضاد، اثر را خلق می‌كند؛ و ریشه‌های درخت اثر از سرچشمه‌های ازلی و ابدی می‌آشامد. این آغازهای همیشة باردارشدن و طلوع‌های همیشة زایش است. این سیری‌ست به جانب تكاملی توقف‌ناپذیر و حسی همیشه گرسنه و نیازی همیشه تشنه. گرسنگی و تشنگی‌یی كه در گهوارة «تخیل و عاطفه و زبان»، مولود شعر را به آوا و نـدا و موسیقی كلمه بالغ می‌كنند. موسیقی‌یی چون آینه‌یی برابر تو تا اعتراف كنی كه شعر، تبعیدشدگی مداومی در دنیای درون و زایشی ابدی در جهان بیرون است.

   در تحول زبان، تكامل تخیل و بلوغ عاطفه، به نوع و جنسی از نگاه به انسان، به زندگی، به زمان، به وجود و به تبیین هستی می‌رسی. در این آفریدن، زمان و تاریخ به یك «آن» بدل می‌شوند و جهان را «در مشت خود» (۱) می‌گیری و «از آن چشم پوشیدن» (۲) آغاز می‌كنی؛ و اعتراف خواهی كرد كه شعر حاصل گره خوردن سه خط متقاطعِ «تخّـیـل، عاطفه و زبان» است. این سه، تحول در كلمه را ایجاد می‌كنند. حاصل این تحول و تكوین، مولود شعر است.

   در رفت و آمد این تبعیدشدگی و زایش، همه‌چیز كشف كردنی‌ست. خلق كردن است و آفرینش؛ سكوت را بانگی كردن و آفرینش را سرودی. از آن پس با كلماتی كه تو را می‌خوانند و بالغت می‌كنند، با احساس و ادراكی كه تو را به آگاهی و شناخت می‌كشانند، با پیرامونت كه تو را احاطه و یاری می‌كند، و با جریانی كه در رگ و رود جامعه‌ات می‌دود، باید یگانه و صمیمی باشی. لحظة الهام شعر، همین حس توفانی را القا می‌كند. از آن به بعد دیگر شاعر، صاحب اثری است كه باید به مولود خویش وفادار باشد و از آن محافظت كند. از آن به بعد كار اصلی شاعر، استمرار مسئولیت انسانی شعرش از پس تولد و پیدایش آن است.                                                                                                      شعر در بطن زندگی صیرورت یافته و رشد می‌یابد، اما فراتر از واقعیت‌های زندگی، در جوهر و حركتش، از ابتذالِ روزمرگی زندگی مبرا و دور می‌شود. در جنبش عاطفی، گسترة تخیل و بلوغ زبانش، نگاهش به هستی و انسان، از كیفیتی متعالی‌تر از جریان زندگی برخوردار می‌شود. در ستیز با واقعیت‌های ناگزیر و تلخ زندگی ـ كه دزدان بی‌رحم و سیری‌ناپذیرِ رسالت آدمی و دشمنان ضرورت شعور او هستند ـ آنگاه كه:

«خورشید سرد شد
و بركت از زمین‌ها رفت
و سبزه‌ها به صحراها خشكیدند
............................
 شب در تمام پنجره‌های پریده رنگ
مانند یك تصور مشكوك
پیوسته در تراكم و طغیان بود
و راه‌ها ادامه خود را
در تیرگی رها كردند
..............................
نان نیروی شگفت رسالت را
مغلوب كرده بود
.........................
خورشید مرده بود و فردا
در ذهن كودكان
مفهوم گنگ گمشده‌ای داشت
.........................................

مردم
دلمرده و تكیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر می‌رفتند

..............................
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محكومی را
از كاسه با فشار به بیرون می‌ریخت
....................................
و هیچ كس نمی‌دانست
كه نام آن كبوتر غمگین
كـز قلب‌ها گریخته

 ایمان ا‌ست»(۳
شعر همواره در فرا و بالای واقعیت‌ها سیر كرده و برای خلق واقعیت (رئالیسم)، باز هم تسلیم زندگی و ناگزیری‌های تلخش نمی‌شود. این همان تشنه‌گی سیراب‌ناشدنی و تعالی‌جوی هنر است و كدام شعرِ حقیقی هست كه به «رستاخیز كلمه» پاسخ ندهد؟

    محمدرضا شفیعی‌كدكنی در كتاب «موسیقی شعر» با استناد به گفتة یكی از صورتگرایان روس(۴) «شعر را رستاخیز کلمه‌ها خوانده است. زیرا در زبان روزمره، كلمات طوری به كار می‌روند كه اعتیادی و مرده‌اند و به هیچ روی جلب توجه ما را نمی‌كنند؛ ولی در شعر ـ و ای بسا كه با مختصر پس و پیش شدنی ـ این مردگان زندگی می‌یابند و یك كلمه كه در مركز مصراع قرار می‌گیرد، سبب زندگی تمام كلمات دیگر می‌شود. اگر بپذیریم كه مرز شعر و ناشعر، همین رستاخیز كلمات است، یعنی تمایز و تشخّص بخشیدن به واژه‌های زبان، آنگاه به این نتیجه خواهیم رسید كه رستاخیز كلمه یا صورت تشخّص یافتن آن‌ها در زبان، می‌تواند تعاریف متعدد از چشم‌انداز متعدد داشته باشد.»(۵) 

     چكیدة ترجمه‌اش این است كه در هر شعری ـ چه كلاسیك، چه نیمایی و سپید و چه نو ـ همة كلمات نیستند كه كار شعر را می‌كنند، بلكه بیشتر كلمات در خدمت یك یا چند واژه هستند تا آن واژه‌ها یا تركیب‌ها جان و جوهر شعر را در خود بارز و متبلور سازند. همین یك یا چند كلمة محدود در یك شعر هم هستند كه كاركرد زبان و معنای شعر را به مخاطب انتقال می‌دهند.

      شعر، نیروی شگفت زبان، توفان الهام و شناخت ناگهانی رستاخیزگونة هستی‌یی است كه در آن محاطیم. این شگفتی زبان، مدام در بطن ذهن و زندگی آدمی بدیع، كنكاش برانگیز، فلسفی‌گونه و پاسخ به چرایی تاریخ و نه شرح آن است. چرا كه «شاعری كاری فلسفی‌تر از تاریخ‌نگاری است: تفاوت ـ بین مورخ و شاعر ـ در این است كه یكی از آن‌گونه حوادث می‌گوید كه در واقع روی داده است و آن دیگر سخنش در باب حوادث و وقایعی است كه ممكن هست روی بدهد. از این روست كه شعر فلسفی‌تر از تاریخ و هم مقامش بالاتر از آن است. زیرا شعر بیشتر حكایت از امر كلی می‌كند، در صورتی كه تاریخ از امر جزیی حكایت دارد.»(۶)      

   كار شعر توصیف و تمجید و تشریح و تعلیم و برهان نیست. چرا كه «شعر، بیگانه كردن دنیای آشناست. در گام نخست بیگانگی واژگان، دستور زبان و نحو عبارت‌هاست. شعر، غریبه شدن است...شعر بیگانگی از دنیای زندگی هر روزه  را برای این می‌طلبد كه ما را با جهانی دیگر آشنا كند.»(۷)      

    پرداختی اندك و پاسخی كوتاه به پرسشی بود كه راستی «شعر چیست؟» سخن شایسته دربارة شعر، بس‌بسیار بیش از این است. بسیار مجال باید تا تعریف‌ها، تفسیرها، تأویل‌ها، نقدها و شناخت‌های گوناگون شعر را نقل نمود. این كار، كار پهنة فرصت و مجال است تا نگرش‌ها و تجربه‌ها و راه‌های پیموده را روی برگ‌های سپیدِ بی‌گناه و جاودانه‌ساز و جاودانه‌‌زی حك نمود و به آغاز راهی رسید كه راستی «شعر چیست؟».

 

پانوشت ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ و ۲.  برداشتی آزاد از عبارت: «تمام جهان بالقوه از آن شعرا است، ولی از آن چشم می‌پوشند.» ـ نقل از  صور خیال در شعر فارسی، ص ۱۰، محمدرضا شفیعی‌كدكنی

۳. فروغ فرخزاد، تولدی دیگر، گزیده‌یی از شعر «آیه‌های زمینی»

۴. ویكتور شوكلوسكی، صورت‌پرداز روس

۵.  محمدرضا شفیعی‌كدكنی، موسیقی شعر، ص ۱۳

۶.  ارسطو درباره شعر، لغتنامه دهخدا

۷.  بابك احمدی، آفرینش و آزادی، ص ۳۶۴ 


برچسب‌ها: شعر چیست, نقد ادبی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۹

لينك مطلب

هنر چیست؟ هنرمند کیست؟ ــ یادداشت از کتاب «هنرمند، گذشته و آینده‌ی فرهنگی»

یادداشت‌هایی از کتاب «هنرمند، گذشته و آینده‌ی فرهنگی»

🖌 نوشته: عبدالعلی دستغیب

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی

قسمت دوم

🔹فردوسی در پایان داستان «رفتن بهرام و خسرو به هامون و کشتن بهرام، شیران را...» درباره‌ی موقعیت زندگانیِ مادی خود (چه تلخ) سخن می‌گوید:

نماندم نمک‌سود و هیزم نه جو                 نه چیزی پدید است تا جو درو

نه دریا پدید است، نه دشت و راغ                     نبینم همی بر هوا پـر زاغ

حواصل فشاند همی هر زمان                   چه سازد همی این بلند آسمان؟

بدین تیرگی روز هول و حراج        زمین گشت از برف، چون گوی عاج

من اندر چنین روز و چندین نیاز              به اندیشه در گشته فکرم دراز

                                                         (شاهنامه امیر بهادری، ص ۴۱۱)

🔹 ستایگشران و دروغ‌پردازان (مثل عنصری و فرخی) را نباید جزء عوامل فرهنگی به‌شمار آورد...    ص ۹۶

🔹 ما به گفته‌ی (تعبیر) صوفیان جدید «زائرانی ره گم کرده نیستیم» ؛ بلکه جستجوگران مشتاقی هستیم که راه را از میانه‌ی هزاره‌های پر پیچ و خم شناخته‌ایم و می‌دانیم که موقعیت زندگانی انسان تاکنون تراژیک بوده است. به گفته‌ی حافظ:

از این سموم که برطرف بوستان بگذشت

عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی!

  راز دردمندی حافظ و مولوی و شکسپیر را در همین نکته باید جست. دکتر محمود هومن به این مشکل، نزدیک می‌شود؛ هنگامی که می‌گوید: ”درد نیز به همین‌سان یک «رمز» است... برای دیگری «درد»، همانا «درد عشق» است و «درد دوری»... معنای رنج و سختی و معنای اوج شور و تلاش و «سرسپردگی»؛ و همین «سپردگی» است که این‌گونه «دردمندان» را اهل درد می‌سازد و اهل درد به مثل، دمساز و همدم دردند و نه تنها دوستدار دردند، بلکه مشتاق و خواستار دردند. از همین‌جا است که باید آنان را «سپرده به درد» و «وابسته به درد» نامید“.     صص ۹۷ و ۹۸

🔹در هیچ برش از تاریخ تکامل هیچ جامعه‌یی پیش نیامده است که اندیشمند یا هنرمند بزرگی، «آن چه هست» را دربست بپذیرد. حتی هگل نیز استثنایی بر این قاعده نیست. «آن‌چه هست»، می‌تواند خردمندانه باشد. آن‌چه خردمندانه است اما لازم نیست جاودانه باشد و نیست. همه‌ی اندیشمندان و هنرمندان بزرگ، همیشه و در هر جامعه‌یی به زمانه‌ی خویش «نه» گفته‌اند؛ کوشیده‌اند تا خود و جامعه‌ی خویش را از مرزهای آن زمانه فراتر برند.   ص ۹۹

🔹اندیشه و هنر همیشه نجیب و شریف بوده است، هست و خواهد بود و چنین است؛ چرا که اندیشه و هنر، همیشه «آن‌چه باید باشد» را در چشم‌انداز آینده‌ی خویش داشته است، دارد و خواهد داشت. (نقل از اسماعیل خویی)    ص ۹۹

🔹آن‌چه در درون هنرمند جریان می‌یابد، به ندرت شادکننده است. نمایشنامه‌های شکسپیر، اشعار حافظ، داستان‌های بالزاک و تولستوی و امیل زولا، پرده‌های نقاشیِ ون گوگ و گوگن، موسیقیِ بتهوون و... همه و همه نشان‌دهنده‌ی سوگ و رنج انسان است.   ص ۱۰۴

🔹ویژگی هنر در توانایی درونی، ذوق و استعداد محض هنرمند نیست، بلکه در ضبط و ربط آن در پهنه‌ی هدف‌های راستین انسانی است. هنرمند برای رسیدن به این هدف، باید دنبال ملاک‌هایی بگردد که در آن، انسان و بهبود زندگانی او جای نمایانی داشته باشد. اگر نخواهد صرفاً سنت‌گرا باشد و در گذشته‌ی مجرد زیست کند، باید این ملاک را از دانشِ زندگانی به‌دست آورد. اکنون پس از چندین سده آزمون ـ در پهنه‌های گوناگون ـ انسان دریافته است که راه درست، همان راه کلاسیک‌ها و واقع‌گرایانی چون بالزاک، تولستوی و دیکنز است؛ و راه انسان‌دوستانی چون مونتنی، اراسموس، خیام و حافظ که هر کدام با شیوه‌ی ویژه‌ی خود، دوشادوشِ نشان‌دادن واقعیت، از کمال‌جویی نیز بازنمانده، به آنچه بوده و هست، خرسند نشده و به آینده نیز اندیشیده‌اند.   صص ۱۲۴و ۱۲۵

🔹 گوته: «هنر، بهترین تصور واقعیتی برتر را به ما می‌دهد.» ص ۱۲۸

🔹دو عاملِ لازمه‌ی کار هنرمند و فیلسوف: «تخیل صرف، هنری بزرگ به وجود نمی‌آورد؛ و جهان‌نگری، بدون تخیل و هیجان، به رساله‌ی فلسفی همانند می‌شود. به گفته‌ی ارسطو، شاعر راستین، حقیقتی برتر از تاریخ‌نویس به ما می‌دهد؛ برتر، زیرا کار او خیلی بیشتر مجسم‌کننده است. ولی برای این کار، شاعر باید سالارِ تخیل خویش بشود. از این گذشته، در هنرِ شعر، گاهی چنان تمرکز و سرشاری محتوا و واژه و اندیشه به هم درآمیخته است که جدا کردن احساس و اندیشه‌ی موجود از آن، ناممکن است.

سرانجام هنرمند برای رسیدن به مرتبه‌ی آفرینشگرِ هنرِ فرهنگی ـ تاریخی، باید عوامل سطحی را فراموش کند و به‌طور مستقیم به سوی احساس و اندیشه‌یی برود که در ژرفای جامعه، چون رودی خروشان جریان دارد و جهت حرکت هنرمند را به سوی آینده تعیین می‌کند.     ص ۱۲۹

 🔹 فرهنگ، یعنی علم و ادب (زبان) و بزرگواری و شایستگی؛ و همچنین اخلاق، عرفان و فلسفه. نشانه‌ی فرهنگ داشتن: هنر، اخلاق و فلسفه است. معنای واژه‌ی فرهنگ: «کشاندن به سوی...» است.    ص ۱۳۰

🔹در هر لحظه امکان این وجود دارد که ملتی در اوج فرهنگ باشد یا در فرود بی‌فرهنگی. سنت‌های فرهنگی نمی‌پذیرند، ولی زنده نگاهداشتن آن کار فرهنگ‌مداران است. انسان، زنده به قانون‌های اخلاق است. در بخش‌های متولوژیِ فلسفه‌ی افلاطون آمده است که «پرومته‌ئوس به فرمان زئوس می‌خواهد هنر را بین مردم بخش کند و از زئوس درباره‌ی چگونگی این بخش، پرسش می‌کند. ز‌ئوس به او می‌گوید: «به همه شرم و داد بده!».

    حافظ نیز زیباییِ ناب را برای معشوقه، بسنده نمی‌داند و می‌گوید:

ادب و شرم، تو را خسرو مـه‌رویان کرد

آفرین بر تو که شایسته‌ی صد چندینی    ص ۱۳۰

 🔹از دیدگاه افلاطون، ماندن جامعه به چهار هنر (فضیلت) اخلاقی بستگی دارد: «دانایی، خویشتنداری، جرأت، عدالت». کانت، انسان بودن را در کردار اخلاقی می‌داند و می‌گوید «در درونی‌ترین بخشِ طبیعت تو، گوهری پنهان است. آن را پیدا کن».

🔹اخلاقی و هنری بودن مردم یک سرزمین، وابسته‌ی کوشش آن‌ها به رفتن به سوی ارزش‌های فرهنگی است. ص ۱۳۱  

 

پایان


برچسب‌ها: نقد ادبی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۹

لينك مطلب

هنر چیست؟ هنرمند کیست؟ ــ یادداشت از کتاب «هنرمند، گذشته و آینده‌ی فرهنگی»

هنر چیست؟ هنرمند کیست؟

   اشاره

    پیرامون معنای هنر و وظیفه‌ی هنرمند کتاب‌ها، مقاله‌ها و سخنان بسیاری توسط نویسندگان، هنرمندان، منتقدان ادبی و حتی فیلسوفان نوشته و ایراد شده است.

ویژگی کتاب «هنرمند، گذشته و آینده‌ی فرهنگی» در این است که گزیده‌یی از مهمترین نظریه‌ها درباره‌ی هنر و هنرمند و موانع و سدها را ـ حتی در تک‌گویی و تک‌جمله ـ معرفی نموده و تصویر همه‌جانبه‌یی از رابطه‌ی هنر با تاریخ، انسان و جامعه و نیز وظیفه‌ و پاسخ هنرمند را ارائه می‌کند.

 با مطالعه‌ی این ویژگی‌ها می‌توانیم سیر تحول هنر و رویکرد هنرمند را در ایران معاصر ـ به‌طور خاص در پنج دهة گذشته ـ بازبینی کنیم و شناخت خود را عمق بخشیم.

ضمن پیشنهاد مطالعه‌ی این کتاب ارزشمند به دوستداران ادبیات، فلسفه و شاعران و نویسندگان، بخش‌هایی از آن را در دو قسمت تقدیمتان می‌کنم. 

سعید عبداللهی

 

یادداشت‌هایی از کتاب «هنرمند، گذشته و آینده‌ی فرهنگی»

🖌 نوشته: عبدالعلی دستغیب

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی

 قسمت اول 

 

  🔹 برخی از «فیلسوفانِ هنر»، با طرفداری از نظریه‌ی «هنر برای هنر» و نظریه‌های «هستی‌شناسانه»، هنر را عنصری «معنوی» ــ عنصری که با رودیداهای نابهنجار و زمخت زمینی سر و کار ندارد و در «ملکوتی» پری‌وار و زیبا جای گرفته ـ می‌شناسند و می‌شناسانند و می‌خواهند رابطه‌ی هنر و هنرمند را با واقعیت انکار کنند.    ص ۱۱

  در زمانی که دگرگونی‌های شگرف، جهان ما را به‌کار و کوشش بیشتر فرامی‌خواند، به سفارش این نویسندگان باید به «احکام وجود»، تسلیم شویم و فریاد زنیم:

گر موج‌خیز حادثه سر بر فلک زند

عارف به آب تر نکند رخت و پخت خویش!    ص ۴۰

  🔹 «معنوی پردازان» گمان می‌کنند با این سخنان، اعتباری برای شاعر بزرگ ما (حافظ) ـ که چکیده‌ی درد و جان زمان و زمانه‌ی خود بوده ـ دست و پا می‌کنند و می‌خواهند رند آزاده و‌ والاپایه‌ی ما را از بستر تاریخی بیرون بکشند و مومیایی کنند تا شعر وی وسیله‌ی فال گرفتن شود، نه گسترش فرهنگ؛ و به زبان حال می‌گویند که هنر را با واقعیت رابطه‌یی نیست.  ص ۴۳

 🔹 می‌خواهیم آینده‌ی فرهنگی خود را بسازیم، آن را پربار و غنی کنیم. در این کار، نخستین گام ما باید این باشد که خار و خسک‌های باغ سحرآسای فرهنگی خود را وجین کنیم، از ریشه درآوریم و به دور افکنیم.    ص ۴۰

 🔹 بلینسکی: «هنرمندان بزرگ، سرِ پیچ‌های تاریخ پدیدار می‌شوند و اهمیت آن‌ها در شناخت همین ضرورت است.»

مثال: میکل‌آنژ و داوینچی بین دوره‌ی تاریک قرون وسطی و دوره‌ روشن جدید پدیدار شدند که به نیروهای ممکنِ درون انسان پی بردند. گفته‌اند که داوینچی در بند گذشته نیست، بلکه در فکر آن است که انسان، هم از لحاظ فنی و هم از جهت هنری چه می‌تواند بیافریند. ص ۷۱

🔹 بیهوده نیست که جامعه‌شناسان در موضوع شناخت و دیگر مشکل‌ها، به وضع طبقاتی و آگاهی طبقاتی رو می‌کنند و در مثل می‌گویند: «انسان در قصر و در خرابه، دو نوعِ متفاوت می‌اندیشد.»    ص ۷۶

🔹 ... می‌توان و باید موقعیت‌ها را نیز در نظر گرفت. این موقعیت‌ها در همان زمان که فردی است، اجتماعی نیز هست. در مثل در قرون وسطا، عارفان و آزاداندیشان ـ چه در غرب و چه در شرق ـ مبارزه‌ها داشته‌اند. سنایی، مولوی و حافظ در این‌جا و بوکاچینو، آراسموس و... در اروپا با شکل‌دادن یک‌سان و به قالب یگانه ریختنِ شخصیت انسان‌ها مخالف بوده‌اند؛ از این‌رو واکنش‌های آنان نیز در همین جهت شکل گرفته است. این اندیشمندان با محدودیت‌های زمان خو د، با استعاره‌ها و اشاره‌های ویژه‌ی خود مبارزه کرده‌اند. این گروه از هنرمندان و فیلسوفان، همه انسان‌دوست، مبارز، ضد خرافات و طرفدار به ثمر رساندن نیروهای ممکنِ درونیِ انسان بوده‌اند؛ به تعبیر حافظ هم‌باور بودند که «عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی»... ولی ضربه‌ی مغول در ایران، ثمره‌ی این کوشش را عقیم گذاشت و اروپا از خطر آن هجوم، جان به سلامت برد.   ص ۸۲

🔹کلیسای روم در قرون وسطا تعلیم می‌داد: «بیرون از کلیسا، رستگاری نیست!». ولی زنده کردن فرهنگ یونان باستان، ضربه‌ی مرگباری بر این باور وارد کرد.   ص ۸۲

🔹 عواملی که به نوزایی هنر و دانش اروپا کمک کرد، عبارت بود از: کشف آمریکا، شناخته شدن دو اقیانوس آرام و اطلس جنوبی، پیمودن دور جهان با کشتی و تعیین اندازه‌ی واقعی آن، فرضیه‌ی کپرنیک و رد شدن «نظریه»ی عالم محدودی که زمین مرکز آن باشد، رواج جنبش پروتستان در اروپای غربی، چاپ و نشر بیست میلیون جلد کتاب و رونق گرفتن بدعت‌ها و نوآوری‌ها.      ص ۸۳

🔹 نویسندگان واقع‌گرا در موقعیت توصیف حرکت پدیده‌ها قرار می‌گیرند. خود آن‌ها و روایت آن‌ها، همواره پویاست نه ایستا. مثال: برتولت برشت.    ص ۹۴

🔹 هنرمند ناچار است با نیروی بازدارنده‌ی تاریخ، نبرد کند. در مثل فردوسی در دوره‌یی که عوامل بیگانه، تیشه به ریشه‌ی زبان و فرهنگ پارسی می‌زدند و محمود غزنوی به گفته‌ی خودش «انگشت در کرده بود در جهان و قرمطی می‌جست» تا «آن‌چه یافته‌اید و درست کرده، بر دار کشند (گزیده بیهقی، ص ۸۲) ؛ حکومت عباسی و دست‌نشاندگان آن در نابودی زبان پارسی می‌کوشیدند و «احمدبن‌الحسن میمندی» ـ وزیر محمود غزنوی ـ دستور می‌دهد نامه‌ها و انـاد را به تازی بنویسند (تاریخ یمینی، ج ۲، ص ۱۷۰)، فردوسی به دفاع از فرهنگ سرزمین خویش برمی‌خیزد و با سرودن شاهنامه به پارسی دری، نشان می‌دهد که ایران، گذشته‌ی درخشانی داشته و اگر بخواهد، می‌تواند آینده‌ی درخشان‌تری نیز داشته باشد؛ ولی این کار به‌معنای رنج بردن سی ساله و درآویختن با قدرت زمان است. به گفته نولدکه: «اگر فردوسی می‌خواست، می‌توانست در ملک موروثیِ خود، به‌آسودگی زندگانی کند، ولی در آن‌صورت، دیگر شاهنامه به‌وجود نمی‌آمد.»     ص ۹۶ 

ادامه دارد...


برچسب‌ها: نقد ادبی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در جمعه ۲۰ تیر ۱۳۹۹

لينك مطلب

یادواره فروغ فرخزاد

با شعرهای «بی‌نقاب و بی‌دروغ»

به بهانه‌ی یادواره‌‌ی فروغ فرخ‌زاد

(۱۳۱۳ ـ ۲۴ بهمن ۱۳۴۵)

 

سعيد عبداللهی

امروز (۲۴ بهمن) روز کاشتن فروغ فرخ‌زاد در باغچه‌ی زمان بی‌مرگ تاریخ است.

در این سال‌ها که زندگی و آدمی را در هجرت و تبعید و فراق دوره کرده‌ایم، باید برای شناختن شأن شعر فروغ، بیشتر دست در زهدان زندگی‌یی ببریم که او رنگ و بوی ابتذال و اصالتش را دغدغه‌مند بود و مدام در دلشوره‌گی زیست.

شعر فروغ از صریح‌ترین نقدهای روزگاران زیستن است. »شعری بی‌نقاب،  بی‌دروغ» که همیشه دلتنگی زیبایی‌های گمشده‌، هجرت کرده‌، تبعید شده و از صلیب برنگشته‌ی آدمی را تنفس کرد.

فروغ با با دانه ـ واژه‌هایی که آبشان داد، از دامچاله‌ی سکوت فراموشی جست و از آن طرف مرگ پرید...    

شكستن ديوار تقويم‌، بيرون جهيدن از تيك‌تاك زمان‌، هجرت از حصار سرد قاب‌ها، ساكن نشدن در قواره‌های سنگی!

   ـ اين است راز «صراحی سياه ديدگان» و صدای بال انديشه‌های فروغ فرخ‌زاد...

   احساس سرايت‌يابنده‌ي واژه‌ها و صور خيال شعرهاي فروغ، بيان يك درد تاريخي‌ست توأم با يك شوق آرزومندي...

  واژه‌هاي شعر فروغ، نمادهاي ماندگار زندگي فكرهاي او براي همه‌‌اند...

 واژه‌هاي فروغ، او را كشف كردند و به كام رستاخيزها و «شراره‌ها» كشاندند؛ به هستي‌هايي كه در آن‌ها «غم‌ها / قطره‌قطره آب مي‌شوند»؛ به ميعادگاه‌هايی كه «سايه‌هاي سياه» و رنگ‌هاي جدايي و تباهي‌های زندگي‌سوز، «اسير دست آفتاب مي‌شوند». 

  شعر او، دريافت مهجوري انسان در از خودبيگانگي‌يي محصول جهالت و پلشتي و استبداد...

  شعر او، عصيان شعور براي شكستن ديوارهاي مرئي و نامرئي مقابل زنان، نعرهاي پولاد جانشان و كوبيدن مشت بر ديوارهاي  بن‌بست...

  شعر فروغ، از «تولدي ديگر» يافتن تا «كاشتن او در باغچه‌ي» حيات جاودانگي...هنوز در «گاهواره‌هاي» زمان تاب مي‌خورد...

   شعر فروغ را آج‌هاي زمان نمي‌سايند. واژه‌هاي او را هيچ امپراطوري توان سودن و سايش و شكستش نيست...

شعرهاي زمانه‌ها با جامه‌هاي كلاسيك و منظوم، نيمايي، سپيد و پست‌مدرن، مي‌آيند و صدا مي‌شوند و جامه‌ها مي‌درند و مي‌پوشند و نو مي‌شوند و مي‌مانند. راز ماندگاري‌شان در كشف «زباني» است كه ارتباط با انسان، هستي، زمان و تاريخ را برايشان به ارمغان آورده است. به اين «موفقيت زباني» كه مي‌رسيم، ديگر قالب‌هاي كلاسيك، نيمايي، سپيد و پست‌مدرن رنگ مي‌بازند و گوهري كه رخ مي‌نمايد و معنا را بالغ مي‌كند، همان جوهر جاودانگي‌ در «صدا» است ... و شعر فروغ نيز با جامه‌ي همه‌ي زمان‌هاي رفته و هست و آمدني، يكي از درخشان‌ترين  شعرهاي زمانه‌هاست كه «پرواز را به ‌خاطر» خوانندگان واژه‌ها و تصويرهايش سپرده است...

   نام فروغ فرخ‌زاد، با ارزش‌هاي انساني و تاريخي كه در شعرهايش کاشت، آبشان داد، آفريد و بالغشان کرد، عازم فتح جاودانگي شدند تا فروغ:

 هميشه در روبه‌رو بماند و  هميشه در اوج...


برچسب‌ها: فروغ فرخزاد, نقد ادبی, شعر معاصر ایران
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸

لينك مطلب

شیرکو بیکس شاعری در خاطره‌های زمین و آه عمیق مهتاب ـ سعید عبداللهی

شاعری در خاطره‌های زمین و آه عمیق مهتاب

(یادواره‌ی شیرکو  بی‌کس)

با شعر شیرکو بی‌کس که باشی، با زمین و گهواره و زندگی پیوند می‌یابی. زمینی که مادر است؛ گهواره‌یی که می‌پرورد و زندگی‌یی که جلوه‌ی سالخورده‌ترین چنگاچنگ عشق و تمنای زیستن و نبرد با ناگزیر مرگ است.

    با شعر شیرکو بی‌کس که باشی، در رئالیسمی خانه کرده در متن و بطن زندگی، تنفسی دیگر و نگاهی بایسته‌تر به واقعیت‌های تلخ و شیرینش خواهی داشت. این واقعیت در مضمون‌هایی متبلور می‌شود که با شعر جهان پهلو می‌زند؛ مضمون‌هایی چون «آزادی»، «همبستگی انسانی»، «عشق تبعید گشته در هزار توی جهان پر رنج» و «نابرابری زنان» .

    احمد شاملو در یادداشت حسرت‌باری، درباره شیرکو بی‌کس می‌نویسد: «اگر شیرکو بی‌کس را زود‌تر می‌شناختم، اشعارش را قبل از لورکا ترجمه می‌کردم. افسوس که شاعر و نابغه‌ی کُرد را دیر یافتم؛ ولی تعدادی از شعرهای این نابغه‌ی کُرد را ترجمه کردم».

    اندیشه و قلم شیرکو بی‌کس را در ردیف شاعران پیشرو و نامی جهان فدریکو گارسیا لورکا (اسپانیا)، ناظم حکمت (ترکیه)، یانیس ریتسوس (یونان)، پابلو نرودا (شیلی) و محمود درویش (فلسطین) معرفی می‌کنند.

   شعر شیرکو بی‌کس از کج و کوژ زمین برمی‌خیزد و در نقد زندگی، زبان خاطره‌های بی‌تعارف همه‌گان است. شعر او اما زمانه‌های بدسگال را پیموده و در ایوانی از تداعی‌های دریغ‌انگیز آدمی، مادارنه با زندگی نجوا می‌کند؛ مادرانه، آری، از آنسان که رنج‌های زندگی زیر سلطة جهل و نظم ضد آزادی و برابری، هرگز با مادران تعارف نداشته‌اند:

 

«هر لذتی که می‌پوشم

یا آستینش دراز است

یا کوتاه

یا گُشاد

           به قد من!

 

هر غمی که می‌پوشم

دقیق !

 انگار برای من بافته شده...».

     شیرکو بی‌کس را «امپراتور شعر کردستان» لقب داده‌اند. او زاده‌ی کردستان عراق  در دوم ماه می ۱۹۴۰ در شهر سلیمانیه است. همین نسبت اقلیمی کافی‌ست تا بتوان بوم نقاشی‌یی از رنج، درد، استثمار، نابرابری، مبارزه، عشق و شیفتگی به آزادی و برابری را بر آن نظاره کرد.

     شعر شیرکو بی‌کس هم از تار و پود همین بوم نقاشی و نماد مجسم اقلیمی در عراق، ایران، سوریه و ترکیه سر برآورده است. از این رو، شعرش بدون فریاد و اعتراض و پرخاش، نمی‌تواند واژه‌گزینی و تداعی‌سازی و مضمون‌پروری کند. او این بوم را در شعر «شرافت شهر» نقاشی می‌کند:

«یا ﺣﻀﺮﺕ ﺩﻣﮑﺮﺍﺳﯽ !

ﮔﺬﺭﺕ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﻮﺭﺩﺳﺘﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ

از سیم ﺧﺎﺭﺩﺍﺭﻫﺎ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺘﯽ

مین‌ها را که ﺩﻭﺭ ﺯﺩﯼ

ﺍﺯ فشنگ‌های ﺩﺍﻍ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺩﯼ

ﺍﺯ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﺟﺎﻥ ﻧﺒﺎﺧﺘﯽ

ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺭﺩ ﮐﺮﺩﯼ

 پیر زنی جواب سلامت ﺭﺍ می‌دهد

ـ شاید سواد ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ

ﺍﻣﺎ ﺷﺮﻑ مادری‌اش را ﺍﺯ ﺣﻔﻆ ﺍﺳﺖ ـ

ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ،

ﺍﺯ ﻟﻮﻟﻪ‌ﯼ ﺗﻔﻨﮕﺶ ﻧﺘﺮﺱ

ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﻮﺱ

ﺳر تعظیم فرود ﺁﺭ

این روز را ثبت ﮐﻦ:

"ﺷﺮﺍﻓﺖ" ﺭﺍ ﻣﺎﺩﺭﺍﻧﯽ میﺴﺎﺯﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻐﺎﻝﻫﺎ ﺗﺮﮎ ﻧﮕﻔﺘﻨﺪ».

     مضمون‌یابی‌های شیرکو  بی‌کس با گردش متلاطم زمین و انسان‌هایش و پوست ترک ترک زندگی عجین است. از سویی اما مثل آبی است که سنگ و ریگ و چوب و برگ کف‌ش را می‌توان دید؛ می‌توان دست در آن برد و قدرت حس‌آمیز و پویاییِ روانش را لمس نمود. مضمون‌های اندیشه و قلم او همان زخم‌های همیشه باز و دردهای مشترک جهان سوم‌اند: فقدان آزادی، نابرابری زنان و مردان و عشق تبعید گشته در هزار توی جهان پر رنج.

     شعر «آزادی» را مانند یک نیاز و نیایش و ترانه، با تمنایی سرایت‌یافته در چهار فصل سال، نجوا می‌کند و نبودش، مرگ تمام سال است:

«از ترانه‌های من اگر

گل را بگیرند

یک فصل خواهد مرد؛

اگر عشق را  بگیرند

دو فصل خواهد مرد؛

و اگر نان را

سه فصل خواهد مرد؛

اما آزادی را

اگر از ترانه‌های من،

آزادی را بگیرند

سال

تمام سال خواهد مرد!».

    شیرکو بی‌کس نیز چونان تمام شاعران پیوندیافته با واقعیت ملموس رنج‌های زمینی، قلمش در پشت و پسله‌ها و تداعی‌های نابرابری جنسیتی، با هیولای استثمار زنان روبه‌رو می‌گردد. قلم او اما واپس نمی‌نشیند و به قلب دیوسالار اندیشه‌ی نرینه‌سای سلطه‌گر نشانه می‌رود:

«در این مشرق زمین

هرگاە کوشیدم

 در برابر آینه‌یی

 دو واژەی «آزادی» و «زن» را

کنار یکدیگر

 بر دو صندلی بنشانم،

بیهودە بود...

 

هربار نیز

واژەی «تودە»

با سبیلی از بناگوش در رفته

 می‌آمد

و با سجادەیی زیر بغل

به‌جای واژەی «زن» می‌نشست...!». (از شعر: پنجره‌یی رو به سپیده دم)

     شعرهای پیشرو از اندیشه‌هایی می‌تراوند که قلم‌هایشان چونان کلنگی در اعماق زندگی و انسان‌هایش در حال کاویدن و کنکاش برای یافتن ریشه‌های فقر و فساد و دیکتاتوریِ زاده شده از اتحاد قدرت و جهل است. شعر شیرکو بی‌کس مالامال از کنکاش در هزارتوهای عنکبوتی پرستش‌گران زور و زر و تزویر است. پرستشی که در پرتو آن تمام نشانه‌ها و جلوه‌های حیات را به گروگان می‌گیرند و هستیِ طبیعت و جامعه را آشکارا سرقت می‌کنند و شاهدان را زنده به‌گور:

«برابر چشم‌های آسمان

ابر را

 برابر چشم‌های ابر

باد را

 برابر چشم‌های باد

باران را

برابر چشم‌های باران

خاک را دزدیدند

و سرانجام

برابر همه‌ی چشم‌ها

دو چشم زنده را زنده به‌گور کردند

چشم‌هایی که دزدها را دیده بود!

     پهناب‌های شعر شیرکو  بی‌کس در پرتو رنگین کمان عشق جاری بوده‌اند. قلم او به جرگه‌ی بی‌کران عاشقانه‌های آدمی که می‌رسد، به جوهر فریبانه‌های عارفانه، بی‌خودانه‌ها‌ی یگانگی و شوق‌های بی‌وزن وصال دست می‌برد. این وصال و تمناهای تلاقی‌اش، در اتحادی از زیباترین استعاره‌ها جلوه و جمال عاشقانه می‌یابند: 

«صبح را در آغوش گرفتم

 دست‌هایم

خیابان نخستین تابش آفتاب شدند

 و معبری برای چشمان تو.

 دهان كوه را بوسیدم

 لبانم چشمه‌یی شدند

و

 زمزمه‌هایت

 از نو درخشیدند.

....................

عشقت

اگر باران

اینک زیر آن ایستاده‌ام ...

اگر آتش

درون آن نشسته‌ام ...

 

شعر من می‌گوید

در تداوم آتش و باران

جاودانه‌ام ...».

     و شیرکو بی‌کس که شعرش همبستگیِ آسمان، زمین، زندگی و انسان  و خاطره‌های اینها از یکدیگر است، مرگ شاعر را سوگواری عمیق زیبایی برای زندگانیِ محتاج تجلی‌های فرحبخش می‌بیند:

«وقتی شاعری می‌میرد

هیچ اتفاقی نمی افتد

فقط ماه

آه عمیقی می‌کشد

چرا که مرگ شاعر

نزدیکترین اتفاق به زندگی‌ست...». 

و در وصیت‌نامه‌اش، رگه‌های خون قلم و نگرش و تنفس شاعرانه‌اش را به آینده سرایت می‌دهد و ‌ خداحافظی‌اش هم استعاره‌یی از «نزدیک‌ترین اتفاق به زندگی» و امضای خاطره‌های زمین در چهارم اوت ۲۰۱۳ است: «نمی‌خواهم در هیچ کدام از تپه‌ها و گورستان‌های مشهور شهر به خاک سپرده شوم. اول به‌خاطر این‌که جای خالی ندارند و دوم این‌که من جاهای شلوغ را دوست ندارم. من می‌خواهم پیکر مرا در جوار تندیس شهدای ۱۹۶۳ سلیمانیه به خاک بسپارند؛ زیرا فضای آن‌جا لذت‌بخش‌تر است و نفسم نمی‌گیرد».

 

سعید عبداللهی 


برچسب‌ها: شعر جهان, شیرکو بیکس, نقد ادبی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۸

لينك مطلب

امه سزر:  تجسم شرافت سیاسی، تجلی هنرمند متعهد، تبلور فخر ادبیات و شعر ـ سعید عبداللهی

امه سزر:

تجسم شرافت سیاسی، تجلی هنرمند متعهد،

تبلور فخر ادبیات و شعر

سعید عبداللهی

 

«زمان ایدیولوژی‌های سطحی‌نگر به پایان رسیده است. چیزی دیگر در کار است. خاطر جمع باشید: جهان دیگری نیز در کار است.» (امه سزر)

 

«شگفتا ! این سیاه‌پوست نه تنها یك سیاه‌پوست است، بلكه انسانی است كامل كه تمام پرسش‌ها، واهمه‌ها، امید‌ها و شادمانی‌های انسان را  بازگو می‌كند و بر من بیشتر از پیش به‌منزلة الگوی اصیل متانت تجلی می‌نماید.» (آندره برتون)

 

«امه سزر یک سیاستمدار ضد استعماری و در عین حال روشنفکری فوق‌العاده پیشرفته بود که به معلمان سابقش درس می‌داد...شعر امه سزر شعار نبود. واقعأ شعر بود. ادبیات بود. یعنی این‌که اگر هم از متن سیاسی‌اش آن را سوا کنید، باز هم شعر است. اگر آن را ببرید در قرن دیگری بخوانید، باز هم شعر است.» (منوچهر هزارخانی)

***

پرتو افکنی بر تابلو تاریک جهان و پرسشگری مکاشفه‌گر

کوتاه‌ترین بیوگرافی سیاسی، ادبی و هنری امه سزر در توصیف مشترک جهانیان از وی: «شاعر انسان‌دوست و صدای رسای تحقیرشدگان روی زمین».

امه سزر یک زندگینامة متعارف از تولد تا مرگ نیست؛ که پرتوافکنیِ یک فرهنگ‌سازی بر تابلو تاریک پشت سر است. امه سزر یک پرسشگر است که با رایت «چرا و پرسشگری» به شناخت قوانین شکافتن دیوار ظلام جهان دست می‌یابد.

امه سزر نخست شناسنامة «سیاه‌واره‌گی»اش را امضا نمود و به رسمیت شناخت و دست به کار بازسازی هویت انسانی و بازگرداندن آن به جایگاه متعالی‌اش زد. کاری صعب و پرمشقت آن هم با داشتن نسبی سیاه‌واره در قاره‌ای با شناسنامة بردگی و منکوب استثمار. هر آن‌چه درباره‌اش باید گفت و نوشت، برداشتن مداوم از گنج اندیشه و زندگی خودش است که او با دیدن تضادی بالاتر از قاره و رنگش، به آن رسید: «انسان آزاده زیستن در حقیقت‌ بسیار دشوارتر از برده‌ بودن است».

 

یقین به تغییر با چراغ دانایی

امه سزر طی کردن این مسیر را با یقین به تغییر، همراه با چراغ دانایی میسر دانست: چه با شعر، چه با سخنرانی، چه با مقاله و چه با راه انداختن جنبش «سیاه‌واره‌گی» و چه با پای نهادن به بازار هزار رنگ سیاست و با شرافت در آن دنبال پاسخ به چرایی‌ها رفتن.

امه سزر خواست با مجموع این‌ها یک فرهنگ را به میلاد برساند و به رسمیت بشناساند. «من توهین را برمی‌دارم و در برابر آن ایستادگی می‌کنم». و از فرهنگی دفاع می‌کند و تعریفش می‌کند که آرزوی بشری است: «فرهنگ مجموعه‌ای از آن چیزی است كه انسان‌ها با تصور آن طرح جهان را ریخته‌اند تا خودشان را با آن جهان سازگار ساخته و آن را سزاورار و شایستة انسان بسازند. فرهنگ یعنی: تمامیت آن‌چه انسان با ابداع آن جهان را قابل زیستن و رویارویی با مرگ را ممكن ساخته است».

 

«سیاه هم‌چون اعماق آفریقای خودم»

امه سزر این‌گونه برای خود راه خلاقیت و نگرش به واقعیت را می‌گشاید. در مسیر این مبارزة هر دم سخت‌شونده، او هویت انسانی خویش را بیشتر کشف می‌کند و از آن توان و انرژی مضاعف برای تحقق هدفش استخراج می‌نماید.

امه سزر هم‌چون میلیون‌ها سیاه پیش از خود، وارث و قربانی «بی فرهنگی» ساختاری در جامعه‌اش بود. استعمار دنبال محو «فرهنگ بومی» بود. امه سزر با یاری دوست دانشجویی‌اش لئوپولد سدار سنگور دست به پی‌افکنی جنبش «سیاه واره‌گی» می‌زند تا واقعیت سیاه و وجود و بود انسانی‌اش را به ثبت برسانند. لئوپولد سدار سنگور شاعر و ادیب خردمند، اولین عضو افریقایی آكادمی فرانسه و نخستین رئیس جمهور سنگال بعد از پایان استعمار در سال‌های ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰ بود. در تفهیم ضروری و حقیقی بودن جنبش «سیاه‌واره‌گی»، ژان پل سارتر نوشت: «سیاه واره‌گی، نفی انکار انسان سیاه نیست». جنبش «سیاه‌وارگی» گذرگاه ادبی، فرهنگی و تاریخی‌ای است كه با همت امه سزر و سدار سنگور برپا شد تا سیاهان خارج از افریقا را با افریقا پیوند ‌دهد.

ریشه‌دار بودن فرهنگ بومی‌زدایی در تاریخ بشر را ژان پل سارتر در مقدمه کتاب دوزخیان روی زمین این‌گونه شرح می‌دهد: «در گذشته‌های نه چندان دور، باشندگان زمین به دو میلیارد می‌رسید؛ یعنی ۵۰۰ میلیون انسان و ۱ میلیارد و۵۰۰ میلیون بومی. اولی‌ها به كلمه دسترسی داشتند و دیگران از آن تقلید می‌كردند».

کار سترگ امه سزر که بعدها مورد ستایش ناباوران قرار گرفت، همین بود که «فرهنگ بومی» سیاه‌وارگان را در فرهنگ عمومی بشری جای دهد. موفقیت او از آبشخور امیدی خستگی‌ناپذیر و از یقینی سرشار از تحقق هدف سیراب می‌شد: «امیدوار بودن در من ریشه دارد و در بنیاد من است. من تمام بدبختی‌های پیش آمده را می‌شناسم. من آن‌ها را انکار نمی‌کنم. من بی‌نهایت روشن‌نگرم؛ اما نومید شدن را نمی‌پذیرم؛ زیرا نومید شدن، نپذیرفتن زندگی است».

 

یک زندگی، یک دایره‌المعارف

زندگی امه سزر به‌دلیل گذار از پیچ و خم‌ها و هزارتوهای در هم تنیده، یک دایره‌المعارف انسانی است. یک کوچ کردن از دایرة‌ بستة‌ جنسیت و نژاد و رنگ به هستی بیکران فرهنگ انسانی است. سفری که شکوه عارفانة درون‌نگارش با امه سزر در کار مکاشفه‌های فلسفی و عاشقانه‌های انسان‌شمول است: «راه انسان، خودآگاه شدن به  خویش و به كمال رساندن بشریت است».

 

کشف ستارگان نیمروز

قدم زدن در تالارهای شعر امه سزر، کندن از ناباوری‌ها و نتوانستن‌ها و دست دادن به استعاره‌های فرابرنده است:

«آذرخش بی‌آنکه در اغوای دربان‌های زندان تمكین كند

از پیراهنش

  یک دسته‌ پرنده‌های زرین‌پر متلاشی شدند

و به گوش‌هایش

 شکوفه‌های جزایر مرجانی جوانه زدند.

او با من زبانی را تکلم می‌کند

ـ چنان ملایم و مهربان ـ

که در لمحه‌های نخستش

 برایم نامفهوم است

و اما با گذشت زمان

 حدس می‌زنم که به من تأکید می‌کند

که بهار از سویی مخالف فرا رسیده است

که هر عطشی فروکش کرده است

که پاییز ما را با هم آشتی داده است

که ستاره‌ها در نیمة روز

 در کوچه گل کرده‌اند

و میوه‌هایشان را

چه پایین آویخته‌اند». (از دفتر بازگشت به زادبوم)   

 

با امه سزر که باشی...

دایره‌های تودرتو و مواج زندگی امه سزر مولد و مخزن معانی بزرگ در عبارات قصاراند. گویی او از جهان و انسانی همه‌جانبه عبور کرده است تا تمامیت آن را در هنر و شعر و ادبیات بازیابد. از روبه‌روی چند تابلو آن می‌گذریم:

ـ «در پندار من نمی‌گنجد كه یك هنرمند جهان سومی متعهد نباشد. متعهد بودن برای یك هنرمند یعنی ریشة عمیق داشتن در محیط اجتماعی خود».

ـ «تعهد نویسنده بزرگ‌تر از تعهد سیاسی است».

ـ «شعر من زادة عمل من است». (توضیح: به همین سبب، منتقدین ادبی فرانسه امه سزر را «ویكتور هوگو سدة بیستم» می‌دانند.)

ـ «آزادی بسیار خوب است. همین که یک‌بار بدان دست یافتی، می‌باید دانست که چه باید از آن ساخت؛ وگرنه فرداهای آن سرشار از تراژدی‌اند». (درک عمیق امه سزر از قدرشناسی آزادی و هشدار دادن نسبت به آن. همان هشداری که با درک نکردنش، شاهد دگردیسی قیام‌های آزادی‌بخش بوده‌ایم.)

ـ «آن‌چه به من تحرك می‌بخشد، همانا ارادۀ آفریدن، ارادۀ خلق‌كردن و آبادكردن در حال و آینده است».

 ـ «شاعر بودن یعنی در عمق اشیاء و خویشتن سیر كردن. با بازخوانی شعر‌هایم، خودم را بازمی‌شناسم، وهم‌ها و پندارهایم را بازمی‌یابم».

ـ «برای ما فرهنگ به مثابه‌ جنگ‌افزاری است. من به فرهنگ بیش از حد اهمیت قایل هستم».

شعر، حربة من است برای نفی این حالت سطحی و ظاهری. شعر برای من نفی این حهان مملو از دروغ است.  شعر من تعمقی بود در باطن خودم و یا هم  شیوه‌ای برای انفجار این‌همه جور و بیداد كه ما قربانیان آن بودیم».

ـ «كانت همه‌چیز را به این سه سؤال اساسی ارتباط می‌داد: كی هستم؟ چه باید بكنم؟ چه چیز موجب می‌شود كه امیدوار باشم؟ این‌هم پاسخ‌هایم: كی هستم؟ یگ نیگر(سیاه‌واره) اهل مارتینیك.

چه باید بكنم؟ مثل یك انسان رفتار بكنم كه شایستة مقام انسان باشد.

چه چیزی مرا وامی‌دارد كه امیدوارباشم؟ تحول انسان. همبستگی با بشریت.» 

 

با امه سزر که باشی، چه‌ها که نمی‌یابی تا گوهر پنداشنت را صیقل زند؛ تا به شنگرف‌های جوهرینش دست یابی. باید خود را مهیا سازی تا گنجینه‌ای از فرهنگ و اصالت بشری را بشناسی و در نهاد خودشناس و خودباور خویش نه مهمان که با او وجودی مشترک گردی...با امه سزر: وجودی فراتر از مرزهای تن و زمین و هوا: فراجغرافیایی و عصیانگر.

۳۰ فروردین ۹۸


برچسب‌ها: امه سزر, ادبیات جهان, جنبش سیاه وارگی, نقد ادبی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸

لينك مطلب

سفری با رساله‌های عاشقانة گابریل گارسیا مارکز ـ سعید عبداللهی

سفری با رساله‌های عاشقانة گابریل گارسیا مارکز

 

سعید عبداللهی

 

«زیباترین اندیشه، ارجی نمی‌یابد، مگر با آثاری که آن را کمال بخشند.»

(رومن رولان، زندگی و اندیشه تولستوی، ص ۱۲۳)

***

«ـ دوستت دارم؛ نه به‌خاطر شخصیت تو، بلکه به‌خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا می‌کنم.

ـ آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد، بلکه چیزی است که خود آن را می‌سازد.

ـ بدون ایثار، هرگز نمی‌توان عشق ورزید.»

(گابریل گارسیا مارکز، رهنمودهایی برای زندگی)

***

نخستین بخش زندگی هر انسانی ایجابی و بیرون از دایرة انتخاب و ارادة وی است. همان زندگی متعارف از تولد تا دبستان و نوجوانی. باقی عمر را نه تقدیر و سرنوشت، که مغز و دست خودمان به پردازش خطوط و انگاره‌ها و رؤیاهایمان می‌نشینند. در جهان ما هستند آدمیانی که خیلی زود به انگاره‌ها و رؤیاهایشان پاسخ می‌دهند. یکی از اینان گابریل گارسیا مارکز نویسندة اهل کلمبیا و آفرینندة تجلی‌های بزرگ عاشقانه برای جهان و انسان‌هایش است.

قبل از پرداختن به ویژه‌گی‌های اکتسابی قلم و جایگاه استوار و نافذ او در ادبیات جهان، نگاهی شتابان بر جاپای مارکز در گذرگاه‌های ایجابی زندگی و نیز آن‌چه خودش ساخت، می‌اندازیم.

گابریل گارسیا مارکز در ۶ مارس ۱۹۲۷ میلادی در دهکده‌ی «آرکاتاکا» در منطقه‌ی «سانتاماریا» کلمبیا متولد شد. اولین کتاب داستان کوتاه خود را در ۲۰ سالگی  منتشر کرد. سوار تراموا می‌شد و به جای خواندن حقوق، شعر می‌خواند. در۱۹۵۰ فارغ‌التحصیل رشته حقوق شد و خود را تمام وقت، وقف نوشتن کرد.

 یک روز یک کتاب کوچک به‌نام «مسخ» را از «فرانتس کافکا» خواند. همین کافی بود تا زندگی‌اش دگرگون شود. چیزهایی به جانش افتادند که تا آخر عمر همراهش شدند: ادبیات، هنرمندان، مردمان گرسنه، عشق‌های غارت شده، روزنامه‌نگاران آتشین و جوان.

 در ژانویه ۱۹۶۵ با خانواده‌اش برای تعطیلات به اسپانیا رفت. همان‌جا بود که جان‌مایه‌های رمان‌هایش را یافت و انگاره‌های نثر رئالیسم جادویی در جانش تخم گذاشت.

برای تأمین معاش خانواده‌اش مجبور شد ماشینش را بفروشد.‌ اسباب و اثاثیه خانه را هم گرو گذاشت. یک سال را با این مشقات گذراند. هم‌زمان نوشتن «نخستین سه فصل» را به پایان رساند و برای کارلوس فوئنتس ادب‌شناس فرستاد. کارلوس آشکارا اعلام کرد: «من تنها ۸۰ صفحه از آن را خواندم، اما استادی را در آن یافتم.»

 سال ۱۹۸۲ جایزه ادبی نوبل را به‌خاطر شاهکار «صد سال تنهایی» دریافت کرد. رمانی که همان زمان به ۲۵ زبان زنده دنیا ترجمه شد و بیش از ۵۰ میلیون نسخه از آن به فروش رفت.

۱۳ سال برای کتاب «پاییز پدر سالار» قلم زد، نوشت، خط زد و باز نوشت و آفرید تا یکی از بهترین نثرهای ترکیبی کلاسیک و سوررئالیسم در قصه‌نویسی را در این کتاب حک نمود.

وقتی مارکز کتاب «سفر مخفیانه میگل لیتین به شیلی» را در سال ۱۹۸۶ نوشت، دیکتاتوری پینوشه ۱۵ هزار نسخه از آن را در آتش سوزاند.

در نیمة دوم دهة ۸۰ میلادی مارکز کتابی را منتشر کرد که سه سال برایش پژوهش کرد و بسیاری  مشتاق تولدش بودند: «زیستن برای باز گفتن». عنوان کتاب نشان از نگرش فلسفی مارکز به مفهومی از زندگی و باسخ به چرایی زیستن در ادبیات دارد.

انتشار کتاب «ژنرال در هزار توی خویش» در سال ۱۹۸۹ در سطح جهانی جنجال آفرید...سال ۱۹۹۹ عنوان بزرگترین مرد سال آمریکای لاتین به مارکز اعطا شد.

در پایان میان‌سالی به «مکزیکوسیتی» برگشت تا حاصل عمر را به مبارزه شخصی‌اش برای تأثیر بر جهان پیرامونش دنبال کند. مقداری از درآمدش همیشه صرف جنبش‌ها و فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی می‌شد.

سال ۲۰۰۰ مردم کلمبیا طومارهایی را امضا کردند که مارکز ریاست‌جمهوری کلمبیا را بپذیرد؛ ولی وی نپذیرفت.

 

در پشت نخستین دریچة رؤیای یک قلم

هر نویسنده‌ای دریچه‌ای از نخستین انگاره‌هایش را به سوی جهان گشوده است. هر چند رساله و قلم‌نگاری‌ها هم داشته باشد، باید از آن دریچة نخستین به اقلیم قلمش پای نهاد.

 سفر در قلم و اندیشه‌های گابریل گارسیا مارکز را باید از دریچة «صد سال تنهایی» شروع نمود. در این دریچه با نثری روبه‌رو می‌شویم که روایی و تخیلی همراه با استعاره‌های دم دست و ملموس است؛ نثری که از واقعیت به فراواقعیت می‌رود، اما تجریدی و انتزاعی نیست. نثری که از خانه‌ها، خاطرات، رابطه‌ها، فرهنگ‌ها و زبان مردم هر اقلیم و قومی به دنیای ادبیات و شعر پا می‌گذارد و حاصلش به خودشان برمی‌گردد و می‌شود اثر ادبی. از این‌رو جذاب، قشنگ، نافذ، گیرا و کشاکش‌آفرین است.

 

سیاه‌مشق نوستالوژیک

«توفان برگ» اولین کتاب داستانی مارکز است. خودش می‌گوید آن را بدون هیچ زرق و برق نویسندگی نوشته است و سال‌ها بعد آرزو کرد که ای کاش به همان پاکی و سادگی قلمش در «توفان برگ» برگردد.

توفان برگ، عکس‌برداری از زندگی با چشمان و فکرهای یک کودک تیزبین است. زبان نیشدار و طنز و فکرهایش که با آنها دارد قصه می‌گوید، شیرین و کشاکش‌آفرین و دست‌پرورد مارکز است. کودک، راوی رؤیاها و واقعیت‌های بچه‌گی‌های نویسنده‌یی است که رانندگان تاکسی در بوگوتا (پایتخت کلمبیا) کتاب‌هایش را بیشتر از روزنامه‌ها می‌خوانند.

 

یک رمان، یک رسالة سیاسی

به نظر می‌رسد «پاییز پدر سالار» رسالة سیاسی، اجتماعی و روانشناسی قارة «کودتا و دیکتاتوری» در قالب یک رمان پرکشش‌ باشد. دیکتاتوری که حتا ملازمانش همواره به او دروغ گفته‌اند. او از هیچ پریشانی واقعی و پیروزی حقیقی خبر ندارد. قدرتی منزوی در بیرون و ابتذالی پر از کاه و توهم در درون.

در «پاییز پدر سالار» که سال ۱۹۷۵ منتشر شد، پاره‌هایی از قلم مارکز را  با نثر رئالیسم جادویی در درون‌نگری و وصف یک دیکتاتور، می‌خوانیم:

«در پایان هفته کرکس‌ها به کاخ ریاست‌جمهوری هجوم آوردند، با منقارهای تیزشان پرده‌های پنجره‌ی بالکن را می‌دریدند و صدای پرپر بالشان، زمان بی‌روح و جامد درون کاخ را می‌شکست... ص ۹

در سالن مخصوص عقد قراردادها، گاوهای بی‌شرم و گستاخ، همه‌جا سرگردان مشغول جویدن پرده‌های نفیس و مبلمان‌های آراسته بودند... ص ۱۰

... در بعدازظهر ۱ ژانویه، گاوی را دیدیم که از بالکن ساختمان ریاست جمهوری، متفکرانه به غروب آفتاب خیره شده بود. تصور کن یک گاو روی بالکن ملت؛ چه چیز مزخرفی، چه کشور کثافتی... ص ۱۳

... هنگامی که پرده‌ی داخل اتومبیل را کنار زد تا پس از آن همه محرومیت و گوشه‌گیری، خیابانهای شهر را تماشا کند، دریافت که مردم هیچ‌کدام به لیموزینهای غم‌گرفتة ریاست‌جمهوری توجه ندارند... ص ۳۱۷

... دریافته بود که در دوست‌داشتن عاجز و درمانده است... کوشیده بود تا آن سرنوشت ننگ‌آور را با آن رذیلتی که نامش قدرت است، جبران کند. ص ۳۷۱

... در طول سال‌های بی‌شمار، دریافته بود که دروغ از شک راحت‌تر، از عشق سودمندتر و از حقیقت دیرپاتر است. ص ۳۷۱

... محکوم بود که زندگی را در چهره‌یی بشناسد که غیرواقعی بود... هرگز پی نبرد که زندگیِ قابل زندگی، همانی است که از طرف دیگرش دیده می‌شده، نه از طرفی که ژنرال می‌دید... دیکتاتوری مسخره که هیچ وقت ندانست پشت و روی این زندگی کدام است... ص ۳۷۲

... او تا ابد با نوای آزادی بیگانه بود و فشفشه‌ها و ناقوس‌های سرخوشی جهان را نوید می‌دادند: «دیگر زمان غیرقابل شمارش ابدی پایان یافته است». ص ۳۷۳

 

رساله‌یی عاشقانه برای پنج قاره

اولین جمله‌های «صد سال تنهایی» ما را پای قصه‌گویی‌های مادربزرگ‌ها می‌نشاند. در صفحه‌های دو تا چهار بـا «آرسولا» زن سرهنگ آئولیانو بوئیندیا چشم در چشم می‌شویم. زندگی آرسولا تا آخر کتاب، همان رگة رنج‌های عاشقانة زنانی است که در زندگی‌مان احاطه‌مان کرده‌اند. همان زنانی که «جام بلور زندگی را با دو دست نگه می‌دارند تا نیفتد و نشکند» (نقل از مارکز در «بوی درخت گویاو»).

مارکز ۳۹ ساله بود که «صد سال تنهایی» در ژوئن ۱۹۶۷ منتشر شد. در عرض یک هفته، همة ۸۰۰۰ نسخه‌ی چاپ اول و در عرض سه سال، نیم میلیون نسخه از کتاب به فروش رفت. به بیست‌وچهار زبان (و به قولی ۳۰ زبان) ترجمه شد و چهار جایزه‌ی بین‌المللی را درو کرد. از آنجا که در صد سال تنهایی، چندین چشم از دریچه‌های زندگی به انسانها نگاه می‌کنند، این کتاب به پنج قاره‌ی جهان رفت.

 

جام جهان‌نما و عشق غارت شدة فرشته‌یی معصوم

«صد سال تنهایی»، جام جهان نمای جلوه‌های گوناگون عشق، شقاوت، جهل، خرافات، افسانه، استثمار، رنج، شوق، یأس و امیدی‌ست که در تابلو رئالیسم جادویی پردازش شده است.

«ارندیرای ساده‌دل و مادر بزرگ سنگ‌دلش» ـ که مارکز بعدها آن را کتابی مستقل کرد ـ ماجرایی شگفت‌انگیز در راهروها و در و دیوار اتاق‌های خانه‌یی از «صد سال تنهایی» است. ارندیرای فرشته‌گون و معصوم، نماد پاکی رنج کشیدة یک روح غارت شده و ایثار یک جسم در لای چرخدنده‌های هیولای قدرتمند و غول‌آ‌سای استثمار است. نمادی که مارکز، تئوری آن را با پرتو عشق به انسان ـ با شرح و وصفی بی‌پرده، جانکاه و نفس‌گیر ـ به پیشانی هستی و زندگی بی‌وجدان و بی‌شرم تاریخ می‌کوبد.

 

حس مشعوف یک قلم

«از خیلی وقت پیش دربارة نوشتن صد سال تنهایی با خودم فکر می‌کردم. همه‌چیز آماده بود. اما لحن داستان درنمی‌آمد. یعنی به چیزی که می‌نوشتم ایمان نداشتم. به نظرم یک نویسنده می‌تواند هر چیزی که به ذهنش برسد را بگوید، به شرطی که به آن ایمان هم داشته باشد. هر بار که صد سال تنهایی را شروع می‌کردم، نمی‌توانستم به نوشته‌ام ایمان بیاورم. تا این‌که لحن داستان درآمد و این‌قدر ذهنم را گشتم و گشتم تا فهمیدم که نزدیک‌ترین لحن داستان، همان لحن مادربزرگم است. این همان چیزی بود که به آن ایمان پیدا کردم. اگر بخواهید از دیدگاه ادبی هم نگاه کنید، همان لحنی است که در کل رمان صد سال تنهایی است. آن‌جا بود که من کشف کردم چه باید بکنم تا خیال را باورپذیر سازم. به کامل‌ترین شکل ممکنش...» (نقل از کتاب «بوی درخت گویاو» حاوی چند مصاحبه با مارکز)

مارکز راه موفقیت این کتاب را در «زبان» پیدا کرد. زبانی که پل نویسنده و خواننده است. زبان که بذر فکر و شکوفانندة معناها است. این‌طوری شد که او کلید ورود خواننده به نوشته‌هایش را پیدا می‌کند: کشف اکسیر زبان که به هر رویداد و جلوه‌های زندگی و فکر آدمی که زده شود، کیمیا و «جادوی کلام و بصیرت» می‌شود.

 

انسان و عشق در قلم

«انسان» و «عشق»، دو یار همیشگی قلم و اندیشه و نگرانی و شادی‌های مارکزاند. اما او این همه را با «عاشقانه نوشتن» تجربه کرده است: «بدون ایثار هرگز نمی‌توان عشق ورزید» / «اگر عمر دوباره می‌یافتم، به هر کودکی دو بال می‌دادم؛ اما رهایش می‌کردم تا خود پرواز را بیاموزد.»

همین عشق است که به او استعداد و توانایی مداوم فتح و مکاشفه می‌دهد؛ چرا که «هر کس که عشق می‌ورزد، استعداد هم دارد. به عشاق نگاه کنید، آن‌ها همه با استعدادند.» (از نامه‌ی ماکسیم گورکی به تولستوی ـ «زندگی و اندیشه تولستوی»، نوشته رومن رولان ص ۲۹۲)

 

نگاههای سوررئالیستی از کجا می‌آیند؟

در رمان‌ها و قصه‌های گابریل گارسیا مارکز، دو عنصر «داستان‌پردازی» (به سبک کلاسیک) و «شخصیت‌پردازی» (به سبک مدرن)، به موازات هم‌اند. او در بطن طبیعی ماجراهای زندگی، به روایت سوررئالیستی ماجراها و روانشناسی شخصیتها می‌رود.

در سوررئالیسم، همة پدیده‌ها با هویت خودشان هستند، اما نمودهای رفتاری و ظهورشان می‌تواند متنوع و به میل و خواسته‌ی هنرمند باشد. با نگاه سوررئالیستی مارکز در صد سال تنهایی است که پیوند خونی، عاطفی و عاشقانه‌ی مادر ـ فرزندی می‌تواند نمود و ظهور دیگرگونه و تازه‌یی داشته باشد؛ اینطوری:

جوانی در طبقه‌ی دوم ساختمانی چاقو می‌خورد، خونش بر کف اتاق می‌ریزد. قطره‌های خون جمع می‌شوند. با هم از زیر در بیرون می‌روند. از پله‌ها پایین می‌روند. از پیاده‌روها و خیابان می‌گذرند. وارد کوچه‌یی می‌شوند. از دروازة خانه‌یی تـو می‌روند. از حیاط می‌گذرند. راهرو را خونی می‌کنند. از پله‌ها بالا می‌روند. در طبقة دوم، به اتاقی می‌رسند که در آن باز است. از در تو می‌روند. زنی بوی خون می‌شنود؛ برمی‌گردد: خدا مرگم بده، پسرم کشته شد!

در این نگاه و تفکر سوررئالیستی، ماشین و بی‌سیم و تلفن و پیکی در کار نیست. خون است که پیک عشق و عاطفه است. خودش راه می‌افتد و به جانب مادر که از خون خودش کودک را تغذیه کرده، می‌رود. مادر، خون خودش را در درگاه اتاق می‌بیند و جگرگوشه‌اش را می‌شناسد.

خاطرات و افق‌های فکری مارکز و افسانه‌های عجین زندگی در آمریکای لاتین، به کمک این استعاره‌ها و اغراق‌ها، کیمیاگران زبان و قلم مارکز شده‌اند.

سال ۲۰۱۲ پزشکان اعلام کردند مارکز دچار آلزایمر شده است. مارکز خاطره‌های دیرین اشک و عشق و آرزوهای بشری را به‌هم آمیخت و پیشکش مردمان جهان نمود تا زمینشان از انسان‌شمول بودن ادبیات، تهی و فقیر نگردد. مارکز روز پنجشنبه ۱۷ آوریل ۲۰۱۴ در ۸۷ سالگی در خانه‌اش در مکزیکوسیتی به سکوتی پیوست که سال‌ها پیش از آن از مرگ پیشی گرفته و از بال‌هایش پریده و جاودانگی را با جنگاوران فرهنگ انسانی فتح کرده بود...  

۲۷ فروردین ۹۸

 

پیوست‌

 

کتاب‌های گابریل گارسیا مارکز که به فارسی ترجمه شده‌اند:

توفان برگ

پاییز پدر سالار

کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد

زائران غریب (مجموعه داستان کوتاه)

ماجرای ارندیرای ساده‌دل و مادر بزرگ سنگدش

سفر پنهانی میگل لیتین به شیلی

زیستن برای بازگفتن

 صد سال تنهایی

از عشق و شیاطین دیگر

عشق در سال‌های وبا

ساعت نحس

خانهٴ بزرگ

وقایع‌نگاری یک قتل از پیش اعلام شده

ژنرال در هزارتوی خویش


برچسب‌ها: گابریل گارسیا مارکز, ادبیات جهان, نقد ادبی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۸

لينك مطلب

پروین اعتصامی عارفی ستایشگر انسان وشوریده‌ای بر سنت‌های کهن ـ سعید عبداللهی

   پروین اعتصامی

عارفی ستایشگر انسان وشوریده‌ای بر سنت‌های کهن

  سعید عبداللهی

🔷 در جهانی مردسالار، اگر زنانی شاعر و نویسنده و هنرمند یافت شوند، بی‌شک نخستین تضادی که با آن چنگ در چنگ می‌شوند، شکستن دیوار بن‌بست جنسیتی برای گشایش راه اندیشیدن است. اینان پتک بر دیوار سربین فرهنگ مسلط کوبیده‌اند.

🔷در میان زنان هنرمند ایران‌زمین که به جوهر و اصالت هنر رسیده‌اند، باید نام  پروین اعتصامی را در زمره‌ی یکی از کوکب‌های درخشان آسمان ادب و فرهنگ و هنر یاد کرد.

🔷 در زندگی معنویِ پهناور و سال‌های باریک و کوتاه عمر پروین اعتصامی، شاهد دست‌یابی وی به ارزش‌های ستودنی و آرمانی از یک طرف و شناخت وی نسبت به موانع عمده‌ی تحقق این ارزش‌ها هستیم. پروین به کشف دو جریان موازی و نامتحد هستیِ بشر دست یافت. دو جریانی که مضمون اصلی تمام اثرهای بزرگ و اصیل ادبی و فرهنگی و هنری بوده و هستند.

🔷 کنکاش در زندگی، شخصیت و هنر پروین اعتصامی ما را به دنیای هنرمندی عجین و یگانه با اثر هنری خویش می‌برد و نه «هنر برای هنر».

 

   پیوست: خطابه‌ی «زن و تاریخ»

سخنرانی پروین اعتصامی

در جشن فارغ‌التحصیلی زبان انگلیسی ـ ۱۳۰۳ خورشیدی

 

۱۵ فروردین

سالگشت درگذشت دریغ‌انگیز

کوکب درخشان آسمان ادب و هنر ایران

 

متن کامل مقاله در لینک زیر:

https://yaddasht97.blogspot.com/2019/04/blog-post_4.html

 

 


برچسب‌ها: پروین اعتصامی, ادبیات فارسی, شعر فارسی, نقد ادبی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۸

لينك مطلب

یكی پرسید: راستی «شعر چیست؟» ـ سعید عبداللهی 

یكی پرسید: راستی «شعر چیست؟» 

 

سعید عبداللهی  

«هر شعر، یک قصة ناگفتة بلند است.»

     با روزگار خود كنار نیا! تازه‌خواه باش! دنبال تعریفی دیگر از آنچه كه هستیِ تو را می‌سازد، باش! با این تعریف، رابطه با  جهان خود را بشناس! با تغییر و تحول در «زبان»، دیگرگونه بیندیش، دیگرگونه نگاه كن، دیگرگونه بگو، دیگرگونه بنویس! دیگرگونه بخواه !

    با روزگار خود كنار نیا! دنبال استعاره باش! با جریانی كه در رگ و رود جامعه‌ات می‌دود، یگانه و صمیمی باش!

    با روزگار خود كنار نیا! مثلثی با سه وجه متقاطعِ بی‌نهایت بساز! از وجه «عاطفه» پا به درون مثلث بگذار! كنار وجه «تخیل» بایست! در فضای بی آرامِ بلوغی نو تنفس خواهی كرد. از پله‌های وجه «زبان» بالا و بالا برو! در میلادی بكر و نو، به گیتی و انسان‌ها نگاه كن! تردید نكن كه با «تكوین الهام» و «نیروی آفرینش»، از این پس با لحظه‌ها و هفته‌ها و سال‌های روزگار خود كنار نمی‌آیی! باردار مسئولیت‌شناسی انسانی‌یی شده‌یی كه ودیعه‌یی از عشق دیگران ـ طبیعت، هستی، انسان و تاریخ ـ در وجود توست. ودیعه‌یی چون آینه‌یی برابر تو، تا در آن اعتراف كنی كه شعر در مسئولیت‌شناسی انسانی‌اش، ودیعه‌یی از عشق دیگران ـ طبیعت، هستی، انسان و تاریخ ـ در وجود ما می‌باشد.  

   از آن پس چیزی در وجود تو تبعید می‌شود كه برای رهایی از هجران ازلی‌اش، تو را به جانب زایش ابدی نیل می‌دهد و می‌كشاند... این رفت و آمدهای تبعید و هجران ازلی و زایشِ ابدی، تضاد می‌آفرینند و تضاد، اثر را خلق می‌كند؛ و ریشه‌های درخت اثر از سرچشمه‌های ازلی و ابدی می‌آشامد. این آغازهای همیشة باردارشدن و طلوع‌های همیشة زایش است. این سیریست به جانب تكاملی توقف‌ناپذیر و حسی همیشه گرسنه و نیازی همیشه تشنه. گرسنگی و تشنگی‌یی كه در گهوارة «تخیل و عاطفه و زبان»، مولود شعر را به آوا و نـدا و موسیقی كلمه بالغ می‌كنند. موسیقی‌یی چون آینه‌یی برابر تو تا اعتراف كنی كه شعر، تبعیدشدگیِ مداومی در دنیای درون و زایشی ابدی در جهان بیرون است.

   در تحول سه عنصر «زبان»، تكامل «تخیل» و بلوغ «عاطفه»، به نوع و جنسی از نگاه به انسان، به زندگی، به زمان، به وجود و به تبیین هستی می‌رسی. در این آفریدن، زمان و تاریخ به یك «آن» بدل می‌شوند و جهان را «در مشت خود»۱ می‌گیری و «از آن چشم پوشیدن»۲ آغاز می‌كنی؛ آنگاه اعتراف خواهی كرد كه شعر حاصل گره خوردن سه خط متقاطعِ «تخّـیـل، عاطفه و زبان» است. این سه، تحول در كلمه را ایجاد می‌كنند. حاصل این تحول و تكوین، مولود شعر است.

   در رفت و آمد این تبعیدشدگی و زایش، همه‌چیز كشف كردنی‌ست. خلق كردن است و آفرینش؛ سكوت را بانگی كردن و آفرینش را سرودی. از آن پس با كلماتی كه تو را می‌خوانند و بالغت می‌كنند، با احساس و ادراكی كه تو را به آگاهی و شناخت می‌كشانند، با پیرامونت كه تو را احاطه و یاری می‌كند، و با جریانی كه در رگ و رود جامعه‌ات می‌دود، باید یگانه و صمیمی باشی. لحظة الهام شعر، همین حس توفانی را القا می‌كند. از آن به بعد دیگر شاعر، صاحب اثری است كه باید به مولود خویش وفادار باشد و از آن محافظت كند. از آن به بعد كار اصلی شاعر، استمرار مسئولیت انسانی شعرش از پس تولد و پیدایش آن است.

     شعر در بطن زندگی صیرورت یافته و رشد مییابد، اما فراتر از واقعیت‌های زندگی، در جوهر و حركتش، از ابتذالِ روزمرگی زندگی مبرا و دور می‌شود. شعر در جنبش عاطفی، گسترة تخیل و بلوغ زبانش، نگاهش به هستی و انسان، از كیفیتی متعالی‌تر از جریان زندگی برخوردار می‌شود. در ستیز با واقعیت‌های ناگزیر و تلخ زندگی ـ كه دزدان بی‌رحم و سیری‌ناپذیرِ رسالت آدمی و دشمنان ضرورت شعور او هستند ـ آنگاه كه:

«خورشید سرد شد
و بركت از زمین‌ها رفت
و سبزه‌ها به صحراها خشكیدند
............................
 شب در تمام پنجره‌های پریده رنگ
مانند یك تصور مشكوك
پیوسته در تراكم و طغیان بود
و راه‌ها ادامه خود را
در تیرگی رها كردند
..............................
نان نیروی شگفت رسالت را
مغلوب كرده بود
.........................
خورشید مرده بود و فردا
در ذهن كودكان
مفهوم گنگ گمشده‌ای داشت
.........................................

مردم
دلمرده و تكیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر می‌رفتند

..............................
وقتی طناب «دار»
چشمان پر تشنج محكومی را
از كاسه با فشار به بیرون می‌ریخت
....................................
و هیچ كس نمی‌دانست
كه نام آن كبوتر غمگین
كـز قلب‌ها گریخته

 ایمان است»۳،


شعر همواره در فرا و بالای واقعیت‌ها سیر كرده و برای خلق واقعیت (رئالیسم)، باز هم تسلیم زندگی و ناگزیری‌های تلخش نمی‌شود. این همان تشنه‌گی سیراب ناشدنی و تعالی‌جوی هنر است و كدام شعرِ حقیقی هست كه به «رستاخیز كلمه» پاسخ ندهد؟

    محمدرضا شفیعی‌كدكنی در كتاب «موسیقی شعر» با استناد به گفتة یكی از صورتگرایان روس۴ «شعر را «رستاخیز كلمه‌ها» خوانده است. زیرا در زبان روزمره، كلمات طوری به كار می روند كه اعتیادی و مرده‌اند و به هیچ روی جلب توجه ما را نمی‌كنند؛ ولی در شعر ـ و ای بسا كه با مختصر پس و پیش شدنی ـ این مردگان زندگی می‌یابند و یك كلمه كه در مركز مصراع قرار می‌گیرد، سبب زندگی تمام كلمات دیگر می‌شود. اگر بپذیریم كه مرز شعر و ناشعر، همین رستاخیز كلمات است، یعنی تمایز و تشخّص بخشیدن به واژه‌های زبان، آنگاه به این نتیجه خواهیم رسید كه رستاخیز كلمه یا صورت تشخّص یافتن آن‌ها در زبان، می‌تواند تعاریف متعدد از چشم‌انداز متعدد داشته باشد».۵ 

     چكیدة ترجمه‌اش این است كه در هر شعری ـ چه كلاسیك، چه نیمایی و سپید و چه نو ـ همة كلمات نیستند كه كار شعر را می‌كنند، بلكه بیشتر كلمات در خدمت یك یا چند واژه هستند تا آن واژه‌ها یا تركیب‌ها جان و جوهر شعر را در خود بارز و متبلور سازند. همین یك یا چند كلمة محدود در یك شعر هم هستند كه كاركرد زبان و معنای شعر را به مخاطب انتقال می‌دهند.

      شعر، نیروی شگفت زبان، توفان الهام و شناخت ناگهانی رستاخیزگونة هستی‌یی است كه در آن محاطیم. این شگفتی زبان، مدام در بطن ذهن و زندگی آدمی بدیع، كنكاش برانگیز، فلسفی‌گونه و پاسخ به چرایی تاریخ و نه شرح آن است. چرا كه «شاعری، كاری فلسفی‌تر از تاریخ‌نگاری است: تفاوت ـ بین مورخ و شاعر ـ در این است كه یكی از آن گونه حوادث می‌گوید كه در واقع روی داده است، و آن دیگر سخنش در باب حوادث و وقایعی است كه ممكن هست روی بدهد. از این روست كه شعر فلسفی‌تر از تاریخ و هم مقامش بالاتر از آن است. زیرا شعر بیشتر حكایت از امر كلی می‌كند، در صورتی كه تاریخ از امر جزیی حكایت دارد».۶      

   كار شعر تمجید و تشریح و تعلیم و برهان نیست. چرا كه «شعر، بیگانه كردن دنیای آشناست. در گام نخست بیگانگی واژگان، دستور زبان و نحو عبارت‌هاست. شعر، غریبه شدن است...شعر بیگانگی از دنیای زندگی هر روزه  را برای این می‌طلبد كه ما را با جهانی دیگر آشنا كند»۷      

    پرداختی بود اندك و پاسخی كوتاه به پرسشی كه راستی «شعر چیست؟» سخن شایسته دربارة شعر، بسبسیار بیش از این است. بسیار مجال باید تا تعریف‌ها، تفسیرها، تأویل‌ها، نقدها و شناخت‌های گوناگون شعر را نقل نمود. این كار، كار پهنة فرصت و مجال است تا نگرش‌ها و تجربه‌ها و راه‌های پیموده را روی برگ‌های سپید بیگناه و جاودانه‌ساز و جاودانه‌‌زی حك نمود و به آغاز راهی رسید كه راستی «شعر چیست؟»

پانوشت ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ و ۲.  تأویلی از عبارت: «تمام جهان بالقوه از آن شعرا است، ولی از آن چشم می‌پوشند.» ـ نقل از  صور خیال در شعر فارسی، ص ۱۰، محمدرضا شفیعی‌كدكنی

۳. فروغ فرخزاد، تولدی دیگر، گزیده‌یی از شعر «آیه‌های زمینی»

۴. ویكتور شوكلوسكی، صورتپرداز روس

۵.  محمدرضا شفیعی‌كدكنی، موسیقی شعر، ص ۱۳

۶.  ارسطو درباره شعر، لغتنامه دهخدا

۷.  بابك احمدی، آفرینش و آزادی، ص ۳۶۴ 


برچسب‌ها: شعر, ادبیات, زبان, نقد ادبی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۷

لينك مطلب

شاعری در خاطره‌های زمین و آه عمیق مهتاب (یادواره‌ی شیرکو  بی‌کس) ـ سعید عبداللهی

شاعری در خاطره‌های زمین و آه عمیق مهتاب

(یادواره‌ی شیرکو  بی‌کس)

سعید عبداللهی 

     با شعر شیرکو بی‌کس که باشی، با زمین و گهواره و زندگی پیوند می‌یابی. زمینی که مادر است؛ گهواره‌یی که می‌پرورد و زندگی‌یی که جلوه‌ی سالخورده‌ترین چنگاچنگ عشق و تمنای زیستن و نبرد با ناگزیر مرگ است.

    با شعر شیرکو بی‌کس که باشی، در رئالیسمی خانه کرده در متن و بطن زندگی، تنفسی دیگر و نگاهی بایسته‌تر به واقعیت‌های تلخ و شیرینش خواهی داشت. این واقعیت در مضمون‌هایی متبلور می‌شود که با شعر جهان پهلو می‌زند؛ مضمون‌هایی چون «آزادی»، «همبستگی انسانی»، «عشق تبعید گشته در هزار توی جهان پر رنج» و «نابرابری زنان».

    احمد شاملو در یادداشت حسرت‌باری، درباره شیرکو بی‌کس می‌نویسد: «اگر شیرکو بی‌کس را زود‌تر می‌شناختم، اشعارش را قبل از لورکا ترجمه می‌کردم. افسوس که شاعر و نابغه‌ی کُرد را دیر یافتم؛ ولی تعدادی از شعرهای این نابغه‌ی کُرد را ترجمه کردم».   

    اندیشه و قلم شیرکو بی‌کس را در ردیف شاعران پیشرو و نامی جهان فدریکو گارسیا لورکا (اسپانیا)، ناظم حکمت (ترکیه)، یانیس ریتسوس (یونان)، پابلو نرودا (شیلی) و محمود درویش (فلسطین) معرفی می‌کنند.

   شعر شیرکو بی‌کس از کج و کوژ زمین برمی‌خیزد و در نقد زندگی، زبان خاطره‌های بی‌تعارف همه‌گان است. شعر او اما زمانه‌های بدسگال را پیموده و در ایوانی از تداعی‌های دریغ‌انگیز آدمی، مادارنه با زندگی نجوا می‌کند؛ مادرانه، آری، از آنسان که رنج‌های زندگی زیر سلطة جهل و نظم ضد آزادی و برابری، هرگز با مادران تعارف نداشته‌اند:

«هر لذتی که می‌پوشم

یا آستینش دراز است

یا کوتاه

یا گُشاد

           به قد من!

 

هر غمی که می‌پوشم

دقیق !

 انگار برای من بافته شده...».

 

     شیرکو بی‌کس را «امپراتور شعر کردستان» لقب داده‌اند. او زاده‌ی کردستان عراق  در دوم ماه می ۱۹۴۰ در شهر سلیمانیه است. همین نسبت اقلیمی کافی‌ست تا بتوان بوم نقاشی‌یی از رنج، درد، استثمار، نابرابری، مبارزه، عشق و شیفتگی به آزادی و برابری را بر آن نظاره کرد.

     شعر شیرکو بی‌کس هم از تار و پود همین بوم نقاشی و نماد مجسم اقلیمی در عراق، ایران، سوریه و ترکیه سر برآورده است. از این رو، شعرش بدون فریاد و اعتراض و پرخاش، نمی‌تواند واژه‌گزینی و تداعی‌سازی و مضمون‌پروری کند. او این بوم را در شعر «شرافت شهر» نقاشی می‌کند:

«یا ﺣﻀﺮﺕ ﺩﻣﮑﺮﺍﺳﯽ !

ﮔﺬﺭﺕ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﻮﺭﺩﺳﺘﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ

از سیم ﺧﺎﺭﺩﺍﺭﻫﺎ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺘﯽ

مین‌ها را که ﺩﻭﺭ ﺯﺩﯼ

ﺍﺯ فشنگ‌های ﺩﺍﻍ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺩﯼ

ﺍﺯ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﺟﺎﻥ ﻧﺒﺎﺧﺘﯽ

ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺭﺩ ﮐﺮﺩﯼ

 پیر زنی جواب سلامت ﺭﺍ می‌دهد

ـ شاید سواد ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ

ﺍﻣﺎ ﺷﺮﻑ مادری‌اش را ﺍﺯ ﺣﻔﻆ ﺍﺳﺖ ـ

ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ،

ﺍﺯ ﻟﻮﻟﻪ‌ﯼ ﺗﻔﻨﮕﺶ ﻧﺘﺮﺱ

ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﻮﺱ

ﺳر تعظیم فرود ﺁﺭ

این روز را ثبت ﮐﻦ:

"ﺷﺮﺍﻓﺖ" ﺭﺍ ﻣﺎﺩﺭﺍﻧﯽ میﺴﺎﺯﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻐﺎﻝﻫﺎ ﺗﺮﮎ ﻧﮕﻔﺘﻨﺪ».

 

     مضمون‌یابی‌های شیرکو  بی‌کس با گردش متلاطم زمین و انسان‌هایش و پوست ترک ترک زندگی عجین است. از سویی اما مثل آبی است که سنگ و ریگ و چوب و برگ کف‌ش را می‌توان دید؛ می‌توان دست در آن برد و قدرت حس‌آمیز و پویاییِ روانش را لمس نمود. مضمون‌های اندیشه و قلم او همان زخم‌های همیشه باز و دردهای مشترک جهان سوم‌اند: فقدان آزادی، نابرابری زنان و مردان و عشق تبعید گشته در هزار توی جهان پر رنج.

     شعر «آزادی» را مانند یک نیاز و نیایش و ترانه، با تمنایی سرایت‌یافته در چهار فصل سال، نجوا می‌کند و نبودش، مرگ تمام سال است:

«از ترانه‌های من اگر 
گل را بگیرند 
یک فصل خواهد مرد؛ 
اگر عشق را  بگیرند 
دو فصل خواهد مرد؛ 
و اگر نان را 
سه فصل خواهد مرد؛ 
اما آزادی را 
اگر از ترانه‌های من، 
آزادی را بگیرند 
سال

تمام سال خواهد مرد!».

    شیرکو بی‌کس نیز چونان تمام شاعران پیوندیافته با واقعیت ملموس رنج‌های زمینی، قلمش در پشت و پسله‌ها و تداعی‌های نابرابری جنسیتی، با هیولای استثمار زنان روبه‌رو می‌گردد. قلم او اما واپس نمی‌نشیند و به قلب دیوسالار اندیشه‌ی نرینه‌سای سلطه‌گر نشانه می‌رود:

«در این مشرق زمین

هرگاە کوشیدم

 در برابر آینه‌یی

 دو واژەی «آزادی» و «زن» را

کنار یکدیگر

 بر دو صندلی بنشانم،

بیهودە بود...

 

هربار نیز

واژەی «تودە»

با سبیلی از بناگوش در رفته

 می‌آمد

و با سجادەیی زیر بغل

به‌جای واژەی «زن» می‌نشست...!». (از شعر: پنجره‌یی رو به سپیده دم)

 

     شعرهای پیشرو از اندیشه‌هایی می‌تراوند که قلم‌هایشان چونان کلنگی در اعماق زندگی و انسان‌هایش در حال کاویدن و کنکاش برای یافتن ریشه‌های فقر و فساد و دیکتاتوریِ زاده شده از اتحاد قدرت و جهل است. شعر شیرکو بی‌کس مالامال از کنکاش در هزارتوهای عنکبوتی پرستش‌گران زور و زر و تزویر است. پرستشی که در پرتو آن تمام نشانه‌ها و جلوه‌های حیات را به گروگان می‌گیرند و هستیِ طبیعت و جامعه را آشکارا سرقت می‌کنند و شاهدان را زنده به‌گور:

«برابر چشم‌های آسمان

ابر را

 برابر چشم‌های ابر

باد را

 برابر چشم‌های باد

باران را

برابر چشم‌های باران

خاک را دزدیدند

و سرانجام

برابر همه‌ی چشم‌ها

دو چشم زنده را زنده به‌گور کردند

چشم‌هایی که دزدها را دیده بود!

     پهناب‌های شعر شیرکو  بی‌کس در پرتو رنگین کمان عشق جاری بوده‌اند. قلم او به جرگه‌ی بی‌کران عاشقانه‌های آدمی که می‌رسد، به جوهر فریبانه‌های عارفانه، بی‌خودانه‌ها‌ی یگانگی و شوق‌های بی‌وزن وصال دست می‌برد. این وصال و تمناهای تلاقی‌اش، در اتحادی از زیباترین استعاره‌ها جلوه و جمال عاشقانه می‌یابند:

«صبح را در آغوش گرفتم

 دست‌هایم

خیابان نخستین تابش آفتاب شدند

 و معبری برای چشمان تو.

 

 دهان كوه را بوسیدم

 لبانم چشمه‌یی شدند

و

 زمزمه‌هایت

 از نو درخشیدند.

....................

عشقت

اگر باران

اینک زیر آن ایستاده‌ام ...

اگر آتش

درون آن نشسته‌ام ...

 

شعر من می‌گوید

در تداوم آتش و باران

جاودانه‌ام ...».

     و شیرکو بی‌کس که شعرش همبستگیِ آسمان، زمین، زندگی و انسان  و خاطره‌های اینها از یکدیگر است، مرگ شاعر را سوگواری عمیق زیبایی برای زندگانیِ محتاج تجلی‌های فرحبخش می‌بیند:

«وقتی شاعری می‌میرد

هیچ اتفاقی نمی افتد

فقط ماه

آه عمیقی می‌کشد

چرا که مرگ شاعر

نزدیکترین اتفاق به زندگی‌ست...».

    و در وصیت‌نامه‌اش، رگه‌های خون قلم و نگرش و تنفس شاعرانه‌اش را به آینده سرایت می‌دهد و ‌ خداحافظی‌اش هم استعاره‌یی از «نزدیک‌ترین اتفاق به زندگی» و امضای خاطره‌های زمین در چهارم اوت ۲۰۱۳ است: «نمی‌خواهم در هیچ کدام از تپه‌ها و گورستان‌های مشهور شهر به خاک سپرده شوم. اول به‌خاطر این‌که جای خالی ندارند و دوم این‌که من جاهای شلوغ را دوست ندارم. من می‌خواهم پیکر مرا در جوار تندیس شهدای ۱۹۶۳ سلیمانیه به خاک بسپارند؛ زیرا فضای آن‌جا لذت‌بخش‌تر است و نفسم نمی‌گیرد».

۱۲ مرداد ۹۷


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, نقد ادبی, یادواره
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

جهان‌بینی ماهی سیاه کوچولو ـ دکتر منوچهر هزارخانی

قسمت چهارم

 

     صبح که ماهی سیاه کوچولو از خواب برمی‌خیزد، می‌بیند چند ماهی‌ریزه دنبالش آمده‌اند. اما هنوز می‌ترسند. حتی بیشتر از پیش می‌ترسند: «فکر مرغ سقا راحتمان نمی‌گذارد». مرغ سقا، خطری که سابقاً فقط خبرش را داشتند، حالا دارد کم‌کم محسوس می‌شود و در همین اولین قدم است که آثار تزلزل و ناپایداری، ماهی‌ریزه‌های فراری را فلج می‌کند. ماهی سیاه کوچولو شعار می‌دهد«شماها زیاد فکر می‌کنید. همه‌اش که نباید فکر کرد، راه که بیفتیم ترسمان به کلی می‌ریزد».

 این بیان ساده، تکرار تنها راه و رسم صحیح جنبش و پیشروی و روانشناسی آن جنبش است. ترس ناشی از بی‌حرکتی است. حرکت کنیم، ترسمان می‌ریزد

      جالب توجه این‌جاست که وقتی همگی در کیسه‌ی مرغ سقا گیر می‌افتند، اول ماهی سیاه کوچولو خطر را می‌فهمد. ماهی‌ریزه‌ها از همان قدم اول فرار، در کیسه‌ی مرغ سقا گیر افتاده بودند. کابوس «کیسه‌ی مرغ سقا» چنان تسخیرشان کرده بود که گیر افتادن در خود کیسه، تنها یک تغییر جزیی در وضع می‌توانست به حساب آید، نه بیشتر.
      همیشه در مقابله یا رویارویی با خطر است که طبیعت و جوهر واقعی هر کس محک می‌خورد و عیار خلوصش معلوم می‌شود. صحنه‌ی گفت‌وگو و مشاجره‌ی ماهی سیاه کوچولو با ماهی‌ریزه‌ها درون کیسه‌ی مرغ سقا تکان‌دهنده است. از خلال حرف‌ها، ادعاها، ترس‌ها، امیدواری‌ها و اظهار عجزها، طبیعت سست و تزلزل یکایک ماهیان از جلو چشم خواننده می‌گذرد و حد ظرفیت و قدرت استقامت و نیروی اراده‌شان خود را نشان می‌دهد. آن‌ها که خیال کرده بودند راه دریا، راه خانه‌ی خاله است، در برخورد به اولین خطر واقعی پس می‌زنند، اظهار عجز می‌کنند، به تضرع و زاری می‌افتند و به قیمت لو دادن و قربانی کردن سرسخت‌ترین همراهشان ـ ماهی سیاه کوچولو ـ از دشمن خونخوار طلب بخشایش می‌کنند. این‌طوری:

«حضرت آقای مرغ سقا! ما تعریف شما را خیلی وقت پیش شنیده‌ایم و اگر لطف کنید منقار مبارک را یک کمی باز کنید که ما بیرون برویم، همیشه دعاگوی وجود مبارک خواهیم بود!

حضرت آقای مرغ سقا! ما که کاری نکرده‌ایم؛ ما بی‌گناهیم، این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده...!». 
چه کلمات و جملات آشنا و هزاربار شنیده‌یی!  

      ولی ماهی سیاه کوچولو با همان قاطعیت، با همان اعتقاد به پیروزی نهایی، ضعف و خنگی ماهی ریزه‌ها را به رخشان می‌کشد و درسشان می‌دهد:

«ترسوها! خیال کرده‌اید این مرغ حیله‌گر، معدن بخشایش است که این‌طور التماس می‌کنید؟». 

      در برابر این عظمت روح و سرسختی کوه‌مانند، حالا کراهت ضعف نفس و تزلزل اراده و پستی روح را ببینید:
«تو هیچ نمی‌فهمی چه‌ داری می‌گویی! حالا می‌بینی که حضرت آقای مرغ سقا چطور ما را می‌بخشد و تو را قورت می‌دهند!» و وقتی مرغ سقا به‌رسم معمول سنواتی و شیوه‌ی باستانی مرغان سقا می‌گوید: «این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادی‌تان را به دست آورید»، دیگر عقل نیمه‌کارشان هم از کار می‌افتد و توحش غریزی‌شان در پست‌ترین اشکال تظاهر می‌کند:

«باید خفه‌ات کنیم؛ ما آزادی می‌خواهیم!». 

      ترسوها و ضعفا همیشه طالب آزادی‌اند، به شرطی که در سینی نقره تقدیمشان کنند. اگر قرار باشد دیگری را هم قربانی کنند، حرفی ندارند، ولی در مقابل خنجر ماهی سیاه کوچولو چه کنند؟ ماهی سیاه کوچولو به تهدید خنجر، آخرین درس و آخرین تجربه را به آن‌ها می‌آموزد و به همه‌ی ماهی‌ریزه‌های نوعی و به مدافعان پر حرارت رحم و گذشت و بخشش نشان می‌دهد که کینه‌توزی مرغ سقا که جزء طبیعت و وجود اوست و ادامه زندگی مرغ سقا، در گرو کشتن و خوردن ماهی‌های کوچک است. ماهی سیاه کوچولو، آن سرکینه و نفرت ـ سر اصلی آن ـ را به عیان نشان می‌دهد؛ کینه و نفرت قوی به ضعیف؛ زورگو به ستمدیده.

      مرغ سقا ماهی‌های لرزان و بی‌دست‌وپا را می‌بلعد، ولی ماهی سیاه کوچولو که کاملاً بر خود و اوضاع مسلط است، کیسه را پاره می‌کند و آزاد می‌شود. کاری که از اول هم می‌توانست بکند، ولی نخواسته بود قبل از آن، درس و تجربه‌ی آخر را از ماهی‌ریزه‌های همراه خود و تمام ماهی‌ریزه‌های تمام رودخانه‌های دنیا دریغ کند!

      ماهی سیاه کوچولو بالاخره به دریا می‌رسد؛ از چنگ اره‌ماهی می‌گریزد. حین شنا بر سطح آب، داشت این‌طور فلسفه‌ی زندگی‌اش را خلاصه می‌کرد:

«مرگ خیلی آسان می‌تواند الآن به سراغ من بیاید؛ اما من تا می‌توانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبه‌رو شدم ـ که می‌شوم ـ مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...». 

      در شکم مرغ ماهی‌خوار، به ماهی ریزه‌یی که داشت گریه و زاری می‌کرد و ننه‌اش را می‌خواست، نهیب می‌زند: «بس کن بابا! تو که آبروی هرچه ماهی است، پاک بردی...!». 

      ماهی سیاه کوچولو می‌خواهد ماهی‌ریزه را نجات دهد و وقتی برای اولین بار با این سوال روبه‌رو می‌شود که: «پس خودت چی؟»، جواب می‌دهد: «فکر من را نکن. من تا این بدجنس را نکشم بیرون نمی‌آیم». و بالاخره هم مرغ ماهی‌خوار را می‌کشد.

        حالا لابد منتظرید که مثل همه‌ی قصه‌ها، این قصه هم به خوبی و خوشی ختم شود و ماهی سیاه کوچولو، قهرمان ماهی‌های آزاد شده بشود.

      کور خوانده‌اید! بهرنگ قهرمان «مستقر»، قهرمان «حرفه‌یی»، کسی که نان قهرمانی گذشته‌اش را بخورد نمی‌خواهد. او فقط قهرمان را در حین عمل قبول دارد و آن هم نه به‌عنوان موجودی مافوق دیگران و دارای قدرت و فضائل آسمانی، بلکه به‌صورت موجودی که به نیروی پرورش و تکامل دادن قدرت‌های نهفته در وجودش از دیگران متمایز می‌شود؛ و در جنبش و حرکت، نه در سکون و انزوا.

      پس دیگر مهم نیست که پس از به انجام رساندن رسالتش، ماهی سیاه کوچولو زنده مانده باشد یا نه، مهم این است که در پایان این زندگی پر جوش و خروش و در انتهای این راه سخت و پر مخاطره ولی بزرگ و پر شکوه، ماهی سیاه کوچولو به ابدیت رسیده و در زندگی جامعه‌ی ماهیان حل شده است. او از این پس جزیی از حیات هر ماهی آزاد شده‌یی است که به دریا می‌رسد.

او دیگر تنها یک ماهی آزاد شده نیست. او خود جزئی از آزادی شده است.

آیا این یک تخیل شیرین و یک خوشبختی اغراق‌آمیز است؟ 

     اصلاً بهرنگ را نشناخته‌اید! او هیچ‌وقت واقع‌بینی‌اش مغلوب آرزوها و تخیلات نمی‌شود. نگاه کنید چطور داستانش را تمام می‌کند:

وقتی ماهی پیره قصه‌اش را تمام می‌کند، می‌گوید: «حالا وقت خواب است؛ شب به‌خیر!». 

«یازده‌ هزار و نهصد و نود و نـه ماهی شب به‌خیر گفتند و رفتند خوابیدند. مادر بزرگ هم خوابش برد. اما ماهی سرخ کوچولویی هرچه کرد خوابش نبرد. شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود...». 

شما گمان می‌کنید که این خوشبختی اغراق‌آمیز است؟!

پایان


برچسب‌ها: ادبیات, نقد ادبی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

جهان‌بینی ماهی سیاه کوچولو ـ دکتر منوچهر هزارخانی

قسمت سوم

کفچه‌ماهی را که شناختید؟ 

      خرده‌بورژواهای روشنفکرمآب! همان‌ها که در یک برکه‌ی ساکن «وول می‌خورند»، ادعای اصالت و نجابت دارند، معتقدند که خوشگل‌تر از آنها در دنیا پیدا نمی‌شود. همانهایی که با همه‌ی ادعای اصالت، حتی اسمشان هم مال خودشان نیست. ولی خیال می‌کنند محور عالم وجودند. و برکه‌شان را دنیا می‌پندارند: «تو اصلاً بی‌خود به در و دیوار می‌زنی. ما هر روز از صبح تا شام دنیا را می‌گردیم، اما غیر از خودمان و پدر و مادرمان هیچ‌کس را نمی‌بینیم. مگر کرم‌های ریزه که آن‌ها هم به حساب نمی‌آیند».  

     برای آن‌که کوچک‌ترین تردید از شناختن کفچه‌ماهی‌ها نداشته باشید، مادرشان را هم به شما معرفی می‌کنند: قورباغه! سرسلسله‌ی ذوحیاتین! مظهر خصلت دوگانه‌ی خرده بورژوازی، با دست پس‌زننده و با پا پیش‌کشنده؛ آن که می‌تواند هم در آب باشد و هم در خشکی و به اعتبار این دوگانگی ماهیت، خیال می‌کند هم در دسته‌ی حیوانات زمین است و هم رهبر جانوران آبی. مجسمه‌ی ادعا و تحقیر‌کننده‌ی دیگران. همان که خیال می‌کند علم اول و آخر است و به ماهی سیاه کوچولو می‌توپد که: «حالا چه وقت فضل‌فروشی است؟ موجود بی‌اصل و نسب!... من دیگر آن‌قدر عمر کرده‌ام که بفهمم دنیا همین برکه است»... و شاید برای اولین بار در عمرش حقیقت را می‌شنود: «صدتا از این عمرها بکنی، باز هم یک قورباغه‌ی نادان و درمانده بیشتر نیستی».

      معذالک ماهی سیاه کوچولو، با همه‌ی جسارت و جوش و خروشش، یک موجود از کوره دررفته نیست. او درست طرفش را می‌شناسد و می‌داند که ماهیتی دوگانه دارد. ضعف‌هایشان را به‌شدت می‌کوبد، اما در عین‌حال نقاط قوت بالقوه‌شان را هم از یاد نمی‌برد. از این‌رو آن‌ها را می‌بخشد؛ چون این حرف‌ها را از روی نادانی می‌زنند.
اما این روش غیرخصمانه دیگر در مقابل خرچنگ رعایت نمی‌شود. زیرا که ماهیت خرچنگ بر ماهی سیاه کوچولو کاملاً روشن است و از همین روست که خرچنگ با همه‌ی عوام‌فریبی و چرب‌زبانی، موفق نمی‌شود خصومت و دشمنی ماهی سیاه کوچولو را حتی یک لحظه فریب دهد. ماهی، در این دشمنی استوار است و از خرچنگ نفرت دارد.
      در این دوران جاهلیت که دور، دور خزعبلات روانشناسی‌مآبانه‌ی آمریکایی‌الاصل و احمقانه‌ی حضرت دیل کارنگی و همپالکی‌هایش است، و آیین کامیابی و دوست‌یابی و این ردیف دستورالعمل‌های وقیحانه مشتری دارد، یادمان هست که مشتی قزمیت که سخت نگران «سلامت فکری» کودکان‌اند، به بهرنگ تاخته بودند که کین و نفرت به کودکان می‌آموزد! 

      انگار که کینه و نفرت احساسی انسانی نیست! انگار که مفهوم مهر و کین، دوستی و دشمنی، عشق و نفرت فقط در مخیله‌ی انسان‌هاست و هیچ‌گونه مصداق و تجسم خارجی ندارد! از این بع‌بعی‌هایی که سرشان را لای برف می‌کنند و شعارهای شیر و خورشید قرمزی می‌دهند که بنی‌آدم اعضای یک پیکرند، بپرسید کدام بنی‌آدم با کدام بنی‌آدم اعضای یک پیکرند؟ کودک گرسنه‌ی در حال مرگ بیافرایی با موسی چومبه اعضای یک پیکرند؟ یا پابرهنه‌ی بیمارکنگویی با آقای پل هانری اسپاک؟ یا ویتنامی با ناپالم سوخته شده و سیاه شقه شده‌ی آمریکایی با عالی‌جناب لیندن.بی.جانسن؟! و اگر این بنی‌آدم‌ها این چنین یکدیگر را تا سرحد مرگ نفی می‌کنند، مسئولیت آن به عهده‌ی کیست؟ به عهده‌ی غارت‌کنندگان یا غارت‌شدگان؟ 

     و شما انتظار دارید که در این جنگ که لازمه‌ی بقای یک طرف، متلاشی شدن طرف دیگر است، بهرنگ‌ها که خود یک سر دعوا هستند، بیایند جوکی‌گری و ترک دنیا یاد بچه‌ها بدهند؟ یا مسیح‌وار تبلیغ کنند که طرف دیگر صورتشان را دم چک بدهند؟ و یا ادای کلیسای عوام‌فریب کاتولیک را در بیاورند و ترحم ـ این پست‌ترین و غیرانسانی‌ترین نوع تحقیر بشر ـ را اشاعه دهند؟ انصافاً که خیلی زرنگ و مرد رندند!  

      نفرتی که بهرنگ به کودکان یاد می‌دهد ـ که اگر او یاد ندهد روزگار یاد خواهد داد ـ یک نفرت انسانی است. نفرت از بدی و خیانت، نفرت از بدان و خبیثان! چه می‌فرمایید؟ به نطر می‌رسد که این موجودات آسمانی بیش از آن‌که از نفی «نفرت» ناراحت باشند، از موارد اعمال این احساس نگرانند! اگر غیر از این است، آن‌ها بکوشند تا غصب حق دیگران از دنیا برانداخته شود، آن‌گاه ملاحظه خواهند فرمود که دیگر نه نفرت، محلی از اعراب خواهد داشت و نه ترحم.

     کین و نفرت درست و موجهی که ماهی سیاه کوچولو را در مقابله با خرچنگ هوشیار و مقاوم نگاه می‌دارد، کین طبقاتی است. برپادارنده‌ی شعله‌های سرکش خشم و عصیان؛ همان که امکان می‌دهد تا از پس ظاهر آراسته و سخنان «خداپسندانه»ی خرچنگ، ماهیت خصمانه‌ی او را ببینی و مواظب باشی تا لقمه‌ی چپش نشوی.

      مبلغین مهر و محبت قلابی و مصنوعی، دوهزار سال است بیهوده تلاش می‌کنند تا مسأله را ماست‌مالی کنند، ولی حتی یک‌بار هم به فکر حل منطقی آن نیفتاده‌اند.

      به‌دنبال ماهی سیاه کوچولو جلو می‌رویم و با مارمولک، مظهر عقل و دانایی و هوش آشنا می‌شویم.
می‌دانید که چرا مارمولک را همیشه سمبل دوز و کلک و زرنگی بازاری قلمداد می‌کنند؟ چون نمی‌گذارد کلاه سرش بگذارند و خرش کنند. چون حواسش همیشه جمع است و حساب همه‌کس و همه‌چیز را دارد و دم به تله نمی‌دهد. طبیعی است که عقل و هوش و فهم و درک، همیشه مزاحم جاعلان و شیادان است. اگر قرار باشد شما هم مثل مارمولک بفهمید که تمام این سیستم عظیم جهانی و همه‌ی این مؤسسات رنگارنگ بین‌المللی، تمام این سازمان‌های به‌ ظاهر خیریه و همه‌ی این تشکیلاتی که به اسم کمک و همکاری برای کشورهای فقیر ساخته‌اند، دوز و کلک است، سرپوشی است بر روی بهره‌کشی ملل مستعمره، انتظار دارید که یک مدال طلای فهم و شعور هم بهتان بدهند؟

      زیر قلم بهرنگ، به مارمولک اعاده‌ی حیثیت می‌شود. همانی می‌شود که خطرات راه را می‌شناسد و ماهی سیاه کوچولو را از دام‌هایی که سقائک بر سر راهش گسترده است، برحذر می‌دارد و تمام فوت و فن جهنمی کیسه‌ی ذخیره‌ی سقائک را برملا می‌کند و برای احتیاط، خنجری به او می‌دهد تا در صورت گرفتاری بتواند دشمن را از پا درآورد. مارمولک به ماهی سیاه کوچولو نوید می‌دهد که به‌زودی به دسته‌ی ماهیان آزاد شده خواهد رسید.
گفتگو با مارمولک، آگاهی ماهی سیاه کوچولو را افزایش می‌دهد. برایش سؤالات جدیدی مطرح می‌شود: «راستی اره‌ماهی دلش می‌آید همجنسان خودش را بکشد و بخورد؟ پرنده‌ی ماهی‌خوار دیگر چه دشمنی با ما دارد؟». 
       اگر قرار بود ماهی سیاه کوچولو تا آخر عمرش در همان جویبار بماند و زیر همان خزه‌ها بخوابد، آیا هرگز چنین سوالاتی، آن‌هم به‌نحوی حیاتی برایش پیش می‌آید؟ این سوال که چرا گروهی از «بنی‌ماهی» ها به‌طور حرفه‌یی مأمور شکار بنی‌ماهی‌های دیگرند؟ و چرا ماهی‌هایی که به راه آزادی می‌روند، باید منتظر بلای آسمانی مرغ ماهی‌خوار باشند؟ 

 آموختن در حین حرکت ـ به‌کار بردن آموخته‌ها برای جلوتر رفتن

      این است آن‌چه بهرنگ می‌خواهد بگوید و این است یکی دیگر از خطوط مشخصه‌ی اصلی ماهی سیاه کوچولو.

حالا ماهی سیاه کوچولو راه می‌افتد و در هر قدم چیز تازه‌یی می‌بیند و تجربه‌ی تازه‌یی می‌اندوزد: آهوی تیرخورده، لاک‌پشتهایی که زیر آفتاب چرت می‌زنند، کبک‌هایی که در دره قهقهه می‌زنند؛ تا برای اولین بار دوباره یک‌دسته ماهی ریز می‌بیند.

      با این ماهی‌ریزه‌ها آشنایی نزدیک داریم، همه‌شان مایلند همراه ماهی سیاه کوچولو راه بیفتند و به آخر رودخانه بروند، ولی در ضمن همه‌شان از سقائک می‌ترسند! کیسه‌ی سقائکی که سر راه نشسته، برایشان مانع غیرقابل عبور است:

«اگر مرغ سقا نبود، با تو می‌آمدیم؛ ما از کیسه‌ی مرغ سقا می‌ترسیم».

       این بیان یک واقعیت اجتماعی است؛ احساس حقارت بر مبنای القای ترس، فلج شدن ماهی‌ها در نتیجه‌ی غول بی‌شاخ و دم و شکست‌ناپذیری که خودشان در مخیله‌ی خودشان از کیسه‌ی سقائک درست کرده‌اند. روش ماهی سیاه کوچولو در برخورد با این ماهی‌ریزه‌ها، برای ماهی‌ریزه‌ها غیرقابل فهم است. به‌همین دلیل به‌زودی همه‌جا می‌پیچید که یک ماهی از راه دور آمده و می‌خواهد به آخر رودخانه برود و از مرغ سقا هم ترسی ندارد! ولی تنها همین گذار ماهی کوچک و ناشناس در این روانشناسی ترس که بر محیط مستولی است، شکاف ایجاد می‌کند و خواهیم دید که تعدادی از ماهی‌ریزه‌ها را به‌دنبال او می‌کشد.

       تمام صحنه‌ی شب و گفتگوی ماهی سیاه کوچولو با ماه برای این است که یک‌بار دیگر این مطلب گفته شود. «آدم‌ها هر کاری دلشان بخواهد»... می‌کنند! و یک بار دیگر عامل اراده در پیروزی بر «محال» و «غیر ممکن» برجسته شود.

    ادامه دارد...


برچسب‌ها: ادبیات, نقد ادبی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

کتاب سال‌های صبوری و امضاهای عشق ـ سعید عبداللهی

کتاب 

سال‌های صبوری و امضاهای عشق

(یادداشت‌ها و نقدهای ادبی)

 

من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

 

نوشته: سعید عبداللهی

دریافت کتاب:

  http://cota.ir/fJp


برچسب‌ها: ادبیات, نقد ادبی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

ویژگی‌های شعر سهراب سپهری _ سعید عبداللهی

اول اردیبهشت

درگذشت سهراب سپهری 

 ویژگی‌های شعر سهراب سپهری

 

فكرهاي سهراب، از دهليزهاي وحشت و زهرخندهاي زمانه، يادداشت‌ها و نشانه‌ها برداشته‌ا‌ند.

در شعر سهراب، عناصر طبيعت در شعر جريان دارند. اشياء و رنگ‌ها آميخته با حواس پنجگانه آدمي‌ و حس‌آميزند. نگرش اسطوره‌یي و عرفاني لطيفي، شاعر را به شناخت اجزاي حيات مي‌برد. اين نگرش، به همه‌چيز معنا و رسالت مي‌بخشد.

گاه در شعر سهراب شاهد «بي‌وزني» هستيم. بي‌وزني براي خالي شدن از «خود» تا شناختن «هستي».

تصويرهاي شعر سهراب، نقاشي و موسيقي‌اند. از اين رو، شعر او هم خواندني‌ست، هم ديدني، هم شنيدني:

«قبله‌ام يك گل سرخ / كعبه‌ام زير اقاقي‌هاست / حجرالاسود من روشني باغچه است...

ويژگي ديگر شعر سهراب، «فضاسازي» است. فضاسازي در شعر، همان قدرت توصيف است در رُمـان. گويي ـ به قول تولستوي درباره‌ی الزامات رمـان ـ از همه‌چيز يادداشت‌برداري شده است. فضاسازي در شعر سهراب، دست خواننده را مي‌گيرد تا نقاب از چهره‌ی همه‌ی ديدني‌ها، شنيدني‌ها، معناها و رازها بردارد. در فضاسازي از هسته‌ی يك دانه تا شاخساري خميده بر زمين، با هر تصويري، يقيني از زمين مي‌رويد: «از شب ريشه / سرچشمه گرفتم و  به گرداب آفتاب ريختم. / بي پروا بودم: دريچه‌ام را به سنگ گشودم. / مغاك جنبش را زيستم. / هميشه خوشه‌چيني از راهم گذشت / و كنار من / خوشة راز از دستش لرزيد. / هميشه من ماندم و همهمه‌ی آفتاب.../ صبح مي‌شكافد، لبخند مي‌‌شكفد، زمين بيدار مي‌شود. / صبح از سفال آسمان مي‌تراود / و شاخه‌ی شبانه‌ی انديشه‌ی من بر پرتگاه زمان خم مي‌شود».(آواي گياه)

برخي بر سهراب خرده مي‌گرفتند و او را به «سياست‌زدايي در شعر» متهم مي‌كردند و نتيجه‌ی آن را «بي دردي» او مي‌دانستند. البته سهراب اهل «بازار سياست رايج» نبود و به حوالي و حريم آن هم آگاهانه پا نگذاشت. او از وارثان انديشه‌هاي متعالي تاريخ ادبيات مرز پرگهر ما بود. از اين رو، اين بازار را خوب خوب ديده و نقد كرد: «من قطاري ديدم / كه سياست مي‌برد / و چه خالي مي‌رفت!» (صداي پاي آب)

سهراب با وارثان دايره‌ی قدرت، اهليت و مؤانستي نداشت؛ اما آن‌چه داشت، دغدغه‌ی اجتماعي و فرهنگي بود. اگر صفحات «هشت كتاب» او، اين دغدغه‌ها را در استعاره‌ها، تشبيهات، فراواقعيت‌بيني‌ها، عرفان شرقي و كشف و شهودهاي شاعرانه تصوير مي‌كند و موسيقي مي‌بخشد؛ اگر در قلم او، جهان و آدمي از زبان غنايي عاطفه و تخيل به سخن مي‌آيند، اما با دوستانش، افق‌هاي آرزو و دغدغه‌هاي سياسي و اجتماعي‌اش را همگاني‌تر بيان مي‌كند: «من تشنه‌ی يك انقلاب بزرگ، انقلابي كه به همه‌ی اين بدبختي‌ها خاتمه داده و يك‌باره اساس ظلم و بيداد را واژگون سازد، هستم؛ ولي خدا مي‌داند اين آرزوي من، چه روزي لباس عمل خواهد پوشيد.»(از نامه‌هاي سهراب)

جهان‌بيني شعر سهراب، اثبات زندگي، نقد انسان و آگاهي به تاريخ است.

در شعر سهراب، همه‌ی موجودات و اشياء و كائنات، ذي‌شعورند و شخصيت مي‌يابند

سهراب از نقاشيِ شعر، به شخصيت شعر رسيد. او رفتار خود را در اين شخصيت، يافت و تا پايان به او عشق ورزيد، در او و با او زندگي كرد. در شعر سهراب، همه‌ی جلوه‌هاي طبيعت، به انسان وصل مي‌شوند و رسالت رها شدن دارند. در شعر سهراب، احساس پنهان و آشكار همة انسان‌ها نهفته و هويدا است و شخصيت دارند.

زبان و لحن دوستي سهراب با «دوست»، بشارت «هواي صاف سخاوت» را» مي‌دهد و «مهرباني را به سمت ما مي‌كوچاند». دوست در منظر نگاه و نياز و احساس سهراب، يك رسول و اسطوره‌ی جاويد است. دوست او «با تمام افق‌هاي باز نسبت داشت / لحن آب و زمين را چه خوب مي‌فهميد. / به شكل خلوت خود بود /  و او به شيوة باران پر از طراوت تكرار بود. / و بارها ديديم / كه با چقدر سبد / براي چيدن يك خوشة بشارت رفت»(از شعر دوست).

(گزیده‌یی از مقاله: بوی هجرت می‌آید، باید امشب بروم)

سعید عبداللهی


برچسب‌ها: ادبیات, نقد ادبی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۷

لينك مطلب