قصه نو، انسان طراز نو ــ آلن رب گری‌یه

یادداشت‌هایی از کتاب

قصة نو، انسان طراز نو

نوشته: آلن رب گری‌یه

برگردان: دکتر محمدتقی غیاثی

انتشارات امیرکبیر، چاپ اول ۱۳۷۰

 

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی

 

ـ در حسادت، احساس در ردیف اشیاء قرار می‌گیرد و نمی‌توان آن را از اشیاء‌ جدا ساخت. سلطة اشیاء سبب سقوط عواطف می‌شود و حضور آدمی را به نگاهی محدود می‌سازد.  ص ۲۴

ـ شدیدترین لذت‌ها در پی رنج‌ها فراهم می‌شوند. ص ۲۶

ـ هواخواهی از هنر در برابر هر سیاست‌پیشه یا در اندرون هر دسته و جمعیت مترقی، کار آسانی نیست.  ص ۴۱

ـ با وجود مستحکم‌ترین معنقدات سیاسی و با وجود شوق مبارزه، هنر نمی‌تواند به‌صورت وسیله‌یی در خدمت مرامی درآید که قلمرو وسیع‌تری دارد؛ اگر چه این مرام عادلانه‌ترین و شورانگیزترین مرام‌ها باشد.  ص ۴۲

ـ ادبیات فقط موقعیت انسان و جهانی را که انسان با آن در ستیز است مطرح می‌کند.  ص ۴۴

ـ ادعای هواداری از یک عقیده‌ی سیاسی در اندرون قصه معقول نیست. حتی عقیده‌یی که به‌نظر ما درست می‌نماید و در حیات سیاسی خود برای پیروزی آن مبارزه می‌کنیم.  ص ۶۴

ـ نویسنده امروز خواننده را خوار نمی‌شمارد؛ بلکه نیاز مطلق خود را به مساعدت او اعلام می‌دارد. این مساعدت باید فعالانه، آگاهانه و خلاق باشد. نویسندة امروز از خوانندة خود تقاضای دریافت جهانی کامل، سرشار و سربسته ندارد. به‌عکس: نویسنده از خوانندة خود می‌خواهد که در آفرینش شرکت کند، او نیز دست‌اندرکار خلق اثر و جهان باشد. و بدین‌ترتیب بیاموزد که چگونه زندگی ویژة خود را بیافریند.   ص ۸۰

ـ هنر، زندگی است؛ در هنر هیچ چیزی پایدار و جاودانه نیست. هنر بدون این مبارزة ابدی نمی‌تواند وجود داشته باشد. ولی تحولات و انقلابات ادبی موجب تجدد جاودانی آن می‌گردد.   ص ۸۵

ـ قصه بیان حال نیست؛ قصه یک جست‌وجو است؛ قصه در جست‌وجوی وجود خویش است.  ص ۸۶

ـ همه‌ی آنانی که خواه سیاست‌پیشه باشند یا نباشند، از کتاب توقعی جز تکرار مکرارت و توضیح واضحات ندارند، یا از روحیه‌ی چون و چرایی و جوینده می‌ترسند، به ادبیات بدگمانند.   ص ۸۷

 


برچسب‌ها: نقد ادبی, قصه نویسی, فیش‌برداری
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۲ تیر ۱۴۰۰

لينك مطلب

طعم خزه  (داستان کوتاه) ـــ سعید عبداللهی

طعم خزه 

(داستان کوتاه)

سعید عبداللهی

 

      ده سال و چهار ماه و دو روز قبل از مرگش، در پای  آخرین پله‌یی كه او را از آسمان به زمین آورد، ایستاد. در میان انبوه استقبال‌كنندگان، با اقتداری پرستش‌خواهانه به میدانی پر از كاج‌ها و شمشاد‌ها قدم گذاشت.

    در خروجی میدان، از سه پله بالا رفت. در پله‌ی اول،آیندهی عقیم شده‌اش را در نگاه آمیخته با تردید و خنده‌ی یك مرد دید. در پای پله‌ی دوم ، تندیس‌های عروسكی دختركان نوباوه‌یی را دید كه بی‌صدا می‌گریستند و روی پله‌ی سوم تا  دوردست‌های ناپیدا، سوسنبرگ‌ها، نسترن‌ها و شقایق‌ها فرش شده بود.

    دامن عبای بلندش، گُل‌های لٍه شده‌ی پشت سرش را جارو می‌كرد. دسته‌های خبرنگاران را كنار می‌زدند تا مزاحم عبور او نشوند. همان‌طور كه با حس پرستش‌خواه درونی‌اش روی گُل‌ها راه می‌رفت، احساسی آشنا ـ كه همیشه هم همراهش بود ـ آرام‌آرام از ساق‌ها و بازوانش بالا رفت، در دهانش جمع شد و در پاسخ اولین خبرنگار، «احساسش» را روی گُل‌ها ریخت: «تُف!».

        هیچ‌كس فكر نمی‌كرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ همه‌ی آن چیزهایی را كه دیده بود، باید از چشم‌هایش بیرون بیاورد و پرده‌های هفت‌لای خاطراتش را هم از او بتكاند.

 

   سال‌ها به‌جای برف، از آسمان لاشه‌های اسكلت شده‌ی زندگی بارید. آن‌قدر در پشت‌بام‌ها اسكلت پارو كردند كه كوچه‌ها از اشباح خوف پر شدند. سال‌هاسال از پنجره‌ی خانه‌ها بوی زخم سوخته می‌آمد. بچه‌های دبستانی به‌جای خواندن قصه‌های عصر افسانه‌ها، درشكه‌های مملو از بشكه‌های خون را در كوچه‌ها می‌چرخاندند تا با آن، شهر را از بوی زخم‌های سوخته پاك كنند! انبوه كتاب‌ها در قفسه‌های بزرگ كتاب‌خانه‌ها پیر می‌شدند. كلمات را در كتاب‌ها دستگیر می‌كردند، دسته دسته به هم می‌بستند و آن‌ها را در روزنامه‌ها و رادیو ـ تلویزیون، افسارگسیخته و هراسان تیرباران می‌كردند. پیش از آن‌كه كودكان آرزوهایشان را به یاد بیاورند، فكرهایشان را پشت پلك‌هایشان قتل‌عام می‌كردند. دختران دبستانی یاد گرفتند آرزوهایشان را كنار بنفشه‌های عطرآگینِ بازمانده از عصر جنینی رؤیاها با دو قفل و هفت حلقه زنجیر، مهر و موم كنند. دختركان قالیباف از خستگی روی رشته‌های نخ خوابشان می‌برد. جانشان از پوستشان بیرون می‌آمد و در رشته‌های نخ می‌رفت. پیش از آن‌كه از رنج‌های ساكتشان و انتظارهای ساده‌شان با كسی حرفی بزنند، گَردهای نخ مثل دانه‌های ریز برف، اسكلت رؤیاهایشان را می‌پوشاند. مادران از روی سیم‌های خاردارِ میدان‌های تیرباران ـ كه هر شب چندبار پر و خالی می‌شد ـ ستاره می‌چیدند و به پیراهنشان می‌دوختند.

 

       هیچ‌كس فكر نمی‌كرد روزی ـ حتا زودتر از چند ماه بعد ـ باید او را از قلبش بیرون بیاندازد و پرده‌های هفت‌لای جانش را بتكاند تا از او خالی شود.

    وقتی نافش را بریدند، حس شادی و خنده‌اش هم همراه با آن جراحی شد. یك‌بار هم كه خواست بخندد، صورتش آن‌قدر منقبض شد كه خنده‌اش عفونت خلطی شد و از دهانش بیرون افتاد. از آن پس خنده‌اش را در دستمالی مچاله می‌كرد و در چاه می‌انداخت.

 

    یازده سال قبل از مرگش، با هوشیاری دسیسه مار، پای درختی چمباتمه زد و توانست در میلیونها نگاه  ـ كه او را می‌پرستیدند ـ فریب تاریخ را یك‌جا خلاصه كند. بعد خنده‌اش را در دستمالش ریخت، مچاله‌اش كرد و در چاه انداخت.

سال‌ها بعد زنی كه به همراه تفنگش همیشه سیانوری زیر زبانش داشت و شب‌ها در جوی خیابان‌ها، زیر پل‌ها و در كیوسك‌های تلفن می‌خوابید، به دوستش گفته بود:

«بهش نگاه كن! توی چشماش همیشه یه زن داره بچه‌اش را می‌كُشه. اگه بهش نگی «نه!»، تا چند سال دیگه فقط اسكلت‌ها می‌مونن. اون همینو می‌خواد. اون به هر كس یه آینده‌ی اسكلت‌شده می‌ده. اون با كابوس‌های آینده‌اش زندگی می‌كنه. به‌خاطر همین هم، ما زن‌ها رو كه می‌بینه، وحشی می‌شه».

 

    از آن روز كه در پای آخرین پله‌یی كه او را از آسمان به زمین آورده بود تا ده سال و چهار ماه و دو روز، انبوهی در دسته‌جات مختلف، مسیر چاه‌ها را گشتند و در نیمه‌شب سومین روز از پنجمین ماه سال یازدهم، رسوب تخمیر شده‌یی را در سینی‌یی گذاشته و پارچه‌یی سیاه بر آن كشیدند. روی پارچه را به نشانه‌ی پیدا شدن «احساسی گمشده» تزیین كردند و سینی را از لای در اتاق عمل به پرستاران محافظ او دادند. به كسی كه سینی را گرفته بود، گفتند: «محتوی احساس آقاست! قبل از بستن درِ تابوت، سینی را روی سینه‌اش در سمت چپ بگذارید؛ پارچه‌ی روی سینی را كنار بزنید و بعد درِ تابوت را ببندید!».

 

ده سال و چهارماه و دو روز، ساقه‌های تازه‌ی  رز، یاس و زنبق را در اجاقی می‌ریختند تا صبحانه‌ی پیرمردی را آماده كنند كه قبل از خوردن غذا، لیست بلند تیرباران‌شده‌ها را در مكعبی شیشه‌یی نهاده و جلواش می‌گذاشتند. هر بار گُل‌های طبیعی روی میزِ كنار تختش می‌گذاشتند، جنون حریصانه‌ی پلیدی‌های وحشی‌اش با تراوش اندیشه‌های رسوب شده‌ی ماقبل تاریخ، تحریك می‌شد. مكعب شیشه‌یی را به او می‌دادند و پس از تسكین روح شیطانی‌اش، خطاب به آن‌ها و با اشاره به گُل‌های روی میز، می‌گفت: «این احمق‌ها را از اینجا ببرید. همان گلدان مصنوعی خودم را بیاورید!».

    مرد رئوفی كه به‌خاطر لِه نشدن مورچگان زیر پایش و آزار ندادن مگس‌هایی كه بر شانه‌های عبایش می‌نشستند، با وسواس مافوق باور مستمعینی كه در حیاط بزرگ خانه‌اش جمع می‌شدند، فاصله‌ی كوتاه اتاق تا بالكن محل سخنرانی‌اش را ساعت‌ها می‌پیمود. مستمعینِ سیاه‌پوشی هم كه هر یك نشان رسوخ عفونت معصومیت او بودند، به‌خاطر پرهیز از مكافات گناهانشان، انبوه اجساد تیرباران شده‌ی زنان باردار و دختران تجاوز شده را در كامیون‌های به صف شده ریخته و به او هدیه می‌كردند.

    مردی كه در طول مسیر تشییع جنازه‌اش، چتر بزرگی از مگس بر تابوتش سایه انداخت تا در ادامه‌ی زندگی طبیعی‌اش، هرگز آفتاب بر او نتابد.

    درِ تابوت را كه باز كردند، كفی غلیظ و خاكستری با طعم خزه همه‌جا را پر كرد. دنبال جنازه گشتند. كلمه تخمیر شده‌ی یك اسم را از تَه تابوت بیرون آوردند. تَه گودال  خیس بود. خمیر كلمه‌ی فشرده‌ی تاریخ جنایت را در آن انداختند.

 


برچسب‌ها: قصه نویسی, داستان کوتاه
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در یکشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۹

لينك مطلب

کوچ (داستان کوتاه) ــ سعید عبداللهی

کـوچ

(داستان کوتاه)

سعید عبداللهی

 

 چهار شب و سه روز پس از خاموشی ناقوس‌های جنگی مقدس كه پایانش را تنها فرشتگان می‌توانستند رقم بزنند، از سه پلة اتوبوس پایین آمد. پا روی برف‌ها گذاشت. با بیست‌وهفت سالگی‌اش راه افتاد.

راه، زیر طاقه‌یی از سفیدی، سرك می‌كشید. ماه همة ذره‌هایش را روی طاقه‌های برف می‌ریخت. صدای پاها و برف‌ها با هم راه می‌رفتند. ذره‌های رخشان نور ماه در گودی جای كفش‌ها، در برف فرو می‌رفتند و بالا می‌آمدند. سایة پاندولیِ كیفی در امتداد بازویی، برف را هاشور می‌زد و پیش می‌رفت.

راه برفی، او را تا نرده‌های چوبی اطراف حیاط برد. ایستاد. آن‌سوی حیاطی سفید از برف، درِ چوبیِ آشنایی را بالای چهار پله دید.كیفش را بالا گرفت، آرام در برف راه افتاد. اثر پاهایش نقطه‌های بزرگ و گود جا می‌گذاشت.

در انتهای حیاط، از چهار پله بالا رفت. با تردید دستگیرة دری چوبی را فشرد و چرخاند. هالة كمرنگی از نور ماه به درون رفت و دزدانه از پشت درِ بسته گریخت.

    پشت در ایستاد. کیف را به زانوهایش تکیه داد. پشت داد به در. نفسی عمیق کشید. محبت‌های متلاشی گشته و عاطفه‌های شرحه‌شرحه در سال‌های جنگی مقدس، از لابه‌لای یادهایش گرد هم آمدند تا نثار آغوش بازِ انتظاری در پشت در كند. به کی؟

 

آن طرف در، حجم سكوتی او را چون پالتویی در خود كشید. فرو رفت. حركت آنی دست‌هایش بی‌اختیار كلید برق را زد. لامپ شمعی سقف، نوری زرد را در روزنه‌های اشیاء و دیوار و اثاثیه‌های اطرافش فرو می‌برد. پروانة نگاهش روی غبار مبل‌ها و پرده‌ها بال می‌زد. پروانه از برگ‌های توی گلدان شمعدانی كنار پایش بالا آمد و میان دو شكاف خیرة پلك‌هایش در آشیان نشست.

 

    سكوتی به جلو كشیدش. با كفش‌هایی كه برف‌های رویشان آب می‌شدند، به پشت اولین مبل رسید. ایستاد. دستش به سوی پشتی مبل رفت. اثر انگشت‌ها سطح یكنواخت غبار پشتی مبل را به هم زدند. انگشتش را تكاند و آن‌ها را با دهانش فوت كرد. امتداد چشمانش چون مورچگانی، از نوك انگشتانش بر دیوار روبه‌رو روی كاغذدیواری گلدار بالا می‌رفتند. صدای چكة شیر آب، سرش را به آن سو كشاند. سكوت‌ها از همه‌سو صدایش می‌كردند. سکوت‌ها یك‌صدا نهیبش می‌دادند تا همان‌جا با كفش‌هایش پشت مبل‌ها بماند. در انتهای نگاهش دو درِ چوبی كوچك، نفوذ به درون اتاق‌ها را با قابی قهوه‌یی پوشانده بودند. كیفش را لبة تكیه‌گاه مبل گذاشت.

 

    پرندگان محبت‌های گردآورده از زمان‌های انباشته و سال‌های ویرانگی، هوا را می‌شكافتند و زیر سقف، كنار پنجره‌ها و اطراف عروسكی افتاده بر كف هال، بال و پر می‌زدند. كشش عظیم عاطفه‌هایی نامرئی از زیر درها و خاطرة دیوارها، مرد را از جایش كندند. با الهام همان نیروی لایزال عاطفه‌ها، دست‌هایش با هم دستگیرة برنجی دری قهوه‌یی را فشردند. نیمتنه‌اش در چهارچوب در بود و انگشتش بر كلید برق. سری با دو چشم، جهانی را در اتاق كاوید. نگاهش چرخید؛ پرده‌ها از دو جانب پنجره، خود را به هم رسانده و لبه‌هایشان را به هم می‌فشردند. شعاع نور ماه مثل نقاشی‌یی ماهوتی در پشت پرده‌ها بود. پرتو ماه از منفذ پرده‌ها در حجم اتاق ریخته بود تا رؤیاها و خاطراتی که اتاق را پر کرده بودند، خفه نشوند.

 

    عكس كودكی بر دیوار، در قابی می‌خندید. دو كفش سفید زنانه، بازآمده از نبردهای حماسی زندگی، معصومانه زیر تختی جفت شده بودند. ملافه‌های خردلی روی سه تخت و سه بالش، زیر نرمه‌های غبار خواب بودند. چوب‌لباسی چهارپرِ گوشة اتاق، بی‌هیچ جامه‌یی، برهنه  ایستاده بود. چهره‌ها و نام‌هایی در اتاق به هم می‌رسیدند و در نگاه و نفسی عمیق محو می‌گشتند.

 

    پیش از آن‌که دستگیرة در را بکشد، نگاهش به شکل بسته‌ای زیر بالش افتاد. جلو رفت. گوشة بالش را بلند کرد. بسته را با نوک انگشتش آورد بالا. پاکتی بود و چیزی سفت داخلش. دست برد توی پاکت. کتابی را کشید بیرون. پشت و رویش کرد و گرفت جلو چشمش: «پاییز پدرسالار». با نرمة شستش جلد را ورق زد. کاغذی تاشده لای آن بود. کاغذ را برداشت، کتاب را گذاشت روی بالش. تای کاغذ را باز کرد: «سلام. ما داریم می‌ریم. کتاب را برای روز تولدت خریدم. این‌جا دیگه جای موندن نیست. همه دارن تلاش می‌کنن با مرگ کنار بیان، اما تا کی؟ به‌خاطر حرمت زندگی هم شده، باید دیگه بریم. می‌بخشی که این‌طوری شد و برایت زودتر ننوشتم. نمی‌دونم کی می‌رسی و کی اینو می‌خونی. ما هم نمی‌دونیم آینده‌مون چی می‌شه. همه همینو می‌گن، ولی هر چی باشه به‌سوی آینده بریم بهتره که صبح تا شب با مرگ تا کنیم. در اولین فرصت بهت زنگ می‌زنم. مواظب خودت باش. خدا حافظ».

    کاغذ را پایین آورد و به پایش چسباند و نگاهش رفت روی کتاب. برش داشت و کاغذ را گذاشت توی جیب اورکت زیتونی‌اش.

    از هال گذشت. کیف را باز کرد و کتاب را سْر داد تویش. دری چوبی و قهوه‌یی، نگاه و نفسی را قیچی كرد. در به روی  اتاقی پر از میهنی كوچ‌كرده بسته شد. ماه داشت در چشم‌هایش می‌ترکید و صدای برف‌ها زیر پاهایش می‌شکست...

 

 از کتاب: «کی این‌ها را می‌نویسی؟»


برچسب‌ها: قصه نویسی, داستان کوتاه, کوچ
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹

لينك مطلب

یادواره‌ی محمدعلی جمالزاده

یادواره‌ی محمدعلی جمالزاده

( ۲۳ دی ۱۲۷۰ ایران ـ۱۷ آبان ۱۳۷۶ سوییس)  

 

 نویسنده و مترجم معاصر

پدر داستان‌نویسی زبان فارسی

بنیان‌گذار سبک واقع‌گرایی (رئالیسم) در ادبیات قصه‌نویسی فارسی

نامزد جایزه نوبل ادبیات سال ۱۹۶۵

 

کتاب‌های جمالزاده به نقد عقب‌ماندگی ایران و معرفی ریشه‌های این عقب‌ماندگی در قالب قصه و داستان می‌پردازند. او یکی از نوگراترین نویسندگان ایران است که با زبانی ساده، طنزآمیز و پر از ضرب‌االمثل‌ و اصطلاحات عامیانه با مردم دیارش حرف زد و میان زبان و ادبیاتشان جریان یافت و ماندگار شد... 

 

🔵 گلایه‌‌های تأمل‌برانگیز محمدعلی جمالزاد از فرهنگ خودمان:

«خداوند اگر به کسی نعمت شارلاتانی و چاخانی و وقاحت در این مرز و بوم داده باشد، نانش تو روغن است و روی سبیل قیصر نقاره می‌زند.

تا این قماش اشخاص تاج سر ما هستند، رنگ رستگاری را نخواهیم دید.  تقصیر خودمان است. اصلاً ایرانی، بت‌ساز و بت‌پرست خلق شده است...تا بوده چنین بوده و...».

📚 از کتاب: آسمان و ریسمان

 

🔵چند تشبیه‌ و استعاره‌ی زیبا از محمدعلی جمالزاده:

«یك لختـه ابـر تاری مثل اینكه بخواهد پرده به روی زشتی كردار اولاد آدم بكشد، روی ماه را گرفت و عالم روشن یكباره تار گردید!»

«یونسِ ماه از شكمِ نهنگٍ شناور ابر، از نو بیرون آمده و باز انوار عالم‌تابش، مْلک شبانگاهی را رونق روز فروزان بخشود.»

📚 از کتاب: یکی بود یکی نبود

حکایت «دوستی خاله خرسه»


برچسب‌ها: جمالزاده, قصه نویسی, رئالیسم
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۹

لينك مطلب

یادواره صادق هدایت

«از دور ریختن عقایدی که به من تلقین شده بود،

آرامش مخصوصی در خودم حس می‌کردم.»

 

📚 بوف کور

 

به مناسبت ۲۸ بهمن

 زادروز صادق هدایت

از بنیانگذاران قصه‌نویسی در ایران


برچسب‌ها: بوف کور, قصه نویسی, صادق هدایت
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۸

لينك مطلب

داستان کوتاه کوچ ـ سعید عبداللهی

کوچ

(داستان کوتاه)

سعید عبداللهی

 

چهار شب و سه روز پس از خاموشی ناقوس‌های جنگی مقدس كه فرجامش را تنها فرشتگان می‌توانستند رقم بزنند، از سه پلة اتوبوس پایین آمد. پا روی برف‌ها گذاشت. با بیست‌وهفت سالگی‌اش راه افتاد. راه، زیر طاقه‌یی از سفیدی، سرك می‌كشید. ماه همة ذره‌هایش را روی طاقه‌های برف می‌ریخت. صدای پاها و برف‌ها به هم می‌پیوستند و راه می‌رفتند. ذره‌های رخشان نور ماه در گودی جای كفش‌ها، در برف فرو می‌رفتند و بالا می‌آمدند. سایة پاندولیِ كیفی در امتداد بازویی، برف را هاشور می‌زد و پیش می‌رفت. راه برفی او را تا نرده‌های چوبی اطراف حیاط برد. ایستاد. آن‌سوی حیاطی سفید، درِ چوبیِ آشنایی را بالای چهار پله دید.كیفش را بالا گرفت، آرام در برف راه افتاد. اثر پاهایش نقطه‌های بزرگ و گودی جا می‌گذاشت. در انتهای حیاط، از چهار پله بالا رفت. با تردید دستگیرة دری چوبی را فشرد و چرخاند. هالة كمرنگی از نور ماه به درون رفت و دزدانه از پشت درِ بسته گریخت.

    پشت در ایستاد. کیف را به زانوهایش تکیه داد و پشت داد به در. نفسی عمیق کشد. محبت‌های متلاشی گشته و عاطفه‌های شرحه‌شرحه در سال‌های جنگی مقدس را از لابه‌لای یادهایش گرد هم آورد تا نثار آغوش بازِ انتظاری در پشت در كند. به کی؟

آن طرف در، حجم سكوتی او را چون پالتویی در خود كشید. فرو رفت. حركت آنی دست‌هایش بی‌اختیار كلید برق را زد. لامپ شمعی سقف، نوری زرد را در روزنه‌های اشیاء و دیوار و اثاثیه‌های اطرافش فرو می‌برد. پروانة نگاهش روی غبار مبل‌ها و پرده‌ها پرواز كرد. پروانه از برگ‌های توی گلدان شمعدانی كنار پایش بالا آمد و میان دو شكاف خیرة پلك‌هایش در آشیان نشست.

    سكوتی به جلو كشیدش. با كفش‌هایی كه برف‌های رویشان آب می‌شدند، به پشت اولین مبل رسید. ایستاد. دستش به سوی پشتی مبل رفت. اثر انگشت‌ها سطح یكنواخت غبار پشتی مبل را به هم زدند. انگشتش را تكاند و آن‌ها را با دهانش فوت كرد. امتداد چشمانش چون مورچگانی از نوك انگشتانش بر دیوار روبه‌رو، روی كاغذدیواری گلدار بالا می‌رفتند. صدای چكة شیر آب، سرش را به آن سو كشاند. سكوت‌ها از همه‌سو صدایش می‌كردند. سکوت‌ها یكصدا نهیبش می‌دادند تا همان‌جا با كفش‌هایش پشت مبل‌ها بماند. در انتهای خطوط نگاهش، دو درِ چوبی كوچك نفوذ به درون اتاق‌ها را با قابی قهوه‌یی پوشانده بودند. كیفش را لبة تكیه‌گاه مبل گذاشت.

    محبت‌های گردآورده از زمان‌های انباشته و سال‌های ویرانگی، هوا را می‌شكافتند و زیر سقف، كنار پنجره‌ها و اطراف عروسكی افتاده بر كف هال، بال و پر می‌زدند. كشش عظیم عاطفه‌هایی نامرئی از زیر درها و خاطرة دیوارها، از جایش كندند. با الهام همان نیروی لایزال عاطفه‌ها، دست‌هایش با هم دستگیرة برنجی دری قهوه‌یی را فشردند. نیمتنه‌اش در چهارچوب در بود و انگشتش بر كلید برق. سری با دو چشم، جهانی را در اتاق می‌كاوید. نگاهش چرخید؛ پرده‌ها از دو جانب پنجره خود را به هم رسانده و لبه‌هایشان را به هم می‌فشردند. شعاع نور ماه اثری ماهوتی در پشت پرده‌ها می‌پراكند. پرتوهای ماه در جنگ با دیوار پرده‌ها بود تا رؤیاها و خاطراتی که اتاق را پر کرده بودند، خفه نشوند. 

    عكس كودكی بر دیوار، پشت غبارها می‌خندید. دو كفش سفید بازآمده از نبردهای حماسی زندگی، معصومانه زیر تختی جفت شده بودند. ملافه‌های خردلی روی سه تخت و سه بالش، زیر نرمه‌های غبارها خواب بودند. چوب‌لباسی چهارپرِ گوشة اتاق، بی‌هیچ جامه‌یی، برهنه در غبار ایستاده بود. چهره‌ها و نام‌هایی در اتاق به هم می‌رسیدند و در نگاه و نفسی عمیق محو می‌گشتند.

    پیش از آن‌که دستگیرة در را بکشد، نگاهش به شکل بسته‌ای زیر بالش افتاد. جلو رفت. گوشة بالش را بلند کرد. بسته را با نوک انگشت آورد بالا. پاکتی بود و چیز سفتی داخلش. دست برد توی پاکت. کتابی را کشید بیرون. پشت و رویش کرد و گرفت جلو چشمش: «پاییز پدر سالار». با نرمة شستش جلد را ورق زد. کاغذی تاشده لای آن بود. کاغذ را برداشت و کتاب را گذاشت روی بالش. کاغذ را باز کرد: «سلام. ما داریم می‌ریم. کتاب را برای روز تولدت خریدم. این‌جا دیگه جای موندن نیست. همه دارن تلاش می‌کنن با مرگ کنار بیان، اما تا کی؟ به‌خاطر حرمت زندگی هم شده، باید دیگه بریم. می‌بخشی که این‌طوری شد و برایت زودتر ننوشتم. نمی‌دونم کی می‌رسی و کی اینو می‌خونی. ما هم نمی‌دونیم آینده‌مون چی می‌شه. همه همینو می‌گن، ولی هر چی باشه به‌سوی آینده بریم بهتره که صبح تا شب با مرگ تا کنیم. در اولین فرصت بهت زنگ می‌زنم. مواظب خودت باش. خدا حافظ».

    کاغذ را آورد پایین و به پایش چسباند و نگاهش رفت روی کتاب. برش داشت و کاغذ را گذاشت توی جیب اورکتش.

    از هال گذشت. کیف را باز کرد و کتاب را سْر داد تویش. دری چوبی و قهوه‌یی، نگاه و نفسی را قیچی كرد. در به روی  اتاقی پر از میهنی كوچ‌كرده بسته شد. ماه داشت در چشم‌هایش می‌ترکید و صدای برف‌ها زیر پاهایش می‌شکست...

 

از کتاب: «کی این‌ها را می‌نویسی؟»


برچسب‌ها: قصه نویسی, داستان کوتاه
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۸

لينك مطلب

قدم زدن با علی اشرف درویشیان ـ سعید عبداللهی

قدم زدن با علی‌اشرف درویشیان

سعید عبداللهی

    روز ۴ آبان سالگرد درگذشت و فقدان یک نویسندة خوب و با اصالت است: علی‌اشرف درویشیان. قدردانی‌اش را خودش با آثاری که خلق نمود، به تقویم زمانه‌ها پیوست کرده است. برخی انسان‌ها و اندیشه‌ها و قلم‌ها چنین‌اند. در کارگاه آفریدن، بر تکیه‌گاه‌های محکم می‌ایستند. این ایستادگی بر تکیه‌گاه‌های محکم را همان اصالت داشتن، در جان قلم و شخصیت فرهنگی و هنری‌شان جریان می‌دهد. از پس جریان یافتن همین اصالت هم هست که از برخی قلم‌ها پرتوهای نیروی جاذبه به خوانندگان کتاب و اهل فرهنگ ساطع می‌شود. از آن پس است که چنین قلم‌هایی با سفارشات و نیازهای جامعه‌شان عجین و آمیخته می‌گردند.

     نام چنین نویسندگانی معیار سنجش  ارزش‌گذاری فرهنگی و هنری و ادبی میان اهل فرهنگ و هنر و ادب می‌گردد. این اسامی و بسیاری دیگر حامل چنین معیارهایی هستند: عبدالحسین زرین‌کوب، محمد قاضی، سعید نفیسی، صمد بهرنگی، احمد شاملو، پابلو نرودا، ناظم حکمت، فروغ فرخ‌زاد، سیمین بهبهانی، شیرکو بیکس، رومن رولان، لئون تولستوی، ماکسیم گورکی، ‌پروین اعتصامی، غلامحسین ساعدی، ارنست همینگوی، محمد مختاری، فرخی یزدی، حافظ، گوته، ویلیام شکسپیر، علی‌اشرف درویشیان و ...ده‌ها نویسنده و شاعر و مترجم دیگر در همین ردیف که نامشان امضای اصالت و اعتبار قلمشان نزد میلیون‌ها انسان در ایران و جهان است.

     علی‌اشرف درویشیان در زمرة همین جنگاوران فرهنگ انسانی است. ویژه‌گی این جنگاوران این است که با قلمشان آگاهی می‌پراکنند، پیرامون تقویت اصالت انسانی و برابری اجتماعی اثری خلق می‌کنند، سوژه‌های قلمشان پاسخ به نیاز فکری و فرهنگی جامعه است، اندیشه و قلمشان سلاح مبارزه با ابتذال و جهل و خرافات و عقب‌ماندگی تاریخی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جامعه است. با حاصل همة این‌ها «فرهنگ» می‌سازند. هر خواننده‌ای که دست به سوی برداشتن آثار اینان دراز می‌کند، همواره خود را در هالة یک فرهنگ احساس می‌کند.

      من چنین احساسی را نسبت به درویشیان داشته‌ام. اولین کتابی که از او برداشتم، «کی برمی‌گردی داداش جان» بود. بهار یا تابستان سال ۱۳۵۸ بود. آن موقع ۱۸ ـ‌۱۹ سالم می‌شد. تازه از شور و شرهای حوادث سال ۱۳۵۷ درآمده بودم. تا آن موقع تا جایی که یادم هست تقریباً یک دوره کتاب‌های ماکسیم گورکی، صادق هدایت، صمد بهرنگی، جلال آل‌احمد و برخی کتاب‌های ساعدی را در زمینة داستان و رمان خوانده بودم. در زمینة شعر هم چندتایی از کتاب‌های شاملو، شفیعی کدکنی،‌ فروغ فرخ‌زاد، محمود درویش و کتاب جیبی «راهیان شعر امروز» اثر داریوش شاهین. وقتی صفحة اول کتاب قصة درویشیان را خواندم، طعم قلم صمد و اصالت انسانی مستور در سایه‌های خطوط کتاب را احساس می‌کردم. البته آن کتاب با فضای شور و شر آن موقع جامعة ایران هم هم‌خوان بود؛ ولی در همان فضا هم، رنگ و بوی «جنگ‌آوری فرهنگ انسانی»اش حس می‌شد. چیزی که من آن موقع نمی‌توانستم تبیین و جوانبش را توصیف کنم؛ فقط حس می‌کردم احساس خوشایندی از آن کتاب کوچک ساطع می‌شود که نیاز زیبایی‌خواه، اصالت‌جو و کمال‌پرور ضمیر آدمی را پاسخ می‌دهد. همان احساسی که وقت خواندن کتاب‌های صمد و آن‌هایی که اسم بردم، داشتم.

     به مرور و در گردش سال‌ها که همراه کتاب‌ها و جامعه و زندگی غوطه خوردم، دریافتم که «اصالت» همان ضمیر زیبایی‌خواه، عشق ضد ابتذال، نیاز کمال‌پرور و آرمان عجین با جوهر و ذات آدمیزاد است. همان که معیار سنجش فرهنگ انسانی از ضد آن است. و چند سال‌ بعد که تمام کتاب‌های درویشیان را خواندم، همین نشانه‌ها را در همة آن‌ها دیدم و حس کردم. مجموع همین احساس‌ها و برداشت‌ها و فکرها پیرامون نویسندگانی چون درویشیان بود که به ایده و مقالة «جنگاوران فرهنگ انسانی» بالغ شد و آن را در قالب یک گفت‌وگوی دو نفره نوشتم.

     ویژه‌گی دیگر درویشیان که هوشیارش نگهداشت، سیاسی و اجتماعی بودن اندیشه و قلمش است. ترجمة ساده‌اش می‌شود قلم را برای قلم، قصه را برای قصه و «هنر را برای هنر» ‌نخواست و به پیامدهای حیات خفیفانة آن تن نداد. پیداست که خیلی از صاحبان قلم یا اهل هنر، از این ویژه‌گی ـ سیاسی و اجتماعی ـ دوری می‌کنند. گذشته از هر دلیل شخصی یا اجتماعی که حتماً توجیه موجهی برایش دارند،‌ اما این نویسندگان و هنرمندان اگر اهل «جهان سوم» ــ یا عبارت جدیدش «کشورهای در حال توسعه» ــ هستند، اشتباه می‌کنند.

     تفاوت هنرمند یا نویسندة اهل جهان سوم با جوامع آزاد این است که بین این هنرمند و «آزادی و حقوق بشر»، دیوار قطوری وجود دارد. در چنین سلطه‌ای، هنرمند و نویسندة جهان سوم تنها با هوشیاری و نگاهبانی از اعتبار قلم و هنرش می‌تواند سالم و «با اصالت» باقی بماند. نمونه‌ها بسیارند؛ ولی کافیست به حافظ، پابلو نرودا، محمود درویش، احمد شاملو، سیمین بهبهانی، ناظم حکمت، شیرکو بیکس، نصرت رحمانی، غلامحسین ساعدی، رومن رولان و... نگاه و فکر کنیم. وجه غالب اصالت داشتن آثار اینان ناشی از چنین شناختی از مفهوم و جایگاه قلم و هنر است که با جامعه‌ و سیر و سلوک فرهنگی آن در بستر تاریخ، پیوندشان می‌دهد. آثار و نشانه‌های چنین شناخت و مفهومی در تمام کتاب‌‌های درویشیان مشهود است و خوانندگان مشتاق نوشته‌هایش هم در ضمیرشان چنین جایگاهی را احساس و درک می‌کنند.

      بر همین سیاق باید وجه دیگر قلم درویشیان را ننشستن آن بر «سفرة خون» دانست. این دوری جستن از «سفرة خون» نشان از همان سیاسی و اجتماعی بودن قلم و هنر و هوشیاری ناشی از آن دارد. عبارت «سفرة خون» را هم خود درویشیان گفته و نوشته است. در اواخر دهة ۷۰ خورشیدی ضیافتی دولتی در جزیرة کیش با دعوت از تنی چند از هنرمندان و نویسندگان برپا شده بود. دعوت‌نامه‌ای هم به‌دست درویشیان می‌رسد. او هم به آورندة دعوت‌نامه سفارش کرد که «برو بگو درویشیان روی سفرة‌ خون نمی‌نشیند».

     پرداخت بهای اصالت قلم و هنر از جانب هر صاحب‌قلم و هنرمندی، دایره‌های تو در توی معناهای زیبا و متعالی و غنای هنری برایش خلق می‌کند. در همین عرصه است که مصاف مدام عشق با ابتذال، آزادی با ضدآزادی و حقوق بشر با خودکامگی، موجب خلق آثار شورانگیز بشری در عرصه‌های فرهنگ و هنر و شعر و ادبیات شده و می‌شود. تمام آثار اصیل ادبی و هنری و فرهنگی جهان از چنین دهلیزی گذشته‌اند و آنگاه به «اثر بزرگ» بالغ گشته‌اند.  

     علی‌اشرف درویشیان بهای با اصالت ماندن قلم و هنرش را پرداخت، ستایش همیشگی و ماندگار مردم و میهنش را دریافت نمود و در تالارهای جاودان مرز پرگهر، کنار ستودنی‌های ماندگارش آرام گرفت و در فرهنگ و هنر بالنده‌اش استمرار یافت...

۵ آبان ۹۸


برچسب‌ها: علی اشرف درویشیان, قصه نویسی, رمان فارسی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۸

لينك مطلب

داستان کوتاه: طعم خزه ـ سعید عبداللهی

طعم خزه

(داستان کوتاه)

سعید عبداللهی
 

     ده سال و چهار ماه و دو روز قبل از مرگش، در پای  آخرین پله‌یی كه او را از آسمان به زمین آورد، ایستاد. در میان انبوه استقبال كنندگان، با اقتداری پرستش‌خواهانه به میدانی پر از كاج‌ها و شمشاد‌ها قدم گذاشت.

    در خروجی میدان، از سه پله بالا رفت. در پله‌ی اول،آینده‌ی عقیم شده‌اش را در نگاه آمیخته با تردید و خنده‌ی یك مرد دید. در پای پله‌ی دوم، تندیس‌های عروسكی دختركان نوباوه‌یی را دید كه بیصدا می‌گریستند... و روی پله‌ی سوم تا  دوردست‌های ناپیدا، سوسنبرگ‌ها، نسترن‌ها و شقایق‌ها فرش شده بود.

   دامن عبای بلندش، گُل‌های له شده‌ی پشت سرش را جارو می‌كرد. دسته‌های خبرنگاران را كنار می‌زدند تا مزاحم عبور او نشوند. همان‌طور كه با حس پرستش‌خواه درونی‌اش روی گُل‌ها راه می‌رفت، احساسی آشنا ـ كه همیشه هم همراهش بود ـ آرام‌آرام از ساق‌ها و بازوانش بالا رفت، در دهانش جمع شد و در پاسخ اولین خبرنگار، «احساسش» را روی گُل‌ها ریخت: «تُف... !»

       هیچ كس فكر نمی‌كرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ همه‌ی آن چیزهایی را كه از او دیده بود، باید از چشم‌هایش بیرون بیاورد و پرده‌های هفت لای خاطراتش را هم بتكاند تا از او خالی شود.

   سال‌ها به‌جای برف، از آسمان لاشه‌های اسكلت‌شده‌ی زندگی بارید. آنقدر در پشت‌بام‌ها اسكلت پارو كردند كه كوچه‌ها از اشباح خوف پر شدند. سال‌هاسال از پنجره‌ی خانه‌ها بوی زخم سوخته می‌آمد. بچه‌های دبستانی به جای خواندن قصه‌های عصر افسانه‌ها، درشكه‌های مملو از بشكه‌های خون را در كوچه‌ها می‌چرخاندند تا با آن، شهر را از بوی زخم‌های سوخته پاك كنند! انبوه كتاب‌ها در قفسه‌های بزرگ كتابخانه‌ها پیر می‌شدند. كلمات را در كتاب‌ها دستگیر می‌كردند، دسته دسته به هم می‌بستند و آن‌ها را در روزنامه‌ها و رادیو ـ تلویزیون، افسارگسیخته و هراسان تیرباران می‌كردند. پیش از آن‌كه كودكان آرزوهایشان را به یاد بیاورند، فكرهایشان را پشت پلك‌هایشان قتل عام می‌كردند. دختران دبستانی یاد گرفتند آرزوهایشان را كنار بنفشه‌های عطرآگینِ بازمانده از عصر جنینی رؤیاها با دو قفل و هفت حلقه زنجیر، مهر و موم كنند. دختركان قالیباف از خستگی روی رشته‌های نخ خوابشان می‌برد. جانشان از پوستشان بیرون می‌آمد و در رشته‌های نخ می‌رفت. پیش از آن‌كه از رنج‌های ساكتشان و انتظارهای ساده‌شان با كسی حرفی بزنند، گَردهای نخ مثل دانه‌های ریز برف، اسكلت رؤیاهایشان را می‌پوشاند. مادران از روی سیم‌های خاردارِ میدان‌های تیرباران ـ كه هر شب چندبار پر و خالی می‌شد ـ ستاره می‌چیدند و به پیراهنشان می‌دوختند.

       هیچ‌كس فكر نمی‌كرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ باید او را از قلبش بیرون بیاندازد و پرده‌های هفت‌لای جانش را بتكاند تا از او خالی شود.

    وقتی نافش را بریدند، حس شادی و خنده‌اش هم همراه با آن جراحی شد. یكبار هم كه خواست بخندد، صورتش آنقدر منقبض شد كه خنده‌اش عفونت خلطی شد و از دهانش بیرون افتاد. از آن پس خنده‌اش را در دستمالی مچاله می‌كرد و در چاه می‌انداخت.

    یازده سال قبل از مرگش، با هوشیاری دسیسه مار، پای درختی چمباتمه زد و توانست در سی‌وهفت میلیون نگاه  ـ كه او را می‌پرستیدند ـ فریب تاریخ را یك‌جا خلاصه كند. بعد خنده‌اش را در دستمالش ریخت، مچاله‌اش كرد و در چاه انداخت.

     سال‌ها بعد زنی كه به همراه تفنگش همیشه سیانوری زیر زبانش داشت و شب‌ها در جوی خیابان‌ها، زیر پل‌ها و در كیوسك‌های تلفن می‌خوابید، به دوستش گفته بود:

«بهش نگاه كن! توی چشماش همیشه یه زن داره بچه‌اش را می‌كُشه. اگه بهش نگی «نه!»، تا چند سال دیگه فقط اسكلت‌ها می‌مونن. اون همینو می‌خواد. اون به هر كس یه آینده‌ی اسكلت‌شده می‌ده. اون با كابوس‌های آینده‌اش زندگی می‌كنه. به‌خاطر همین هم، ما زن‌ها رو كه می‌بینه، وحشی می‌شه.»

    از آن روز كه در پای آخرین پله‌یی كه او را از آسمان به زمین آورده بود تا ده سال و چهار ماه و دو روز، انبوهی در دسته‌جات مختلف، مسیر چاه‌ها را گشتند و در نیمه‌شب سومین روز از پنجمین ماه سال یازدهم، رسوب تخمیر شده‌یی را در سینی‌یی گذاشته و پارچه‌یی سیاه بر آن كشیدند. روی پارچه را به نشانه‌ی پیدا شدن «احساسی گمشده» تزیین كردند و سینی را از لای درِ اتاق عمل به پرستاران محافظ او دادند. به كسی كه سینی را گرفته بود، گفتند: «محتوی احساس آقاست! قبل از بستن درِ تابوت، سینی را روی سینه‌اش در سمت چپ بگذارید؛ پارچه‌ی روی سینی را كنار بزنید و بعد درِ تابوت را ببندید!»

      ده سال و چهارماه و دو روز، ساقه‌های تازه‌ی  رز، یاس و زنبق را در اجاقی می‌ریختند تا صبحانه‌ی پیرمردی را آماده كنند كه قبل از خوردن غذا، لیست بلند تیرباران‌شده‌ها را در مكعبی شیشه‌یی نهاده و جلواش می‌گذاشتند. هر بار گُل‌های طبیعی روی میزِ كنار تختش می‌گذاشتند، جنون حریصانه‌ی پلیدی‌های وحشی‌اش با تراوش اندیشه‌های رسوب‌شده‌ی ماقبل تاریخ، تحریك می‌شد. مكعب شیشه‌یی را به او می‌دادند و پس از تسكین روح شیطانی‌اش، خطاب به آن‌ها و با اشاره به گُل‌های روی میز، می‌گفت: «این احمق‌ها را از این‌جا ببرید. همان گلدان مصنوعی خودم را بیاورید!»

    مرد رئـوفی كه به‌خاطر له نشدن مورچگان زیر پایش و آزار ندادن مگس‌هایی كه بر شانه‌های عبایش می‌نشستند، با وسواس مافوق باور مستمعینی كه در حیاط بزرگ خانه‌اش جمع می‌شدند، فاصله‌ی كوتاه اتاق تا بالكن محل سخنرانی‌اش را ساعت‌ها می‌پیمود. مستمعینِ سیاه‌پوشی هم كه هر یك نشانِ رسوخ عفونت معصومیت او بودند، به‌خاطر پرهیز از مكافات گناهنشان، انبوه اجساد تیرباران شده‌ی زنان باردار و دختران تجاوز شده را در كامیون‌های به صف شده ریخته و به او هدیه می‌كردند.

    مردی كه در طول مسیر تشییع جنازه‌اش، چتر بزرگی از مگس بر تابوتش سایه انداخت تا در ادامه‌ی زندگی طبیعی‌اش، هرگز آفتاب بر او نتابد.

    درِ تابوت را كه باز كردند، كفی غلیظ و خاكستری با طعم خزه همه جا را پر كرد. دنبال جنازه گشتند. كلمه تخمیر شده‌ی یك اسم را از تَه تابوت بیرون آوردند. تَه گودال  خیس بود. خمیر كلمه‌ی فشرده‌ی تاریخ جنایت را در آن انداختند.


برچسب‌ها: داستان کوتاه, ادبیات فارسی, سوررئالیسم, قصه نویسی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۸

لينك مطلب

یادواره آنتوان چخوف

یادواره‌ی آنتوان چخوف  

۲۹ ژانویه ۱۸۶۰ ـ ۱۵ ژوئیه ۱۹۰۴

 

قصه‌نویس شهیر روس و از نویسنده‌گان بزرگ جهان

با قلمی سیراب شده از جوهر عدالت‌خواهی، برابری و آزادی

 

 🔵 «من نه لیبرال هستم و نه محافظه‌کار.

 مقدس‌ترین مقدس برای من جسم انسان، سلامتی، هوش، استعداد، الهام،عشق

و مطلق‌ترین، آزادی‌هاست.»

 

آنتوان چخوف


برچسب‌ها: آنتوان چخوف, قصه نویسی, یادواره
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۷

لينك مطلب

یادواره‌ی محمدعلی جمالزاده

۱۷ آبان

درگذشت محمدعلی جمالزاده  

( ۲۳ دی ۱۲۷۰ ایران ـ۱۷ آبان ۱۳۷۶ سوییس)   

 نویسنده و مترجم معاصر

پدر داستان کوتاه زبان فارسی

بنیان‌گذار سبک واقع‌گرایی (رئالیسم) در ادبیات قصه‌نویسی فارسی

نامزد جایزه نوبل ادبیات سال ۱۹۶۵

کتاب‌های جمالزاده به نقد عقب‌ماندگی ایران در قالب قصه و داستان می‌پردازند. او را باید یکی از نوگراترین نویسندگان ایران نام برد که با زبانی ساده، طنزآمیز و پر از ضرب‌االمثل‌ و اصطلاحات عامیانه با مردم دیارش حرف زد و میان زبان و ادبیاتشان جریان یافت و جاودانه شد...  


برچسب‌ها: جمالزاده, داستان کوتاه, قصه نویسی, سبک رئالیسم
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۷

لينك مطلب