جنگاوران فرهنگ انسانی

سعید عبداللهی
🔵 قسمت اول
پنجههاي كشيدهي آفتاب، توي سينهي آسمان باز شده بود. دمدماي غروب بود و جادهي خاكي. آرامش خوشايندي در هوا پرسه ميزد. از كتابخانه ميآمدم. او را كه ديدم، قدم تند كردم. صداي پايم كه به او نزديك و نزديكتر شد، سر برگرداند. شانه به شانهي هم شديم. در كتابخانه ديده بودمش؛ او هم در آن سكوت دلانگيز، سر و دستش در كتابها بود.
حاشيهي جاده را برانداز کرديم و آرامآرام راه را ادامه داديم. کتابي را بر ميزدم و گاهي توي صفحهيي خيره ميشدم. بيآنکه سر بلند کنم، گفتم: يادت هست يكبار پرسيدم حرف بعضي از اينها چي هست؟
گفت: آره، يادم هست، ولي وقت نشد دنبالهي صحبت را به جايي برسانيم.
گفتم: اينها چي ميگن؟ اين چارلز ديکنز، اين شکسپير، اين داستايفسکي، تولستوي، صمد بهرنگي، رومن رولان ...
كتاب را ورق ميزدم و فكر ميكردم تا اسمهاي بيشتري بگويم.
گفت: چي شد؟ ساكت شدي! دنبال چي ميگردي؟
گفتم: هيچي، اسمهاي ديگهيي هم هست. مثلاً اين فروغ فرخزاد، اين شاملو، اين ويکتور هوگو، ساعدي، غزاله عليزاده، پابلو نرودا و ... قديميها، جديديها ...اين همه اسم ... اين همه كتاب... اينها چي ميگن؟
گفت: چي شد كه دوباره رفتي سراغ اين همه اسم؟ تو كه اين همه را گفتي، چرا خيام و مولوي و حافظ و گوته را جاانداختي؟
گفتم: آخه اينها نه حاکماند، نه قدرت دارند، نه پول و پله و دم و دستگاه. اما همهجا هستند، حرف و قلمشان دست همه هست. در زندگيها هستند، در انقلابها هستند، در کوچه و خيابان و خانه و شهر و ده و سر زبانها هستند. اين همه حرف و کتاب واسهي چي هست؟
قدم كند كرد. صورت و لبهايش طوري شد كه انگار بايد سر يك داستاني را باز كند. چيزي كه از قضا خيلي وقت پيش گفته بود قصد دارد بنويسدش.
گفت: خيلي سادهاش که کنم، بايد بگويم اين جماعت دلشان شور ميزند. چيزي مثل احساس گشتن دنبال يك گمشده، به جانشان ميافتد. انگار كه يك چيزي درونشان تبعيد شده باشد و اين گشتن و جنگيدن و يافتن و جواب دادن، تا آخر عمرشان طول ميکشد.
گفتم: گشتن دنبال چي، تبعيد چي، جنگ با کي، جواب به چي؟
نفسي تازه كرد. لبش را جويد و مكثي كرد. برگشت طرفم و گفت: اين سئوال را كه با نيم ساعت و يك ساعت نميشود جمع و جور كرد.
گفتم: بعداً نميدانم بشود يا نه، عجالتاً كه فرصت خوبي گيرمان آمده، بهتره از دست ندهيم.
ادامه داد: اينها خيلي کار ميکنند تا يک گمشده يا دردي را که درست تشخيص ميدهند، به همه نشان بدهند. يکي از دردهايشان، شناختن ابتذالي است که مثل خوره به جان آدمي ميافتد. از قضا يكي از چيزهايي كه اينها در همان اوان جواني دچارش ميشوند، كشف موريانهي ابتذال در سايهي زندگي است. اينها سلاحشان را به طرف اين ابتذال نشانه ميروند. اين سلاح در کليتش، هنر نام دارد.
گفتم: يعني به همين خاطره كه از همان جواني شروع ميكنند به نوشتن؟
گفت: البته در همه يكسان و يكجور نيست. بخشي هم به حس جاودانه شدن آدمي برميگردد. ولي چون وقت تنگ است، بگذار اصل مطلب را ادامه بدهيم...
🖊 ادامه دارد...
برچسبها:
فرهنگ و هنر,
ادبیات و شعر جهان