فاتح ـــ سعید عبداللهی (س. ع. نسیم)

فاتح

*

سعید عبداللهی (س. ع. نسیم)

*

امپراتوری‌ات را بگستر؛
در جغرافیای اندیشه

در سرزمین ادبیات

در اقلیم فلسفه

در میهن شعر

در قاره ــ فضای موسیقی

در صحرارودهای تاریخ

در اقیانوس متلاطم سیاست

در کشور انسانیت...

*

فرمان‌روایان خرد را

بر قله‌های آزادی گمار.

امپراتوری‌ات را نگاه دار...

*

۱۵ آذر ۱۴۰۳


برچسب‌ها: ادبیات, فلسفه, تاریخ, شعر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در جمعه ۱۶ آذر ۱۴۰۳

لينك مطلب

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ (۵)

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ (۵)

تهیه، تدوین و تولید: سعید عبداللهی

*

چهره‌ها: نصرت رحمانی، هوارد فاست، سهراب سپهری

*

چهره‌ها: ماریو بارگاس یوسا، توماس مان، یاشار کمال، الیف شافاک، عزیز نسین

*

چهره‌ها: بهمن فرزانه، محمد قاضی، صادق هدایت، ابراهیم یونسی

*

چهره‌ها: صمد بهرنگی، بزرگ علوی، محمدتقی بهار، سیمون دوبوار، پابلو نرودا

پایان


برچسب‌ها: ادبیات, ادبیات چیست, نقد ادبی, فرهنگ و هنر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

لينك مطلب

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ (۴)

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ )

تهیه، تدوین و تولید: سعید عبداللهی

*

چهره‌ها: امیرحسین آریان‌پور، نزار قبانی، ارنست همینگوی

*

چهره‌ها: بهرام صادقی، تظاهرات وال استریت

*

چهره‌ها: نیکوس کازانتزاکیس، احمد محمود،

عبدالحسین زرین‌کوب، خورخه لوئیس بورخس

*

چهره‌ها: بهرام بیضایی، رحیم معینی کرمانشاهی، حمید مصدق،


ایرج جنتی عطایی، پل الوار، هوشنگ ابتهاج
*
ادامه دارد...


برچسب‌ها: ادبیات, ادبیات چیست, نقد ادبی, فرهنگ و هنر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

لينك مطلب

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ (۳)

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ (۳)

تهیه، تدوین و تولید: سعید عبداللهی

*

چهره‌ها: محمد فرخی یزدی، بیژن ترقی، سعید سلطانپور

*

چهره‌ها: زری اصفهانی، مهدی حسین‌پور(بهداد)، عزیزالله صناعی(پدر شریف)،

غادة السمان، آنا آخماتوا، اوریانا فالاچی

*

چهره‌ها: ناظم حکمت، ماکسیم گورکی، حمید اسدیان(کاظم مصطفوی)، اکتاویو پاز

*

چهره‌ها: طاهره(فاطمه) قرة‌العین، سیمین بهبهانی

*

ادامه دارد...


برچسب‌ها: ادبیات, ادبیات چیست, نقد ادبی, فرهنگ و هنر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

لينك مطلب

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ (۲)

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ (۲)

تهیه، تدوین و تولید: سعید عبداللهی

*

چهره‌ها: پروین اعتصامی، ژاله اصفهانی، غزاله علیزاده، نیمایوشیج

*

چهره‌ها: فدریکو گارسیا لورکا، گابریل گارسیا مارکز، اونورو دو بالزاک، نجیب محفوظ، لئو تولستوی

*

چهره‌ها: غلامحسین ساعدی، صادق چوبک، پرویز ناتل خانلری، جمال میرصادقی، سیمین دانشور، رضا براهنی

*

چهره‌ها: بیژن مفید، علی‌اشرف درویشیان، محمد دبیرسیاقی، ابوالحسن نجفی

*

چهره‌ها: دنیس ریسوس، فئودور داستایوفسکی، آنتوان چخوف، ژان پل سارتر، میخائیل شولوخف، امه سزر

ادامه دارد...


برچسب‌ها: ادبیات, ادبیات چیست, نقد ادبی, فرهنگ و هنر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

لينك مطلب

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ (۱)

ادبیات چیست؟ از ادبیات چه می‌آموزیم؟ (۱)

تهیه، تدوین و تولید: سعید عبداللهی

*

چهره‌ها: جبران خلیل جبران، برتولت برشت، ابوالقاسم فردوسی، فروغ فرخ‌زاد، پابلو نرودا،

محمدرضا شفیعی کدکنی، احمد شاملو

ویلیام شکسپیر، پروین اعتصامی، رومن رولان، محمود درویش.

*

چهره‌ها: علی‌اکبر دهخدا، حسن عمید، محمد معین.

*

چهره‌ها: رضا سیدحسینی، هوشنگ گلشیری، لنگستن هیوز، محمدعلی جمالزاده، شیرکو بیکس.

*

ادامه دارد...


برچسب‌ها: ادبیات, ادبیات چیست, نقد ادبی, فرهنگ و هنر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در یکشنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۳

لينك مطلب

ادبیات و بازتاب آن ــ ویلیام ج. گریس

در اوج آگاهی، آدمی خود را زندانیِ چهار زندگی می‌یابد: «طبیعت»، «تاریخ»، «جامعه» و «خویش»!

و سخن، گفتن از «معانی و عواطف» و «دردها و نیازهای آدمی» است که در هر یک از این چهار زندگی‌اش، بر گونه‌یی‌ست:

 گاه در «هستی» سخن می‌گوید، سخنش فلسفه است؛

گاه در «تاریخ» و سخنش انسان است؛

گاه در «جامعه» و سخنش سیاست

و گاه در «خویشتن» و سخنش شعر.

 

از معرفی کتاب «ادبیات و بازتاب آن»، ص ۵


برچسب‌ها: ادبیات, شعر و تاریخ
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۰

لينك مطلب

معرفی کتاب قرار ما با عشق بود ـ سعید عبداللهی

معرفی کتاب جدید

 قرار ما با عشق بود

 (شعر ۱۳۹۲ و ۱۳۹۳)

 

 سعید عبداللهی

 

«در شیب شب و فراز روز

در شیهه‌ی باد و سماع برگ

رد پایت را آب دادم...

 ـ در شیب و فراز و سماع

قرار ما با عشق بود...

 

از سوی کدامین شب پیچیدی

که هنوز ماه صدایم می‌کند؟

از یال کدام سپیده گذشتی

که هنوز به طلوعت نمی‌رسم؟

در ماه و سپیده و هنوز

تا از دستكندهای شبِ زمین بگذریم...

ـ قرار ما با عشق...»

 

دریافت کتاب:

کانال دایره مینا

daamina2@


برچسب‌ها: شعر, ادبیات, معرفی کتاب
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۷

لينك مطلب

یكی پرسید: راستی «شعر چیست؟» ـ سعید عبداللهی 

یكی پرسید: راستی «شعر چیست؟» 

 

سعید عبداللهی  

«هر شعر، یک قصة ناگفتة بلند است.»

     با روزگار خود كنار نیا! تازه‌خواه باش! دنبال تعریفی دیگر از آنچه كه هستیِ تو را می‌سازد، باش! با این تعریف، رابطه با  جهان خود را بشناس! با تغییر و تحول در «زبان»، دیگرگونه بیندیش، دیگرگونه نگاه كن، دیگرگونه بگو، دیگرگونه بنویس! دیگرگونه بخواه !

    با روزگار خود كنار نیا! دنبال استعاره باش! با جریانی كه در رگ و رود جامعه‌ات می‌دود، یگانه و صمیمی باش!

    با روزگار خود كنار نیا! مثلثی با سه وجه متقاطعِ بی‌نهایت بساز! از وجه «عاطفه» پا به درون مثلث بگذار! كنار وجه «تخیل» بایست! در فضای بی آرامِ بلوغی نو تنفس خواهی كرد. از پله‌های وجه «زبان» بالا و بالا برو! در میلادی بكر و نو، به گیتی و انسان‌ها نگاه كن! تردید نكن كه با «تكوین الهام» و «نیروی آفرینش»، از این پس با لحظه‌ها و هفته‌ها و سال‌های روزگار خود كنار نمی‌آیی! باردار مسئولیت‌شناسی انسانی‌یی شده‌یی كه ودیعه‌یی از عشق دیگران ـ طبیعت، هستی، انسان و تاریخ ـ در وجود توست. ودیعه‌یی چون آینه‌یی برابر تو، تا در آن اعتراف كنی كه شعر در مسئولیت‌شناسی انسانی‌اش، ودیعه‌یی از عشق دیگران ـ طبیعت، هستی، انسان و تاریخ ـ در وجود ما می‌باشد.  

   از آن پس چیزی در وجود تو تبعید می‌شود كه برای رهایی از هجران ازلی‌اش، تو را به جانب زایش ابدی نیل می‌دهد و می‌كشاند... این رفت و آمدهای تبعید و هجران ازلی و زایشِ ابدی، تضاد می‌آفرینند و تضاد، اثر را خلق می‌كند؛ و ریشه‌های درخت اثر از سرچشمه‌های ازلی و ابدی می‌آشامد. این آغازهای همیشة باردارشدن و طلوع‌های همیشة زایش است. این سیریست به جانب تكاملی توقف‌ناپذیر و حسی همیشه گرسنه و نیازی همیشه تشنه. گرسنگی و تشنگی‌یی كه در گهوارة «تخیل و عاطفه و زبان»، مولود شعر را به آوا و نـدا و موسیقی كلمه بالغ می‌كنند. موسیقی‌یی چون آینه‌یی برابر تو تا اعتراف كنی كه شعر، تبعیدشدگیِ مداومی در دنیای درون و زایشی ابدی در جهان بیرون است.

   در تحول سه عنصر «زبان»، تكامل «تخیل» و بلوغ «عاطفه»، به نوع و جنسی از نگاه به انسان، به زندگی، به زمان، به وجود و به تبیین هستی می‌رسی. در این آفریدن، زمان و تاریخ به یك «آن» بدل می‌شوند و جهان را «در مشت خود»۱ می‌گیری و «از آن چشم پوشیدن»۲ آغاز می‌كنی؛ آنگاه اعتراف خواهی كرد كه شعر حاصل گره خوردن سه خط متقاطعِ «تخّـیـل، عاطفه و زبان» است. این سه، تحول در كلمه را ایجاد می‌كنند. حاصل این تحول و تكوین، مولود شعر است.

   در رفت و آمد این تبعیدشدگی و زایش، همه‌چیز كشف كردنی‌ست. خلق كردن است و آفرینش؛ سكوت را بانگی كردن و آفرینش را سرودی. از آن پس با كلماتی كه تو را می‌خوانند و بالغت می‌كنند، با احساس و ادراكی كه تو را به آگاهی و شناخت می‌كشانند، با پیرامونت كه تو را احاطه و یاری می‌كند، و با جریانی كه در رگ و رود جامعه‌ات می‌دود، باید یگانه و صمیمی باشی. لحظة الهام شعر، همین حس توفانی را القا می‌كند. از آن به بعد دیگر شاعر، صاحب اثری است كه باید به مولود خویش وفادار باشد و از آن محافظت كند. از آن به بعد كار اصلی شاعر، استمرار مسئولیت انسانی شعرش از پس تولد و پیدایش آن است.

     شعر در بطن زندگی صیرورت یافته و رشد مییابد، اما فراتر از واقعیت‌های زندگی، در جوهر و حركتش، از ابتذالِ روزمرگی زندگی مبرا و دور می‌شود. شعر در جنبش عاطفی، گسترة تخیل و بلوغ زبانش، نگاهش به هستی و انسان، از كیفیتی متعالی‌تر از جریان زندگی برخوردار می‌شود. در ستیز با واقعیت‌های ناگزیر و تلخ زندگی ـ كه دزدان بی‌رحم و سیری‌ناپذیرِ رسالت آدمی و دشمنان ضرورت شعور او هستند ـ آنگاه كه:

«خورشید سرد شد
و بركت از زمین‌ها رفت
و سبزه‌ها به صحراها خشكیدند
............................
 شب در تمام پنجره‌های پریده رنگ
مانند یك تصور مشكوك
پیوسته در تراكم و طغیان بود
و راه‌ها ادامه خود را
در تیرگی رها كردند
..............................
نان نیروی شگفت رسالت را
مغلوب كرده بود
.........................
خورشید مرده بود و فردا
در ذهن كودكان
مفهوم گنگ گمشده‌ای داشت
.........................................

مردم
دلمرده و تكیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر می‌رفتند

..............................
وقتی طناب «دار»
چشمان پر تشنج محكومی را
از كاسه با فشار به بیرون می‌ریخت
....................................
و هیچ كس نمی‌دانست
كه نام آن كبوتر غمگین
كـز قلب‌ها گریخته

 ایمان است»۳،


شعر همواره در فرا و بالای واقعیت‌ها سیر كرده و برای خلق واقعیت (رئالیسم)، باز هم تسلیم زندگی و ناگزیری‌های تلخش نمی‌شود. این همان تشنه‌گی سیراب ناشدنی و تعالی‌جوی هنر است و كدام شعرِ حقیقی هست كه به «رستاخیز كلمه» پاسخ ندهد؟

    محمدرضا شفیعی‌كدكنی در كتاب «موسیقی شعر» با استناد به گفتة یكی از صورتگرایان روس۴ «شعر را «رستاخیز كلمه‌ها» خوانده است. زیرا در زبان روزمره، كلمات طوری به كار می روند كه اعتیادی و مرده‌اند و به هیچ روی جلب توجه ما را نمی‌كنند؛ ولی در شعر ـ و ای بسا كه با مختصر پس و پیش شدنی ـ این مردگان زندگی می‌یابند و یك كلمه كه در مركز مصراع قرار می‌گیرد، سبب زندگی تمام كلمات دیگر می‌شود. اگر بپذیریم كه مرز شعر و ناشعر، همین رستاخیز كلمات است، یعنی تمایز و تشخّص بخشیدن به واژه‌های زبان، آنگاه به این نتیجه خواهیم رسید كه رستاخیز كلمه یا صورت تشخّص یافتن آن‌ها در زبان، می‌تواند تعاریف متعدد از چشم‌انداز متعدد داشته باشد».۵ 

     چكیدة ترجمه‌اش این است كه در هر شعری ـ چه كلاسیك، چه نیمایی و سپید و چه نو ـ همة كلمات نیستند كه كار شعر را می‌كنند، بلكه بیشتر كلمات در خدمت یك یا چند واژه هستند تا آن واژه‌ها یا تركیب‌ها جان و جوهر شعر را در خود بارز و متبلور سازند. همین یك یا چند كلمة محدود در یك شعر هم هستند كه كاركرد زبان و معنای شعر را به مخاطب انتقال می‌دهند.

      شعر، نیروی شگفت زبان، توفان الهام و شناخت ناگهانی رستاخیزگونة هستی‌یی است كه در آن محاطیم. این شگفتی زبان، مدام در بطن ذهن و زندگی آدمی بدیع، كنكاش برانگیز، فلسفی‌گونه و پاسخ به چرایی تاریخ و نه شرح آن است. چرا كه «شاعری، كاری فلسفی‌تر از تاریخ‌نگاری است: تفاوت ـ بین مورخ و شاعر ـ در این است كه یكی از آن گونه حوادث می‌گوید كه در واقع روی داده است، و آن دیگر سخنش در باب حوادث و وقایعی است كه ممكن هست روی بدهد. از این روست كه شعر فلسفی‌تر از تاریخ و هم مقامش بالاتر از آن است. زیرا شعر بیشتر حكایت از امر كلی می‌كند، در صورتی كه تاریخ از امر جزیی حكایت دارد».۶      

   كار شعر تمجید و تشریح و تعلیم و برهان نیست. چرا كه «شعر، بیگانه كردن دنیای آشناست. در گام نخست بیگانگی واژگان، دستور زبان و نحو عبارت‌هاست. شعر، غریبه شدن است...شعر بیگانگی از دنیای زندگی هر روزه  را برای این می‌طلبد كه ما را با جهانی دیگر آشنا كند»۷      

    پرداختی بود اندك و پاسخی كوتاه به پرسشی كه راستی «شعر چیست؟» سخن شایسته دربارة شعر، بسبسیار بیش از این است. بسیار مجال باید تا تعریف‌ها، تفسیرها، تأویل‌ها، نقدها و شناخت‌های گوناگون شعر را نقل نمود. این كار، كار پهنة فرصت و مجال است تا نگرش‌ها و تجربه‌ها و راه‌های پیموده را روی برگ‌های سپید بیگناه و جاودانه‌ساز و جاودانه‌‌زی حك نمود و به آغاز راهی رسید كه راستی «شعر چیست؟»

پانوشت ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ و ۲.  تأویلی از عبارت: «تمام جهان بالقوه از آن شعرا است، ولی از آن چشم می‌پوشند.» ـ نقل از  صور خیال در شعر فارسی، ص ۱۰، محمدرضا شفیعی‌كدكنی

۳. فروغ فرخزاد، تولدی دیگر، گزیده‌یی از شعر «آیه‌های زمینی»

۴. ویكتور شوكلوسكی، صورتپرداز روس

۵.  محمدرضا شفیعی‌كدكنی، موسیقی شعر، ص ۱۳

۶.  ارسطو درباره شعر، لغتنامه دهخدا

۷.  بابك احمدی، آفرینش و آزادی، ص ۳۶۴ 


برچسب‌ها: شعر, ادبیات, زبان, نقد ادبی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۷

لينك مطلب

یادواره‌ی ویکتور هوگو

بیست‌و ششم فوریه ـ هفتم اسفند

زادروز ویکتور هوگو

خالق شاهکار  بینوایان 

 «شما قانون‌گذاران از من بشنوید که فقر، آفت یک طبقه نیست، بلای همه‌ی جامعه است.

رنج یک فقیر تنها رنج یک فقیر نیست، ویرانی یک اجتماع است.

احتضار طولانی فقیر است که مرگ حاد توانگر را به دنبال می‌آورد.

فقر، بدترین دشمن نظم و قانون است.

فقر نیز همانند جهل، شبی تاریک است که الزاماً می‌باید سپیده‌ای و بامدادی در پی داشته باشد.»

 

 ویکتور هوگو

 


برچسب‌ها: بینوایان, ویکتور هوگو, ادبیات, یادواره
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در سه شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۷

لينك مطلب

معرفی رمان بابک

📚 معرفی کتاب

 

 رمان تاریخی

بابک

 

🖌 نوشته: جلال برگشاد

 

🖌 ترجمه: رحیم رئیس‌نیا

             رضا انزابی

 

📖 انتشارات نگاه ـ ۱۳۸۵

 

خواندن این رمان تاریخی و آگاهی‌بخش با نثری توصیفی، روان و دلنشین را به شما پیشنهاد می‌کنیم...

 

دریافت کتاب:

کانال دایره مینا ـ جدید

@daamina2


برچسب‌ها: بابک خرمدین, رمان, ادبیات, معرفی کتاب
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۱۵ دی ۱۳۹۷

لينك مطلب

یادداشت‌هایی كنار نثر و شعر(۵) ـ سعید عبداللهی

یادداشت‌هایی كنار نثر و شعر(۵)

 

سعید عبداللهی

 

  «شعر هر چه به سوی آسمان برود، سردتر می‌شود.» ـ آلکساندر پوشکین

«هیچ چیز آسان‌تر از دشوار نوشتن نیست.» ـ کارل پوپر

 

دور شدن از گره‌های زبانی

زبان، عامل ارتباط بین انسان با انسان، انسان با طبیعت و دنیا و هستی پیرامون خویش است. این زبان گاه کلام با کلام، نگاه با نگاه، نگاه با طبیعت و همه‌ی این‌ها با موسیقی و بالعکس است.

زبان تا جایی که بین انسان با طبیعت و موسیقی جریان می‌یابد، هیچ مانع و پرده‌ای بینشان وجود ندارد؛ تبادلی عاطفه‌ای، احساسی و ادراکی است. در این تبادل، دریافت و تأثیری مستقیم صورت می‌گیرد که موجب خلق اثر هنری یا علمی و یا فرهنگی می‌گردد. «زبان» را باید در ارتباطی که میان پدیده‌ها با انسان‌ها برقرار می‌شود، دید و شناخت. مثلاً چه عاملی باعث می‌شود وقتی برگی پاییزی در باد و نسیم، خرامان و تابنده و پیچان می‌گذرد، با ما سخن بگوید و دیده‌گان و حواس ما را تسخیر نماید و از خود شعری بیافریند؟...«به رهی دیدم برگ خزان / پژمرده ز بیداد زمان / از شاخه جدا بود...».

آن‌چه باید اهمیت بسیار داد، به آن اندیشید و آن را در جوهر قلم نویسنده و شاعر جست، جایگاه «ارتباط زبانی» انسان با انسان است. چون به رابطه‌ای زبانی (نرم‌افزاری) بین دو انسان می‌رسیم، لاجرم پای شعر و نثر به میان کشیده می‌شود.

اگر نخست از نتیجه و از آخر این بحث به این رابطه نگاه کنیم، حاصل آن این است که نویسنده یا شاعر نمی‌تواند با گره در گره بودن زبان یا تعقید در کلام، با دیگران (انسان‌ها) ارتباط برقرار کند. بی‌شک مانع اصلی این گره در گره، چگونگی واژه‌چینی و واژه‌گزینی صاحب قلم برای بیان تأثیرات و دریافت‌هایش است.

آدرس مستقیم آثار گرفتار در گره زبانی یا گل‌آلودگی زبانی را باید در تقدم زینت‌آرایی بر سیالیت و زیباییِ ارتباط دانست؛ و این‌جا می‌رسیم به یکی از کوچه‌های ناکجاآبادی به‌نام »هنر برای هنر».

زینت‌آرایی و گل‌آلودگی زبان، هدف از کار قلم را گم می‌کند و بیشتر به جبران کمبود شخصیت نویسنده و کامجویی از ناموری وی راه می‌برد. در بیشتر این نوشته‌ها شاهد نوعی زیبایی مصنوعی صرف هستیم. چندان که در جان و جوهر این نوشته‌ها نفوذ کنیم، نقش و جای پای محتوا را کمتر می‌یابیم و یا اصلاً معنا و هدفی در کار نیست.

حال باید پرسید که «زیبایی» در اثر هنری ـ نثر و شعر ـ چیست؟ وقتی در آثار هنریِ نثر و شعر جهان نظر می‌دوزیم، می‌بینیم آن‌چه موجب زیبایی آن‌ها شده است زمینی بودنشان، انطباقشان با واقعیت زندگی، رؤیاها و آرزوهای انسان‌ها است؛ یعنی انطباق داشتن آن‌ها با خاطرات و حواس پنج‌گانه‌ی آدمی؛ انطباق داشتن آن‌ها با انتظار شکوفایی آینده در نهاد بشری، جهان‌شمول و عمومی بودن آنهاست.

مهم این است که این انطباق با چه کلمات و تعبیرها و آرایه‌های ادبی انجام می‌شود. نویسندگان موفق که اهل گره‌ها و معماهای زبانی نیستند و هدفشان سرایت معنا به گیرنده‌گان آن است، معمولاً کلمات و تعبیرها و آرایه‌هایشان هم منطبق با واقعیت است؛ آنقدر که گویی نوشته‌شان نقاشی و تصویر عینیِ واقعیت است.

چرا نوشته‌های تولستوی، رومن رولان، صمد بهرنگی، بالزاک، صادق هدایت، فروغ فرخزاد، غلامحسین ساعدی، صادق چوبک و...زیبا هستند؟ بی‌شک به غنای معنایی و مضمون‌های متعالی رسیدن، باعث ساده‌نویسی و زیبایی می‌شود.

چرا کتاب‌های صمد بهرنگی را همه دوست دارند؟ این دوست داشتن محدود به نسل و زمانه‌ی صمد نمی‌شود؛ بلکه تعلق به همه‌ی نسل‌ها دارد. ادبیات صمد از ساده‌ترین زبان‌های رایج در قصه‌نویسی است. انگار صمد این ادبیات را از در و دیوار خانه‌های مردم و کف راه‌ها و پرده‌های تو در توی زندگی‌شان برداشته و جمع‌آوری نموده است. در همین کارکردهای زبان هم بود که صمد با کتاب‌هایش جاودانه شد. آن‌چه از قشنگی و زیبایی در نوشته‌های صمد به احساس و وجود ما سرایت می‌کند، همان زبانی است که مبنای ارتباط اثر هنری است و توانسته محتوای مورد نظر صمد را بالغ کند.

نویسنده یا شاعری که لحظات و وجودش محاط در معناآفرینی‌هاست، همواره به اهل زمین می‌اندیشد و برای زمینیان می‌نویسد؛ چرا که بسیار دیده و تجربه کرده است که نوشته ـ نثر یا شعر ـ «هر چه به سوی آسمان برود، سردتر می‌شود»!

گره‌های زبانی و معماهای آن‌ها ریشه در «هنر برای هنر» دارند.

شاعر و نویسنده‌ای كه در كار خویش به نقش زبان در آفرینشگری‌اش پی نبرده است، هنوز یتیم است و باید رنج‌های به بلوغ رسیدن را تجربه كند. تجربه‌های زندگی و آفرینشگران فرهنگ انسانی، همین پیام و معنا را به ما می‌گویند.

«زبان» باید بتواند معنا و مضمون را بالغ و رسا کند و آن‌ها را سرایت دهد...

 ادامه دارد...


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, زبانشناسی, رسالت روشنفکر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۳ دی ۱۳۹۷

لينك مطلب

تولد  احمد شاملو،  قلمی فرهنگ‌ساز و پرتوافکن بر گستره‌ی ناپاک جهان  

  ۲۱ آذر

تولد  احمد شاملو

قلمی فرهنگ‌ساز و پرتوافکن بر گستره‌ی ناپاک جهان

 

 میلادی که به اندیشه‌ای بالغ گشت تا به کشف زخم شکفته بر سینه‌ی زمانه‌ی میهن و مردم برود. این کشف و شهود را شاملو حتا به فراتر از ایران هم سرایت داد و دست در فرهنگ و ادبیات جهان برد.

  تولد مردی که آزادی را همیشه در گلوگاه پرنده‌ی قلم و فریادش، ندا و نعره کرد.

  تولد مردی که دست در زهار زبان‌شناسی برد تا زیباترین شعرهای نامکرر را زینت برگ‌بار دفتر شعر و ادبیات ایران کند که همینش او را شاهد و گواه عمیق‌ترین معناها نمود تا بر تارک فرهنگ انسانی بنشیند.

  تولد مردی که همیشه ابتذال نهفته در دایره‌ی قدرت را نشانه گرفت و هماره از جانب خودکامه‌گان سلطه‌گر در تعقیب و تکفیر بود؛ اما قدرت اندیشه و قلم شاملو بسان ستاره‌ی ثاقبی بود که دیوارهای سربین شب‌پرستان تیره‌سرشت را شکافت و خود به یمن چنگاچنگ شدن با تضاد اصلی میهن و زمانه‌اش، در زمانه‌ها جاودانه نمود...

سعید عبداللهی


برچسب‌ها: احمد شاملو, فرهنگ, شعر, ادبیات
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۷

لينك مطلب

یادداشت‌هایی كنار نثر و شعر(۴) ـ سعید عبداللهی

یادداشت‌هایی كنار نثر و شعر(۴)

سعید عبداللهی

ـ شعر با مسؤلیت عجین است. شاعر حقیقی «شاخه‌یی از جنگل خلق» است. شعر، ودیعه‌یی است که نیاز عاطفی و فریاد انسانی یک جامعه ـ چه شخصی و چه اجتماعی ـ به شاعر داده شده است. شعر او باید بازگردان یک آگاهی و حس انسانی و عاشقانه به مردم و جامعه‌ی خویش باشد. تلاش برای بازگرداندن عشق و عاطفه و فریاد جامعه، همان مسؤلیت‌پذیری هنری است که هنرمند باید با آن عجین باشد.

 

ـ دریافتن حس مشترك  جامعه، پاسخ هنر به مردم و نیاز زمانه‌شان است. این حس گاهی «درد مشترک» است و گاهی «شوق مشترک». دریافتن این حس و پاسخ به آن گاه در قالب رمان است، گاه قصه کوتاه، ترانه و یا فیلم و نقاشی. همیشه باید به قدرت هنر برای پاسخ به نیاز زمانه‌ی جامعه یقین داشت. در این رابطه می‌توان خیلی کوتاه به کتاب‌های صمد بهرنگی و برخی ترانه‌های فرهاد مهراد و فریدون فروغی در دهه‌ی ۵۰ خورشیدی اشاره کرد. می‌توان به شعر «آرش» سیاوش کسرایی در سال ۱۳۳۹ اشاره کرد.

 

ـ نوشته باید بازتابی از مفهوم زندگی و جزئیات تلخ و شیرین آن باشد. قلم باید نگرشی به زندگی تن و روان انسان‌ها و محسوسات آن‌ها باشد. صاحب قلم باید آگاه از زندگی واقعی و عینی انسان‌ها باشد. جامعه‌شناسی و مردم‌شناسی باید هم در تجربه‌های اجتماعی هنرمند باشد و هم در شناخت و آگاهی تئوریک او. از این رو است که هنرمند بدون ارتباط با انسان‌های دیگر و جوش و تلاش با آن‌ها، آن‌چه می‌آفریند به کار و به درد اهل زمین نمی‌خورد. دنیای او با هستی و واقعیت تلخ و شیرین انسان‌ها بیگانه است و از دنیایی مصنوعی و تصورگرایی محض می‌نویسد.

 

ـ خواننده باید در شعر یا هر اثر هنری، تجربه‌های زندگی خودش را ببیند. این زندگی شامل عاطفه، خاطره، رؤیاها، آرزوها، شکست‌ها، کامیابی‌ها، فراق‌ها و تلخی‌ها و دلتنگی‌ها، وصال‌ها و شوق‌آمیزی‌ها و شادکامی‌ها و هر آن چیزی است که جلوه‌های زندگی می‌‌نامیمش.

 

ـ هنرمند باید در غوغاهای تبلیغاتی محیط خود، به دورترها و به فراتر از آن غوغاها بنگرد. غوغاهای تبلیغاتی، دشمن اصالت هنری و تباه‌کننده‌ی استعداد هنرمند هستند. غوغاهای تبلیغاتی، مروارید اثر هنری را به مرداب می‌ریزند.

 

ـ اعتراف به زیبایی‌ها و حقیقت‌های انسانی، بزرگوارانه‌های شاعرانه‌یی هستند كه عجین مسئولیت‌شناسی انسانی شعراند. جوهر شعر، کمال‌جویی و زیبایی‌شناسی طبیعت و انسان است.

 

ـ باید ایمان داشت كه جهان خالی از آینه نیست. شعر و نثر و نوشته، از بزرگ‌ترین آینه‌های روبه روی جهان هستند. ما در نوشته‌های گذشته‌گان، آینه‌های بسیاری را پیشاروی جهان در اختیار داریم. سفر در این آینه، بسیاری بالا بلندی‌ها را در اختیار قلم و اثر هنرمند قرار می‌دهد.

ادامه دارد...


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, قلم, رسالت روشنفکر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۷

لينك مطلب

یادداشت‌هایی کنار نثر و شعر (۳) ـ سعید عبداللهی

یادداشت‌هایی کنار نثر و شعر (۳)

 

سعید عبداللهی

ـ در کارگاه هنر، قالب‌های از پیش پذیرفته‌ شده‌ی مسئولیت = ضد هنر، ضد خلاقیت، ضد پویایی، ضد اصالت، ضد انسان‌شمول.

«در شعر خویش

 آن‌گونه زیسته و زنده‌ام،

كه با واژه‌هایم

با رؤیاهایم

با انسان‌هایم

شانه به شانه‌ی قامت انسانی‌ خویشم

                                    ـ بی انقیادم

                                        بی سایه

                                         بی رنگ ـ

 

استعاره‌‌پوشِ صداها و نگاه‌های جهانم

و واژه‌هایم

آینه‌های حقیقت من‌اند

ـ شانه به شانه‌ی قامت انسانی تو ـ

 

بی شعر خویش

آن‌گونه گاه زیسته‌ام

كه با تجسد انقیاد و با وهم سایه.

 

بیرون آینه‌ها و استعاره‌هایم

حقیقت انسانی‌ام را مجوی

كه اعتراف ناگزیر را

 گاه

  بی خویشم

  سایه دارم و رنگ

 می پذیرم و

                دمِ ناگزیر را برمی‌تابم...

 

حقیقتم را شانه به شانه‌ی قامت بی‌انقیاد و بی‌رنگم بجوی

مرا در شعرهایم بخوان...»

 

ـ شاعر باید تنهایی خود را ستاره‌یی میان سیارات و كهكشان‌ها ببیند. این تنهایی، گریز از همبستگی با انسان‌هایی نیست که قلم او از جوهر هستی و عواطف و آرزوها و شاخساران جنگل آن‌ها سیراب و سرشار می‌شود.

ـ شاعر هوشیار، از ندا و سروش قلمش می‌شنود و درمی‌یابد که همیشه ابتذالی در کمین اوست. قدرت‌مندترین جریان مبتذل  که همیشه دشنه‌اش بر قناری قلم است، سلطه‌گری نیروهای مسلط است. این جریان همواره تلاش کرده است که شاعر و یا هنرمند را در کوچه پس کوچه‌های تنهایی، گیر بیاندازد.  شاعر نباید تنهایی را كه سلطه‌گری مبتذل تحمیل می‌كند، بپذیرد و تن بدهد. این تن دادن، آغاز دشنه نهادن بر قلم و خرد و خلاقیت و آفرینش هنری است. شروع جدایی از همان جامعه‌یی است که هنرمند زبان و حافظه و چراغ و پنجره‌هایش باید باشد.

ـ یقین کنیم که ما در جهانی ضد آزادی و اختیار محاط هستیم. این محاط بودن در بسیاری جاها ناگزیر و از حیطه‌ی اختیار و انتخاب آدمی خارج است. یکی از این محاط بودن‌ها ـ به‌خصوص در جهان سوم ـ زندگی در زیر سلطه‌گری و استبداد است. شاعر باید چاه یاوه‌گویی این جریان مرموز و مبتذل را نشان دهد. این‌گونه است که از محاط بودن، به‌طور غیرفیزیکی خارج می‌شود. این گزیر آگاهانه، نیاز به فهم و درك و استنباط درست از شرایط جامعه و سلطه‌گری بر آن دارد.

ـ هنرمند با اصالت درک می‌کند که دیكتاتورها و جریان‌های مبتذل، مغشوش‌كنندگان خرد و منطق هستند. هنرمند باید در آثار خود برای این پهنه‌، جا باز كند.

ـ شعر و هنر، عرصه‌یی است كه پهنای امپراطوری‌اش عرشه‌ی ذهن و ضمیر و گستره‌ی اقلیمش كاغذ است. تمام امپراطوران فاتح و جهانگشایان تاریخ رفته و تاریخ در راه هم که با هم یکی شوند، هرگز نتوانسته و نخواهند توانست این عرشه و گستره را تسخیر و منهزمش كنند...

ـ سلطه‌گران و سانسورچیان، همیشه عشق و قلم را با تبر و تفنگ، ردیابی و تعقیب می‌كنند. یقین باید داشت که هرگز نمی‌یابند و به عشق نمی‌رسند...

 ادامه دارد...


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, قلم, رسالت روشنفکر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در سه شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۷

لينك مطلب

یادداشت‌هایی کنار نثر و شعر(۲) ـ سعید عبداللهی

یادداشت‌هایی کنار نثر و شعر(۲)

سعید عبداللهی

 

ــ گاهی به نظر می‌رسد قلم یا شعر و نثر و نوشته‌یی، سوگوار یك اسطوره است. اسطوره‌ی نجابت یك ملت. اسطوره‌ی نجابت یك عشق. اسطوره‌ی انسانیت محاط و معصوم.

 این سوگواری، اندوهی نومیدآمیز و یأس‌انگیز نیست؛ كه بر عكس، اعتراف به یك زیبایی و نیز آینه‌یی برابر واقعیت جهان است. از این آینه نباید گریخت و لحظات الهام و بلوغش را نباید از فرصت‌های قلم دریغ كرد. این اسطوره‌پردازی‌ها، سرمایه‌های گرانقدر بشری هستند.

 

ــ در ادبیات كهن ما ـ به‌طور خاص در شعر منظوم هزار ساله‌ی ایران ـ از معشوق و معبود، نوعی خداسازی صورت می‌گرفت و ارزش‌های مطلق انسانی و عرفانی و عاشقانه، در وجود آن معشوق و معبود، تبلور می‌یافت.

در این آثار كه دقیق می‌شویم، در می‌یابیم آن معشوق و معبود، در بسیاری از نوشته‌ها، در تصور و آرمان و خیال‌انگیزی‌های انسانی شاعر، قوام و استحكام و نمود بشری یافته است. رابطه‌ی با این نمود بشری، الگو و نمادی برای ما جلوه می‌دهد. در خاكساری پیش پای این نمود و نماد بوده است كه چنین آثار زیبا و شورانگیزی، تاریخ ادبیات ما را شكوهمند و پر افتخار نموده است.

با ظهور مشروطیت اما، با دگرگونی اجتماعی و خلق ارز‌ش‌های جدید، نثر و شعر ما نیز پوست انداخت و نو و تازه شد. شعر و نثر، «حربه‌ی خلق» شدند و آن معشوق و معبود، برای درک «آزادی» به بلوغ شایسته‌اش رسید.

ــ تنهایی شاعرانه هرگز انزوا و انكار عشق نیست. صاحب قلمی كه در نوشته های خود عالی‌ترین ارزش‌های بشری را معرفی و تبلیغ و ترویج می‌كند، هرگز تنها نیست. بزرگتر‌ترین دردها و اندوه و غم هایشان توأم با شكوهمندترین زیبایی‌های شادی و نشاط و جامعه و مردمی كه شاعر برای آن‌ها می‌اندیشد و می‌نویسد، با او و در او هستند و زندگی مدام دارند.

ضرورت تنهایی گاه‌گاه قلم، جبر نگارش و اندیشندگی اوست. ضرورتی كه انكار عشق و دیگرانش نیست.

 

ــ در وجود هر شاعری جهانی تبعید گشته است. این جهان، همان انسان آرمانی است که جامه‌ی اسطوره‌ی تمام بشریت را به بر کرده است. شاعر تلاش می‌کند این وجود ابدی را از قالب اسطوره بیرون آورد و به عینیت جامعه و زندگی ببخشد. از این رو، شاعر همیشه در نبرد و تکاپو است تا به این آرمان برسد. برای رسیدنش گاه قلم شاعر چون حنجره‌یی برای خواندن ترانه‌های انسان‌ها و گل دادن اندیشه‌های روشن و زیبا می‌شود؛ گاه چکامه‌یی که اسارت انسان را در برابر جبر کور ناگزیری برنمی‌تابد و گاه می‌خواهد تمام قالب‌ها و تعقیدها را از هم بدرد تا قاب زمان را بشکافد که نشان دهد خورشید زندگی حقیقی کجاست. دانه و هسته‌ی قلم شاعر از جبر خاك تنهایی این‌گونه می‌شكوفد و گل می‌دهد.

ادامه دارد...


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, قلم, رسالت روشنفکر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۷

لينك مطلب

یادداشت‌هایی كنار نثر و شعر(۱) ـ سعید عبداللهی

یادداشت‌هایی كنار نثر و شعر(۱)

سعید عبداللهی

 حتماً برای شما هم بارها این اتفاق افتاده که وقتی دارید کتابی را می‌خوانید، به عبارت‌ها یا جمله‌ها و حتا گاه به کلمه‌هایی برمی‌خورید که احساس می‌کنید باید آن‌ها را داشته باشید. این «داشتن»، احساس یک اندوختن برای گنجه‌های ماندگار و گاه دم دست است. سرمایه‌یی که اگر همان موقع برش نداری، شاید دیگر به آن نرسی. درست مثل لحظه‌ی تداعی یک فکر بکر یا تصویر شعری یا الهام ایده‌یی که اگر همان لحظه نقاپی‌اش و ننویسی‌اش، مرغی‌ست که دیگر پریده ...

به این دلایل است که همیشه همراه خواندن کتاب، قلمی و کاغذی و حالا دیگر کیبردی آماده می‌کنم که مرغ فکر و تصویر و الهام نپرد و حسرت به یاد آوردن فکر و تصویر و الهام بر دلم نماند...

اما گاهی هم هست که حین خواندن کتاب‌ها و به موازات آن‌ها، عبور از دهلیز تجربه‌های زندگی و آدم‌هایش، این تو هستی که باید فکرها و تصویرها و ایده‌هایت را در جا بنویسی؛ که اگر ننویسی، همان مرغی است که هم پریده و هم اگر برگردد و لب دیوار ذهن و ضمیرت بنشیند، دیگر همان لحظه‌، تصویر و فکر بکر اولیه نخواهد بود.

قطعات زیر هم در چنین فضاهایی بر لب بام و سر شاخه‌ی ذهن و ضمیر من نشسته‌اند. هر چه بودند و باشند، به چیدن و ماندنشان بیشتر رضایت دادم تا پریدنشان...

 

ـ واقعیت فردی و اجتماعی پیش روی هر هنرمندی هست؛ یك كشاكش بین حدیث فردی و اجتماعی.

ـ هنرمند همیشه باید بداند که در رگ و رود جامعه‌اش چه می‌گذرد.

ـ در شعر، خوب است به ضرورت رد شدن از رمانتی‌سیسم و ایده‌آلیسم و رفتن به جانب سمبلیسم و رئالیسم برسیم.

ـ نوشته نباید تبدیل به معما برای خواننده بشود.

ـ هنرمندی موفق است که زمانه‌ی خود و خصوصیات خاص آن را درك كند. درك به موقع زمانه‌ی خود بود که حافظ، پابلو نرودا، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، نسیمی، رومن رولان، لئو تولستوی و...را از زمانه‌ی خودشان بیشتر و جلوتر برد و با قلب و خاطره‌های زمانه‌ها پیوند داد. این‌ها از آن‌طرف مرگ آمدند و آنتروپی زمان را شکست دادند...

ـ همیشه بین مدینه‌ی فاضله‌ی شعر و مدینه‌ی فاضله‌ی شاعر تفاوت‌ها هست. کم کردن این فاصله و تفاوت، رنج عاشقانه‌یی‌ست که خودش زیباترین شعر شاعر است...چه کنیم که این رنج عاشقانه را کمتر شاعران تاب می‌آورند...دفترهای زمانه و کتیبه‌های تاریخ و جامعه‌ی بشری ما این‌گونه شاعران را در شناسنامه‌اش کم ثبت کرده است...

ـ تسلیم زبان تبلیغاتی نشو! این زبان، دشمن شعر و قلم اصیل و پویا است. این زبان، موریانه‌ی خلاقیت است. این قلم، ابتذال شاعرنماهای موقعیت‌طلب و مداح و  کرنش‌گر است. قلم این‌ها هیچ هویتی ندارد.

ما به كوهی عظیم از حافظه‌ی ادبی متكی هستیم. نباید فقط به فهم و ذهن و تمایل خود بسنده كنیم. باید به حافظه‌ی ادبی میهن و جهان خودمان رخنه کنیم...

 ـ هنرمند و شاعر و نویسنده‌ی پارسی‌زی، باید به كاخ خلل‌ناپذیر  و دیرپای نظم پارسی اهمیت بدهد و از این حافظه‌ی ادبی، سودها ببرد، تازگی‌ها كشف كند  و به‌كار گیرد.

ـ با شعر و نوشته و قلم خود باید زندگی كرد. باید ترجمه‌ی عینی قلم خود باشیم. باید اثر هنر ما در زندگی‌مان هویدا باشد. باید با اثر خود زندگی كرده تا بالغش كنیم...

ادامه دارد...


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, قلم, رسالت روشنفکر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۷

لينك مطلب

شعر فریدون مشیری شناسنامه‌ی ستایش انسان ـ سعید عبداللهی

شعر فریدون مشیری شناسنامه‌ی ستایش انسان

سعید عبداللهی 

«یاد من باشد

 فردا دم صبح

جور دیگر باشم.

بد نگویم به هوا، آب، زمین.

مشت را باز کنم

تا که دستی گردد

و به لبخندی خوش

دست در دست زمان بگذارم.

گر چه دیر است، ولی

کاسه‌یی آب به پشت سر لبخند بریزم

 شاید به سلامت ز سفر برگردد.

یاد من باشد

که به بازار محبت بروم

یک بغل عشق از آن‌جا بخرم.

یاد من باشد فردا حتماً

که دگر فرصت نیست...». (فریدون مشیری، از شعر «یاد من باشد»)

 

کجاست کیمیای شعر؟

برخی نوشته‌ها، شعرها، فیلم‌ها و آثار مکتوب یا مصور، ما را به پهنه‌های دست‌ نایافته و کشف ناشده‌ی عواطف عمیق انسانی می‌برند. معنایی به نام «عاطفه» آنقدر گسترده و همه‌جانبه است که از انسان تا حیوان، در تمنای کسب آن در تکاپو هستند.

  برخی از این مکتوبات و مصور شده‌ها، سفر پیدایش‌شان از فراگستره‌های ظریف قلب و ضمیر بشری گذشته‌اند و به ما رسیده‌اند.

در برابر برخی نوشته‌ها باید توقف کرد، ایستاد، خود را به یاد آورد و اعتراف نمود: «انسان، دنیایی‌ست».

این نوشته‌ها به‌طور عام از پیوند ناگسستنیِ عواطف انسانی با عواطف طبیعت خلق می‌شوند. طبیعت که خود مادر هنر است، با جلوه‌های چهار فصلش همیشه عواطف انسانی را شکار می‌کند تا پاسخ جلوه‌هایش را بگیرد. قلمی که به این صید شدن توسط طبیعت و پاسخ به آن دل بدهد، می‌تواند از جلوه‌های طبیعت، جامعه‌یی انسانی بیافریند. گویی تناسخی صورت یافته و دیگر دوگانگی بین انسان و طبیعت نیست. حاصل این تناسخ در هنر ـ به‌طور خاص شعر که زبان است ـ ستایش زندگی و انسان با جامه‌های چهار فصل طبیعت است.

در این‌گونه نوشته‌ها نکته‌یی ظریف چونان سایه‌یی در خطوط کلمات، نهان و آشکار می‌شود؛ این سایه، نشانی و آدرس انسان تبعید گشته در درون خویش است. این آدرس گاه به ما هستیِ مسخ گشته را نشان‌ می‌دهد:

«هر که با گرگش مدارا می‌کند

خلق و خوی گرگ پیدا می‌کند» (فریدون مشیری، شعر «گرگ»)

و گاه آدرس انسان هجرت کرده از تبعید درون را می‌دهد:

«هر که گرگش را دراندازد به خاک

رفته رفته می‌شود انسان پاک» ( شعر «گرگ»)

کشف انسان در طبیعت

در شعر نو فارسی کمتر شاعرانی را سراغ داریم که بر طبیعت، جامه‌ی جامعه‌ی انسانی پوشانده باشند. در میان شاعران نامی شعر فارسی که آثارشان پاسخ به چهار فصل طبیعت و معنا چیدن از آن برای تبیین زندگی و انسان است، باید از فریدون مشیری و سهراب سپهری نام برد. سهراب از بسیاری از جلوه‌های طبیعت، یادگارهای اسطوره‌یی برای تعریف زندگی و انسان برداشت و مشیری تلاش کرد انسان را به میان طبیعت ببرد تا نهاد و سرشت پاکش را به یادش بیاورد. هر دو از تبعید‌شده‌گی انسان، تصویرها و نگاره‌ها ساخته‌اند؛ یکی در سوررئالیسم عارفانه و یکی در رئالیسم محض.

فریدون مشیری نامی‌ست که راهیان شعر فارسی از دهه‌ی ۳۰ تا دهه‌ی ۷۰ خورشیدی او را شنیده، خوانده، دیده و واقع‌گرایی عاشقانه‌هایش را به خانه و خاطره و زندگی‌شان برده‌اند. مشیری از نادر شاعرانی است که گستره‌ی نفوذش، مرزهای دست‌ساز بشری را پس زده و محبوب قلوب و عواطف همه‌گان گشته است. شعر مشیری ترجمه‌ی خاک و هوا و آب و باد و کشف عواطف ظریف آدمی است. این معناها را اگر از دهه‌ی ۳۰ تا حالا در سراسر ایران جست‌وجو کنیم، به هر کسی بربخوریم که نگاهی در آلبوم قلم مشیری داشته است، گواهی خواهد داد که معناها و تصویرهای شعر مشیری همیشه همسایه‌ی دیوار به دیوار زندگی و خاطراتشان بوده‌اند:

«بوی باران، بوی سبزه، بوی خاك
شاخه‌های شسته ـ باران خورده پاك
آسمان آبی و ابر سپید
 برگ‌های سبز بید.
 ای دل من!

 گرچه در این روزگار
 جامه‌ی رنگین نمی‌پوشی به كام
باده‌ی رنگین نمی‌نوشی ز جام
جامت از آن می كه می‌باید تهی است،
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
 ای دریغ از ما اگر كامی نگیریم از بهار.
 گر نكوبی شیشه غم را به سنگ
 هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ».

(از شعر: خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز، کتاب «ابر و کوچه»)

تلاقی با نیما

فریدون مشیری شعر را از ۱۵ سالگی با سعدی و حافظ و...شروع کرد. زمانه‌یی بود که آینه‌های روبه‌روی شعر فارسی فقط کلاسیک بود. مادر و پدرش اهل کتاب و فرهنگ بودند. خانه، خانه‌ی کشت‌کاران رؤیا و دانه‌چینان اندیشه بود. مشیری در مسیر دست‌یابی به تفکر شاعرانه که بتواند او را به سبکی در قلم برساند، هم‌زمان با تحولات سیاسی و اجتماعی بعد از مشروطیت و اثرگذاری آن بر نثر و شعر فارسی، با رد پای نیمایوشیج تلاقی کرد. نیما و شعر نیمایی محصول تحول بزرگ زبان فارسی بعد از مشروطیت بودند. فرهنگ مشروطیت هم تا آنجا که به پهنه‌ی نثر و شعر و ادبیات برمی‌گردد، از تحول ادبی اروپا تأثیر پذیرفته بود. نیما هم مدتی در فرانسه بود و این اثرپذیری را با خودش به ایران آورد.

فریدون مشیری را باید یکی از وفادارترین پیروان شعر نیمایی دانست. شعری که در آن هجاهای موزون کوتاه و بلند، معناها و تصویرها را موسیقایی می‌کنند. مشیری میان شعر نیمایی و شعر سپید، بر نگهداشتن وزن اصرار داشت. از این رو از الگوهای پیروان شعر نیمایی شد. احمد شاملو گفته بود «شاعر باید به همان نظمی که تصویر شعر بر او تداعی می‌شود، شعر را بنویسد و نباید آن را دست‌کاری کند؛ وگر نه معنا ضایع می‌شود». (نقل به مضمون از مصاحبه با مجله فردوسی، اردیبهشت ۱۳۴۵)

این‌گونه می‌شد که وقتی جلوه‌های چهار فصل طبیعت توأم با تلخ و شیرین ناگزیری‌های انسان، با این نظم و هجاها بر سر قلم مشیری می‌ریختند، جان او نخست با موسیقی خلوت می‌کرد و توسن‌های سرکش موسیقایی واژه‌ها، در نازک اندیشی‌های مشیری رسوخ می‌کردند و خالق معناها می‌گشتند. ‌در این سیر و سلوک‌ها بود که سبک اندیشه، تفکر شاعرانه و قلم فریدون مشیری به آرامش دلخواهش رسید. از آن پس بود که نام او تداعی سفر‌ در فراگستره‌های ظریف قلب و ضمیر آدمی در اتحاد و همبستگی با طبیعت گشت.

 شخصیت شعر مشیری

«شخصیت» آن نمود و ظهور پدیدار شده از معناهای به‌هم آمیخته در هر وجود و فاعل آن است. شخصیت یک درخت، برگ و بار و شاخسار و سایه‌ساری‌ست که زبان ارتباط ریشه‌های به‌هم تنیده و بافته‌ی آن در نهان خاک است.

معناها وقتی جامه‌ی کلمات می‌پوشند و این کلمات با خالقان و راویانشان در رفت و آمد و گشت و گذار اندیشندگی و آفریننده‌گی هستند، آرام آرام اثرگذاری‌شان را بر شخصیت فاعلشان بارز می‌کنند. گویی این معناها هستند که بر وجود آدمی پرتوشان را می‌افکنند و کاراکتر و شخصیت می‌پرورند. از این‌جاست که در سیاست، در علم، در فرهنگ و در هنر شاهد ظهور شخصیتی متناظر نوع اندیشه و فاعل هر کدام هستیم. پس هر فاعل فرهنگی و هنری دارای پرتوی از معناها است که بر آثار او می‌تابند و اثر او بازتاب «شخصیت تفکر» اوست. با این شخصیت‌شناسی می‌توان سراغ نویسندگان، شاعران، ترانه‌سرایان و آفریننده‌گان هنر و...رفت.

فریدون مشیری در گذار تجربه‌های شعری و در گشت و تماشاهای متقابل قلمش، به شخصیت ستایشگر انسان و طبیعت دست یافت. رسیدن به این شخصیت، دست یافتن به جوهر شعر و پاسخ به فلسفه‌ی هنر است. این شخصیت عجین شده با کلمات ـ که باید مدام از دنیای نهان معناها به جهان عینی آوردشان ـ با شخصیت وجود و نامی با هویت فریدون مشیری یگانه و منطبق شد؛ آنقدر که این نام و این «شخصیت»، ترجمه‌ی عینیِ شعرهایش است. (یادآوری می‌شود که هستند شاعرانی که به این یگانگی و انطباق شخصیت با شعرشان ـ به جوهر شعر و فلسفه‌ی هنر ـ  نمی‌رسند و بین خودشان و شعرشان فاصله‌های بسیار وجود دارد...به قول فروغ فرخ‌زاد این شاعران فقط در لحظه‌یی که شعری می‌نویسند، شاعرند و قبل و بعدش نیستند...).

دکتر عبدالحسین زرین‌کوب شخصیت شعر مشیری را این‌طور توصیف می‌کند: «با چنین زبان ساده، روشن و درخشانی است که فریدون، واژه به واژه با ما حرف می‌زند؛ حرف‌هایی را می‌زند که مال خود اوست. نه ابهام‌گرایی رندانه، شعر او را تا حد هذیان نامفهوم می‌کند و نه شعار خالی از شعور، آن را  وسیله‌ی مریدپروری و خودنمایی می‌سازد. شعر او زبان در سخن شاعری است که دوست ندارد در پناه جبهه‌ی خاص، مکتب خاص و دیدگاه خاص، خود را از اهل عصر جدا سازد. او بی‌ریا عشق را می‌ستاید، انسان را می‌ستاید و ایران را که جان او به فرهنگ آن بسته است، دوست دارد».

پنجره‌یی به جهان

با شخصیت‌شناسی در آثار مشیری، نگاهی به نمودهای آن در قلمش می‌اندازیم. نخست باید به پشت پنجره‌یی برویم که مشیری را به میان نسل مشتاق حرف نو و جامعه برد. یادآوری می‌شود هر شاعری یا نویسنده‌یی از یک پنجره به میان مردم و جامعه رفته است. مثلاً لئون تولستوی از پشت پنجره‌ی «جنگ و صلح» به تمام جهان رفت. گابریل گارسیا مارکز با «صد سال تنهایی». سیاوش کسرایی با شعر «آرش». شاملو با «هوای تازه». نزار قبانی با «باران یعنی تو می‌آیی». اخوان با «قاصدک» و... مشیری از «کوچه» به شهر و دیار مردم و میهنش رفت و هنوز که هنوز است شعر «کوچه»ی او از نسل‌های پیاپی، رسید دریافت می‌گیرد...

کوچه

اوایل دهه‌ی ۴۰ بود. شعر فارسی پوست انداخته بود و از قواره‌ی کلاسیک فاصله می‌گرفت. شعر نیمایی اما در اوج بود. در آن دهه و حتا دهه‌ی ۵۰، «آرش» کسرایی و «قاصدک» اخوان ـ با این‌که در دو سر طیف امید و یأس بودند ـ خیلی سر زبان‌ها می‌گشتند. در همان اثناها بود که شعر «کوچه» نخست در مجله‌ی «روشنفکر» چاپ شد. بعدها نوار کاستش هم با موزیک زیبایی در زمینه‌اش، به تسخیر ضمیرهای نوخواه و زیبایی‌جو رفت. انگار پیوند دهنده‌ی عاطفه‌های گمگشته در روزمره‌های بی‌سرانجام بود. در ساختار معنایی و قواره‌ی شعر می‌شد «شخصیت» ستایشگر عشق و آدمی را تداعی کرد. خوب است توصیف بال و پر گشودن «کوچه» را از زبان شاعرش بخوانیم:

«این شعر در اردیبهشت سال ۱۳۳۹ در مجله‌ی روشنفکر چاپ شد. من هم تازه این شعر ـ حالا چه واقعی، چه تخیلی ـ عاشقانه را گفته بودم. بالای این شعر نوشته بودم شاید شما هم روزی با کسی از کوچه‌یی گذشته باشید و شاید روزی دیگر تنها.

در هر محفلی که من می‌رفتم، در هر مجمعی که برای شعرخوانی دعوت می‌شدم و در هر دانشگاهی که صحبت می‌کردم ـ که بیشترین خاطره‌اش در دانشگاه شیراز است ـ ، همه داد می‌زدند: کوچه...کوچه...کوچه! دیده‌اید که این نسل جوان از دختر و پسر چه‌جوری دم می‌گیرند!

به آن‌ها گفتم: بچه‌ها! امروز برایتان یک شعر بهتر از کوچه آوردم. باور کنید مثل این‌که به این‌ها حرف بد زده باشم. فریاد زدند: کوچه...کوچه...کوچه! بعد دبیران و استادان التماس می‌کردند که آقا! بخوان! من شعر کوچه را می‌خواندم و دوهزار نفر با من هم‌صدایی می‌کردند.

در آمریکا من داشتم برای چند نفر کتاب امضا می‌کردم که یک آقایی آمد به من گفت شعر کوچه را بخوانید. گفتم اجازه بدهید که دیگر امشب شعر کوچه را نخوانم. یک خورده من را نگاه کرد و دستش را به حالت تهدید بالا آورد و گفت: نعش من را امشب از این‌جا می‌برند اگر شما شعر کوچه را نخوانید! گفتم آقا! چرا خون‌ریزی می‌کنید؟ شعر را خواندم». (به نقل از مستند: شاعر دیار عشق و آشتی، اردیبهشت ۱۳۸۹)

در شعر کوچه، دو عنصر موسیقی و قافیه در اتحاد با هم، آن‌چنان هر دم معناها و تصویرها را به رنگی درمی‌آورند که سحر شعر، خواننده را در آینه‌ی زندگی و خاطره‌های خود، از پنجره‌یی به پنجره‌یی می‌کشاند. تماشایی است که به قول مشیری «هزاران نفر» را در عشقی مشترک  «هم‌صدا» می‌کند:

«بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم.
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
در نهان‌خانه‌ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید...
 یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
 ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو به من سنگ زدی

 من نه رمیدم، نه گسستم
باز گفتم كه تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه‌جا گشتم و گشتم...
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...
اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب

 ناله‌ی تلخی زد و بگریخت
اشك در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید...». (گزیده‌ی شعر کوچه از کتاب «ابر و کوچه»)

شناسنامه‌ی قلم مشیری

در شعر مشیری همه‌ی جلوه‌های زندگی جا شده‌اند و از لطف قلم و زبان و اندیشه‌ی او هویت یافته‌اند. دفتر شعرهای هر شاعری را ورق بزنیم، به برخی شعرها می‌رسیم که در سوژه‌یابی و توصیف آن، شناسنامه‌ی هویت شعری شاعر را پیدا می‌کنیم. این شعرها همان ستون‌های اصلی قلمی هستند که تمام دفترهای شعر، بر هاله‌ی آن گرد آمده‌اند. این شعرها را باید «جهان‌بینی» شاعر دانست. این شعرها دامنه‌های بازتر و گسترده‌تری از حیطه‌ی خاص شعر را به روی خود می‌گشایند؛ تا آن‌جا که پاسخ انسان به چرایی هستی‌اش را تبیین می‌کنند. این شعرها معمولاً درد و حرف اصلی شاعر هستند؛ درد و حرفی که آبشخور فلسفی دارند و تا پایان عمر شاعر هم او را رها نمی‌کنند.

در دفترهای شعر فریدون مشیری به شعرهای «گرگ» و «از نگاه یاران» و نمونه‌هایی چنین برمی‌خوریم. شعر «گرگ» از همان آبشخورهای فلسفی نشأت گرفته که در چند بیت، گویی تاریخ انسانٍ تبعیدگشته و چرایی گمگشته‌گی‌های هویت و ماهیتش را نقد می‌کند. این شعر گویی حاصل سفرهای شاعرانه‌ی‌ مشیری در دهه‌های کنکاش میان طبیعت و انسان و جامعه است. به‌طور عجیبی این شعر در روزگار متشرعان حاکم بر ایران، بین مردم گل کرد و تکثیر شد. گویی شعر «گرگ» دنبال علتی برای «گرگ‌خویی‌ها» و مقابل آن «انسان پاک» می‌گردد.

مشیری که شعرش با واقع گرایی تجربه‌های زندگی آدمی آمیخته است، علت را از سویی در سازش با گرگ و از دیگر سو در نبرد با گرگ می‌یابد. مضمون و پیام این شعر مشیری را می‌توان در تمام دیوان‌های شعر هدفمند جهان و رساله‌های عارفان که دنبال رهایی انسان هستند، یافت. وجه بارز دیگری از شعر «گرگ»، شناخت مشیری از ساختار دایره‌ی قدرت سیاسی است که «دردمندی انسان» حاصل «گرگ‌های فرمانروا»ی آن‌هاست.  

زمزمه‌های مدام این شعر از آن نامکررهای حدیث نبرد ابتذال و عشق است که آینه‌یی مقابل زندگی، افکار، کردار و پندار اهل جهان می‌گذارد:

«هر که با گرگش مدارا می‌کند

خلق و خوی گرگ پیدا می‌کند

هر که گرگش را دراندازد به خاک

رفته رفته می‌شود انسان پاک

این‌که مردم یکدگر را مى‌درند
گرگ‌هاشان رهنما و رهبرند
این‌که انسان هست این‌سان دردمند
گرگ‌ها فرمان‌روایی می‌کنند
این ستم‌کاران که با هم همرهند
گرگ‌هاشان آشنایان همند

گرگ‌ها همراه و انسان‌ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟»!

 فتح فلسفه‌ی هنر

بر شعرهای فریدون مشیری چندین آهنگ تنظیم شده و ترانه‌ها ساخته‌اند. تمام این ترانه‌ها از محبوب‌ترین‌ها هستند. ترانه‌هایی چون «بوی باران»، «آه، باران»، «از نگاه یاران»، «بهارم دخترم»، «پر کن پیاله را»، «کوچه» و...

فریدون مشیری بیش از ۱۴ کتاب شعر از خود باقی نگذاشت. پیش از او فروغ فرخ‌زاد فقط ۵ دفتر شعر را امضا کرد و رفت. و پیش از همه‌گان حافظ فقط یک دیوان با ۴۹۶ غزل را در زمانه‌ها تکثیر نمود و بدون آن‌که کتابی از خود ببیند، خود را بر کتیبه‌های قلب و ضمیر مردمان نگاشت. اما اینان دست در زهار فلسفه‌ی هنر بردند و فاتح شدند.

شکوه روشنایی

شعر فریدون مشیری از جمله‌ آثار شکست‌ناپذیر و جامه‌ی یأس به بر نکرده‌ی شعر معاصر ایران است. در هر دفتر او همیشه خود را پشت دریچه و پنجره‌یی رو به افق‌های روشن می‌بینیم. او در شعرهایش برای رسیدن به افق‌های روشنایی، راهنمای مسیر هم می‌گذارد. از این رو همواره در نفی و اثبات‌های ناگزیز واقعیت‌ها، شعر او به اثبات شکوه روشنایی دست یافته است:

«افق تاریك
دنیا تنگ
نومیدی توان فرساست.
 می‌دانم،  ولیكن

 ره سپردن در سیاهی
رو به سوی روشنی زیباست.
 
به شوق نور در ظلمت قدم بردار
 به این غم‌های جان‌آزار دل مسپار
كه مرغان گلستان‌زاد
ـ كه سرشارند از آواز آزادی ـ
 نمی‌دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را
و رعنایان تن در تور پرورده
نمی‌دانند در پایان تاریكی

 شكوه روشنایی را».

(شعر شکوه روشنایی، از کتاب لحظه ها و احساس)

چکاوک عشق

بر پنجره‌های دفترهای شعر فریدون مشیری می‌توان هاشوری از دلتنگی‌ها را یافت که او تلاش کرده این غمگنانه‌ها را پاسخ بدهد. یکی از این شعرهای محبوب و تصنیف شده، «از نگاه یاران» است. این شعر مشیری در اواخر دهه‌ی ۶۰ سروده شده که بی‌شک حاصل شناخت عمیق او از چند و چون سلطه‌گری و «شب پریشان» استبداد حاکم بر ایران و از طرفی حاصل امید و عشق شکست‌ناپذیر وی به فرا رسیدن «دوره‌ی رهایی» مردم ایران است:

«از نگاه یاران به یاران ندا می‌رسد

دوره‌ی رهایی رهایی فرا می‌رسد

این شب پریشان پریشان سحر می‌شود
روز نو گُل افشان گل افشان به ما می‌رسد

از نگاه یاران به یاران ندا می‌رسد
دوره‌ی رهایی رهایی فرا می‌رسد

ساقیا کجایی کجایی که در آتشم
وز غمش ندانی ندانی چه‌ها می‌کشم

ساقی از در و بام در و بام بلا می‌رسد
بر دلم از این عشق از این عشق چه‌ها می‌رسد».

 فریدون مشیری این انسان نیکوسرشت، نیکو خرد، نوع‌دوست و میهن‌پرست در عصر روز ۳ آبان ۱۳۷۹ پس از چندین سال‌ بیماری، در ۷۴ سالگی دچار التهاب شدید شد و ساعاتی بعد در بیمارستان درگذشت. پیکر وی در میان هزاران ایرانی دوست‌دارش از مقابل تالار وحدت تهران تشییع گشت.

چکامه‌های نوع‌دوستی و عاشقانه‌اش در دفترهای شعر معاصر ایران جامه‌ی جاودانی به وسعت خاطرات یک ملت و میهن پوشیدند. او تا آخرین لحظات حیاتش از اندیشیدن، کشف کردن، سرودن و آفریدن و افزودن بر آلبوم فرهنگ انسانی بازنماند:

«می‌توان كاسه‌ی آن تار شكست
می‌توان رشته‌ی این چنگ گسست
می‌توان فرمان داد: هان! ای طبل گران! زین پس خاموش بمان!
به چكاوك اما
نتوان گفت مخوان».

۱ آبان ۹۷

 

آثار فریدون مشیری 

۱۳۳۴ تشنه طوفان
۱۳۳۵ گناه دریا
۱۳۳۷ نایافته
۱۳۴۵ ابر و کوچه
۱۳۴۷ بهار را باور کن
۱۳۴۷ پرواز با خورشید
۱۳۵۶ از خاموشی
۱۳۴۹ برگزیده شعرها
۱۳۶۴ گزینه اشعار
۱۳۶۵ مروارید مهر
۱۳۶۷ آه باران
۱۳۶۹ سه دفتر
۱۳۷۱ از دیار آشتی
۱۳۷۲ با پنج سخن‌سرا
 ۱۳۷۴ لحظه‌ها و احساس

آواز آن پرنده غمگین


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, مشیری, سپهری
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۳ آبان ۱۳۹۷

لينك مطلب

فرخی یزدی «شاعر آزادی» بر قله‌های ادبیات غنایی فارسی ـ سعید عبداللهی

فرخی یزدی «شاعر آزادی»

بر قله‌های ادبیات غنایی فارسی

 

 ۲۵ مهر، جان بر سر قلم و آزادی نهادن محمد فرخی یزدی

 عمر فرخی و شعرش، گذار دو یار و دو همسفر بود با رنج‌ها و آزمایش‌های سنگین.

برخی شاعران‌اند که شعرشان را در گهواره‌ی زمانه‌ی خود تربیت می‌کنند.

منظر کلمات و نگاه فرخی، منظره‌ی گل‌خانه و خرام یار و فلان نبود؛ که کشف «راز عشق و راز اشک و راز لبخند» بود. فرخی کوه‌کن چنین معدنی بود و از چنین صاحب‌دلی، رشته‌های فن آموخت.

دفتر شعر او چونان انسان گرسنه است؛ گرسنه‌ی نان، گرسنه‌ی عدالت،  گرسنه‌ی آگاهی، گرسنه‌ی آزادی. این است جوهر و بافت تربیت شده‌ی شعر فرخی یزدی.

     برخی شاعران‌اند که شعرشان را در گهواره‌ی زمانه‌ی خود تربیت می‌کنند. برخی شاعران، مهری از خود بر دفتر روزگاران می‌زنند و با آن مهر، اندیشه و آرمانشان را بی زوال و بی‌شکست، به امواج دریا و نسیم مکرر زمان می‌سپرند. فرخی یزدی یکی از این نشانه‌گذاران در گذر روزگاران بود: آن زمان که سر به پای آزادی بنهاد و دامن محبتش را به خون خویش برای آزادی، رنگین نمود.

 محمد فرخی یزدی در سال ۱۲۶۴شمسی در یک خانواده متوسط به‌دنیا آمد. شوق شاعری از کودکی به جانش افتاد. فکر می‌کرد طبع شعرش به‌دلیل مطالعه اشعار سعدی است. علوم مقدماتی را در یزد خواند. قدری در مکتب‌خانه و مدتی هم در مدرسه مرسلین انگلیسی یزد تحصیل کرد. تا ۱۶سالگی درس خواند و فارسی و مقدمات عربی را یاد گرفت.

 آشنایی با فاصله‌های طبقاتی و جامعه‌یی عقب‌مانده و تحت سلطه، نگذاشت که فرخی فقط با شعر و ادب، تنهایی‌اش را سیراب کند. ظلم و ستم دربار و استعمار را ‌دید. کنج عافیت و  شعر بی‌درد سرودن را، درمان دردهای مردم و جامعه‌اش نمی‌دانست. چشمش به امیدآفرینی‌های مشروطیت باز شد و به دفاع از جنبش مشروطه برخاست.

 سر بی‌ترس فرخی به شعرهایش هم سرایت کرد. از این رو بود که شعرش سیاسی شد و با شخصیتش رشد کرد. شاید اولین شعرش در زمان احمدشاه قاجار بوده باشد که درباره‌ی ظلم‌ها و فجایع حاکم وقت یزد- ضیغم‌الدوله- نوشت. مضمون شعرش افشای رفتار ستمگرانه حاکم بود. حاکم یزد هم دستور داد دهان فرخی را دوختند. بعد هم به زندانش انداختند.

 فرخی یزدی با قرارداد ۱۹۱۹/ ۱۲۹۸ خورشیدی مخالفت کرد. بر اساس این قرارداد، تمامی امورات کشوری و لشکری ایران زیر نظر مستشاران انگلیسی و با مجوز آنان صورت می‌گرفت. مخالفت با این قرارداد ننگین، دوباره او را به زندان کشاند.

 با اوج‌گیری دستگیری آزادیخواهان در زمان رضاشاه، فرخی ایران را ترک کرد؛ اما در خارج ایران هم به‌خاطر انتشار افکار آزادیخواهانه بر ضد استبداد و هم‌چنین علیه استعمار انگلیس، مورد تعقیب قرار گرفت. فرخی هم ناچار شد از بیراهه‌ و با پای پیاده به ایران برگردد.

 فرخی یزدی در سال ۱۳۱۶خورشیدی به جرم شعرهایی که علیه رضاشاه سروده بود، به ۲۷ماه حبس تأدیبی محکوم شد. عمر خودش و شعرش، گذار دو یار و دو همسفر بود که با رنج‌ها و آزمایش‌های سنگین گذشت. فرخی از شاعرانی بود که شعرش را با گوهر و جوهر آرمان تاریخی کشورش پیوند زد: با آرمان آزادی. در این سیر و سلوک و همیاری، به ریشه‌ی طبقاتی شدن زندگی مردمش پی برد. دفتر شعر او چونان انسان گرسنه است. گرسنه‌ی نان، گرسنه‌ی عدالت، گرسنه‌ی آگاهی و گرسنه‌ی آزادی. این است جوهر و بافت تربیت شده‌ی شعر فرخی یزدی.

 سرانجام پس از ۲سال زندان و شکنجه، ملازمان و دوستاقبانان زندان، برای خاموش‌ کردن صدا و شعر فرخی، او را به بیمارستان شهربانی منتقل کردند. روز ۲۵مهر ۱۳۱۸، پزشک تحت امر رضاشاه ـ پزشک احمدی ـ فرخی یزدی را با آمپول هوا به‌شهادت رساند.

 او و شعرش در مبارزه با استعمار و ارتجاع، با هم وفاداری کردند و وفایشان را به کشور و مردمشان بخشیدند. این مبارزه و وفاداری از زمان او بسا فراتر رفت و تصویر و توصیف فرخی از این وفاداری، بدل به زمزمه‌یی بر لبان همه‌ی‌ نسل‌ها گشت:

«آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی

دست خود ز جان شستم از برای آزادی»

این شعر فرخی به‌طور خاص از یک ویژه‌گی تاریخی برخوردار است که درک او از حلقه‌ی مفقوده در مناسبات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جامعه‌ی ما را حکایت می‌کند. این شعر او همان دریچه‌ی گشوده شده به دنیا و جامعه‌ی آرمانی فرخی یزدی است. از این دریچه بود که او به چیدن تصویرهای عمیق انسانی از شاخساران اندیشه‌هایش دست یافت. همین کشف  شهودها بود که او را به مرتبت فاخر «شاعر آزادی» برد و دیوانش را یکی از گل‌های سرخ جاودانه بر ترمه‌ی ادبیات غنایی فارسی نشاند.  

 بعد از جنبش مشروطیت، این شعر فرخی یزدی در ادامه‌ی مسیر تاریخ ایران، راه را ادامه داد و شد انگیزاننده و زبان و زمزمه‌ی نسل‌های پیاپی ایران‌زمین برای رسیدن به آزادی؛ ترانه و تصنیفی که هنوز  هم زبان حال و خواسته‌ی مردم ایران است...

 منظر کلمات و نگاه فرخی، منظره‌ی گل‌خانه و خرام یار و فلان نبود؛ که کشف «راز عشق و راز اشک و راز لبخند» بود. فرخی کوه‌کن چنین معدنی بود و از چنین صاحب‌دلی، رشته‌های فن آموخت.

یاد محمد فرخی یزدی تا طلیعه‌ی بامداد خجسته‌ی آزادی بر فلات ایران‌زمین گرامی باد...

 

 سعید عبداللهی


برچسب‌ها: فرخی یزدی, آزادی, ادبیات, مشروطیت
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۷

لينك مطلب

شاعری در خاطره‌های زمین و آه عمیق مهتاب (یادواره‌ی شیرکو  بی‌کس) ـ سعید عبداللهی

شاعری در خاطره‌های زمین و آه عمیق مهتاب

(یادواره‌ی شیرکو  بی‌کس)

سعید عبداللهی 

     با شعر شیرکو بی‌کس که باشی، با زمین و گهواره و زندگی پیوند می‌یابی. زمینی که مادر است؛ گهواره‌یی که می‌پرورد و زندگی‌یی که جلوه‌ی سالخورده‌ترین چنگاچنگ عشق و تمنای زیستن و نبرد با ناگزیر مرگ است.

    با شعر شیرکو بی‌کس که باشی، در رئالیسمی خانه کرده در متن و بطن زندگی، تنفسی دیگر و نگاهی بایسته‌تر به واقعیت‌های تلخ و شیرینش خواهی داشت. این واقعیت در مضمون‌هایی متبلور می‌شود که با شعر جهان پهلو می‌زند؛ مضمون‌هایی چون «آزادی»، «همبستگی انسانی»، «عشق تبعید گشته در هزار توی جهان پر رنج» و «نابرابری زنان».

    احمد شاملو در یادداشت حسرت‌باری، درباره شیرکو بی‌کس می‌نویسد: «اگر شیرکو بی‌کس را زود‌تر می‌شناختم، اشعارش را قبل از لورکا ترجمه می‌کردم. افسوس که شاعر و نابغه‌ی کُرد را دیر یافتم؛ ولی تعدادی از شعرهای این نابغه‌ی کُرد را ترجمه کردم».   

    اندیشه و قلم شیرکو بی‌کس را در ردیف شاعران پیشرو و نامی جهان فدریکو گارسیا لورکا (اسپانیا)، ناظم حکمت (ترکیه)، یانیس ریتسوس (یونان)، پابلو نرودا (شیلی) و محمود درویش (فلسطین) معرفی می‌کنند.

   شعر شیرکو بی‌کس از کج و کوژ زمین برمی‌خیزد و در نقد زندگی، زبان خاطره‌های بی‌تعارف همه‌گان است. شعر او اما زمانه‌های بدسگال را پیموده و در ایوانی از تداعی‌های دریغ‌انگیز آدمی، مادارنه با زندگی نجوا می‌کند؛ مادرانه، آری، از آنسان که رنج‌های زندگی زیر سلطة جهل و نظم ضد آزادی و برابری، هرگز با مادران تعارف نداشته‌اند:

«هر لذتی که می‌پوشم

یا آستینش دراز است

یا کوتاه

یا گُشاد

           به قد من!

 

هر غمی که می‌پوشم

دقیق !

 انگار برای من بافته شده...».

 

     شیرکو بی‌کس را «امپراتور شعر کردستان» لقب داده‌اند. او زاده‌ی کردستان عراق  در دوم ماه می ۱۹۴۰ در شهر سلیمانیه است. همین نسبت اقلیمی کافی‌ست تا بتوان بوم نقاشی‌یی از رنج، درد، استثمار، نابرابری، مبارزه، عشق و شیفتگی به آزادی و برابری را بر آن نظاره کرد.

     شعر شیرکو بی‌کس هم از تار و پود همین بوم نقاشی و نماد مجسم اقلیمی در عراق، ایران، سوریه و ترکیه سر برآورده است. از این رو، شعرش بدون فریاد و اعتراض و پرخاش، نمی‌تواند واژه‌گزینی و تداعی‌سازی و مضمون‌پروری کند. او این بوم را در شعر «شرافت شهر» نقاشی می‌کند:

«یا ﺣﻀﺮﺕ ﺩﻣﮑﺮﺍﺳﯽ !

ﮔﺬﺭﺕ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﻮﺭﺩﺳﺘﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ

از سیم ﺧﺎﺭﺩﺍﺭﻫﺎ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺘﯽ

مین‌ها را که ﺩﻭﺭ ﺯﺩﯼ

ﺍﺯ فشنگ‌های ﺩﺍﻍ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺩﯼ

ﺍﺯ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﺟﺎﻥ ﻧﺒﺎﺧﺘﯽ

ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺭﺩ ﮐﺮﺩﯼ

 پیر زنی جواب سلامت ﺭﺍ می‌دهد

ـ شاید سواد ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ

ﺍﻣﺎ ﺷﺮﻑ مادری‌اش را ﺍﺯ ﺣﻔﻆ ﺍﺳﺖ ـ

ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ،

ﺍﺯ ﻟﻮﻟﻪ‌ﯼ ﺗﻔﻨﮕﺶ ﻧﺘﺮﺱ

ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﻮﺱ

ﺳر تعظیم فرود ﺁﺭ

این روز را ثبت ﮐﻦ:

"ﺷﺮﺍﻓﺖ" ﺭﺍ ﻣﺎﺩﺭﺍﻧﯽ میﺴﺎﺯﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻐﺎﻝﻫﺎ ﺗﺮﮎ ﻧﮕﻔﺘﻨﺪ».

 

     مضمون‌یابی‌های شیرکو  بی‌کس با گردش متلاطم زمین و انسان‌هایش و پوست ترک ترک زندگی عجین است. از سویی اما مثل آبی است که سنگ و ریگ و چوب و برگ کف‌ش را می‌توان دید؛ می‌توان دست در آن برد و قدرت حس‌آمیز و پویاییِ روانش را لمس نمود. مضمون‌های اندیشه و قلم او همان زخم‌های همیشه باز و دردهای مشترک جهان سوم‌اند: فقدان آزادی، نابرابری زنان و مردان و عشق تبعید گشته در هزار توی جهان پر رنج.

     شعر «آزادی» را مانند یک نیاز و نیایش و ترانه، با تمنایی سرایت‌یافته در چهار فصل سال، نجوا می‌کند و نبودش، مرگ تمام سال است:

«از ترانه‌های من اگر 
گل را بگیرند 
یک فصل خواهد مرد؛ 
اگر عشق را  بگیرند 
دو فصل خواهد مرد؛ 
و اگر نان را 
سه فصل خواهد مرد؛ 
اما آزادی را 
اگر از ترانه‌های من، 
آزادی را بگیرند 
سال

تمام سال خواهد مرد!».

    شیرکو بی‌کس نیز چونان تمام شاعران پیوندیافته با واقعیت ملموس رنج‌های زمینی، قلمش در پشت و پسله‌ها و تداعی‌های نابرابری جنسیتی، با هیولای استثمار زنان روبه‌رو می‌گردد. قلم او اما واپس نمی‌نشیند و به قلب دیوسالار اندیشه‌ی نرینه‌سای سلطه‌گر نشانه می‌رود:

«در این مشرق زمین

هرگاە کوشیدم

 در برابر آینه‌یی

 دو واژەی «آزادی» و «زن» را

کنار یکدیگر

 بر دو صندلی بنشانم،

بیهودە بود...

 

هربار نیز

واژەی «تودە»

با سبیلی از بناگوش در رفته

 می‌آمد

و با سجادەیی زیر بغل

به‌جای واژەی «زن» می‌نشست...!». (از شعر: پنجره‌یی رو به سپیده دم)

 

     شعرهای پیشرو از اندیشه‌هایی می‌تراوند که قلم‌هایشان چونان کلنگی در اعماق زندگی و انسان‌هایش در حال کاویدن و کنکاش برای یافتن ریشه‌های فقر و فساد و دیکتاتوریِ زاده شده از اتحاد قدرت و جهل است. شعر شیرکو بی‌کس مالامال از کنکاش در هزارتوهای عنکبوتی پرستش‌گران زور و زر و تزویر است. پرستشی که در پرتو آن تمام نشانه‌ها و جلوه‌های حیات را به گروگان می‌گیرند و هستیِ طبیعت و جامعه را آشکارا سرقت می‌کنند و شاهدان را زنده به‌گور:

«برابر چشم‌های آسمان

ابر را

 برابر چشم‌های ابر

باد را

 برابر چشم‌های باد

باران را

برابر چشم‌های باران

خاک را دزدیدند

و سرانجام

برابر همه‌ی چشم‌ها

دو چشم زنده را زنده به‌گور کردند

چشم‌هایی که دزدها را دیده بود!

     پهناب‌های شعر شیرکو  بی‌کس در پرتو رنگین کمان عشق جاری بوده‌اند. قلم او به جرگه‌ی بی‌کران عاشقانه‌های آدمی که می‌رسد، به جوهر فریبانه‌های عارفانه، بی‌خودانه‌ها‌ی یگانگی و شوق‌های بی‌وزن وصال دست می‌برد. این وصال و تمناهای تلاقی‌اش، در اتحادی از زیباترین استعاره‌ها جلوه و جمال عاشقانه می‌یابند:

«صبح را در آغوش گرفتم

 دست‌هایم

خیابان نخستین تابش آفتاب شدند

 و معبری برای چشمان تو.

 

 دهان كوه را بوسیدم

 لبانم چشمه‌یی شدند

و

 زمزمه‌هایت

 از نو درخشیدند.

....................

عشقت

اگر باران

اینک زیر آن ایستاده‌ام ...

اگر آتش

درون آن نشسته‌ام ...

 

شعر من می‌گوید

در تداوم آتش و باران

جاودانه‌ام ...».

     و شیرکو بی‌کس که شعرش همبستگیِ آسمان، زمین، زندگی و انسان  و خاطره‌های اینها از یکدیگر است، مرگ شاعر را سوگواری عمیق زیبایی برای زندگانیِ محتاج تجلی‌های فرحبخش می‌بیند:

«وقتی شاعری می‌میرد

هیچ اتفاقی نمی افتد

فقط ماه

آه عمیقی می‌کشد

چرا که مرگ شاعر

نزدیکترین اتفاق به زندگی‌ست...».

    و در وصیت‌نامه‌اش، رگه‌های خون قلم و نگرش و تنفس شاعرانه‌اش را به آینده سرایت می‌دهد و ‌ خداحافظی‌اش هم استعاره‌یی از «نزدیک‌ترین اتفاق به زندگی» و امضای خاطره‌های زمین در چهارم اوت ۲۰۱۳ است: «نمی‌خواهم در هیچ کدام از تپه‌ها و گورستان‌های مشهور شهر به خاک سپرده شوم. اول به‌خاطر این‌که جای خالی ندارند و دوم این‌که من جاهای شلوغ را دوست ندارم. من می‌خواهم پیکر مرا در جوار تندیس شهدای ۱۹۶۳ سلیمانیه به خاک بسپارند؛ زیرا فضای آن‌جا لذت‌بخش‌تر است و نفسم نمی‌گیرد».

۱۲ مرداد ۹۷


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, نقد ادبی, یادواره
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

کوکب‌های درخشان مینای شعر فارسی ـ سعید عبداللهی

کوکب‌های درخشان مینای شعر فارسی

زنان شاعر نامدار ایران هم‌چون پروین اعتصامی، سیمین بهبهانی و فروغ فرخزاد، کوکب‌های درخشان مینا و سپهر ادبیات و شعر فارسی‌اند. وصف قدر و منزلت کاری که اینان کرده‌اند البته در نقد و نظرهای بسیاری توسط نویسندگان و منتقدین مورد ارزیابی واقع شده است؛ اما آن‌چه اینان را ویژه جلوه می‌دهد، نه تنها قدرت نوشتن و تصویرکردنشان، بلکه توانایی و استعداد کشف و شهودها در عرصه‌ی حیات اجتماعی معاصرشان بوده و هست.

در انگشتر تاریخ صد ساله‌ی ادبیات و شعر ما ـ تا قبل از دهه‌ی ۵۰ و ۶۰ ـ تنها چند نگین را دیده و می‌شناسیم که پرده‌های پندار جامعه‌یی سنتی ـ و صد البته آلوده به فرهنگ جنس دوم ـ را شکسته‌اند. تنی چند از نامدارترینشان همین سه کوکب درخشان هستند.

پروین اعتصامی توانست با اندیشه‌های روشن ضد طبقاتی و ضد جنسیتی، تصویرهایی بسیار تلخ از واقعیت جامعه‌یی را بدل به کلمات و معناهایی ماندگار کند. شعر پروین، خاطره‌های سنگین تجاوز و حرمت‌شکنی به مقام انسان در هیأت مناسبات اجتماعی و کار و طبقات و نیز شکستن غرور وجود انسانیِ زنان است؛ اما پروین در پرده‌های جامعه‌یی گرفتار سنت و به دور از تکنیک و فناوری ارتباطات بود و باید سال‌ها سال می‌گذشت تا قدر و شآن افکار و قلم و شخصیتش کشف شود...

سیمین بهبهانی همان معناهای فریادگر پروین را به اعماق روان‌شناسانه‌ی اجتماع برد تا مگر تلنگری به «این قوم به خواب آلوده» بزند. سیمین به موازات کشف و شهودهای معناسازش، به زبانی در تکنیک نوشتن رسید. او این زبان را جامه‌یی بر قالب «غزل» پوشاند. غزلی که گویی پس از قالب‌شکنی‌های نیمایوشیج، نباید دیگر سر برمی‌آورد؛ اما سیمین بهبهانی با تسلط به وزن‌های گوناگون شعر کلاسیک فارسی، دست به کاری زد که معناها و مضمون‌های شعر نیمایی و سپید را در قالب «غزل» ریخت. و نوآوری‌های او در غزل، تابلویی از عاشقانه‌ها، رنج‌نامه‌ها، عصیان‌ها، فریادهای خاموش زنان در نهفت رنج‌های ناگفته و نافهمیده شده، تصویر کردن دنیای فاسد سیاست‌مداری و معامله‌گری بر سر خوان و مان مردمان را بر دفتر ادبیات و شعر فارسی افزود. سیمین به موازات غزل‌سرایی، شعرهایی برای ترانه‌هایی همزبان با شادیانه‌ها و غمگنانه‌های مردمان سرزمینش نگاشت؛ ترانه‌هایی که در زمره‌ی دوست‌داشتنی‌های نسل جوان و میانه‌سال و پیران میهنش گشته‌اند.

پروین اعتصامی و سیمین بهبهانی و فروغ فرخ‌زاد را باید شهامتی دانست که چنگاچنگ مهابت سنت دیرینه در جامعه‌شان شده‌اند. حاصل دلیری اینان، شکافتن دیوار سُربیِ جامعه‌ی نرینه‌ی مردسالار، شکستن بن‌بست‌های پیش پای زنان و پیشروی و شکافندگی در کشف و شهودهای عمیق انسانی برای بیداری جامعه و اعتلای فرهنگ مردمان بوده و هست و ادامه دارد...

 سعید عبداللهی


برچسب‌ها: ادبیات, شعر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

پشت پلک‌های کِلْک ۱۲

پشت پلک‌های کِلْک ـ ۱۲

آرایه‌های ادبی

جناس (تجنیس)

   جناس شامل كلماتی هم‌شكل و هم‌جنس است‌ كه در وزن یا حروف و یا تلفظ با هم هماهنگ و متناسب، ولی در معنا متفاوت هستند. آرایه‌ی جناس باعث استحكام موسیقی درونی شعر یا نثر می‌شود.

جناس دو نوع است: جناس كامل ـ جناس ناقص.

جناس كامل: آنجا كه واژه‌هایی در وزن، حروف و تلفظ یكسان باشند، ولی در معنا متفاوت، جناس كامل است. مثل:

l «سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

                               كه هرچه بر سر ما می‌رود ارادت اوست»  (حافظ)

جناس: هر دو «ارادت» در وزن، حروف، شكل و تلفظ هماهنگ‌اند و در معنا متفاوت. ارادت اول به معنی محبت، دوستی، لطف و نظرداشتن و ارادت دوم به معنی خواسته و تصمیم است.

 

l «من ناله‌ی تو می‌شنوم در خروش موج      من شكوه‌ی تو می‌شنوم در غریو باد

چشم دلم به مرگ سیاه تو خون گریست     ای بی تو روی هرچه پلیدان سیاه باد»

                                                   (حسن هنرمندی، در رثای پاتریس لومومبا)

جناس: كلمه‌ی «باد» در بیت اول یعنی نسیم، در بیت دوم یعنی باشد؛ اما هر دو كلمه در وزن، حروف و تلفظ یكسان‌اند.

 

l «آن‌كه گیسوی تو را رسم تطاول آموخت   هم تواند كرمش دادِ من مسكین داد»  (حافظ)

جناس: كلمه‌ی «داد» در مصرع دوم، دو معنی می‌دهد: اولی دادخواهی و دومی دادن. در حالی كه در وزن، حروف و تلفظ تفاوتی ندارند.

 

l «طره‌ی پریشانش دیدم و به دل گفتم 

 این همه پریشانی بر سر پریشانی»  (شیخ بهایی)

جناس: كلمه‌ی «پریشانی» با دو معنا: اولی به معنی آشفته‌حالی، دومی به معنای تاب و پیچش موی.  هر دو در وزن، حروف و تلفظ همسان‌اند.

 

l «آتش است این بانگ نای و نیست باد   هر كه این آتش ندارد نیست باد»  (مولوی)

كلمه‌های «نیست و باد»، هم قافیه هستند، هم جناس كامل. در مصرع اول كلمه‌ی «نیست» به معنی نفی و نباشد می‌دهد، اما در مصرع دوم معنی نابود شدن و نیست شدن. / كلمه‌ی باد در مصرع اول به معنی نسیم و وزش هوا می‌باشد و در مصرع دوم به معنی بودن.

 ***   ***   ***

جناس ناقص:   الف. جناس ناقص اختلافی     ب. جناس ناقص حرکتی

الف. جناس ناقص اختلافی: كلماتی كه در حروف و وزن هماهنگ‌اند، اما در شكل و معنا متفاوت.

l «ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات در مهد زمین بپرورد» (مقدمه گلستان سعدی)

جناس ناقص اختلافی: بنات و نبات در حروف و وزن مثل هم‌اند، اما در شكل و  معنا متفاوت.

 

l «تو كمان كشیده و در كمین كه زنی به تیرم و من غمین

  همه‌ی غمم بود از همین كه خدا نكرده خطا كنی»  (صفای اصفهانی)

جناس ناقص اختلافی: كمان و كمین ـ غمین و همین

 

l «ای شاعر روستایی كه رگبار آوازهایت

چون خشم ابر شبانه

می‌شست از چهره‌ی شب

خواب در و دار و دیوار،

نام گلسرخ را باز

تكرار كن، باز تكرار...»  (محمدرضا شفیعی‌كدكنی)

جناس ناقص اختلافی: در، دار، دیوار

 

l «آن كس است اهل اشارت كه بشارت داند

نكته‌ها هست بسی، محرم اسرار كجاست؟»  (حافظ)

جناس ناقص اختلافی: اشارت و بشارت

 

ب. جناس ناقص حركتی: كلماتی كه در وزن و حروف و شكل تفاوتی ندارند، اما در تلفظ و معنا متفاوت هستند.

 

l «شكر كند چرخ فلك از مَـلِك و مُـلك و مَـلَك 

 كز كرم و بخشش او روشن و بخشنده شدم»   (مولوی)

جناس ناقص حركتی: مَـلِك، مُـلك، مَـلَك كه در تلفظ و معنا متفاوت‌اند، اما در وزن و حروف و شكل مشترك‌اند.

 

l «این چه ژاژ است و چه كفر است و فُشار      پنبه‌یی اندر دهان خود فِشار»  (مولوی)

جناس ناقص حركتی: كلمه‌ها‌ی فُشار و فِشار. اولی به معنای سخن بیهوده و یاوه، دومی معنی گذاشتن و فشردن.

 

واژه‌های چون «دیر و دِیر» که معنای اولی تنگی وقت و دومی خانقاه عارفان است، در زمره‌ی جناس ناقص حرکتی هستند. در وزن و حروف و شکل مشترک‌اند؛ اما در تلفظ و معنا متفاوت.

پایان

سعید عبداللهی

 

  لینک دریافت کتاب «آرایه‌های ادبی»

 

 http://cota.ir/fJA

 


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, آرایه‌های ادبی, صنایع بدیع
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۷

لينك مطلب

پشت پلک‌های کِلْک ۱۱

پشت پلک‌های کِلْک ـ ۱۱

آرایه‌های ادبی

واج‌آرایی (ترنّم حروف)

 

«واج» کوچک‌ترین واحد آواییِ زبان است. در زبان فارسی ۳۲ حرف الفبا داریم که ۲۳ واج را تشکیل می‌دهند. حروف «هم‌آوا» یک واج هستند؛ مثل: «ز، ذ، ض» و یا «ث، س، ص» و...  

تكرار یك یا چند حرف الفبا در کلمات یك بیت یا جمله را واج‌آرایی یا ترنّم حروف می‌گوییم. این تكرار، هنگامی كه هماهنگ و مناسب به‌كار رود تأثیر عاطفی، تحرك و موسیقی درونی به‌وجود می‌آورد.

 

نمونه‌های واج‌آرایی:

l «شیرآهن‌كوه مردی از این‌گونه عاشق

     میدان خونین سرنوشت

     به پاشنه‌ی آشیل

                        درنوشت»  (احمد شاملو)

واج‌آرایی: تكرار حرف یا واج «ش».

 

l «بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

                                       كز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران» (سعدی)

واج‌آرایی: تكرار حرف «ب» و «ر» در مصرع اول.

واژه‌های ابر و سنگ، آرایه‌ی تشخیص هستند.

مصرع دوم، آرایه‌ی اغراق است.

 

l «یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

                                 یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا» (مولوی)

واج‌آرایی: تكرار حروف « ا، ر، م»، موسیقی، تحرك، خیال‌انگیزی و زیبایی خلق كرده است.

 

l «پیش از اینت بیش از این اندیشه‌ی عشّاق بود

                                        مهرورزی تو با ما شهره‌ی آفاق بود» (حافظ)

واج‌آرایی: تكرار حرف «ش».

هم‌آوا بودن كلمات «پیش، این، بیش، این» در مصرع اول، موجی هماهنگ و موسیقی درونی و جنبشی خوش‌آیند آفریده است. این هماهنگی موجب بلوغ معنا می‌گردد.

 

l «خیال خال تو با خود به خاك خواهم برد

                                       كه تا ز خال تو خاكم شود عبیرآمیز»  (حافظ)

واج‌آرایی: تكرار مناسب و زیبای حرف «خ» كه با معنای بیت نیز هماهنگ است.

ادامه دارد...

سعید عبداللهی


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, آرایه‌های ادبی, صنایع بدیع
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۷

لينك مطلب

پشت پلک‌های کِِلْک ۱۰

پشت پلک‌های کِلْک ـ ۱۰

آرایه‌های ادبی

مراعات نظیر

   در نثر و نظم و شعر شاهد كلماتی هستیم كه خواندن و شنیدن آن‌ها، واژه‌های دیگری را تداعی می‌كنند. گویی بین آن‌ها رابطه و نسبتی وجود دارد و دو به دو با هم، منظور و معنایی را كامل می‌كنند. این رابطه و نسبت می‌تواند در شبیه بودن، هم‌جنس بودن یا لازم و ملزوم بودن باشد. به این‌گونه از وجود رابطه و نسبت در صنایع بدیع نثر و شعر (آرایه‌های ادبی)، «مراعات نظیر» می‌گوییم.

مراعات نظیر از نمونه‌های صنایع معنوی بدیع (یا آرایه‌های معنوی) است كه با ارتباط معنوی بین واژه‌های متناظر، موسیقی و زیبایی خلق می‌كند و به نثر و شعر عمق و معنا می‌بخشد.

   اگر در نثر و شعر فارسی و یا ادبیات جهان، سیر و سفری حتا اندك هم داشته‌ایم، بی‌شك به واژه‌ها و یا تركیب‌هایی چون لیلی و مجنون، نرگس و چشم، خسرو و شیرین، خورشید و ماه، روز و شب، مخزن و گنج، رعد و برق، داس و ماه، شاعر و شعر، لب و لعل، چشم و خواب، جام و می، قد و سرو، دقیقه و عقربه و... برخورده‌ایم. این واژه‌ها در یك ارتباط معنایی با هم، نوشته را زینت و جلا می‌بخشند و لطافت و خوشایندی و لذتِ معنا می‌آفرینند.

 

مراعات نظیر را در چند نمونه بررسی می‌کنیم:

l مزرع سبز فلك دیدم و داس مـه نو

                           یادم از كِشتهی خویش آمد و هنگام درو (حافظ)

مزرع و كِشته، داس و درو مراعات نظیرند.

ـ كِشته‌ی خویش، كنایه از رفتار و كردار و عمل در هستی و زندگانی است.

ـ هنگام درو، كنایه از نتیجه کار و روز رستاخیز می‌باشد.

 

l چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب

                            بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب   

جسمی دارم چو جان مجنون همه درد

                           جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب   (خاقانی، رباعیات)


چشم و خواب، شیرین و خسرو، جسم و جان، مجنون و لیلی، زلف و تاب همگی دو به دو مراعات نظیرند.

لعل: استعاره از لب

 

l «ای سوگوار صبح نشابور سرمه‌گون

                                              عصری چنین سزای سیه‌پوشی‌ات نبود» 

                                                 (محمدرضا شفیعی‌كدكنی در رثای پرویز مشكاتیان)

 صبح و عصر از نظر زمانی به ظاهر متضادند، اما تداعی آن‌ها در ذهن، نوعی هماهنگی و مراعات نظیر می‌نماید.

 

l ای صبح شب‌نشینان جانم به طاقت آمد

                              از بس كه دیر ماندی چون شام روزه‌داران (سعدی)

  صبح و شام مراعات نظیر می‌نماید.

 

l تو یك ساعت چو افریدون به میدان باش، تا زان پس

                            به هر جانب كه روی آری درفش كاویان بینی (سنایی)

فریدون (كاوه آهنگر) و درفش كاویانی مراعات نظیرند.

در این بیت سه واژه‌ی «ساعت، میدان، هر جانب» تداعی دایره می‌كنند و نقش كنایه دارند.

 

l «دقیقه‌های شك را عقربه بشكن

     از رعشه‌های زمان برآ...

     به نبرد آر

     لشكر رؤیاهایت را

    انفجار عاطفه‌هایت را...

    زرّادخانه‌های نبرد تو

    حوّاهای دلتنگ آزادی‌اند و

    آدم‌های مه‌بانگ ایثار...» (س. ع. نسیم)

واژه‌های دقیقه و عقربه / حوّا و آدم، مراعات نظیرند.

ادامه دارد...

سعید عبداللهی


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, آرایه‌های ادبی, صنایع بدیع
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۷

لينك مطلب

پشت پلک‌های کِلْک ۹

پشت پلک‌های کِلْک (۹)

آرایه‌های ادبی

 

آرایه‌های مؤثر در موسیقی نثر و شعر

 الف. موسیقی بیرونی: وزن، قافیه و ردیف

ب: موسیقی درونی: ایهام، مراعات نظیر، واج‌آرایی، جناس، سجع

 

ایهام

   كلمه‌ی «ایهام» از ریشه‌ی «وهم» یعنی گمان، خیال، پندار و ایجاد وهم كردن.

كلمه‌یی با نقش ایهام، گاه دارای دو یا سه معنا می‌باشد؛ به‌طوری كه مخاطب می‌تواند هر دو یا سه معنا را از آن فهم كند. ایهام باعث گسترش معنا، فراخی ذهن، ایجاد موسیقی معنوی و تحسین و لذت می‌شود.

   در غزلیات حافظ شاهد بیشترین و ظریف‌ترین نمونه‌های ایهام هستیم. از این رو شعر حافظ میدان به هم رسیدن انواع معناها، دریافت‌ها، تفسیرها و تأویل‌ها برای تمام انسان‌ها و همه‌ی زمان‌ها است.

چند نمونه از ایهام تشریح می‌شود:

l  گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید    گفتم كه ماه من شو گفتا اگر برآید (حافظ)

برآید: طلوع مهتاب / ممكن بودن، امكان داشتن

 

l «ز گریه، مردم چشمم نشسته در خون است

                                   ببین كه در طلبت حال مردمان چون است» (حافظ)

مردمان: مردمك چشم / خلق و توده‌های مردم

 

l «فرصت شمار صحبت كز این دو راهه منزل

                                       چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن» (حافظ)

صحبت: گفت‌وگو و سخن گفتن با هم / همراهی كردن، همراه شدن و هم‌قدم شدن

 

l شب است و چهره‌ی میهن سیاهه

                                             نشستن در سیاهی‌ها گناهه» (جواد آذر)

شب: تاریكی و حالتی از شبانه روز طبیعت / ظلمت دیكتاتوری و خفقان اجتماعی و سیاسی.

 

l  در ره منزل لیلی كه خطرهاست در آن      

                                     شرط اول قدم آن است كه مجنون باشی (حافظ)

مجنون: شخص محبوب لیلی / حالتی از بی‌خودیِ عاشقانه (از خود بی‌خود شدن) برای پیمودن مسیر عشق و یگانگی.

 

l تا دل هرزه‌گرد من رفت به چین زلف او

                                            زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌كند (حافظ)

چین: پیچ و تاب و جعد گیسو / سرزمین و كشور چین (این ایهام را به‌خصوص با مصرع دوم از واژه‌های «سفر» و «وطن» می‌فهمیم)

 

l «در چنگ تو سرود رهایی نهفته بود     زین نغمه هیچ‌گاه فراموشی‌ات نبود»

                                                (محمدرضا شفیعی‌كدكنی در رثای پرویز مشكاتیان)

ایهام: كلمه‌ی چنگ، هم معنای ساز (سنتور مشكاتیان) می‌دهد، هم در اختیار داشتن، در دست داشتن.

ادامه دارد...

سعید عبداللهی


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, آرایه‌های ادبی, صنایع بدیع
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷

لينك مطلب

پشت پلک‌های کِلْک ۸

پشت پلک‌های کِلْک (۸)

آرایه‌های ادبی

اغراق

        «اگر نیروی فراموشی نبود، جهان از داغ‌ها و سوزهای آدمی آتش می‌گرفت.»

(نقل به مضمون از شعری به زبان عربی)

 پیداست كه تحقق این مفهوم را در دنیای واقعیت انكار می‌كنیم، اما در دنیای تخیل كه بسیاری معناها در آن شكل و قوام و هستی واقعی پیدا می‌كنند، نیروی اندیشه و تفكر ما با تداعی واقعیت‌های سوزناك و داغ‌های تجربه‌شده، به‌راحتی برایمان قابل درك می‌نماید.

   كلمه‌ی اغراق یعنی كمان كشیدن. در برخی نثرها یا شعرها با توصیف‌ها و ویژگی‌هایی روبه‌رو می‌شویم كه زمینه‌یی در واقعیت ندارند و محال به نظر می‌رسند. این «محال» بودن، وقتی با جنبش، خیال‌انگیزی، بالغ كردن معنا و ایجاد موسیقی معنوی به ممكن بودن می‌انجامد، اثر هنری را زیبا می‌كند.

آرایه‌ی «اغراق» از قهرمانان یا سوژه‌ها‌ی اثر هنری، چهره یا شخصیتی افسانه‌یی و اسطوره‌یی می‌سازد كه می‌توانند محالات و ناممكن‌ها را  ممكن ‌سازند.

   اغراق با زیاده‌روی تصنّعی تفاوت دارد؛ چرا كه باید در ذهن خواننده، جنبش و كنجكاوی و تخیل ایجاد كند و مهمتر از همه، معنا بیافریند. با این تعاریف است كه اغراق باعث آفریدن تصاویر دلنشین حماسی و غنایی ‌می‌شود.

 نمونه‌هایی از صنعت یا آرایه‌ی «اغراق» را بررسی می‌کنیم:

 l «به مرگ سیاوش، سیه پوشد آب     كند زار، نفرین بر افراسیاب» (فردوسی)

اغراق: آب، سیاه می‌پوشد و زار زار افراسیاب را نفرین می‌كند.

 

l «آه سعدی اثر كند در سنگ     نكند در تو سنگدل تأثیر»  (سعدی)

اغراق: تأثیر آه و اندوه در سنگ كه در عالم واقع میسّر به نظر نمی‌رسد؛ اما تصویر و معنایی انسانی و عاطفی را در ذهن متبادر می‌كند.

 

l «فتح یك قرن به‌دست یك شعر
فتح یك باغ به‌دست یك سار
فتح یك كوچه به‌دست دو سلام
فتح یك شهربه ‌دست سه چهار اسب‌سوار چوبی
 فتح یك عید به‌دست دو عروسك، یك توپ
 قتل یك جغجغه روی تشك بعداز ظهر
قتل یك قصه سر كوچه‌ی خواب
قتل یك غصه به‌دستور سرود
قتل مهتاب به فرمان نئون
قتل یك بید به‌دست دولت
قتل یك شاعر افسرده به‌دست گل یخ...» (سهراب سپهری)

 اغراق: فتح‌ها و قتل‌ها خارج از روال طبیعتِ زندگی و آدمی و غیر ممكن به نظر می‌رسند، اما با درون‌مایه‌یی از نوع عرفان، همه‌ی آن‌ها از پیوندی مناسب و هماهنگ با حیات فكری و روحی و ذاتی انسان برخوردارند. همه‌ی فتح‌ها و قتل‌ها به واقعیت‌هایی فراتر از سطح معمول و متعارف زندگی رسیده‌اند و تبیینی جدید از هستی انسان و رابطه‌اش با طبیعت و محیط را معنا می‌كنند. در این معنا دادن، شكل و محتوای دیگری از نگرش به زندگی و قدرت اندیشه و ابداع ذهن و مغز انسان برای خلق جهانی دیگر را شاهدیم.

 

l «به تنها یكی گور بریان كنی     هوا را به شمشیر گریان كنی» (فردوسی)

 اغراق: صفت‌ها و ویژگی‌هایی كه به رستم نسبت داده شده‌اند: توانمندی او نیازمند خوردن یك گور خر بریان و شمشیر او به یك ضربه، گریه‌ی ابر(باران) را برآورد. در این‌جا با استفاده‌ی مناسب و هماهنگ از آرایه‌ی اغراق، اسطوره و افسانه‌یی شورانگیز و حماسی از نماد قهرمانی و دلیری و جوانمردی آفریده شده است.

ادامه دارد...

سعید عبداللهی


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, آرایه‌های ادبی, صنایع بدیع
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷

لينك مطلب

پشت پلک‌های کِلْک  ۷

پشت پلک‌های کِلْک (۷)

آرایه‌های ادبی

حسّ آمیزی

    از عنوان آن می‌شود فهمید كه معنای این آرایه‌ی ادبی، آمیختن حواسّ با یكدیگر است. یعنی تركیب دو حس از  حواس پنجگانه‌ی آدمی كه شنوایی، چشایی، لامسه، بینایی و بویایی هستند.

    «حس‌آمیزی» از عواملی‌ست كه زبان روزمرّه و عادی را متحول می‌كند و باعث تخیل و آفرینش ادبی و هنری و زیبایی می‌شود.  آن‌چه كه در این آرایه، زیبایی را توأم با معنا انتقال می‌دهد، شعوری حسّی است. ادراك و دانایی از طریق حسّ صورت می‌گیرد. تصویری را می‌شنویم یا می‌خوانیم كه باید در عبور از دهلیز تخیل خود، آن را حس و پس از  آن، دركش كنیم. حسّ‌آمیزی از عناصر و «صور خیال» است.

  حس‌آمیزی یك «زبـان» را می‌آفریند. پس می‌تواند ارتباط را با خواننده برقرار کند. از این رو موجب ورود عناصر بیشتری از صور خیال به ذهن ما می‌شود. با قدرت حس‌آمیزی، گویی حسّ ششم را متجلی كرده‌ و به آن دست یافته‌ایم تا با آن بتوانیم معناهای وسیع‌تری را درك كنیم و با آن‌ها سخن بگوییم و بنویسیم.

  تركیب‌های «صدای شیرین، سخنان و تبسم تلخ، موسیقی شیرین، نگاه سرد، نگاه خیس، چشم شور، جرعه‌ی فكر، لمس عطش و...» از دو حسّ متفاوت تشكیل می‌شوند، اما تركیب‌شان احساس واحدی از عمق‌یابندگی، خوشایندی، موسیقایی همراه با معنایی بكر و نو را به ما انتقال می‌دهد.

 

   «حسّ‌آمیزی» را در نمونه‌های زیر بررسی می‌كنیم:

   «من به اندازه‌ی یك جرعه‌ی فكر

    و كفی اندیشه

    و كمی لمس عطش

    اقیانوس تو را می‌فهمم.» (س. ع. نسیم)

    «لمس عطش»  از دو حس لامسه و چشایی تشكیل می‌شود. لمس كردن عطش، معنایی است فراتر از واقعیت طبیعی؛ چرا كه عطش از جنس شیئ نیست و انسان قادر به لمس آن نمی‌باشد. اما احساس و معنایی است كه نیروی تخیل، آن را از واقعیت آفریده است.

   «صدای شعله‌ور گل‌نراقی و باران

                              فضای ملتهب شاعرانه‌ی خوبیست» (حسن صادقی‌پناه)

   «صدای شعله‌ور» از دو حسّ شنوایی و بینایی ساخته شده است. معمولاً برای صدا باید صفت‌های طبیعی مثل بلند، كوتاه، ضعیف، قوی، شنیدنی، رسا، نافذ، نازك، كلفت، خفیف، دورگه و... استفاده شود. اما صفت شعله‌ور، به صدا معنایی دیگر می‌دهد كه از مقوله و عوالم صور خیال و زیبایی‌شناسی است. این صفت، صدا را از حالت و بروز طبیعی خود فراتر می‌برد و معنایی گرمی‌بخش، اُنس‌دهنده، انگیزاننده و شورآفرین خلق می‌كند.

 «دو چشم سرد و نجیبت چه گنگ می‌جنگند

                           میان بارقه‌های هراس، با خورشید» (مهدی تقی‌پور)

   چشم، نماد بینایی و دیدن است؛ سردی، حسّی چشایی. اما حس سرد برای چشم، هم صفتی خارق‌العاده است، هم گستره‌ی معنا را از كاركرد طبیعی چشم فراتر می‌برد و عمقی از احساسی خیالین می‌آفریند. در حالی كه صفت نجیب، حسّی خارق‌العاده نسبت به چشم برنمی‌انگیزد.


  «سكوت میوزد و در كنار تنهایی

                           نشسته‌ام به تماشای شعله‌ور شدنم»  (احمدرضا الیاسی)

    سكوت و وزیدن، دو  حس متضادند. یكی نماد خاموشی، آرامش، نبود  جنبش و تحرك و دیگری نماد حركت، كندن از موقعیت پیشین و رفتن به جانب آینده می‌باشد. اما با تركیب این دو حس متضاد، فعل وزیدن به سكوت بال می‌دهد و سكوت، جان می‌گیرد و چون باد جریان می‌یابد و به همه‌جا می‌رود. این وزیدن سكوت، با خود تنهایی و فراق و عزلت هم می‌آورد. چشم‌انداز وزش سكوت، به تماشای سوختن و شعله‌ور شدن خویش می‌انجامد.

  «احساس عشق، سبزترین نوع بودن است

                                 حتی اگر كه گاه گداری گمان كنی» (عادل سالم)

   عشق، احساسی است همه‌جانبه و مربوط به حواس پنجگانه‌ی آدمی. نمی‌توان این حس را خاص یكی از حواس دانست. اما بودن عشق را به رنگ سبز نسبت دادن، هم كنایه از بهار و رویش است و هم كنایه از خرّمی و نشاط؛ طوری كه می‌توان «عشق سبز» را از آن نتیجه گرفت. رنگ‌ها در حس بینایی جای دارند و ویژگی آنها جاودانگی‌شان است. حسّ‌آمیزی این شعر در صفت سبز برای عشق است. صفتی كه آنقدر قدرتمند و گوهرین است كه حتا اگر گاه وگداری به آن بیندیشیم، احساس سبز بودن و جاودانگی می‌كنیم.

  «سودی نداشت هرچه به سندان شب زدیم

                              در گوش خاك، پنبه‌ی فولاد رفته است» (بهمن ساكی)

   در این بیت، چهار آرایه‌ی اضافه‌ی تشبیهی (سندان شب)، مراعات نظیر (گوش و پنبه)، تشخیص و حسّ‌آمیزی (گوش خاك) و حسّ‌آمیزی (پنبه‌ی فولاد) مشاهده می‌شود.

در تركیب «گوش خاك» دو حس شنوایی و لامسه پیوند یافته‌اند. فریاد و عصیان علیه شبی است كه به سختیِ سندان تشبیه شده است. اما خاك (كنایه از زمین و جامعه و مردم) به این فریاد بی‌اعتنایند و گویی در گوش آنان فولاد كرده‌اند.

حسّی كه «پنبه‌ی فولاد» القا می‌كند. سختی و سنگینی شبی اهریمنی است كه روح و روان خاكیان را تسخیر كرده است. وصفی كه واژه‌ی پنبه گویای آن نیست، هیچ تخیلی را برنمی‌انگیزد و حسّی فوق‌العاده، همراه با زیبایی در زبان را القا نمی‌كند.

ادامه دارد...

سعید عبداللهی


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, آرایه های ادبی, صنایع بدیع
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در سه شنبه ۵ تیر ۱۳۹۷

لينك مطلب

پشت پلک‌های کِلْک  ۶

پشت پلک‌های کِلْک (۶)

آرایه‌های ادبی

كنایه

    كنایه یعنی در لفّافه و پوشیده سخن گفتن. كنایه، اصطلاحی‌ست دارای دو معنای نزدیك و دور كه هر دو معنا لازم و ملزوم هم هستند.

منظور نزدیك، معنای اصلی یا حقیقی و منظور دور، معنای فرعی و مجازی گوینده است. اما گوینده با به‌كارگیری كنایه، با استفاده از معنای فرعی و مجازی، به معنای اصلی و حقیقی اشاره می‌كند. شنونده یا خواننده باید معنای دور گوینده یا نویسنده را فهم كند.

  كنایه در نثر و شعر باعث ایجاد لطافت و نوعی موسیقی و خوشایندی و درك معنا می‌شود. به‌جای آنكه معنایی مستقیم و به شكل ساده‌ی آن بیان شود ـ كه جذابیت و ذوق و شوق و لطافتی را برنمی‌انگیزد ـ معنای مجازی آن كه تصور و تخیل را ایجاد می‌كند، مورد استفاده قرار می‌گیرد.

  كنایه در قالب ضرب‌المثل‌ها نیز رایج است و بر سر زبان‌هاست. نمونه‌هایی از كنایه در ضرب‌المثل‌ها، نثر و شعر توضیح داده می‌شود:


l «دیوار موش داره، موش گوش داره»

   معنای نزدیك آن واضح است: در هر دیوار و درز و شكافی ممكن است موشی باشد. همه‌ی موش‌ها هم گوش دارند. اما معنای اصلی  دور آن، كنایه از احتیاط در سخن گفتن می‌باشد.

 

l «دامن‌كشان كه می‌روی امروز بر زمین!

                                                فردا غبار كالبدت بر هوا رود» (سعدی)

    معنا و منظور نزدیك شعر به ناز و كرشمه و چمنده راه رفتن و بر هوا رفتن غبار جسم است، اما منظور و معنای كنایی آن، تقدیر مرگ و مردن است. اما مضمون مستقیم شعر این است كه اینقدر با تبختر و مغرور راه نرو!

 

l «آنان كه فانوسشان را

بر پشت می‌برند

سایه‌هاشان پیش پایشان افتد.  (رابیندرانات تاگور، چشم به راه)

        كنایه از نادانی و در تاریكی و جهل زیستن و پشت كردن به حقیقت

 

l «ماه

روشنایی‌اش را

در سراسر آسمان می‌پراكند

و لكّه‌های سیاهش را

برای خود نگه می‌دارد.»  (رابیندرانات تاگور، چشم به راه)

كنایه از نثار عشق كردن، خود را وقف دیگران نمودن، برای خود هیچ نخواستن و تنگدستی و مضایقه را بر خود روا داشتن

 

l «كاریز خوش دارد خیال كند

كه رودها

تنها برای این هستند

كه به او آب برسانند.»    (رابیندرانات تاگور، چشم به راه)

                               

كنایه از توهّم و خودبزرگ بینی و خود را مركز عالم دانستن


l «در برابر تندر می‌ایستند

   خانه را روشن می‌كنند

   و می‌میرند.»     (احمد شاملو)

كنایه از ایثار، از خودگذشتگی، فدا كردن خود به‌خاطر دیگران و از خویش چراغی برافروختن و زندگی دیگران را روشنایی بخشیدن (اشاره به نماد شمع و صفت‌های شمع شبانه)

l « و با چه لهجه بگویم به این همه كركس

                             درخت خانه‌ی ما آشیانه كم دارد؟»   (فرهاد صفریان)

واژه‌ی كركس، استعاره از دیكتاتور، دست‌آموزان مستبد و قاتلان آزادی است.

مصرع اول كنایه از همان معنایی است كه از واژه‌ی كركس در توصیف و معرفی خفقان‌آفرینان و مستبدان استفاده شده است. مصرع دوم كنایه از این معناست كه جامعه یا میهن و سرزمین ما جای شما نیست. كنایه‌یی كه در ضمیر خود نبرد آزادی و ضدآزادی را مد نظر دارد.

 

l «رسید با طبقی ابرهای آب به دوش

                      و بوسه زد به درختان آفتاب به دوش» (سید محمدعلی رضازاده)

طبقی ابرهای آب به دوش، كنایه از پاییز و باران

درختان آفتاب به دوش، كنایه از آخر تابستان

اصل معنا كه در ذهن شاعر شكل گرفته، این بوده است كه: پاییز با طبقی از ابرهای آب به دوش رسید و درختان آفتاب به آخر رسیده‌ی تابستان را بر دوش گرفته‌اند و می‌برند.

 

 l «تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه

                               آیینه را بدون نظر آفریده است» (غلامرضا طریقی)

 

چشم شور، كنایه از بد یُمنی، بخت بد، چشم زدن، نفوس بد

بدون نظر بودن آیینه، كنایه از بی‌رنگی، زلالی، پاكی سرشت و صفای ضمیر است.

 

 l «گفتم نگاه مردم اینجا عجیب نیست؟

                           گفتی: فقط نگاه شقایق غریب نیست!» (مرتضی قاسمی)

 مصرع اول كنایه از گسست پیوندها و روابط اجتماعی میان انسان‌ها است. گسستی كه حاصل یأس و حرمان و فقر و نبود آزادی می‌باشد.

          شقایق كنایه و نمادی از عشق، لطافت، مهربانی، گرمی سیرت و سیما، سرخی خون  جوشان آنان كه «در برابر تندر می‌ایستند / خانه را روشن می‌كنند/ و می‌میرند.»

 

l سرش به تنش نمی‌ارزد.

        كنایه از بی ارزش و بی اهمیت بودن.

 

l آه در بساط ندارد.

            كنایه از فقر، بی‌چیزی و نداری.

  ادامه دارد...

سعید عبداللهی


برچسب‌ها: ادبیات, آرایه‌های ادبی, صنایع بدیع
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۲ تیر ۱۳۹۷

لينك مطلب

پشت پلک‌های کِلْک ۵

پشت پلک‌های کِلْک (۵)

آرایه‌های ادبی

استعاره

قسمت دوم: استعاره‌ی کنایی

 

نوع دیگری از استعاره، «استعاره‌ی كنایی یا مكنیه» نام دارد. در این نوع از استعاره، فقط مشبّه آورده می‌شود؛ اما ضروری است كه همراه با مشبّه، نشانه یا اثر یا اجزا و یا قرینه‌یی از مشبّه‌به نیز آورده ‌شود. گاهی استعاره‌ی كنایی و تشخیص با هم‌اند و به صورت تركیب اضافی می‌آیند. این تركیب را «اضافه‌ی استعاری» نیز می‌نامند.

چند نمونه تشریح می‌شود:

 «من نمازم را وقتی می‌خوانم 

   كه اذانش را 
   باد گفته باشد سر گلدسته‌ی سرو. 
   من نمازم را
   پی تكبیره‌الاحرام علف می‌خوانم 
   پی قدقامت موج...»                 (سهراب سپهری در صدای پای آب)

 موج، استعاره‌یی از خم و راستِ رفتار نیایشگرانه‌ی نمازگزار است كه فقط نشانه و اثر آن كه قدقامت باشد، همراه مشبّه (موج) آمده است. 

در ذهن شاعر، موج، شخصیت یافته و به ركوع و سجود و برخاستن پرداخته است. موج كه مشبّه می‌باشد، به منحنی سینوسی ركوع و سجود و ایستادن مشابهت داده شده، اما شاعر مشبّه‌به را حذف كرده و نشانه‌ی آن را كه قدقامت باشد، همراه موج آورده است.

در این‌جا «قدقامت موج» آرایه‌ی تشخیص نیز می‌باشد.

 

«لعلی از كان مروّت برنیامد سال‌هاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟»  (حافظ)

مروّت، استعاره‌یی از زمین است. مروّت به زمین تشبیه شده است و «كان» از اجزای زمین به‌شمار می‌آید.

تصویری كه در ذهن شاعر به چنین شعری تبدیل یافته، این‌طور شكل گرفته است: سال‌هاست از دل زمین، لعلی(سنگ سرخ‌فام قیمتی) بیرون نیامده و یافت نمی‌شود. پس خورشید و باد و باران كه بارآوران زمین‌اند، كجایند؟

واضح است كه منظور و هدف غایی حافظ، انسان و مسئولیت اجتماعی و تاریخی او می‌باشد. كل بیت، استعاره‌یی برای چنین مفهومی است كه چنین زیبا، آراسته و بالغ و بیان شده است.

 

«آتشی در دلم كشیده چراغ  
    از بهاری به ره گرفته سراغ
    چه كند بی بهار می‌میرد
    با خزان خو نمی‌كند این باغ»  (سیاوش كسرایی، دوبیتی‌ها)

واژه‌ی «چراغ» استعاره‌یی از عشق و امید است كه نشانه‌هایی از اجزای آن در واژه‌های بهار و خزان آورده شده است.

اصل تشبیه این‌طور بوده است: چراغ همچون امیدی در دلم آتش كشیده است. امید را كه مشبّه‌به می‌باشد، حذف كرده و نشانه‌یی از امید را كه بهار باشد، آورده است.

 

«اختر شب از كنار كوهساران سر خم می‌كند تا صدای تو را بشنود؛ اما تو از زیر شاخه‌یی به زیر شاخه‌ی دیگر پنهان می‌شوی تا از انوار سیمین و پر موج آن بركنار مانی.» (لامارتین، شاعر فرانسوی، قرن ۱۷و ۱۸)

اختر شب: استعاره‌یی از مهتاب ( اختر شب به مهتاب تشبیه شده است، اما فقط مشبّه كه اختر شب است، آورده شده و نشانه یا اثر مهتاب كه انوار سیمین باشد، ذكر گردیده است. در این استعاره، از آرایه‌ی تشخیص نیز استفاده شده است: سر خم كردن اختر شب برای شنیدن صدا)

 

 «كنار چشمه‌یی بودیم در خواب
    تو با جامی ربودی ماه از آب
   چو نوشیدیم از آن جام گوارا
   تو نیلوفر شدی من اشك مهتاب»  (سیاوش كسرایی)

     كلمه‌ی «مهتاب» استعاره‌یی از چشم است. مهتاب به چشم تشبیه شده، اما چشم كه مشبّه‌به می‌باشد، حذف شده و نشانه یا اثر چشم كه اشك باشد، آورده شده است.

 

«چنگال مرگ گرفته گریبان خلق را

   كو زندگی كه دست برآرد ز آستین مهر»

  «مرگ»، استعاره‌یی از دست، وجودی درنده‌خوی، جرثّقال «دار» و یا شب اختناق می‌باشد كه نشانه و اثر آن‌ها، چنگال است.

 كلمات مرگ و زندگی، هر كدام تداعی دیگری‌ست كه آرایه‌ی مراعات نظیر هستند.

 

« تو را ز کنگره‌ی عرش می‌زنند صفیر    ندانمت که در این دامگه چه افتاده‌ست» (حافظ)

عرش (آسمان و افلاك) به قصر یا كاخ تشبیه شده است، اما فقط نشانه‌ی قصر كه همان كنگره است، به همراه مشبّه كه كلمه‌ی عرش می‌باشد، آورده شده است.

در مصرع دوم، واژه‌ی «دامگه»، كنایه از زمین است.

عرش مانند كاخ و قصری است كه از كنگره‌اش نام و مرتبت تو را بانگ می‌زنند. نمی‌دانم به چه سبب به این دامگه(زمین) افكنده شده‌یی!

ادامه دارد...

سعید عبداللهی

 

  لینک دریافت کتاب «آرایه‌های ادبی»

 http://cota.ir/fJA


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, آرایه‌های ادبی, صنایع بدیع
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

پشت پلک‌های کِلْک ۴

پشت پلک‌های کِلْک(۴)

آرایه‌های ادبی

استعاره

 قسمت اول: استعاره‌ی حقیقی

    استعاره از عناصر اصلی تخیل در نثر ادبی و شعر است. و بدون استعاره، نمی‌توان اثری از شعر و نثر ادبی را آفرید. استعاره، موجب خلق تصویر و ظهور نمودهایی از اندیشه می‌شود كه وجود نداشته‌اند. شاید از این روست كه كار شعر را در پهنه‌ی نظام آفرینش تحلیل و نقد و تلقی و تعریف می‌كنند.

   در استعاره، از یك كلمه یا تركیب، دو معنا دریافت می‌كنیم: معنای حقیقی كلمه و معنای مجازی آن. رابطه‌ی بین این دو معنا را از طریق تشبیه می‌فهمیم.

   در تشبیه، هنگامی كه از چهار ركن اصلی آن، فقط «مشبّه‌به» را نگهداریم و بقیه‌ی اركان را حذف كنیم، استعاره ساخته می‌شود. بهترین نوع استعاره آن است كه فقط مشبّه‌به باشد. در این نوع استعاره، اگرچه فقط مشبّه‌به آورده می‌شود، اما منظور و هدف، مشبّه است. این نوع از استعاره «حقیقی یا مصرّحه» نامیده می‌شود.             

 

باز كردن چند استعاره‌ی حقیقی

چشمانش چون مروارید در سیاهی شب می‌درخشد.

حذف مشبّه(چشمانش) و ادات تشبیه(چون):

مرواریدش در سیاهی شب می‌درخشد.

 

مادر، چون خورشیدی زندگی را روشن و گرم نگه می‌دارد.

حذف مشبّه(مادر) و ادات تشبیه:

خورشیدش زندگی را روشن و گرم نگه می‌دارد.

 

پویندگان آزادی را چون كاروان گل سرخ تاریخ معاصر ایران، عود و عطر و عبیر می‌افشانیم.

حذف مشبه (پویندگان آزادی) و ادات تشبیه:

كاروان گل سرخ تاریخ معاصر ایران را عود و عطر و عبیر می‌افشانیم.

 

 آگاهی را چون چراغ می‌كُشید، اما آزادی چون مهتاب می‌روید.

حذف دو مشبه (آگاهی و آزادی) و ادات تشبیه:

«چراغ می‌كشی و ماهتاب می‌روید»  (ایرج جنتی عطایی)

 

در محاصره‌ی دلبستگی‌ها و تنگناهای زندگی، چون گَـوَنی بسته به زمین، از مسافری رها چون نسیم پرسید: به كجا چنین شتابان؟

«به كجا چنین شتابان؟

ـ گَـوَن از نسیم پرسید.» (محمدرضا شفیعی كدكنی)

 

نمونه‌های دیگری از استعاره‌ی حقیقی:

«نه

   این برف را

   دیگر سر بازایستادن نیست

   برفی كه بر ابروی و موی ما نشیند.»  (احمد شاملو)

 

 برف: استعاره از سپید شدن مو است. نخست تشبیه مو به برف در ذهن شاعر تداعی شده است. اما زیبایی زبان شعر، آن است كه مشبّه (مو) را كه هیچ تخیل و تصور و حسّ‌آمیزی را برنمی‌انگیزد، حذف كند و مشبّه‌به (برف) را بیاورد.

برف بر ابروی و موی: استعاره از گذر عمر، ظهور نشانه‌های پیری است.

كل این قطعه كه آغاز فصل زمستان و بارش برف و نشستن بر سر و موی و چهره است، استعاره‌یی از گذر عمر و بازگشت‌ناپذیری آن می‌باشد.

 

جامیست كه عقل آفرین می‌زندش

   صد بوسه ز مهر بر جبین می‌زندش

   این كوزه‌گر دهر چنین جام لطیف

   می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش  (خیام)

 

جام: استعاره از انسان

صد بوسه ز مهر: كنایه از تمایز انسان به‌عنوان اشرف مخلوقات و جایگاه ویژه‌ی او در هستی

كوزه‌گر: استعاره از آفریدگار، خدا

بر زمین می‌زند: كنایه از مرگ

 

خورشیدی كو تا یلداهای این دیار را سپیده كند؟

خورشید: استعاره‌یی از قهرمانی ملی یا رزم‌آور آزادی

یلدا: استعاره‌یی از شب طولانی ظلمت و استبداد

سپیده: استعاره‌یی از روشنایی و طلوع آزادی

 

«صبحگاهان كه بسته می‌ماند

    ماهی آبنوس در زنجیر

    دُم طاووس پر می‌افشاند

    روی این بام تن بشسته ز قیر.»  (نیمایوشیج)

ماهی آبنوس: استعاره از غروب مهتاب در سپیده

دُم طاووس: استعاره از پرتوهای رنگارنگ خورشید بامدادی در افق آسمان

بـام: استعاره از آسمان

قیر: استعاره از شب

 

«از گزند داسِ دروگر وقت

هیچ روینده را زنهار نیست

مگر ترانه‌ی من كه در روزگار نامده برجای می‌ماند

تا به ناخواست

دست جفاپیشه‌ی دهر

                           ارج تو را بستاید»  (ویلیام شكسپیر، ترانه‌ی من)

                                                    

داس دروگر وقت: استعاره از مرگ

دست جفاپیشه‌ی دهر: استعاره از سرشت بی‌مروت روزگار و زمانه

(در تركیب «داس دروگر وقت»، وقت یا زمان به داسی دروگر تشبیه شده است: اضافه‌ی تشبیه‌ی)

 

«ای صبحدم! ببین كه كجا می‌فرستمت

                                  نزدیك آفتاب وفا می‌فرستمت» (خاقانی شروانی)

آفتاب وفا: استعاره از معشوق، محبوب، معبود

 

بشكسته پر به شیشه‌ی تاریك می‌زدند

   پروانه‌های خسته‌ی شبگرد در اتاق   (محمدسعید میرزایی)

شیشه‌ی تاریك، استعاره‌یی از شب و دیوار بن‌بست ـ اجتماعی و سیاسی ـ است. شب و دیوار به شیشه‌ی تاریك تشبیه شده‌اند.

پروانه‌ها، استعاره‌یی از پیشاهنگان و پیشگامانی است كه در مصاف با شب و دیوار ظلمت، بال‌هایشان شكسته و زخمی و خسته‌اند.

ادامه دارد...

سعید عبداللهی


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, آرایه‌های ادبی, صنایع بدیع
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

پشت پلک‌های کِلْک ۳

پشت پلک‌های کِلْک (۳)

آرایه‌های ادبی

تمثیل و تشخیص

   تمثیل كه از مثال می‌آید، یعنی استفاده از صورت‌ها یا ظواهری غیر انسانی برای بیان معنا یا مفهوم رویدادها. تمثیل نیز باعث تخیل و تصّور و بالغ كردن معناها و زیبایی‌بخشی به نوشته‌ها می‌شود.

  نوشته‌های تمثیلی از رایج‌ترین نمونه‌های شعر و نثر در میان مردم جهان هستند. این رواج یافتن از طریق «شخصیت بخشیدن» به اشیاء بی‌جان و پدیده‌ها و جلوه‌های طبیعت محقق می‌شود. این شخصیت و هویت دادن به جلوه‌های طبیعت و حیوانات را «تشخیص» می‌گوییم.

    در این نوشته‌ها، زبانی هماهنگ با زبان و زندگی مردم وجود دارد و درون‌مایه‌های چنین آثاری نیز، زندگی و تجریه‌های فردی و اجتماعی است. در این نوشته‌ها به صورت‌ها و ظواهر غیر انسانی، رفتار و شخصیت انسانی داده می‌شود. در این شخصیت‌سازی‌ها، مفاهیم و معناهای سیاسی، عرفانی، اجتماعی، عاشقانه و انسانی بیان می‌شوند.

    در نثرهایی مثل كلیله و دمنه، منطق‌الطیر و حكایت‌هایی از گلستان و... و در شعرهایی مثل غزلیات مولوی، پریای احمد شاملو، برخی اشعار پروین اعتصامی و بسیاری دیگر، نمونه‌هایی از كاربرد تشخیص را می‌بینیم.

در كلیله و دمنه در باب‌ «الاسد والثور» می‌خوانیم:

    «آورده‌اند كه جماعتی از بوزنگان در كوهی بودند. چون شاه سیارات به افق مغربی خرامید و جمال جهان‌آرای را به نقاب ظلام بپوشانید و سپاه زنگ به غیبت او بر لشكر روم چیره گشت و شبی چون كار عاصی روز محشر در آمد. باد شمال عنان گشاده و ركاب گران كرده بر بوزنگان شبیخون آورد. بیچارگان از سرما رنجور شدند. پناهی می‌جستند، ناگاه یراعه‌یی دیدند در طرفی افكنده، گمان بردند كه آتش است. هیزم بر آن نهادند و می‌دمیدند. برابر ایشان، مرغی بود بر درخت، بانگ می‌كرد كه: آن آتش نیست. البته بدو التفات نمی‌نمودند. در این میان، مردی آن‌جا رسید. مرغ را گفت: رنج مبر كه به گفتار تو یار نباشند و تو رنجور گردی و در تو تقدیم و تهذیب چنین کسان سعی پیوستن همچنانست که کسی شمشیر بر سنگ آزماید و شکر در زیر آب پنهان کند.  مرغ سخن وی نشنود و از درخت فرو آمد تا بوزنگان را حدیث یراعه بهتر معلوم كند. بگرفتند و سرش جدا كردند.»

   تشخیص‌ها: بوزنگان، شاه سیارات، سپاه زنگ، لشكر روم، باد شمال، مرغ (نویسنده همه‌ی این‌ها را به هیأت آدمی درآورده و به آن‌ها شخصیت و هویت و خرد انسانی داده است)

 معنای برخی واژه‌ها و تركیب‌ها:

بوزنگان: بوزینگان / شاه سیارات: استعاره از خورشید / سپاه زنگ: استعاره از شب / لشكر روم: استعاره از روز و روشنایی / یراعه: كرم شبتاب / عنان گشاده: كنایه از تند وزیدن / ركاب گران كرده: كنایه از محكمی و استقامت / به گفتار تو یار نباشند: با سخن تو موافق نباشند، قبول نكنند / تقدیم و تهذیب: كنایه از گرامی داشتن و تربیت كردن

 

نمونه‌های دیگر از تشخیص:

ـ با یاد رنگ و بوی تو ای نوبهار عشق

همچون بنفشه سر به گریبان كشیده‌ام (رهی معیری)

تشخیص: سر به گریبان بردن بنفشه (به بنفشه، رفتار و كردار و واكنش‌های انسانی داده شده است)

ـ بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

كز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران (سعدی)

تشخیص: گریه‌ی ابر، ناله‌ی سنگ (به ابر و سنگ، احساس و عواطف انسانی داده شده است. در این تشبیهات، صنعت یا آرایه‌ی «حسّ‌آمیزی» و «اغراق» نیز برجسته است)

 ـ «باغ سلام می‌كند سرو قیام می‌كند

سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد» (مولوی)

تشخیص: باغ، سرو، سبزه، غنچه (به این واژه‌ها كه نمادی از سبزی و رویش هستند، رفتار انسانی نسبت داده شده است)

 

  زمینه‌ی دیگری از استفاده از آرایه‌ی تشخیص، منظومه‌های بلند و زیبای عامیانه است كه برخی شاعران به آن پرداخته‌اند. این منظومه‌ها از آن‌جا كه خاست‌گاه زبانی‌شان، زبان و فرهنگ مردم است، از اقبال فراوانی برخوردار بوده و هستند. یكی از برجسته‌ترین نمونه‌های منظومه‌های عامیانه و زیبا، «پریـا» سروده‌ی احمد شاملو است. گزیده‌یی از آن آورده می‌شود:

«یكی بود یكی نبود         زیر گنبد كبود
لخت و عور، تنگ غروب،    سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می‌كردن پریا   مث ابرای باهار گریه می‌كردن پریا.
 
  - پریای نازنین!      چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی‌گین برف میاد؟
نمی‌گین بارون میاد
نمی‌گین گرگه میاد می‌خوردتون؟
نمی‌گین دیبه میاد یه لقمه خام می‌كندتون؟
نمی‌ترسین پریا؟     نمیاین به شهر ما؟
 شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-
***
پریا!
دیگه تـوك  روز شیكسّه     درای قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شین        سوار اسب من شین
می‌رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده‌هاش میاد.
آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا      می‌ریزه ز دست و پا.
پوسیده‌ن، پاره می‌شن     دیبا بیچاره می‌شن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می‌بینن
سر به صحرا بذارن، كویر و نمكزار می‌بینن
 
عوضش تو شهر ما... ( آخ! نمی‌دونین پریا!)
در برجا وا می‌شن، برده دارا رسوا می‌شن
غلوما آزاد می‌شن، ویرونه‌ها آباد می‌شن
هر كی كه غصه داره   غمشو زمین می‌ذاره.
...........................
 دس زدم به شونه‌شون     كه كنم روونه‌شون -
………………………
یكیش تُنگ شراب شد      یكیش دریای آب شد
یكیش كوه شد و زَق زد     تو آسمون تتق زد ...
 
شرابه رو سر كشیدم       پاشنه رو ور كشیدم
زدم به دریا تر شدم          از آن ورش به در شدم


دویدم و دویدم               بالای كوه رسیدم
اون ور كوه ساز می‌زدن   همپای آواز می‌زدن:

 - دَلنگ دَلنگ، شاد شدیم   از ستم آزاد شدیم
خورشید خانوم آفتاب كرد     كلی برنج تو آب كرد.
خورشید خانوم! بفرمایین!    از اون بالا بیاین پایین
ما ظلمو نفله كردیم
از وقتی خلق پا شد         زندگی مال ما شد.
از شادی سیر نمی‌شیم   دیگه اسیر نمی‌شیم
هاجستیم و واجستیم      تو حوض نقره جستیم
سیب طلا رو چیدیم         به خونه‌مون رسیدیم...
 ………….
 قصه ما به سر رسید    غلاغه به خونهش نرسید،
هاچین و واچین            زنجیرو ورچین! » 

ادامه دارد...

سعید عبداللهی

  لینک دریافت کتاب «آرایه‌های ادبی»

 http://cota.ir/fJA

 


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, آرایه‌های ادبی, صنایع بدیع
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

پشت پلک‌های کِلْک ۲

پشت پلک‌های کِلْک (۲)

آرایه‌های ادبی

تعریف

   آرایه، اسم مصدر از مصدر آراستن است. آراستن یعنی زینت و زیور دادن، جلوه و جمال دادن، زیباكردن، نظم و ترتیب دادن.

 اضافهیتشبیهی

     انواع تركیب اضافی، پركاربردترین نوع آرایه‌های ادبی در شعر و نثر فارسی و نیز ادبیات جهان هستند. این تركیب‌ها در نوشتار و گفتار روزمره نیز بسیار رایج و همگانی شده‌اند.

  اضافه‌های تشبیهی و استعاری از رابطه‌ی میان اركان تشبیه ساخته می‌شوند. در یك تشبیه كامل، هرگاه ادات تشبیه و وجه شبه را حذف كنیم، اضافه‌ی تشبیهی و نیز اضافه‌ی استعاری به‌دست می‌آید.

  یك نمونه از روش ساخت اضافه‌های تشبیهی تشریح می‌شود:

در جمله‌ی «عشق، چون آسمانی‌ست سایه‌افكن بر همه‌ی انسان‌ها»، اركان تشبیه عبارت‌اند از:

مشبّه (تشبیه شده به): عشق

ادات تشبیه (کلمات تشبیه‌کننده): چون

مشبّه‌به (تشبیه شده به آن): آسمان

وجه شبه (صورت و ماده‌ی تشبیه): سایه افكن بر همه‌ی انسان‌ها

ـ حالا ادات تشبیه را حذف می‌كنیم: عشق، آسمانی‌ست سایه‌افكن بر همه‌ی انسان‌ها

ـ وجه شبه را هم حذف می‌كنیم: عشق، آسمانی‌ست

ـ با این دو اسم، تركیب اضافی (مضاف و مضاف‌الیه) می‌سازیم: آسمانِ عشق

ـ عشق، به آسمان تشبیه شده است: اضافه‌ی تشبیهی

 

در اضافه‌ی تشبیهی، دو نوع تشبیه وجود دارد:

الف) تشبیه مشبّه  به  مشبّه‌به:

خلوت خزان: تشبیه خلوت (تنهایی) به خزان(كنایه از پاییز)
    

گرفته بوی تو را خلوت خزانی من

كجایی ای گل شببوی بی‌نشانی من  (سعید بیابانكی)

 

 رگبار باران: تشبیه رگبار به باران

 رگبارهای بارانِ نامتان، پنجره‌های چشمانم را می‌شویند...   

 نگاه آسمان: تشبیه نگاه به آسمان

«نگاهت آسمانم بود و گم شد
 دو چشمت سایبانم بود و گم شد
 به زیر آسمان در سایه‌ی تو
جهان در دیدگانم بود و گم شد»   (سیاوش كسرایی، ترانه‌ها)

 

ب) تشبیه مشبّه‌به  به  مشبّه:

  مهد زمین (تشبیه زمین به مهد ـ گهواره ـ) / فرّاش باد (تشبیه باد به فرّاش) /  اطفال شاخ (تشبیه شاخه به كودك ـ لطافت و زیبایی ـ)

« فرّاش باد صبا را گفته تا فرش زمرّدی بگسترد و دایه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات در مهد زمین بپرورد. درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در برگرفته و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع كلاه شكوفه بر سر نهاده...» (مقدمه‌ی گلستان سعدی)

 

 بیشه‌ی عشق: تشبیه عشق به بیشه

«قایقی خواهم ساخت،

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاك غریب

كه در آن هیچ كسی نیست كه در بیشه‌ی عشق

قهرمانان را بیدار كند.»           (سهراب سپهری، پشت دریاها)

 

 موسیقی احساس: تشبیه احساس به موسیقی

«پشت دریاها شهری‌ست

مردم شهر به یك چینه چنان می‌نگرند

كه به یك شعله، به یك خواب لطیف.

خاك

موسیقی احساس تو را می‌شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد...»

                                                 (سهراب سپهری، پشت دریاها)

 

 فرشته آزادی: تشبیه آزادی به فرشته

     این چه پنداری‌ست كه جهان از هجران آن آرام نمی‌گیرد؟ این چیست كه چون مرغ حق، بر سپیدار و سیپده‌های هستی و زندگی، سروش و ندایمان می‌دهد؟ این چیست كه گلوی قلم و نای نِـی و حنجره‌ی گل سرخ، او را نیایش می‌كنند: فرشته‌ی آزادی...!

 آسمان عشق: تشبیه عشق به آسمان (بی‌نهایتی و بی‌كرانگی)

«چنان مستم چنان مستم من امروز   که از چنبر برون جستم من امروز

چنان چیزی که در خاطر نیابد             چنانستم چنانستم من امروز

به جان با آسمان عشق رفتم              به صورت گر در این پستم من امروز

 نمی‌دانم کجایم لیک، فرّخ                 مقامی کاندرو هستم من امروز»  (مولوی)

 

 شمع سحر: تشبیه سحر به شمع (تلاقی سپیده با طلوع خورشید)

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم   تبسمی كن و جان بین كه چون همی سِپَرَم   (حافظ)

 

كمان قد: تشبیه قد به كمان (اشاره به گذر عمر و خمیدگی قامت)

قـدّ خمیده‌ی ما سهلت نماید اما      در چشم دشمنان تیر از این كمان توان زد (حافظ)

 

قارچِ غربت: تشبیه غربت و دوری و فِراق به روییدن قارچ؛ حضور و ظهوری غیرمترقبه و نامتعارف در زندگی.

«هر كجا هستم، باشم
 آسمان مال من است
 پنجره

 فكر

هوا

عشق

زمین

      مال من است.
   چه اهمیت دارد
   گاه اگر می‌رویند
   قارچ‌های غربت؟»   (سهراب سپهری)

 

شمع محبت: تشبیه محبت به شمع (روشنابخشی و ایثار)

خیره آن دیده كه آبش نبرد گریه‌ی عشق

 تیره آن دل كه در او شمع محبت نبود  (حافظ)

 

كعبه‌ی نسیم: تشبیه نسیم به كعبه

«كعبه‌ام مثل نسیم

  باغ به باغ

می‌رود شهر به شهر،
حجرالاسود من

روشنی باغچه است»  (سهراب سپهری)

ادامه دارد...

سعید عبداللهی


برچسب‌ها: ادبیات, آرایه‌های ادبی, صنایع بدیع
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در جمعه ۲۵ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

پشت پلک‌های کِلْک (۱) ـ سعید عبداللهی

پشت پلک‌های کِلْک (۱)

سرآغاز

 چه معنا كه بی لطف زینت فسرد

    نثرها، شعرها و و نوشته‌هایی هستند كه ما را به سكوتی توأم با تفكر وامی‌دارند. پس از لختی جست‌وجو در چند و چونشان، ما را به جلوه‌گاه معناهای شورانگیز می‌برند.   

  برای درك و فهم درست این نوشته‌ها و رابطه‌ی میان برخی واژه‌ها و تركیب‌هایشان، باید آرایه‌های آن‌ها را باز كرد، از معنای ظاهری‌شان عبور نمود و به عمق و ژرفای حقیقت‌شان راه برد.

   آرایه‌های ادبی را باید از شگفتی‌‌های «زبان» برشمرد. در دنیای هنر، عناصری هستند كه معناها و مضامین نهفته در جان و جوهر هستی را بالغ و شكوفا می‌كنند. عناصری كه بازوهای تحول و رسایی زبان‌اند. این عوامل و عناصر، همان آرایه‌ها (صنایع بدیع) هستند.

   برخی از این آرایه‌ها، از آنجایی كه تخیل را بارور می‌كنند و به آن توانایی خلق كردن را می‌دهند، با خود نوعی زبان را می‌آفرینند. این زبان كه فراتر و ورای زبان دستوری و زبان عامیانه‌ی روزمرگی است، دو كار را به موازات هم صورت می‌دهد: بالغ كردن معناها ـ جلوه دادن و زیبایی‌سازی هنری. بدون این آرایه‌ها، نوشته‌ها از هیچ ویژگی «ادبی، هنری و زبانی» برخودار نیستند.

  آرایه‌ها چنان‌چه غیر تصنّعی، طبیعی، مناسب و هماهنگ شكل بگیرند، صورت و معنای اثر را جمال و استحكام می‌بخشند. اثربخشی آثار هنری نیز وجهی از كاربرد مناسب و هماهنگ آرایه‌های ادبی است.

  بی‌حكمت نیست كه شعر و سخن حافظ، غزلی‌ست آراینده‌ی دل و جان و زبان و اندیشه‌ی ایران و ایرانی‌. در آرایه‌های اندیشه، سخن و شعر حافظ، هماهنگی میان بینش هنری و زبان ادبی او، معناها را بالغ می‌كند و كمال زیبایی هنری را می‌آفریند.

   ترتیب مراحل پیدایش آرایه‌ها در زبـان

  واقعیت‌ها، رویدادها ...... واكنش عاطفی و برانگیختگی هنرمند .....عبور واقعیت‌ها و رویدادها از نیروی تخیل .... ورود هستی(طبیعت، انسان، اشیاء) به ذهن و دایره‌ی اندیشه.....شكل‌گیری و ساخت تصویر....پیدایش آرایه‌های ادبی .....ساخت جهان‌بینی و نگرش جدید فلسفی، عرفانی، عاشقانه و ..... تبدیل تصویرها به واژه‌های متناظر خود .... باز شدن زبان جدید(معناها، نمادها، سمبل‌ها).....پدیدار شدن شعر و نثر و اثر ادبی

    نمونه‌هایی از آرایه‌های ادبی هستند كه به ذهن آدمی بال و پر پرواز می‌دهند تا دنیاهای دیگری را كشف و فهم كنیم. در میان آرایه‌ها، برخی دامنه‌ی تخیل و تصّور را تا مرز شگفتی گسترش و قدرت آفرینش را ارتقا می‌دهند و در این دامنه، معنا را بالغ می‌نمایند. برخی حیطه‌ی توصیف را گسترش می‌دهند و دست به معناآفرینی می‌زنند. برخی موسیقی بیرونی اثر را میسازند و برخی نیز موسیقی درونی را.

  آشنایی با اصطلاحات و كاركرد آرایه‌ها، به فهم متن‌های ادبی كمك میكند، در ترجمه و درك درست متون قدیمی و جدید، در برخودار شدن از زیبایی‌ها و شگفتی‌های نوشته‌های ادبی و نیز افزایش دانش ادبی، یاری‌مان خواهند كرد.

 ادامه دارد...

سعید عبداللهی


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, آرایه های ادبی, صنایع بدیع
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

پشت پلک‌های کِلْک ـ سعید عبداللهی

پشت پلک‌های کِلْک

دوستان گرامی!

همراهان یادداشت‌های فصل شب!

با سپاس و درود که همیشه لطف دارید و مطالب وبلاگ را دنبال می‌کنید.

قصد دارم از امروز یک دوره مطالب «آرایه‌های ادبی» ـ یا با عنوان قدیمی و عربی آن «صنایع بدیع» ـ را باز و تشریح کنم. کتاب «آرایه‌های ادبی» را چند روز پیش همراه با لینک دریافت آن، در وبلاگ گذاشتم؛ می‌توانید از اینترنت بردارید.

در این سلسله مطالب قصد دارم روش رسوخ و نفوذ به درون برخی تعبیرها و ترکیب‌ها در شعرها و مطالب سنگین ادبی را توضیح دهم تا با درک آن‌ها، هم به قدرت قلم و اندیشه و تخیل آدمی بیشتر پی ببریم و هم از این آشنایی و شناخت، دامنه‌ی لذت و خوشایندی روح و ضمیرمان را گسترش دهیم و نیز به آرامشی اثیری و استحکام غنایی برسیم...

در این کنکاش و شناخت، ما به نوعی «زبان» می‌رسیم. زبانی فراتر از گویش روزمره‌هایمان. زبانی که ما را به کشف دنیای دیگری از قدرت تخیل و آفرینندگی می‌برد. زبانی که موجب نوعی دیگر از اندیشندگی می‌شود. زبانی که عادت رایج را پوسته می‌شکند و لاجرم به دنیایی نو با نشانه‌هایی متفاوت و فراتر از دنیای زیست ـ محیطی می‌رسیم...به فرهنگ دیگری از اندیشندگی و نگریستن به همین دنیای زیست ـ محیطی... و این‌گونه است که دنیایی دیگر در وسعت نگاهمان گشوده و فراخ می‌گردد؛ دنیایی که همیشه بوده و ما نمی‌دیدیم و تعبیری برایش نداشتیم تا با آن پیوند یابیم... و این دیدن لاجرم یک فرهنگ، یک شخصیت و یک هستی بیکران در هستی محصور فیزیکی ما می‌آفریند...

عنوان این مجموعه را هم «پشت پلک‌های کِلْک» می‌گذاریم تا همه‌ی مطالب زیر یک عنوان به هم پیوسته باشند.

نخست مقدمه و معرفی «آرایه‌های ادبی» را می‌گذارم و سپس وارد بحث فنی و آموزشی آن‌ها می‌شویم.

پیشاپیش از توجه و نظرات شما سپاسگزارم...

سعید عبداللهی

۲۳ خرداد ۹۷ 

ادامه مقاله: http://cota.ir/fOJ


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, آرایه های ادبی, صنایع بدیع
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

معرفی کتاب آشنایی با سبک شناسی ـ سعید عبداللهی

معرفی کتاب

آشنایی با سبک‌شناسی

نوشته: سعید عبداللهی

 

   کلمات چگونه تغییر می‌کنند و نو می‌شوند؟
  کدام عوامل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی دست به دست هم می‌دهند تا «زبان» ملت‌ها دگرگون شود و شیوه‌ی نگارش و نگرش متحول گردد؟
   زبان فارسی و واژه‌هایش از کجا تا به کجا آمده‌اند؟
  موضوع، در تاریخ زندگی ملت‌ها و زبانشان جا کرده است. «زبان»ی که با آن می‌گویند و می‌نویسند؛ با آن همدیگر را پیدا می‌کنند و می‌شناسند؛ از راه آن با هم ارتباط دارند و بر گرد نخ نباتش حلقه می‌شوند و عنوان «ملت»به خودشان می‌دهند.
   من کلمات و «زبان» را به هیأت انسانی‌هایی یافتم که از آثار باد و باران و آفتاب و آتش زمانه‌ی خود بی‌نصیب نیستند. این‌گونه است که شاهد تغییر در «سبک» نگارش و نگرش و اندیشه و شیوه‌ی زندگی هستیم...

 

دریافت کتاب

http://cota.ir/fJO


برچسب‌ها: ادبیات, سبک‌ شناسی, تاریخ
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

جهان‌بینی ماهی سیاه کوچولو ـ دکتر منوچهر هزارخانی

قسمت چهارم

 

     صبح که ماهی سیاه کوچولو از خواب برمی‌خیزد، می‌بیند چند ماهی‌ریزه دنبالش آمده‌اند. اما هنوز می‌ترسند. حتی بیشتر از پیش می‌ترسند: «فکر مرغ سقا راحتمان نمی‌گذارد». مرغ سقا، خطری که سابقاً فقط خبرش را داشتند، حالا دارد کم‌کم محسوس می‌شود و در همین اولین قدم است که آثار تزلزل و ناپایداری، ماهی‌ریزه‌های فراری را فلج می‌کند. ماهی سیاه کوچولو شعار می‌دهد«شماها زیاد فکر می‌کنید. همه‌اش که نباید فکر کرد، راه که بیفتیم ترسمان به کلی می‌ریزد».

 این بیان ساده، تکرار تنها راه و رسم صحیح جنبش و پیشروی و روانشناسی آن جنبش است. ترس ناشی از بی‌حرکتی است. حرکت کنیم، ترسمان می‌ریزد

      جالب توجه این‌جاست که وقتی همگی در کیسه‌ی مرغ سقا گیر می‌افتند، اول ماهی سیاه کوچولو خطر را می‌فهمد. ماهی‌ریزه‌ها از همان قدم اول فرار، در کیسه‌ی مرغ سقا گیر افتاده بودند. کابوس «کیسه‌ی مرغ سقا» چنان تسخیرشان کرده بود که گیر افتادن در خود کیسه، تنها یک تغییر جزیی در وضع می‌توانست به حساب آید، نه بیشتر.
      همیشه در مقابله یا رویارویی با خطر است که طبیعت و جوهر واقعی هر کس محک می‌خورد و عیار خلوصش معلوم می‌شود. صحنه‌ی گفت‌وگو و مشاجره‌ی ماهی سیاه کوچولو با ماهی‌ریزه‌ها درون کیسه‌ی مرغ سقا تکان‌دهنده است. از خلال حرف‌ها، ادعاها، ترس‌ها، امیدواری‌ها و اظهار عجزها، طبیعت سست و تزلزل یکایک ماهیان از جلو چشم خواننده می‌گذرد و حد ظرفیت و قدرت استقامت و نیروی اراده‌شان خود را نشان می‌دهد. آن‌ها که خیال کرده بودند راه دریا، راه خانه‌ی خاله است، در برخورد به اولین خطر واقعی پس می‌زنند، اظهار عجز می‌کنند، به تضرع و زاری می‌افتند و به قیمت لو دادن و قربانی کردن سرسخت‌ترین همراهشان ـ ماهی سیاه کوچولو ـ از دشمن خونخوار طلب بخشایش می‌کنند. این‌طوری:

«حضرت آقای مرغ سقا! ما تعریف شما را خیلی وقت پیش شنیده‌ایم و اگر لطف کنید منقار مبارک را یک کمی باز کنید که ما بیرون برویم، همیشه دعاگوی وجود مبارک خواهیم بود!

حضرت آقای مرغ سقا! ما که کاری نکرده‌ایم؛ ما بی‌گناهیم، این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده...!». 
چه کلمات و جملات آشنا و هزاربار شنیده‌یی!  

      ولی ماهی سیاه کوچولو با همان قاطعیت، با همان اعتقاد به پیروزی نهایی، ضعف و خنگی ماهی ریزه‌ها را به رخشان می‌کشد و درسشان می‌دهد:

«ترسوها! خیال کرده‌اید این مرغ حیله‌گر، معدن بخشایش است که این‌طور التماس می‌کنید؟». 

      در برابر این عظمت روح و سرسختی کوه‌مانند، حالا کراهت ضعف نفس و تزلزل اراده و پستی روح را ببینید:
«تو هیچ نمی‌فهمی چه‌ داری می‌گویی! حالا می‌بینی که حضرت آقای مرغ سقا چطور ما را می‌بخشد و تو را قورت می‌دهند!» و وقتی مرغ سقا به‌رسم معمول سنواتی و شیوه‌ی باستانی مرغان سقا می‌گوید: «این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادی‌تان را به دست آورید»، دیگر عقل نیمه‌کارشان هم از کار می‌افتد و توحش غریزی‌شان در پست‌ترین اشکال تظاهر می‌کند:

«باید خفه‌ات کنیم؛ ما آزادی می‌خواهیم!». 

      ترسوها و ضعفا همیشه طالب آزادی‌اند، به شرطی که در سینی نقره تقدیمشان کنند. اگر قرار باشد دیگری را هم قربانی کنند، حرفی ندارند، ولی در مقابل خنجر ماهی سیاه کوچولو چه کنند؟ ماهی سیاه کوچولو به تهدید خنجر، آخرین درس و آخرین تجربه را به آن‌ها می‌آموزد و به همه‌ی ماهی‌ریزه‌های نوعی و به مدافعان پر حرارت رحم و گذشت و بخشش نشان می‌دهد که کینه‌توزی مرغ سقا که جزء طبیعت و وجود اوست و ادامه زندگی مرغ سقا، در گرو کشتن و خوردن ماهی‌های کوچک است. ماهی سیاه کوچولو، آن سرکینه و نفرت ـ سر اصلی آن ـ را به عیان نشان می‌دهد؛ کینه و نفرت قوی به ضعیف؛ زورگو به ستمدیده.

      مرغ سقا ماهی‌های لرزان و بی‌دست‌وپا را می‌بلعد، ولی ماهی سیاه کوچولو که کاملاً بر خود و اوضاع مسلط است، کیسه را پاره می‌کند و آزاد می‌شود. کاری که از اول هم می‌توانست بکند، ولی نخواسته بود قبل از آن، درس و تجربه‌ی آخر را از ماهی‌ریزه‌های همراه خود و تمام ماهی‌ریزه‌های تمام رودخانه‌های دنیا دریغ کند!

      ماهی سیاه کوچولو بالاخره به دریا می‌رسد؛ از چنگ اره‌ماهی می‌گریزد. حین شنا بر سطح آب، داشت این‌طور فلسفه‌ی زندگی‌اش را خلاصه می‌کرد:

«مرگ خیلی آسان می‌تواند الآن به سراغ من بیاید؛ اما من تا می‌توانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبه‌رو شدم ـ که می‌شوم ـ مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...». 

      در شکم مرغ ماهی‌خوار، به ماهی ریزه‌یی که داشت گریه و زاری می‌کرد و ننه‌اش را می‌خواست، نهیب می‌زند: «بس کن بابا! تو که آبروی هرچه ماهی است، پاک بردی...!». 

      ماهی سیاه کوچولو می‌خواهد ماهی‌ریزه را نجات دهد و وقتی برای اولین بار با این سوال روبه‌رو می‌شود که: «پس خودت چی؟»، جواب می‌دهد: «فکر من را نکن. من تا این بدجنس را نکشم بیرون نمی‌آیم». و بالاخره هم مرغ ماهی‌خوار را می‌کشد.

        حالا لابد منتظرید که مثل همه‌ی قصه‌ها، این قصه هم به خوبی و خوشی ختم شود و ماهی سیاه کوچولو، قهرمان ماهی‌های آزاد شده بشود.

      کور خوانده‌اید! بهرنگ قهرمان «مستقر»، قهرمان «حرفه‌یی»، کسی که نان قهرمانی گذشته‌اش را بخورد نمی‌خواهد. او فقط قهرمان را در حین عمل قبول دارد و آن هم نه به‌عنوان موجودی مافوق دیگران و دارای قدرت و فضائل آسمانی، بلکه به‌صورت موجودی که به نیروی پرورش و تکامل دادن قدرت‌های نهفته در وجودش از دیگران متمایز می‌شود؛ و در جنبش و حرکت، نه در سکون و انزوا.

      پس دیگر مهم نیست که پس از به انجام رساندن رسالتش، ماهی سیاه کوچولو زنده مانده باشد یا نه، مهم این است که در پایان این زندگی پر جوش و خروش و در انتهای این راه سخت و پر مخاطره ولی بزرگ و پر شکوه، ماهی سیاه کوچولو به ابدیت رسیده و در زندگی جامعه‌ی ماهیان حل شده است. او از این پس جزیی از حیات هر ماهی آزاد شده‌یی است که به دریا می‌رسد.

او دیگر تنها یک ماهی آزاد شده نیست. او خود جزئی از آزادی شده است.

آیا این یک تخیل شیرین و یک خوشبختی اغراق‌آمیز است؟ 

     اصلاً بهرنگ را نشناخته‌اید! او هیچ‌وقت واقع‌بینی‌اش مغلوب آرزوها و تخیلات نمی‌شود. نگاه کنید چطور داستانش را تمام می‌کند:

وقتی ماهی پیره قصه‌اش را تمام می‌کند، می‌گوید: «حالا وقت خواب است؛ شب به‌خیر!». 

«یازده‌ هزار و نهصد و نود و نـه ماهی شب به‌خیر گفتند و رفتند خوابیدند. مادر بزرگ هم خوابش برد. اما ماهی سرخ کوچولویی هرچه کرد خوابش نبرد. شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود...». 

شما گمان می‌کنید که این خوشبختی اغراق‌آمیز است؟!

پایان


برچسب‌ها: ادبیات, نقد ادبی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

معرفی کتاب آرایه‌ های ادبی ـ سعید عبداللهی

معرفی کتاب

آرایه‌های ادبی

نوشته: سعید عبداللهی

 

در جان شعرها چیست؟

شعرها از کجا می‌آیند؟

نوشته‌های ادبی از کدام عناصری جان می‌گیرند؟

فکرهایی که از زندگی بالاتر می‌روند، کدام جامه و برگی را می‌پوشند که شعر می‌شوند؟

نثرها، شعرها و نوشته‌هایی ما را به سکوتی توأم با تفکر وامی‌دارند. پس از لختی جست‌وجو در چند و چون‌شان، ناگاه ما را به دنیایی دیگر با جلوه‌های معناهای شورانگیز می‌برند.

قرن‌هاست سخن حافظ آراینده‌ی دل، جان، زبان و اندیشه‌ی ایران و ایرانی است. کدام «آرایه‌ها» اندیشه و سخن حافظ را به «بینش هنری» و «زبان ادبی» بالغ کرده‌اند که او را صورتگر معناها و کمال‌بخشنده‌ی زیبایی هنری نموده‌اند؟

دریافت کتاب

http://cota.ir/fJA


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, آرایه های ادبی, صنایع بدیع
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

جهان‌بینی ماهی سیاه کوچولو ـ دکتر منوچهر هزارخانی

قسمت سوم

کفچه‌ماهی را که شناختید؟ 

      خرده‌بورژواهای روشنفکرمآب! همان‌ها که در یک برکه‌ی ساکن «وول می‌خورند»، ادعای اصالت و نجابت دارند، معتقدند که خوشگل‌تر از آنها در دنیا پیدا نمی‌شود. همانهایی که با همه‌ی ادعای اصالت، حتی اسمشان هم مال خودشان نیست. ولی خیال می‌کنند محور عالم وجودند. و برکه‌شان را دنیا می‌پندارند: «تو اصلاً بی‌خود به در و دیوار می‌زنی. ما هر روز از صبح تا شام دنیا را می‌گردیم، اما غیر از خودمان و پدر و مادرمان هیچ‌کس را نمی‌بینیم. مگر کرم‌های ریزه که آن‌ها هم به حساب نمی‌آیند».  

     برای آن‌که کوچک‌ترین تردید از شناختن کفچه‌ماهی‌ها نداشته باشید، مادرشان را هم به شما معرفی می‌کنند: قورباغه! سرسلسله‌ی ذوحیاتین! مظهر خصلت دوگانه‌ی خرده بورژوازی، با دست پس‌زننده و با پا پیش‌کشنده؛ آن که می‌تواند هم در آب باشد و هم در خشکی و به اعتبار این دوگانگی ماهیت، خیال می‌کند هم در دسته‌ی حیوانات زمین است و هم رهبر جانوران آبی. مجسمه‌ی ادعا و تحقیر‌کننده‌ی دیگران. همان که خیال می‌کند علم اول و آخر است و به ماهی سیاه کوچولو می‌توپد که: «حالا چه وقت فضل‌فروشی است؟ موجود بی‌اصل و نسب!... من دیگر آن‌قدر عمر کرده‌ام که بفهمم دنیا همین برکه است»... و شاید برای اولین بار در عمرش حقیقت را می‌شنود: «صدتا از این عمرها بکنی، باز هم یک قورباغه‌ی نادان و درمانده بیشتر نیستی».

      معذالک ماهی سیاه کوچولو، با همه‌ی جسارت و جوش و خروشش، یک موجود از کوره دررفته نیست. او درست طرفش را می‌شناسد و می‌داند که ماهیتی دوگانه دارد. ضعف‌هایشان را به‌شدت می‌کوبد، اما در عین‌حال نقاط قوت بالقوه‌شان را هم از یاد نمی‌برد. از این‌رو آن‌ها را می‌بخشد؛ چون این حرف‌ها را از روی نادانی می‌زنند.
اما این روش غیرخصمانه دیگر در مقابل خرچنگ رعایت نمی‌شود. زیرا که ماهیت خرچنگ بر ماهی سیاه کوچولو کاملاً روشن است و از همین روست که خرچنگ با همه‌ی عوام‌فریبی و چرب‌زبانی، موفق نمی‌شود خصومت و دشمنی ماهی سیاه کوچولو را حتی یک لحظه فریب دهد. ماهی، در این دشمنی استوار است و از خرچنگ نفرت دارد.
      در این دوران جاهلیت که دور، دور خزعبلات روانشناسی‌مآبانه‌ی آمریکایی‌الاصل و احمقانه‌ی حضرت دیل کارنگی و همپالکی‌هایش است، و آیین کامیابی و دوست‌یابی و این ردیف دستورالعمل‌های وقیحانه مشتری دارد، یادمان هست که مشتی قزمیت که سخت نگران «سلامت فکری» کودکان‌اند، به بهرنگ تاخته بودند که کین و نفرت به کودکان می‌آموزد! 

      انگار که کینه و نفرت احساسی انسانی نیست! انگار که مفهوم مهر و کین، دوستی و دشمنی، عشق و نفرت فقط در مخیله‌ی انسان‌هاست و هیچ‌گونه مصداق و تجسم خارجی ندارد! از این بع‌بعی‌هایی که سرشان را لای برف می‌کنند و شعارهای شیر و خورشید قرمزی می‌دهند که بنی‌آدم اعضای یک پیکرند، بپرسید کدام بنی‌آدم با کدام بنی‌آدم اعضای یک پیکرند؟ کودک گرسنه‌ی در حال مرگ بیافرایی با موسی چومبه اعضای یک پیکرند؟ یا پابرهنه‌ی بیمارکنگویی با آقای پل هانری اسپاک؟ یا ویتنامی با ناپالم سوخته شده و سیاه شقه شده‌ی آمریکایی با عالی‌جناب لیندن.بی.جانسن؟! و اگر این بنی‌آدم‌ها این چنین یکدیگر را تا سرحد مرگ نفی می‌کنند، مسئولیت آن به عهده‌ی کیست؟ به عهده‌ی غارت‌کنندگان یا غارت‌شدگان؟ 

     و شما انتظار دارید که در این جنگ که لازمه‌ی بقای یک طرف، متلاشی شدن طرف دیگر است، بهرنگ‌ها که خود یک سر دعوا هستند، بیایند جوکی‌گری و ترک دنیا یاد بچه‌ها بدهند؟ یا مسیح‌وار تبلیغ کنند که طرف دیگر صورتشان را دم چک بدهند؟ و یا ادای کلیسای عوام‌فریب کاتولیک را در بیاورند و ترحم ـ این پست‌ترین و غیرانسانی‌ترین نوع تحقیر بشر ـ را اشاعه دهند؟ انصافاً که خیلی زرنگ و مرد رندند!  

      نفرتی که بهرنگ به کودکان یاد می‌دهد ـ که اگر او یاد ندهد روزگار یاد خواهد داد ـ یک نفرت انسانی است. نفرت از بدی و خیانت، نفرت از بدان و خبیثان! چه می‌فرمایید؟ به نطر می‌رسد که این موجودات آسمانی بیش از آن‌که از نفی «نفرت» ناراحت باشند، از موارد اعمال این احساس نگرانند! اگر غیر از این است، آن‌ها بکوشند تا غصب حق دیگران از دنیا برانداخته شود، آن‌گاه ملاحظه خواهند فرمود که دیگر نه نفرت، محلی از اعراب خواهد داشت و نه ترحم.

     کین و نفرت درست و موجهی که ماهی سیاه کوچولو را در مقابله با خرچنگ هوشیار و مقاوم نگاه می‌دارد، کین طبقاتی است. برپادارنده‌ی شعله‌های سرکش خشم و عصیان؛ همان که امکان می‌دهد تا از پس ظاهر آراسته و سخنان «خداپسندانه»ی خرچنگ، ماهیت خصمانه‌ی او را ببینی و مواظب باشی تا لقمه‌ی چپش نشوی.

      مبلغین مهر و محبت قلابی و مصنوعی، دوهزار سال است بیهوده تلاش می‌کنند تا مسأله را ماست‌مالی کنند، ولی حتی یک‌بار هم به فکر حل منطقی آن نیفتاده‌اند.

      به‌دنبال ماهی سیاه کوچولو جلو می‌رویم و با مارمولک، مظهر عقل و دانایی و هوش آشنا می‌شویم.
می‌دانید که چرا مارمولک را همیشه سمبل دوز و کلک و زرنگی بازاری قلمداد می‌کنند؟ چون نمی‌گذارد کلاه سرش بگذارند و خرش کنند. چون حواسش همیشه جمع است و حساب همه‌کس و همه‌چیز را دارد و دم به تله نمی‌دهد. طبیعی است که عقل و هوش و فهم و درک، همیشه مزاحم جاعلان و شیادان است. اگر قرار باشد شما هم مثل مارمولک بفهمید که تمام این سیستم عظیم جهانی و همه‌ی این مؤسسات رنگارنگ بین‌المللی، تمام این سازمان‌های به‌ ظاهر خیریه و همه‌ی این تشکیلاتی که به اسم کمک و همکاری برای کشورهای فقیر ساخته‌اند، دوز و کلک است، سرپوشی است بر روی بهره‌کشی ملل مستعمره، انتظار دارید که یک مدال طلای فهم و شعور هم بهتان بدهند؟

      زیر قلم بهرنگ، به مارمولک اعاده‌ی حیثیت می‌شود. همانی می‌شود که خطرات راه را می‌شناسد و ماهی سیاه کوچولو را از دام‌هایی که سقائک بر سر راهش گسترده است، برحذر می‌دارد و تمام فوت و فن جهنمی کیسه‌ی ذخیره‌ی سقائک را برملا می‌کند و برای احتیاط، خنجری به او می‌دهد تا در صورت گرفتاری بتواند دشمن را از پا درآورد. مارمولک به ماهی سیاه کوچولو نوید می‌دهد که به‌زودی به دسته‌ی ماهیان آزاد شده خواهد رسید.
گفتگو با مارمولک، آگاهی ماهی سیاه کوچولو را افزایش می‌دهد. برایش سؤالات جدیدی مطرح می‌شود: «راستی اره‌ماهی دلش می‌آید همجنسان خودش را بکشد و بخورد؟ پرنده‌ی ماهی‌خوار دیگر چه دشمنی با ما دارد؟». 
       اگر قرار بود ماهی سیاه کوچولو تا آخر عمرش در همان جویبار بماند و زیر همان خزه‌ها بخوابد، آیا هرگز چنین سوالاتی، آن‌هم به‌نحوی حیاتی برایش پیش می‌آید؟ این سوال که چرا گروهی از «بنی‌ماهی» ها به‌طور حرفه‌یی مأمور شکار بنی‌ماهی‌های دیگرند؟ و چرا ماهی‌هایی که به راه آزادی می‌روند، باید منتظر بلای آسمانی مرغ ماهی‌خوار باشند؟ 

 آموختن در حین حرکت ـ به‌کار بردن آموخته‌ها برای جلوتر رفتن

      این است آن‌چه بهرنگ می‌خواهد بگوید و این است یکی دیگر از خطوط مشخصه‌ی اصلی ماهی سیاه کوچولو.

حالا ماهی سیاه کوچولو راه می‌افتد و در هر قدم چیز تازه‌یی می‌بیند و تجربه‌ی تازه‌یی می‌اندوزد: آهوی تیرخورده، لاک‌پشتهایی که زیر آفتاب چرت می‌زنند، کبک‌هایی که در دره قهقهه می‌زنند؛ تا برای اولین بار دوباره یک‌دسته ماهی ریز می‌بیند.

      با این ماهی‌ریزه‌ها آشنایی نزدیک داریم، همه‌شان مایلند همراه ماهی سیاه کوچولو راه بیفتند و به آخر رودخانه بروند، ولی در ضمن همه‌شان از سقائک می‌ترسند! کیسه‌ی سقائکی که سر راه نشسته، برایشان مانع غیرقابل عبور است:

«اگر مرغ سقا نبود، با تو می‌آمدیم؛ ما از کیسه‌ی مرغ سقا می‌ترسیم».

       این بیان یک واقعیت اجتماعی است؛ احساس حقارت بر مبنای القای ترس، فلج شدن ماهی‌ها در نتیجه‌ی غول بی‌شاخ و دم و شکست‌ناپذیری که خودشان در مخیله‌ی خودشان از کیسه‌ی سقائک درست کرده‌اند. روش ماهی سیاه کوچولو در برخورد با این ماهی‌ریزه‌ها، برای ماهی‌ریزه‌ها غیرقابل فهم است. به‌همین دلیل به‌زودی همه‌جا می‌پیچید که یک ماهی از راه دور آمده و می‌خواهد به آخر رودخانه برود و از مرغ سقا هم ترسی ندارد! ولی تنها همین گذار ماهی کوچک و ناشناس در این روانشناسی ترس که بر محیط مستولی است، شکاف ایجاد می‌کند و خواهیم دید که تعدادی از ماهی‌ریزه‌ها را به‌دنبال او می‌کشد.

       تمام صحنه‌ی شب و گفتگوی ماهی سیاه کوچولو با ماه برای این است که یک‌بار دیگر این مطلب گفته شود. «آدم‌ها هر کاری دلشان بخواهد»... می‌کنند! و یک بار دیگر عامل اراده در پیروزی بر «محال» و «غیر ممکن» برجسته شود.

    ادامه دارد...


برچسب‌ها: ادبیات, نقد ادبی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

معرفی کتاب آنسوی الفباهای زندگی ـ س. ع. نسیم

معرفی کتاب

آنسوی الفباهای زندگی ـ مجموعه شعر

نوشته:‌ سعید عبداللهی

 

 سال‌هایی ماه

معشوق تبعیدیِ دریاها بود

و زمین

سیاره‌ی فراموش شده‌ی خدا

 

دریافت کتاب:

http://cota.ir/fJx


برچسب‌ها: ادبیات, شعر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

جهان‌بینی ماهی سیاه کوچولو ـ دکتر منوچهر هزارخانی

قسمت دوم

ماهی سیاه کوچولویی است که خارج از رسم ماهی‌ها فکر می‌کند و در نتیجه‌ی این تفکر، به یک آگاهی نسبی می‌رسد.
     تا این‌ جای قضیه خیلی معمولی نیست. ولی خوب، احتمالش هست. از این به ‌بعد است که مورد استثنایی و خارق‌العاده پیش می‌آید: این آگاهی نسبی درباره‌ی وضع زندگی و یکنواختی و بطالت آن، مبدأ حرکت می‌شود.
ماهی سیاه کوچولو هنوز نمی‌داند درست چه چیز می‌خواهد، ولی در عوض می‌داند که این وضع را نمی‌خواهد. حال دو راه در پیش دارد؛ یا این‌که از همین اول شروع به حرکت کند به‌سوی آنچه به‌طور مبهم احساسش می‌کند، ولی قادر نیست به‌طور دقیق مجسمش کند.

     ماهی سیاه کوچولو راه دوم را انتخاب می‌کند: پنبه‌ی منطق و فلسفه‌ی مسلط بر محیط را می‌زند، سنتها و عادات را به هم می‌ریزد. علائق متعدد و بسیار محکم خود را با قوم پیره‌ماهی‌ها می‌برد و به‌سوی زندگی دیگر می‌رود که خودش هم درست از چند و چونش خبر ندارد، ولی می‌داند که در طی راه به‌تدریج برایش روشن خواهد شد. و همه‌ی این کارها را در محیطی می‌کند که وضع عینی‌اش چنین عصیان پرخاشجویانه‌یی را ایجاب می‌کند، نه ذهن علیل و عقب مانده‌اش.
      این تصویر را جلو چشم دکانداران فلسفه و سیاست و هنر و مقاطعه‌کاران جامعه‌شناسی و شرکتهای سهامی پخش ایدئولوژی‌های به ثبت رسیده می‌گیریم و می‌خواهیم تا این «تیپ» قهرمان داستان را قضاوت کنند. نظرها از چپ و راست این‌طور اظهار می‌شود:

ـ آوانتوریسم! ماجراجویی خرده بورژوایی

ـ رمانتیسم انقلابی کاذب

ـ جنون آنی ناشی از عقده حقارت و خود کمتربینی

ـ اخلال در نظم، تحریک به قیام علیه امنیت ماهی‌ها، همدستی با عامل خارجی حلزون پیچ‌پیچی

      به دقت نگاهمان را از چپ و راست می‌گردانیم و می‌بینیم سرصفی‌ها همه مغبغب و تر و تمیز، مؤدب ایستاده‌اند به انتظار ظهور خردجال تا برایشان کره‌ی پاستوریزه بیاورد.

    بغل دستشان آدمک‌های توسری خورده‌ی عینکی و موی‌آشفته، در انتظار کشف حقایق مطلق جاودانی. بغل دستشان جمعی قزمیت هاج و واج، سخت در تلاش توضیح پدیده‌های اجتماعی از روانشناسی فرویدی و نئوفرویدی. بغل دستشان عروسک‌های کوکی با کمرهایی که توش لولا کار گذاشته‌اند برای سهولت در خم و راست شدن، مهر سکوت و لبخندی احمقانه برلب، با کوله‌پشتی‌هایی انباشته از پس‌مانده‌ی «هنر» ی که در خر تو خری «جشنواره» نتوانسته بودند قالب کنند. آن‌ورترش نگاه کردن ندارد.

      «تیپ» نوینی که بهرنگ معرفی می‌کند، به‌وضوح برای افکار امل و درجازننده غیرقابل فهم است. اما بهرنگ با توجه به این زمینه‌ی فکری هم، عوض آن‌که دست و پایش بلرزد، معیارها و ضابطه‌هایی جاافتاده را به‌هم می‌ریزد. «تیپ» نوینی خلق می‌کند که خصلت برجسته‌اش شهامت و جسارت است. شهامت و جسارتی انقلابی ـ و نه شهامت دروغین شوالیه‌ی رمانهای الکساندر دومایی یا شاهزادگان کله‌خر قصه‌های ملک بهمن ـ . این شهامت نتیجه‌ی انرژی خلاقی است که از راه آگاهی و اراده، یک‌باره هم‌چون نیروی اتم آزاد می‌شود و زندگی را ابعاد و چشم‌اندازی وسیع‌تر و سطحی والاتر می‌بخشد. حد تکامل و شکفتگی انسانیت.

آیا این رمانتیسم کاذب است؟ ماجراجویی خرده‌بورژوایی است؟

     اگر از خرهای زخمی و لنگ و وامانده‌یی که تنها جنبش و حرکتشان تکان دادن دم و برای راندن مگس است بپرسیم، می‌گویند: البته! اما در کجای دنیا و در کدام وقت، خرهای لنگ، تاریخ را به وجود آورده‌اند؟ 
آنها همیشه در جستجوی سعد و نحس کواکب‌اند و هر نوع تحرک و جنبش را تخطئه می‌کنند. این پیره‌ماهی‌ها خیال می‌کنند ایجاد حرکت مشروط و منوط به‌نظر لطف خدای توفانها و انقلاب‌های جوی است و جنبش‌های درونی هیچ‌وقت به هیچ‌کجا نمی‌رسند. این‌ها مفعولان تاریخ‌اند. ادعایشان هرچه می‌خواهد باشد.

      دنبال ماهی سیاه کوچولو راه می‌افتیم. او را در پیشروی‌اش به‌سوی دریا دنبال می‌کنیم. می‌رسیم به یک برکه‌ی پر آب: «هزاران کفچه ماهی توی آب وول می‌خوردند». گفتگوی ماهی سیاه کوچولو و کفچه‌ماهی‌ها آنقدر روشن و روشن‌کننده است که کفچه‌ماهی‌ها را در قالب آدمیزادی‌شان فوراً معرفی می‌کند. ببینید چطور:

     «ماهی سیاه کوچولو را که دیدند، مسخره‌اش کردند و گفتند: ریختش را باش! تو دیگر چه موجودی هستی؟ 
ماهی، خوب وراندازشان کرد و گفت: خواهش می‌کنم توهین نکنید. اسم من ماهی سیاه کوچولو است. شما هم اسمتان را بگویید تا با هم آشنا شویم.

یکی از کفچه‌ماهی‌ها گفت: ما همدیگر را کفچه‌ماهی صدا می‌کنیم.

دیگری گفت: صاحب اصالت و نجابت.

دیگری گفت: از ما خوشگل‌تر تـو دنیا پیدا نمی‌شود.

دیگری گفت: مثل تو بی‌ریخت و بدشکل نیستیم.

ماهی گفت: من هیچ خیال نمی‌کردم شما این‌قدر خودپسند باشید. باشد، من شما را می‌بخشم؛ چون این حرفها را از روی نادانی می‌زنید.

کفچه‌ماهی‌ها یک‌صدا گفتند: یعنی ما نادانیم؟ 

ماهی گفت: اگر نادان نبودید، می‌دانستید در دنیا خیلی‌های دیگر هم هستند که ریختشان برای خودشان خیلی هم خوش‌آیند است. شما حتی اسمتان هم مال خودتان نیست».

ادامه دارد...


برچسب‌ها: ادبیات, سیاسی, اجتماعی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

کتاب سال‌های صبوری و امضاهای عشق ـ سعید عبداللهی

کتاب 

سال‌های صبوری و امضاهای عشق

(یادداشت‌ها و نقدهای ادبی)

 

من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

 

نوشته: سعید عبداللهی

دریافت کتاب:

  http://cota.ir/fJp


برچسب‌ها: ادبیات, نقد ادبی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

جهان‌بینی ماهی سیاه کوچولو ـ دکتر منوچهر هزارخانی

معرفی

نسل جوان و نسل‌های پرسشگر ایران، وارثان تاریخی مقصد نهایی سفر «ماهی سیاه کوچولو» هستند...

ماهی سیاه کوچولو داستان همیشه جاریِ همه‌ی نسل‌های ایران از مشروطه تا الآن بوده است. جهیدن از برکه‌های سکون و تکرار، درآمیختن اندیشه و عمل،  گریز از بحث و جدل‌های بی فرجام ذهنی، پاسخ به ضرورت رو در رو شدن با ناگزیری انتخاب و درک و کشف قانونمندی‌های همه‌جانبه‌ی سفری به سوی دریای آزادی...

قصه‌ی ماهی سیاه کوچولو در بستر واقعیت‌های سرسخت زندگی، تفاوت طبقاتی، فرهنگ مسلط ضد آگاهی، فقدان قدرت انتخاب و مهجور و غریبه بودن فرهنگ آزادی جریان دارد. از این رو، داستان زندگی بشر نیز می‌باشد که شخصیت‌های تیپیک قصه، نمایندگان تمامیت یک جامعه هستند. در جهانی فعلی ما ـ و البته کشور ما ایران ـ سفر ماهی سیاه کوچولو ادامه دارد...هنوز «ماهیخوار» کیسه‌ها پر از ماهی دارد و فرهنگ ضد آزادی و برابری مسلط است...از این رو، ماهی سیاه کوچولو، قصه‌ی زمانه‌ها و جنبش بی‌توقف عشق بی‌مرگ و سودای وصال معشوق است...سفر ماهی سیاه کوچولو برای پراکندن آگاهی و درک شعور تاریخی است...همان آگاهی و شعوری که تا راه بیفتیم، نشانه‌ و آدرسمان را پیدا می‌کند...

خواندن ماهی سیاه کوچولو شاید بر پیشانی نسل‌های نوشونده‌ی ایران حک شده باشد؛ اما توان تحلیل و شناخت و دانستن ریزه‌کاری‌ها و جزئیات سفر تاریخی ماهی سیاه کوچولو، گویی خواننده را به خواندن دوباره و چندباره‌ی این قصه‌ی پر کشاکش برمی‌انگیزد و فرامی‌خواند.

«جهان‌بینی ماهی سیاه کوچولو» مقاله‌یی تحلیلی و بلند در وصف پیچ و خم‌های ذهنی، فلسفی، اجتماعی، فرهنگی و شخصی است. این نوشته، نگاهی جامع و همه‌جانبه به قانونمندی‌های سفری تاریخی همراه با شناخت موانع، شکستن بن‌بست‌ها و یافتن افق‌های پیش رو به جانب سپیده‌ی دریای آزادی است...

سعید عبداللهی

***   ***   ***

جهان‌بینی ماهی سیاه کوچولو

نوشته: دکتر منوچهر هزارخانی

قسمت اول

درآمد     

      وقتی صمد بهرنگی، هنرمند خلق، در گوشه‌ی دور افتاده‌یی از شمال مرد، مرگش از طرف «هنر» اتو کشیده و «رسمی» که در جنوب مشغول رقص شتری بود، با بی‌اعتنایی تمام، زیر سبیلی رد شد. و چه بهتر!

     این، نشانه‌ی آن است که دو جور هنر و دو جور هنرمند داریم و میان آنها هیچ‌وجه اشتراکی جز تشابه اسمی موجود نیست و به دو دنیای کاملاً مجزا و متضاد تعلق دارند:

     یکی هنر «مردم بی‌هنر»، به همان سادگی و روانی زندگی روزمره‌ی ابتدایی‌شان، هنری که حق زندگی ندارد و قاچاقی نفس می‌کشد، هنری که تو سرش می‌زنند، مسخره‌اش می‌کنند، وجودش را منکر می‌شوند، «قالبی» و «ضد هنری» و «فرمایشی» اش می‌خوانند؛ زیرا که از زندگی زمینی و واقعی خلایق برمی‌خیزد؛ هنر محکوم و تحت تعقیب دو هزار ‌و‌ پانصد ساله.

     یکی هم هنر «مسلط»، هنر معطر اشرافی و صاحب امتیاز، هنر خواصّ، هنر تمام‌رسمی و شق و رق، با تعلیمی و دستکش سفید و نیم‌تنه‌ی کشمیر. هنر «کثیرالانتشار» و انحصاردار تمام وسایل سمعی و بصری و شستشوی مغزی؛ هنری مخصوص جعبه‌ی آینه‌ی فستیوال‌های تقلیدی و سخت سر به ‌راه و رام و مطیع، با سابقه‌ی خدمت جد اندر جدی.

     بهرنگ با هنر رنگ ‌و رو باخته و زهوار در رفته‌ی «رسمی» که هیچ‌چیز برای گفتن ندارد الاّ هذیان نامفهوم بیماری بر لب گور، کاری نداشت. او از سازندگان آن هنر دیگر بود؛ نفی‌کننده‌ی ارزشهای از اعتبار افتاده و واضع ارزشهای نوینی که زندگی فردا طلب می‌کند؛ جهت‌دار و نه گیج و سر به‌ هوا و گمراه‌کننده؛ غنی و پر محتوا و نه فقط شکلی احمقانه و تو خالی.

شمع فروزان این هنر بود که خاموش شد.

نامش زنده و خاطره‌اش جاودانه باد

***      ***      ***

      قصه‌ی ماهی سیاه کوچولو، قصه‌یی است برای بچه‌ها. ولی در لابه‌لای آن، سرگذشت دیگر و درس دیگری است برای بزرگترها. قصه‌یی است نه برای سرگرمی، بلکه برای آموختن.

     ماهی سیاه کوچولو، هر چند که مثل هزاران‌ هزار ماهی دیگر «شب‌ها با مادرش زیر خزه‌ها می‌خوابید» و «حسرت به دلش مانده بود که یک‌دفعه هم که شده مهتاب را توی خانه‌شان ببیند»، یک ماهی عادی و معمولی نیست. سه خصلت عمده، از همان ابتدا او را از هم‌نوعانش متمایز می‌کند: تفکر، آگاهی و اراده. شخصیت و سرنوشت ماهی سیاه کوچولو، به‌نحوی جبری و اجتناب‌ناپذیر، تا به آخر تابع این خصائل‌اند. به‌طوری که سرگذشت ماهی سیاه کوچولو، سرگذشت عصیان آگاهانه و شکل‌گرفته می‌شود.

     با تفکر ماهی، ماجرایش شروع می‌شود: «چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می‌زد. با تنبلی و بی‌میلی از این طرف به آن طرف می‌رفت و برمی‌گشت... مادر خیال می‌کرد بچه‌اش کسالتی دارد، اما نگو که درد ماهی از چیز دیگری است». 

     از چی؟ ماهی سیاه کوچولو یک روز صبح مادرش را بیدار می‌کند تا خبرش کند که می‌خواهد برود «آخر جویبار را پیدا کند». 

     در مقابل این عصیان و اراده برای تغییر مسیر زندگی یکنواخت برو بیایی هر روزه، مادرش مثل همه‌ی ننه‌های محافظه‌کار و مصلحت‌اندیش، برای انصراف ماهی سیاه کوچولو از اجرای نقشه‌اش، به هر دری می‌زند. ولی دست آخر خلع‌سلاح می‌شود؛ اول خیال می‌کند به اعتبار این‌که چند پیرهن بیشتر پاره کرده و چند ده‌ بار بیشتر در همان آب در جا زده است، حالا دیگر روانشناس و فیلسوف کار کشته‌یی شده است.

   «من هم وقتی بچه بودم خیلی از این فکرها می‌کردم»! این طرز تفکر نسل رو به انقراض است در مواجهه با نسل عاصی و نویی که رو می‌آید. نزاع دائمی دو نسل. نسلی که در نتیجه‌ی گذشت زمان به نوعی سکون فیلسوف مآبانه‌ی قلابی رسیده و نسلی که در حال جوشش است. در مورد ماهی سیاه کوچولو این جوشش و عصیان آگاهانه و ارادی است. مادر، توجیه بی‌اثر و ابتذال زندگی‌اش را این‌طور در قالبی فلسفی می‌ریزد:

    «آخر جانم، جویبار که اول و آخر ندارد، همین است که هست! جویبار همیشه روان است و به هیچ‌ جایی هم نمی‌رسد»... ملاحظه می‌فرمایید؟ بازگشت به سلیمان، باطل اباطیل! یا اگر زبان مـد روز را ترجیح می‌دهید، فلسفه‌ی پوچی! حد تکامل توجیه فلسفی مفعول بود

     اما با همه‌ی کارکشتگی و فلسفه‌بافی، در مقابل یک تلنگر منطق، موهایش سیخ می‌شود: «آخر مادر جان، مگر نه این است که هر چیزی به آخر می‌رسد؟ شب... روز... هفته، ماه، سال»... و می‌بیند که بچه‌ی نیم‌وجبی‌اش دارد دیالکتیک تحویلش می‌دهد. این است که از فلسفه به «نصیحت مادرانه» می‌زند: این حرفهای گنده‌ گنده را بگذار کنار، پاشو بریم، بریم گردش». یعنی که خلع‌سلاح شده است و دیگر جوابی ندارد.

     اگر به جای ماهی سیاه کوچولو با آن مشخصات ماهی «فهمیده» دیگری بود، همین قدری که طرف را در مباحثه محکوم کرده است، راضی می‌شد و با نوعی ا حساس غرور راه می‌افتاد تا زندگی «محکوم» روزمره‌اش را باز تکرار کند. منتها با وجدان رام و خیال راحت. ولی ماهی سیاه کوچولو از این دسته‌ی نصفه‌ کاره فهمیده و کوتاه بیا نیست:
«نه مادر، من دیگر از این گردش‌ها خسته شده‌ام... این را فهمیده‌ام که بیشتر ماهی‌ها موقع پیری شکایت دارند که زندگی‌شان را بی‌خودی تلف کرده‌اند. دایم ناله و نفرین می‌کنند... من می‌خواهم بدانم که راستی ‌راستی زندگی یعنی این‌که تو یک تکه‌ جا هی بروی و برگردی و دیگر هیچ. یا این‌که طور دیگری هم توی دنیا می‌شود زندگی کرد؟».
      مادر این زبان را دیگر اصلاً نمی‌فهمد: «بچه‌جان مگر به سرت زده؟ دنیا!... دنیا! دنیا دیگر یعنی چه؟».. وقتی همسایه‌یی به کمک مادر می‌آید و می‌خواهد به ضرب تمسخر، ماهی سیاه کوچولو را از پا درآورد:
 «... تو از کی تا حالا عالم و فیلسوف شده‌یی و ما را خبر نکردی؟»، این‌جوری تو دهنی می‌خورد: «نمی‌خواهم به این گردش‌های خسته کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک‌دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شده‌ام و هنوز همان ماهی چشم و گوش بسته‌ام که بودم». لاجرم عکس‌العملش از این منطقی‌تر نمی‌تواند باشد: «وا... چه حرف‌ها». 
     ماهی‌ها هم مثل آدم‌ها، کار که به این ‌جا‌ها می‌کشد، برای «متهم» پرونده تشکیل می‌دهند و تهدیدش می‌کنند: «تحت تأثیر افکار مضره‌ی اون حلزونه‌ست... حقش بود بکشیمش... خیال کردی به تو رحم هم می‌کنیم؟ و...». 
     ماهی سیاه کوچولو ناچار فرار می‌کند و در همان حال فرار، حرف آخرش را می‌زند: «مادر برای من گریه نکن، به‌حال این پیرماهی‌های درمانده گریه کن».

    فعلاً همین‌جا توقف می‌کنیم و قبل از شروع داستان واقعی ـ داستان پیشروی ماهی به سوی هدفش دریا ـ از کارش یک جمعبندی مختصر می‌کنیم.

ادامه دارد...


برچسب‌ها: ادبیات, سیاسی, اجتماعی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

قلم‌های فرهنگ‌ساز ـ سعید عبداللهی

قلم‌های فرهنگ‌ساز 

(از جسم، هزار کم. به اندیشه، یکی افزون)

                                                                                     

    صمد بهرنگی با «اولدوز و کلاغ‌ها» و «تلخون» و «بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری» و... با همهٴقصه‌هایش، از توی زندگی آدم‌ها عبور کرد و از آن طرف آینه‌شان درآمد و شد بهرنگ همهٴ نسل‌ها. هر کتاب بهرنگ را که دست بگیری، آینه‌یی را مقابل زندگی ـ با تلخ و شیرین و با آه و نشاطش ـ گذاشته‌یی.
یکی از رمز و رازهای نفوذ و ماندگاری قلم‌هایی مثل صمد بهرنگی، فروغ فرخزاد، احمد شاملو، پابلو نرودا و... این است که این‌ها «فرهنگ‌سازی» کرده‌اند. این‌ها به جوهر و درد جامعه و به موازاتش به اصالت‌های زخم‌خورده و ملتهب انسانی دست یافته‌اند. کتاب‌ها و نوشته‌هایشان ذهن و ضمیر خوانندگانشان را پر از «پرسش» می‌کند. و این تکاپویی می‌شود در جست‌وجوی پاسخ. گویی جرقه‌ها و اشعه‌های فکری این‌ها از یک رعد و برق فلسفی نشأت و نشو و نما می‌یابند. آیا اول «ماهی سیاه» صمد با یک رعد و برق فلسفی همراه با چندین «پرسش» و «چرا» شروع نمی‌شود؟
    فرهنگ، کارش با مغز و کارگاه فکر آدمی است. این‌ها، زخم را در مغز و فکر آدم‌ها و جامعه و حکومتها می‌یابند و به سراغ شناخت و وصفش می‌روند. این‌ها «از جسم، هزار کم و به اندیشه، یکی افزون» هستند.
    ماکسیم گورکی رنج و مرارت‌های زندگی و شوق و ذوق‌های رؤیاهایش را «دانشکده‌های من» نامید. قلم صمد هم دوربینی را می‌ماند که جا جا از کج و گوژ و بهار و خزان زندگی و فرهنگ بوم و بر آدم‌ها عکس و تصویر برداشته است.
     صمد آن‌قدر عشق به مردم را از خودشان یاد گرفت، آن‌قدر دانه‌های زیبایی از زندگی جمع کرد که خودش هم مثل عشق‌هایش شد. او بدون یگانگی با قلم و بدون صمیمیت با عشق و رؤیاها و آرزوهایش، هرگز نمی‌توانست این همه حجم را در عنوان‌های معدود کتاب‌هایش جا بدهد. عنوان کتاب‌هایش انگار آینه‌هایی برابر مشغله‌های فرهنگی خوب و بد جامعه‌اش هستند.

یک قصه، یک جاودانه
یکی از کسانی که فکر آزادی و برابری و عدالت اجتماعی را میان نوجوانان دهه ۵۰ برد، صمد بهرنگی با «قصه‌های بهرنگ»ش بود. «ماهی سیاه کوچولو» زاده شده همین دنیا و رشد یافته جوامع همین جهان است. رشد یافته و نه آموزش دیده و پرورش یافته. صمد، ماهی سیاه را آموزش و پرورش داد. «چرا» و «چگونه» را توی مغز و ذهنش رشد و نمو داد. لاجرم آگاهش نمود. زره آزادی تنش کرد. به نبرد با ماهی‌خوار و نادانی و ترس و خرافات فرستاد. به او جهان‌بینی داد؛ آنوقت ماهی سیاه، خودش راه دریا را پیدا کرد. «راه که افتاد، ترسش ریخت». آگاهی‌هایش بیشتر و بیشتر شد و «خیلی‌ها را به‌خاطر جهلشان بخشید» و دلش برای ماندگان در برکه‌ها سوخت... و شد ماهی عاشق همهٴ زمانها با مشعلی فراراه آزادی.
ماهی سیاه صمد، انگار سفارش جامعه و پاسخ تیپیک به زمان بود. این قصه، یک جهان‌بینی برای نسل‌های همهٴ زمان‌ها است. در دنیا و دیار ما هنوز سفر ماهی سیاه کوچولو ادامه دارد. این سفر، جنبشی است فلسفی، سیاسی، اجتماعی، تاریخی و انسانی. جوهر این سفر و رویدادها و اتفاقات آن، کش و واکش‌ها و کنش و واکنش‌ها بین آزادی با ضد آزادی و آگاهی با جهالت است.

نسل ماهی سیاه هنوز گرفتار ماهی‌خواران مرگ‌اندیش (با کسب و کار مرگ) و قورباغه‌های نادان و کولی‌دهنده به ماهی‌خواران است. نسلی که هنور دنبال دریا و در تکاپوی وصال با آزادی می‌باشد. هستیِ ما هنوز گرفتار استبداد و استثمار و جهل و خرافات است. از این رو، سفر ماهی سیاه، سفری است فلسفی، سیاسی، اجتماعی، تاریخی و انسانی.

       سعید عبداللهی

 به صمد اشاره شد تا مقدمه‌یی باشد برای سلسله‌ یادداشت‌هایی از «جهان‌بینی ماهی سیاه کوچولو». این مقاله‌ی تحلیلیِ بلند، در چند شماره در وبلاگ درج خواهد شد... 


برچسب‌ها: ادبیات, قصه‌نویسی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

رنسانس ایران ۲ ـ سعید عبداللهی

رنسانس ایران ۲

چكیده‌ی یازده قرن (قرون وسطا)

داستان قرون وسطا چه بود؟ چرا این عنوان در ادبیات سیاسی و فرهنگی، تداعی مفهومی منفی، كهنه، ارتجاعی و جنایتبار را در ذهن و نگرش و واكنش انسان‌ها ایجاد می‌كند؟  

     «قرون وسطی» مرحله‌یی از دوره‌های تاریخی زندگی بشر بوده است. دوره‌هایی كه با عناوین: تاریخ كلاسیك، تاریخ قدیم، تاریخ میانه و تاریخ جدید جهان نام‌گذاری شده‌اند. اصل عنوان قرون وسطی، هیچ بار و معنای منفی ندارد و فقط یك نام‌گذاری(اسم) است؛ اما آنچه كه معنا و منظور منفی، نفرت‌انگیز، ارتجاعی و جنایت‌بار را تداعی می‌كند، مفهومی(صفتی) است ناشی شده از وقایع و تحولات حدود ۱۰۰۰سال از اواخر قرن چهارم تا نیمه‌ی قرن پانزدهم میلادی. به این قرن‌ها «قرون وسطی» می‌گوییم.

 در دانشنامه‌ی ویكی‌پدیا آمده است: «قرون وسطی را از پایان امپراتوری روم در قرن پنجم میلادی تا سقوط قسطنطنیه توسط دولت عثمانی و پایان امپراتوری روم شرقی (یا بیزانس)  در ۱۴۵۳در نظر می‌گیرند».

      در اواخر قرن چهارم میلادی، بر خلاف تعالیم عیسی مسیح، كلیسا، سودای قدرت سیاسی را در سر داشت. نظام برده‌داری در حال فروپاشی و فئودالیسم در حال قوام گرفتن بود. این روند در پیشرفت خود، با اتحاد ایدئولوژیك ـ سیاسی كلیسا و فئودال، بر اروپا سلطه و سیطره یافت. روحانیت كلیسا در قرن پنجم، بازوی قدرتمند ایدئولوژی و متحد استثمارگر فئودالیسم شد. این اتحاد بود كه بر قامت استثمار، لباس شریعت پوشاند. از این پس، تمام رفتار و كردار و حاكمیت فئودال، تفسیر و توجیه مذهبی كلیسا را یدك می‌كشید و توجیه شرعی می‌یافت. تكیه دادن اقتدارگرایان و استثمارگران به ستون ارتجاع مذهبی ـ كه مسیح را قربانی مطامع خود كرده بود ـ قدرت سركوب و بهره‌كشی‌شان را صدچندان نمود. زحمتكشان و رنجبران و كشاورزان، زیر چرخ‌دنده‌های غول‌آسای نیاز زندگی و زنده بودن، منكوب و لـه و نابود می‌شدند. روشنفكران و متفكران در برابر توجیهات الهی و دجالیت روحانیت مرتجع حامی طبقة حاكم، مجال فعالیت و روشنگری نمی‌یافتند. هرگونه تفسیر و ارادة تغییر زندگی ممنوع بود و پاداش آن مرگ. ارتجاع مذهبی در روح و جان مردم و فئودالیسم در جسم و حیات انسان‌ها، سلطه و سیطره و حكومت بلامنازع داشتند. همه‌چیز در حیطه و چنگال و انحصار این اتحاد شوم بود.

       پس از چندی، دستگاه جاسوس‌پروری حاكمیت دوگانه، به راه افتاد. در دانشنامه‌ی ویكی‌پدیا می‌خوانیم: «قرون وسطی یكی از ظالمانه‌ترین مقاطع در تاریخ بشر به‌شمار می‌آید؛ دورانی كه با خلاقیت در شكنجه و ابزار شكنجه شناخته می‌شود».

دانشمندانی را كه در خفا فعالیت علمی می‌كردند، شناسایی و دستگیر نموده و با این توجیه كه در نظم ازلی كار خدا دست می‌برند، آن‌ها را در كیسه‌یی می‌انداختند و از بالای كوه‌ها پرتابشان می‌كردند؛  برخی را نیز در آتش می‌سوزاندند. هاله‌ی وحشت چون تیك‌تاك ثانیه‌های زمان، گرداگرد نبض و تپش خون انسان‌ها در چرخش بود. هر كشتار و جنایت و بهره‌كشی توسط ارتجاع، توجیه الهی و مذهبی می‌شد و قضا و قدر را سرنوشت‌ساز ناگزیر «شهروندان» جلوه می‌دادند.

     در استمرار و پیشرفت این شریعت‌پناهی، حتی فئودال‌ها هم خودشان را كم‌كم در معیت روحانیت یافتند، طوری كه پادشاهان و امرا را كلیسا تعیین می‌كرد و می‌گمارد. این اتحاد معنایی و هم‌سویی منافع متقابل، دایره‌ی جنایت، استثمار، سانسور و دجالیت را بازتر و گسترده‌تر نمود...

    این، چرخه‌یی سیاسی ـ مذهبی بود كه  بیش از ده قرن از اروپا را گروگان گرفت؛ دورانی كه در كتاب‌های تاریخ از آن با عناوین و صفاتی چون «سده‌های تاریك»، «سلطه‌ی مطلق جهل و خرافات» و «ظلمت جنایت و تاریك‌اندیشی» یاد می‌كنند...  

 روشنابخشی دیالكتیك تاریخی در قعر ظلام قرون

       اما واقعیت تلخ ارتجاع مذهبی در اتحاد با طبقه‌ی حاكم استثمارگر، گویای تمام چهره‌ی اروپای قرون وسطی نبود. در بطن آن ظلام وحشت‌آفرین و دهشت‌انگیز، در زمانه‌یی كه اندك ارتباطی، انسان‌ها را به هم پیوند می‌زد، در زیر آسمانی كه سوسوی ستاره‌یی در چشم‌انداز نبود و باران سیاه جهل و دجالیت و جنایت می‌بارید؛ در عصری كه هر طلوعش، طلیعه‌ی دلتنگی‌های بی‌پایان آدمی بود و غروبش، افق شبی غم‌گستر و یأس‌انگیز؛ در دل چاه‌های ظلام رؤیاكش و عشق‌ستیز و انگیزه‌مرگ، در چرخدنده‌های ماشین جنایتی كه روح آدمی را متخلخل و ضمیر جان را چنگ می‌انداخت، بودند انسان‌هایی كه نشكستند و مرعوب نشدند، آن‌هایی كه در اندیشه و ضمیر ناخودآگاهشان، روشنابخشی دیالكتیك تاریخ را حس ‌كردند و به ندای حقیقت هستی‌شان پاسخ دادند.

در وقایع قرون وسطا شاهد فعالیت دانشمندان، فلاسفه، هنرمندان و فعالین اجتماعی و سیاسی هستیم؛ آنان با یافتن تاكتیك‌های متنوع، جریان آگاهی بخشیدن و ترویج علم و فرهنگ را متوقف نكردند. هر چه از قرن چهارم فاصله می‌گیریم، شاهد بالیدن این نهال و شاخ و برگ گستردنش در اركان جوامع قرون وسطی هستیم. در مقابل كویر ارتجاع مذهبی و فئودالیسم چپاولگر، درختان علم ـ هنر ـ سیاست به هم پیوستند، رشد و قوام یافتند و با گذشت هر قرنی، قوی‌تر گشتند و ریشه دواندند. از قرن نهم و دهم به بعد، كرباس به موم تنیده و به خون و جنایت آغشته‌ی ارتجاع مذهبی و طبقه‌ی حاكم، شروع به درز بازكردن و از هم شكافتن نمود...

      از اواخر قرن دوازدهم و با پایان یافتن جنگ‌های صلیبی در اروپا، جنبش ضد ارتجاعی و فعالیت‌های علمی شتاب گرفت. با وجود سركوب و سانسور و اختناق، رساله‌های گوناگون فلسفی در تفسیر و تشریح جهان نوشته شد؛ دانشمندان به كشف قوانین حیات، شناخت علمی فضای كیهانی و طبیعت جهان همت گماشتند؛ نویسندگان و هنرمندان به خلق آثار ادبی، نقاشی، مجسمه‌سازی پرداختند...قطب‌نما كشف شد و این، آغاز سفرهای دور دریایی و شناخت سرزمین‌های دیگری شد كه قرن‌های متمادی، روحانیت مرتجع از شناخت آن‌ها جلوگیری می‌كرد...

     با كشف و اختراع چاپ، دگرگونی بزرگی به‌طور تصاعدی، حیات فكری و زندگی اجتماعی بشر را تغییر داد.آب در زیر اركان و سریر سلطنت بلامنازع ارتجاع مذهبی  افتاد. دیگر تیغ كنترل و سركوب و سانسور، برش و كارآیی همه‌جانبه را نداشت و سود منافع حاكمیت را تأمین نمی‌نمود؛ ـ گسترش آگاهی در چرخه‌ی ارتباطات جهانی و اینترنت و بن‌بست اعمال سانسور را به یاد آوریم ـ ...

 از مقاله «ایران در آستانه رنسانس»)

نوشته: سعید عبداللهی


برچسب‌ها: تاریخ, ادبیات, فلسفه, علوم اجتماعی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در جمعه ۱۱ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

همسرایی با نغمه‌ی: گیرید ز کودکان نشانم

همسرایی با نغمه‌ی: گیرید ز کودکان نشانم

اول خرداد

زادروز عباس یمینی شریف است.

نامی که میلیون‌ها کودک ایران‌زمین در وجود او زندگی کرده‌اند.

کسی که بنیانگذار شعر کودک در ایران بود.

اسمی آشنا در پای قشنگ‌ترین و لطیف‌ترین نوشته‌های نافذ و شوق‌آمیز برای کودکان.  کدام نسل از نسل‌های ۹ دهه‌ی گذشته‌ی ایران، پای به مدرسه گذاشت و با شعرهای عباس یمینی شریف، قشنگ‌ترین سال‌ها را توشه‌ی کوله‌پشتی جوانی و خاطرات حسرت‌آمیز کودکی و نوجوانی نکرد؟

بنیانگذار اولین شماره «کیهان بچه‌ها» در سال ۱۳۳۵ خورشیدی. هفته‌نامه‌یی که بعدها در سراسر ایران، مثل کندوی عسلی شده بود که کودکان با شوق پاک و معصومانه‌شان، بر سرش می‌ریختند.

عباس یمینی‌شریف از سال ۱۳۲۱ تا ۱۳۵۸ تمام انرژی و شوق و توان و استعداد و زیبایی اندیشه‌هایش را در خدمت رشد و بارآوری افکار زیبا و دنیای بهتری برای کودکان ایران کرد. از سال ۱۳۵۸ به دنیای بی‌کران و زندگی درون پر از زیبایی خویش پناه جست؛ اما افکار و قلم و آثار روشنابخشش بسا فراتر از شب مسلط بود و هم‌چنان در ادبیات ایران، جاری و ساری ماند و لباس جاودانگی‌اش را فاخرتر نمود...

ادبیات و شعر ایران کی خالی از نشانه‌های قلم عباس یمینی شریف بود و باشد؟ بر این دور گردون و این سپهر رازآلود، نشان و قلم و اندیشه‌ی پاک و سرشت نیکوی این نام، پنجره‌یی همیشه گشوده به هستی‌های فراروی ایرانی و کودک ایران خواهد ماند...

عباس یمینی شریف هم یک نگاه و تعبیر و نوعی نگرش به زندگی و هستی و انسان بود. نگاه و تعبیر و نگرشی که دنیای بهتر و زیباتر را شایسته‌ی کرامت و منزلت و نام آدمیزاد می‌دانست. دنیایی که در وجود خویش تربیتش کرد و نشانه‌ها و میوه‌هایش را بر درختان قلمش شکوفا نمود:

ما گل‌های خندانیم
من یار مهربانم
درختکاری
 آواز فرشتگان
گربه‌های شیپورزن
دو كدخدا
جدال در پرتگاه توچال
بازی با الفبا
فری به آسمان می‌رود
آوای نوگلان
در میان ابرها 
گل‌های گویا
آه ایران عزیز
فارسی زبان ایرانیان
دنیای ناپدیدان (آخرین کتاب)

 عباس یمینی شریف در واپسین روزهای عمر پربارش، زندگی و عشق و شوقش را در دو بیت خلاصه کرد تا بر مرمر مزارش در شاهدان پس از خویش، نجوای مداوم جویباران باشد؛ و چه هوشیارانه، بالنده‌گی آینده‌اش را با هستی کودکان پیوند زد که وارثان و منجیان آینده‌ی دنیای ما هستند: «گیرید ز کودکان نشانم...». 

 چشمان آرام و شاد و نافذ و سیمای صمیمی‌اش، آینه‌ی دنیای پاک و تبلور سرشت مهربان و متمنی کودکان است.

زادروز عباس یمینی شریف را گرامی و عزیز می‌داریم و با واپسین واژه‌های امضای زندگی‌اش، همسرایی می‌کنیم:

«من نغمه‌سرای كودكانم
شادست ز مهرشان روانم

عباس یمینی شریفم
گیرید ز کودکان نشانم»...

 

۱ خرداد ۹۷

سعید عبداللهی

 


برچسب‌ها: ادبیات, شعر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

وظیفه ادبیات ۳

وظیفه ادبیات

درس آفرینندگی از علوم

دانیل گرانین

ـ حقیقت این است كه اصل آفرینندگی با تمام قوت خود در وجود شخص دانشمند متجسّم شده است و ما با چنین امتیازی باید دست و پنجه نرم كنیم!

آفرینندگی، رضایت شخصی نیست؛ بلكه نیروی عظیمی است و همین است كه ناگهان موجب اعتلای مقام آدمی می‌شود. این نیروی آفرینندگی، متعلق به چند تن معدود نیست؛ بلكه متعلق به میلیون‌ها فرد بشری است؛ زیرا علم جدید با جماعات كثیری سر و كار دارد.

حقیقتاً چه شكوهی دارد این جنبه‌ی اجتماعی كار و این الزام رابطه میان مختلف‌ترین اشخاص كه بارور می‌شود و در نتیجه شخصیت آدمی و توانایی‌ها و امتیازات او با آزادی بیشتری بروز می‌كند.  

ـ انسان از آن زمان انسان شد كه به آفرینش آغاز كرد. انسان آن زمان انسان‌تر خواهد شد كه بتواند عمل آفرینش خود را آزادانه‌تر بروز دهد. در زندگی جامعه‌ی ما، این اصل آفرینندگی هر روز منزلتی والاتر به دست می‌آورد هر دم دایره‌ی وسیعتری از مردم را در بر می‌گیرد. بشر آفرینشگر ـ اعم از دانشمند و كارگر و مادر و خلبان ـ جهان و آینده را به گونه‌یی دیگر می‌بیند... 

ـ روان‌شناسی آفرینش مسلماً وجوه مشتركی دارد، چه در مورد دانشمند و نویسنده و چه در مورد هر صاحب شغل دیگری: لزوم انتخاب، ماجراجویی‌های فكر، تجربه و پژوهش، كم و بیش یك‌سان است؛ جز البته نتیجه‌یی كه به بار می‌آید. 

از کتاب: وظیفه ادبیات ـ ۲۴ مقاله از ۲۰ نویسنده

ترجمه و تدوین: ابوالحسن نجفی 


برچسب‌ها: ادبیات, نویسندگی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در سه شنبه ۱ خرداد ۱۳۹۷

لينك مطلب

وظیفه ادبیات ۲

وظیفه ادبیات

ـ چون آزادی سیاسی در جامعه‌یی نباشد، ناچار همه‌چیز رنگ سیاسی به خود می‌گیرد و تفاوت میان نویسنده و شهروند برداشته می‌شود. در نتیجه، نویسنده مجبور است که جوابگوی نیاز عامه به كسب خبر باشد و واقعیت امور را كه غیر از گزارش غیر واقعی مطبوعات است، در آثار خود منعكس كند؛ ولو این‌كه با این كار، وجه ادبی را فرو گذارد.

ـ ما از مواجهه با افكار تازه و غیرمعتاد می‌هراسیم. آیا این امر ناشی از شكی اكتسابی نسبت به حسن نیت كسانی است كه مطابق قالب‌های فرمی ما نمی‌اندیشند یا بر اثر تنبلی ذاتی اندیشیدن در زمینه‌های ناآشنا؟

واسیلی آكسیونوف (شوروی): نویسنده باید دارای همان گروه خونی معاصران خود باشد و راز تفاهم با دیگران در همین‌جا نهفته است: صمیمانه دل به كار دادن و خود را فراموش كردن؛ این است سرچشمه‌ی آن‌چه من به اختصار «شكلی كه از درون زاییده می‌شود» تعریف كردم. من طبعاً نسبت به نظریه‌سازی‌های از پیش اندیشیده و پر طول و تفصیل بدبینم. به نظر من بناهای ادبی از پیش ساخته حتا اگر مبتكرانه باشند، كمتر به دل خوانندگان می‌نشینند.   

ـ در هر رُمانی كه از لطیف‌ترین عشق‌ها یا از طبیعت سخن بگوید، باید نفرت از بمب را نیز حس كرد. مثل همه‌ی رفقایم من نیز خوشوقت می‌شوم كه بتوانم برای یاری به مردمی كه درگیر این مبارزه‌اند، سهمی ولو ناچیز داشته باشم. 

 

از کتاب: وظیفه ادبیات ـ ۲۴ مقاله از ۲۰ نویسنده

ترجمه و تدوین: ابوالحسن نجفی  


برچسب‌ها: ادبیات, شعر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۷

لينك مطلب

ادبیات و شعر چیست؟

ادبیات و شعر چیست؟

ـ به خلاف تصور ساده‌ی بسیاری از طرفداران التزام و مسئولیت، ادبیات عین «عقل» نیست (ذاتاً نمی‌تواند باشد)؛ بلكه ندا و دعوت است؛  یعنی جهانی را كه متكی بر آن است یا ریشه در آن دارد، از مقوله‌ی «امر واقع» به مقوله‌ی «امر ممكن» می‌برد.

جهان چون از رهگذر «نشانه» (یا كلمه) به‌صورت داستان و یا شعر یا ... درآید، دیگر عین همین جهانی كه می‌بینیم نیست؛ بلكه هم این جهان است و هم جهانی دیگر…

ادبیات جهان را تغییر نمی‌هد، بلكه آن را استیضاح و مؤاخذه می‌كند و از این رهگذر، مقدمات تغییر آن را فراهم می‌آورد.   

  

 از كتاب: وظیفه ادبیات (۲۴مقاله از ۲۰نویسنده)

ترجمه  و تدوین: ابوالحسن نجفی


برچسب‌ها: ادبیات, شعر
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۷

لينك مطلب

زبان در شعر ـ سعید عبداللهی

زبان در شعر

سعید عبداللهی

تعریف‌ها از شعر متنوع‌اند؛ اما در این تنوع، اشتراك هم هست و آن این‌كه:«شعر، گره خوردگی عاطفه و تخیل و بیان آن با زبانی فراتر از زبان معمولی و روزمرّه است». پس زبانی است كه عاطفه و تخیل در آن به هم می‌آمیزند و در ورا و فرای زندگی، اثری جدید خلق می‌شود. یعنی كه نوعی نگاه كردن یا نگرش خاص به زندگی و جلوه‌های رنگارنگ آن است. این جلوه‌ها، چیزی جز انسان و طبیعت و آثار متقابل این دو نیستند.

  شعر، تحول در زبان است. اما هر شعری، عناصر و مصالح تأثیرگذار دارد كه به‌طور كلی عبارت‌اند از:

نوع نگرش و  جهان‌بینی شاعر

توان و قدرت تخیل شاعر

 توان و قدرت عاطفی شاعر

 میزان آگاهی شاعر از علوم تاریخی، فلسفی،  سیاسی، اجتماعی، ادبی، هنری، فرهنگی و...

 وجه مشترك همه‌ی تعریف‌ها، بر عنصر «زبـان» و «تخیل» بنا و استوار شده است. واقعیت هم همین است. قدرت این دو عنصر را در شعر «سپید» بهتر می‌توانیم درك كنیم؛ چرا كه در شعر منظومِ ما، عناصر وزن، ریتم و عروض، فریبنده هستند؛ طوری كه برخی از شعرها، در اصل شعر نیستند، بلكه نظم‌اند.

بنابراین: در شعر، ما با یك زبان كار داریم. زبانی برای اندیشیدن و با آن اندیشه، به هستی و انسان نگاه كردن و به تكاپوی فهم آن رفتن. در استفاده از این زبان، شاعر از قاعده‌ی «زبان معیار»، یعنی تفكر بر مبنای فاعل، مفعول و فعل بیرون می‌رود. عناصر زبان هنر ـ كه با واژه‌ها و تركیب‌ها و تصویرهایش بارز می‌شوند ـ طور دیگری به زندگی و انسان و دنیایش نگاه و آن را تفسیر و تأویل می‌كنند.

شاعر، حداقل به دو زبان تسلط دارد: زبان معیار همگانی كه هویت ملی اوست، و زبان شعر. شاعران حقیقی با این دو زبان، دو جور هم فكر می‌كنند...


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, زبانشناسی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۷

لينك مطلب

داستان من و شعر ۸

یادداشت‌هایی از كتاب:

داستان من و شعر 

نوشته: نـزار قبانی

 

قسمت هشتم

 ـ طبیعت هنرمند از نظر تكوین و آفرینش هنری، از دگرگونی پیوندهای كهنه و عضوی میان چیزهایی كه نمی‌خواهند تغییر یابند، ناگزیر است. این حالت نظیر برخورد قدیمی و ازلی میان پتك و سنگ، میخ و چوب، و خنجر و زخم است.    ص ۲۰۱

ـ عشق در نظر من، درآغوش كشیدن هستی و انسان است. شاید در برخی احوال، وطن، معشوقه‌یی از همه‌ی معشوقه‌ها زیباتر و برتر باشد.    ص ۲۰۴

ـ شاعری حالتی است؛ درخت و میخ چوبی خیمه نیست. «حالت» در هر ثانیه به حالتی دیگر بدل می‌شود. شاعر نیز مانند موج دریا دائم خود در تحول است.  ص ۲۰۵

ـ همه‌ی چیزها پیش از تولد من وجود داشته‌اند و اگر من درباره‌ی آن‌ها شعر سروده‌ام، بدان سبب است كه مانند اهرام مصر و ستون‌های بعلبك، «حقیقت» است.  ص ۲۰۶

ـ من در شعر خود انسان را ایجاد نمی‌كنم، بلكه آواز و اندیشه‌های او را بر نوار ضبط صوت، ثبت می‌كنم. با این عمل خود، من شاهد تعصر خویش بوده‌ام، نه طفیلی و شاهدی دروغی.    ص ۲۰۶

ـ من به خوانندگانی كه دوربین‌های عكاسی جهانگردان را با خود دارند و از آن ها استفاده نمی‌كنند، نیازی ندارم.

ـ كسانی هستند كه به آثار ادبی با منطق عطاران می‌نگرند، بی آن كه بدانند به محض آن كه كسی شاعر خوانده شود، مانند دریا و آسمان تجزیه ناپذیر می گردد.    ص ۲۰۷ 

 در جست‌وجوی شیوه‌های شعری جدید

ـ هر دفتر شعری، مجموعه‌یی از عادات مكتسب است. از این رو همیشه پس از نشر هر مجموعه شعری، سعی می‌كنم از عادات رها شوم تا عاداتی جدید كسب كنم.

معتقدم ملال هنری، پدیده‌ی مثبت و مطلوبی است. زیرا هنرمند را از تكرار خویشتن و از زنگ‌زدگی فراوان دفترهایش نجات می‌دهد.    ص ۲۰۹

ـ چنان كه قبلاً گفتم: شعر، خلاصه‌ی خلاصه است. از این رو بزرگترین شاعران كسانی بوده‌اند كه یك بیت شعر سروده‌اند و بلافاصله مردند.

وظیفه‌ی شعر آن نیست كه هر چیزی را شرح دهد یا به‌عبارت دقیقتر، هر چیزی را متلاشی سازد...شرح طولانی، كار طوطی‌ها و شیوه‌ی نشر اخبار است.   ص ۲۱۱

ـ هر شعر مانند علامت دادن با نور چراغ است. هنرمند بزرگ كسی است كه قدرت سكوت دارد و می‌داند چه وقت برگ برنده را عرضه كند.

ـ كتاب «الحب» مرا خسته كرد و نیرویم را به پایان برد. بر سر این كتاب بیش از هر اثر دیگری كه پیش از آن منتشر كرده بودم، زحمت كشیدم. ده‌ها پیش‌نویس را پاره كردم و ده‌ها طرح را دور افكندم. هر شعر دو پاره‌یی، دو ماه وقت مرا می‌گرفت. در خلال خط زدن‌ها و پاره كردن‌ها، به مشكل تازه‌یی پی بردم كه در سراسر دوره‌ی شعر سرودن خود، آن را نمی‌شناختم و آن مشكل «ایجاز» است.     ص ۲۱۲

ـ از خلال تجربه‌ی من با واژه‌ها و تأمل در استعداد نامحدود موسیقی كه زیر پوست الفاظ پنهان است، و غور در هزاران آهنگ محتمل كه ممكن است شاعر از خاك زبان و طبقات زیرنشین، آن‌ها را به‌وجود آورد، برای من رو شد كه خط فاصلی كه ما عادت كرده‌ایم میان شعر و نثر رسم كنیم، خط موهوم است. و نیز دریافتم شعر منثور ـ كه روزی از آن تبری جستیم، و حقوق مدنی را از او سلب كردیم و او را كودكی با نسبتی مجهول دانستیم ـ حقوق خود و گذرنامه‌اش را پس گرفته و در باشگاه شعر، عضو اصلی شده است.

عضویت در باشگاه شعر، آن‌گونه كه در دهه‌ی سوم قرن بیستم معمول بود، دیگر منحصر به كسانی نیست كه قاعده‌های عروض را می‌دانند و از خلیل بن احمد فراهیدگی، توصیه‌نامه در دست دارند و در محدوده‌ی خطوط حامل موسیقی كه وی  مرتب و منظم كرده است، خوب شعر می‌سازند.   ص ۲۱۳

ـ شعر منثور یكی از ثمرات آزادی شعر و از نتایج تحولات فرهنگی و اجتماعی است كه خاك این جهان را شخم می‌كنند و نیز تصویری از این عصر بلندپرواز است كه هر دقیقه پوست خود را دگرگون می‌سازد.    ص ۲۱۴   

ـ من از آزادی در سبك شعر و تجاوز از مرزهای تاریخی معین آن بیمی ندارم، بلكه ترس حقیقی من در مورد شعر، ترس از عبودیت در برابر شیوه‌های شعری است. چنین عبودیتی، نازا است؛ اما آزادی، زنی است كه جهان را با شعر و عشق نوباوگان می‌آراید...    صص ۲۱۵ و ۲۱۶

 پایان


برچسب‌ها: ادبیات, شعر, زبانشناسی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۷

لينك مطلب