یادداشت از کتاب « تراژدی قدرت در شاهنامه» ـــ سعید عبداللهی

یادداشت‌برداری از کتاب:

تراژدی قدرت در شاهنامه

نوشته: مصطفی رحیمی

انتشارات نیلوفر

چاپ اول: پاییز ۱۳۶۹

..............................

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی ــ تیر ۱۴۰۲

قسمت دهم

تجسم خرد

ــ رستم و خاندان او مأمورند که پلیدی و خوی اهریمنی را از شاهان دور دارند و آنان را به راه اهورایی هدایت کنند. تفاوت میان رستم و فلان پهلوان درباری[که به طمع آب و نان، خود را به دستگاه قدرت وابسته کرده است] تفاوت میان فردوسی و آن چهارصد شاعری است که از سلطان غارت‌گری چون محمود غزنوی «یمین دولت و دین» ساخته بودند و هرگونه هوس‌بازی او را می‌ستودند و حتا از چاپلوسی نسبت به ایاز باک نداشتند و در وصف تاب زلف او شعر می‌سرودند. ص ۲۵۰

ــ رسالت رستم نگاهداشتن قدرت در چارچوب قوانین اهورایی است. اگر رستم به کاووس تمکین می‌کند وسیله‌یی دیگر برای برپاماندن قوانین اهورایی در ایران نمی‌یابد. درست کاری که امیرکبیر می‌کند. برای امیرکبیر یک راه وجود داشت و آن این‌که از شاه، انسانی بسازد در خدمت وطن. صص ۲۵۰ و ۲۵۱

ــ در تراژدی رستم و اسفندیار آن‌چه به خطر می‌افتد آزادی فردی رستم است و در این‌جا آزادی کشوری بالتمام. در داستان نخست، رستم وظیفه‌یی فردی داشت ولی در این‌جا تکلیفی اجتماعی دارد. ص ۲۵۱

ــ اگر رستم به‌دست سهراب شاه شود، شاه واقعی ایران سهراب است، نه رستم. وانگهی سهراب بی‌آن‌که نامی از توران ببرد خود را بالطبع شاه آن دیار می‌داند.

تراژدی سهراب، تراژدی آرزوهای دیریاب است. ص ۲۵۲

ــ رستم قدرت را برای حفظ ایران و بزرگداشت داد و مردمی می‌خواهد و سهراب برای نفس قدرت. چیزی که برای رستم وسیله است، برای پسر هدف. یک‌بار دیگر طرح او را در نبرد آخر از نظر بگذرانیم:

بگیرم سر تخت افراسیاب سر نیزه بگذارم از آفتاب

آن که با کار قدرت آشناست می‌داند «در ارتفاع، هوای دیگری استنشاق می‌شود». «سر نیزه‌ی من از خورشید بگذرد.»

ادامه می‌دهد:

چو رستم پدر باشد و من پسر نباید به گیتی کسی تاجور

چو روشن بود روی خورشید و ماه ستاره چرا برفرازد کلاه؟

پس مسأله این است که چرا «کلاه» [نشانه‌ی قدرت] بر سر ستاره است و بر سر خورشید و ماه نیست.

فردوسی شرح نمی‌دهد که سهراب با این قدرت چه خواهد کرد. بعدها حافظ این جای خالی را پر می‌کند:

عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی.

تا هنگامی که بشر تغییر فرهنگی نیابد، همین آش است و همین کاسه.

چنین است که فردوسی بزرگ نه به راه سهراب‌ها که به راه انسان‌سازی می‌رود که: مدادالعلماء افضل من دماءالشهدا. ص ۲۵۳

*

تا پیام نو

ــ سهراب نمی‌خواهد «نظام» ار دیگرگون کند؛ می‌خواهد پدرش را به‌جای کاووس بنشاند.

سهراب کارکرد قدرت را نمی‌بیند، مظاهرش را می‌بیند. تا هنگامی که کارکرد قدرت شکافته نشود، به‌گفته‌ی جرج اورول مستبدی جای مستبد اول را خواهد گرفت.

سهراب نمی‌خواهد اندیشه‌اش در برخورد با اندیشه‌ی دیگری ــ حتا رستم ــ غنی شود و پرورش یابد. ص ۲۵۵

ــ خمیرمایه‌ی تراژدی‌ها یکی است: اعراض از حقیقت. منتها در یکی سازنده‌ی تراژدی، حب جاه است و در دیگری حب مال. ص ۲۶۰

*

مکمل‌ها یا سازش معارض‌ها

ــ خوبان نباید با هم بجنگند. در داستان رستم و اسفندیار و رستم و سهراب، نتیجه‌گیریِ معقول جز این نیست:

ما بدو محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود.

ــ خرد تجربه‌اندوز اگر در برابر شور طغیان قرار نگیرد، به وادی محافظه‌کاری می‌افتد. همه‌ی نوآوری‌ها در شور جوانی است و اگر این شور نبود، بشر هنوز در برابر نخستین نهاد اجتماعی سر خم کرده بود و از آن دایره پای بیرون نگذاشته بود. خرد، چشم به گذشته دارد و شور، دیده به آینده.

عقل‌های مصلحت‌اندیش با بد خو می‌گیرند. استبداد چون دیر بماند امری عادی می‌شود. مردمان می‌پندارند که ستم از آسمان می‌رسد. «عادت» حکم می‌کند که هرچه نیکوست و اگر نیکو نیست، باری جبر است:

آن چیز که هست آن چنان می‌باید آن چیز که آن‌چنان نمی‌باید نیست (منسوب به خیام)

ص ۲۶۱

ــ سهراب‌ها نمی‌خواهند زیر دست کاووس‌ها و افراسیاب‌ها باشند. این فضیلت، به‌خودی خود کم نیست. در هر حال شور محرک عمل است و جامعه‌ی بی‌عمل جامعه‌یی است مرده.

برتراند راسل در کتاب قدرت، ص ۳۶۸ می‌نویسد: «عقل ممکن است راهنمای انسان باشد، اما آن نیرویی که برای عمل لازم است از عقل برنمی‌خیزد. این نیرو را باید از عواطف به‌دست آورد». ص ۲۶۲

ــ از بین بردن «خرد» و «شور»، تراژدی به‌بار می‌آورد. انسان هم به خرد گذشته‌گر نیاز دارد، هم به شور آینده‌نگر. ص ۲۶۳

ــ پل فولیکه در کتاب دیالکتیک، ص ۱۲۱ می‌نویسد: «در دیالکتیک علمی، برنهاد و برابرنهاد[ تز و آنتی‌تز] به تناوب اثبات می‌شوند؛ اما همدیگر را نفی نمی‌کنند و به یک هم‌نهاد[سنتز] روشن نیز نمی‌رسند. یعنی به فرمولی که حقیقت هر دو امر را در یک جا جمع کند. این هر دو همدیگر را تکمیل می‌کنند». ص ۲۶۳

*

نوشدارو

ــ نوشدارو نشانه‌ی اختیار و فرمانروایی است که آن را حاکمیت نیز می‌گویند. ص ۲۶۷

ــ نوشدارو ــ درمان هر درد ــ در اختیار کاووس است.[اختیار و فرمانروایی.] همه محتاج این درند، حتا رستم نیرومندترین انسان‌ها در عرصه‌ی پهلوانی و معنویت.

سهراب به مرگ طبیعی نمی‌میرد. کشنده‌ی او رستم نیست، کاووس است. ص ۲۶۸

ــ قدرت، به‌طور طبیعی ایجاد ضد قدرت می‌کند. «اطاعت محض یا بردگی به‌بار می‌آورد یا شورشی می‌سازد.» (راسل، قدرت، ص ۳۶۲)

اکثریت، برده بارمی‌آیند و گاه که استثنایی پیدا می‌شود طغیانگر است و شورشی. ص ۲۶۹

ــ بنا به تعریف آلبر کامو از تراژدی و درام، داستان رستم و سهراب تراژدی است و رستم و اسفندیار، درام. وی می‌گوید:

«در تراژدی نیروهایی که به مقابله‌ی هم می‌آیند به یک نسبت مشروع و برحق‌اند. برعکس در درام تنها یکی از نیروها مشروع است. به‌عبارت دیگر تراژدی دو پهلوست و درام ساده‌گیر. در تراژدی هر نیرو در عین حال، هم خوب است و هم بد. در دومی خوبی و بدی در برابر هم قرار می‌گیرند». ص ۲۶۹

ــ صورتی دیگر از ضد قدرت هم هست:

آن‌گاه که به تسلط عرب، سیطره‌ی ترکان غزنوی افزوده شد،

آن‌گاه که سلطان محمود غزنوی مجموعه‌یی از ریا و سالوس را نیز به خصوصیات قدرت افزود،

آن‌گاه که ابر ظلمت از همه‌سو آسمان ایران را پوشانده بود،

آن‌گاه که چهارصد شاعر به رسالت هنر و اندیشه پشت کردند،

آن‌گاه فردوسی پدید آمد و شاهنامه پدید آمد.

ص ۲۷۱

پایان


برچسب‌ها: شاهنامه, تراژدی قدرت, دایره قدرت, فرهنگ‌سازی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در جمعه ۱۰ شهریور ۱۴۰۲

لينك مطلب

یادداشت از کتاب « تراژدی قدرت در شاهنامه» ـــ سعید عبداللهی

یادداشت‌برداری از کتاب:

تراژدی قدرت در شاهنامه

نوشته: مصطفی رحیمی

انتشارات نیلوفر

چاپ اول: پاییز ۱۳۶۹

..............................

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی ــ تیر ۱۴۰۲

قسمت نهم

جنگ قدرت

ــ دیدن و شناختن پدر تحت‌الشعاع مسأله‌ی پرماجرای قدرت است...اما دردرون رستم توفانی‌ برپاست؛ چگونه به جنگ فرزند خود برود؟

رستم دارای سه قدرت است: قدرت پهلوانی، قدرت اندیشه و خرد، قدرت دیوانی.

دو قدرت اول را از «طبیعت» دارد. قدرت دیوانی او، بزرگی و سروری و فرمانروایی نیمروز است. این قدرت، اجتماعی و قراردادی است. صص ۲۲۶ و ۲۲۷

ــ رستم برای حفظ قدرت دیوانی خود «مجبور» است با سهراب بستیزد. این همان آزی است که فردوسی بدان اشاره می‌کند. در سراسر داستان، رستم سهراب را نمی‌شناسد ولی همه‌ی قرائن حاکی است که «می‌خواهد پسر را نشناسد». ص ۲۲۷

ــ سهراب چنان در میان «ترکان» شاخص است که هر کس با او روبه‌رو می‌شود درمی‌یابد که از آنان نیست. رستم ۹ ماه پیش از تولد سهراب، پیش‌بینی کرده بود که پسرش مانند سام خواهد شد.

گژدهم پدر گردآفرید در نامه‌یی به کاووس، سهراب را چنین وصف می‌کند و هشدار می‌دهد:

سواران ترکان بسی دیده‌ام عنان‌پیچ، زین‌گونه نشنیده‌ام

عنان‌دار چون او ندیده‌ست کس تو گویی که سام سوار است و بس.

ص ۲۲۸

ــ کاووس نامه‌یی به رستم می‌نویسد:

بدان کز ره ترک زی ما سری یکی تاختن کرد با لشکری

سواری از ایشان پدید آمده‌ست هماننده‌ی سام گویند هست

پس از رسیدن نامه به رستم:

تهمتن چو بشنید و نامه بخواند بخندید زان کار و خیره بماند

از آزادگان این نباشد شگفت ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت

پس طبیعی‌ترین چیز به خاطر رستم می‌رسد: این نورسیده فرزند اوست:

من از دخت شاه سمنگان یکی پسر دارم و باشد او کودکی

نشانی‌های این نوجوان نشانی‌های سام است. بلافاصله خودفریبی سراغ رستم می‌آید[که از خصوصیات بارز قدرت است]. پس آن اندیشه‌ی درست را واپس می‌زند:

هنوز آن گرامی نداند که جنگ توان کرد باید گه نام و ننگ

ص ۲۲۹

ــ تا این‌جا رستم حقیقت را بر خود پوشیده داشته است. سهراب ولی برای شناختن رستم هرچه توانسته کرده است. هجیر را به‌اسارت برده تا در شناسایی رستم مدد کند. هجیر برای نرسیدن گزند به رستم، راستی را پنهان می‌دارد.

در نخستین مواجهه‌ی پدر و پسر، سهراب به حریف می‌گوید:

من ایدون گمانم که تو رستمی

رستم انکار می‌کند و حتا به‌دروغ خود را از «کهتران» می‌داند:

که او پهلوان است و من کهترم. ص ۲۳۵

ــ سهراب پس از یک روز زورآزمایی با رستم، مهر او را در دل می‌گیرد.

روز دوم به‌جای جنگ، از پدر احوال می‌پرسد:

که شب چون بدت؟ روز چون خاستی؟ ز پیکار بر دل چه آراستی؟

چیزی در ضمیر سهراب هشدار می‌دهد که با این حریف نباید بجنگد:

ز کف بفکن این گرز و شمشیر کین بزن جنگ و بیداد را بر زمین

همان تا کسی دیگر آید به رزم تو با من بساز و بیارای بزم

و سرانجام علت این مهربانی شگفت را می‌گوید:

دل من همی با تو مهر آورد همی آب شرمم به چهر آورد

جنگ راستان و پاکان سراپا شوم است. صص ۲۳۵ و ۲۳۶

ــ سهراب در آخرین لحظه‌ها خود را به رستم می‌شناساند. هنوز یک فرصت دیگر باقی‌ست: نوش‌دارو. نوش‌دارو نزد کاووس است. رستم آن را از کاووس می‌خواهد و کاووس از دادنش سر بازمی‌زند. ص ۲۳۸

ــ سهراب زخم‌خورده به رستم می‌گوید:

ز هرگونه‌یی بودمت رهنمای نجنبید یک ذره مهرت ز جای

در توفان اندوه، رستم دست به خودکشی هم می‌زند، اما سرداران ایران خنجر را از او می‌گیرند. ص ۲۳۹

ــ چهار روز باده‌گساری رستم در زابلستان جز کشمکش شدید درونی، هیچ تأویلی نمی‌تواند داشته باشد.

فردوسی ــ گزارشگر بزرگ داستان ــ صریحاً فاجعه را فاجعه‌ی «آز» و «بیش‌جویی» می‌داند. ص ۲۴۱

ــ چرا رستم نمی‌تواند واقعیت سهراب را بپذیرد؟ پاسخ این است که سهراب طرحی دارد دگرگون‌کننده. به‌هم ریختن نظام توران و ایران کاری کوچک نیست. رستم این را برنمی‌تابد. رستم در دوران نظام خاصی قهرمان ملی است و می‌خواهد این نظام را نگه دارد. افراسیاب، سیاوش بی‌گناه را می‌کشد یا اسفندیار می‌خواهد بی‌سبب دست رستم را ببندد. در واقع این دو می‌خواهند ارزش‌های همین نظام را مخدوش کنند. لاجرم بازوی رستم به‌کار می‌افتد. اما سهراب طالب نظام نو و بالنتیجه ارزش‌های نو است. ص ۲۴۱

ــ می‌دانیم هر بخششی متضمن برتری بخشنده است و کهتری بخشش‌پذیر: آفریدگار به آفریننده می‌بخشد، ارباب به برده، بزرگ به کوچک و پدر به پسر.

سهراب این آیین را نیز واژگون می‌خواهد. در نظام آرمانی سهراب، مقام رستم از آن‌چه اکنون هست بالاتر می‌رود و تا حد کاووس ارتقا می‌یابد، اما این مقام را رستم از «پسر» دارد نه از خود. رستم نمی‌خواهد این «بخشش» را بپذیرد، چه او تا کنون بخشنده ــ به‌مفهوم قدرت‌بخش ــ بوده است. ص ۲۴۲

ــ در این بن‌بستی که پسر برای پدر آفریده، راهی به‌نظر رستم می‌رسد: انکار واقعیت. می‌خواهد به خود بقبولاند که این «نوجوان» پسر او نیست. «بیگانه»یی‌ست که دعوی‌هایی دارد و باید هرچه زودتر کارش را ساخت. پیروزی مسلم نیست، اما جنگ یگانه راه است. ص ۲۴۳

ــ جنگ‌های تعرضی همه نابخردانه است، اما نابخردانه‌تر از همه جنگی است که قدرت‌مندان در تنگنای نومیدی می‌کنند. نومیدی دو حال متصاد می‌آفریند: یکی تسلیم مطلق[در اشخاص زبون یا با خود بیگانه، جمعی که «اکثریت خاموش» را تشکیل می‌دهند] و دیگر، تعرضی خشونت‌بار [در «قدرت‌مندان»]. نیروی این تعرض از آن‌جاست که همه‌ی حصارهای خرد و اخلاق را درهم می‌شکند و چون نیروی هسته‌یی «آزاد» می‌شود، در نتیجه به قدرتی بدل می‌گردد که همه‌ی حساب‌ها را به‌هم می‌ریزد.

شاید بتوان زیاد شدن نیروی رستم را در روز دوم نبرد، گذشته از کار تصادف، اشاره‌یی به همین نکته دانست. صص ۲۴۳ و ۲۴۴

ــ درباره‌ی تعرض ناشی از نومیدی، «امثال و حکم» شاهدی دارد:

ندانی که چون گریه عاجز شود برآرد به چنگال، چشم پلنگ

ص ۲۴۴

ــ در تراژی «رستم و سهراب» قهرمان اثر، سهراب است: برای آرمان بزرگی به‌پاخاسته است، آرمان او تنها «میهنی» نیست، جهان‌شمول است. می‌خواهد میان ایران و توران با آوردن آیینی نو صلح برقرار کند و آن دو جهان مجزا را یگانه گرداند. نکته‌ی مهم آن‌که برعکس همه‌ی قهرمان‌ها نمی‌خواهد همه‌ی قدرت‌ها را به‌تنهایی قبضه کند. می‌خواهد انسان والای دیگری را هم در این کار شریک گرداند. ص ۲۴۵

ــ رستم با آن مقام برین، در مسأله‌ی قدرت، کسی است مانند دیگر قدرت‌مندان. آیا این اشاره بدان نیست که شکست حصار قدرت، بزرگ‌ترین و مهم‌ترین پیروزی‌های بشری است؟ ص ۲۴۵

ادامه دارد...


برچسب‌ها: شاهنامه, تراژدی قدرت, دایره قدرت, فرهنگ‌سازی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲

لينك مطلب

یادداشت از کتاب « تراژدی قدرت در شاهنامه» ـــ سعید عبداللهی

یادداشت‌برداری از کتاب:

تراژدی قدرت در شاهنامه

نوشته: مصطفی رحیمی

انتشارات نیلوفر

چاپ اول: پاییز ۱۳۶۹

..............................

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی ــ تیر ۱۴۰۲

قسمت هشتم

ــ رستم در سیستان، زاده‌ی اسفندیار [بهمن] را پرورش می‌دهد. پس از چندی، گشتاسب بهمن را به پایتخت می‌خواند...همین بهمن پس از رسیدن به پادشاهی برای انتقام گرفتن از رستمی که دیگر در جهان نیست به زابل‌ستان لشکر می‌کشد. جایی را که در آن پرورده‌شده به تاراج می‌دهد، زال پیر را به بند می‌کشد و فرامرز گرد را می‌کشد. قدرت، حق‌نشناس است. ص ۲۰۳

*

برداشت‌ها

ــ در اسفندیار به‌گفته‌ی شاهرخ مسکوب در مقدمه‌یی بر رستم و اسفندیار ص ۴۲: «فرمانروای زندگی، قلب است نه مغز، احساس است نه اندیشه». ص ۲۰۴

ــ [در تراژدی] نکته در نبرد یک اهورایی با اهورایی دیگر است و همین است که فاجعه را می‌سازد. جنگ خوبان، پیروزمند ندارد و اگر دارد اهریمن است که به فاجعه قهقهه می‌زند. ص ۲۰۵

ــ رستم با مقاومت در برابر دستور نابخرانه‌ی پادشاه، مقام معنوی خود را بالاتر از او قرار می‌دهد. در واقع می‌گوید تو حق نداری دستی را به ناروا ببندی و اکنون که تو خود نخواسته‌یی مجری این قانون اهورایی شوی، من مقام بلندی را که تو خالی گذاشته‌یی پر می‌کنم. بدین‌گونه رسالت این صاحب‌مقامان بزرگ است. صص ۲۰۶ و ۲۰۷

ــ معمولاً پیرامونیان پادشاه چه کسانی هستند؟ مشتی چاپلوس که معایب را می‌پوشانند و محسنات نبودی را در بوق و کرنا می‌دمند.

طبع بشر اصولاً تأیید را دوست دارد. چنین است که چاپلوسان و مداحان بی‌هنر همیشه پیرامون صاحب قدرت بوده‌اند که او را در خواب غرور بیشتر فروبرده و به جنون عظمت‌طلبی‌اش افزوده‌اند. و هم از این راه نان خورده‌اند. تاریخ شرق از این کسان بسیار می‌شناسد. ص ۲۰۷

ــ افسانه می‌خواهد در برابر کانون ناپاک، جایگاهی بسازد بلند، دور از امیال پست و مجمع بزرگ‌ترین فضیلت‌های آدمی. اگر این افسانه‌ها نبود چه بسا که قائم‌مقام و امیرکبیر و مصدق را نداشتیم. ص ۲۰۷

ــ انتقادپذیری مستلزم تربیت روح است، چیزی که از قدرت‌پرستی فاصله دارد. و چون چنین است، قدرت‌پرست در ته دل مخالفت با رأی خود را خوش ندارد. پس مسؤلیت اطرافیان بسیار زیاد است. صص ۲۰۷ و ۲۰۸

ــ تفاوت میان ایران زمان امیرکبیر و ایران زمان میرزاآقاخان به‌اندازه‌ی فاصله‌ی جوانمردی و نامردی است، با این‌که هر دو در زمان یک سلطان بوده‌اند. ص ۲۰۸

ــ اگر جنگ برای اسفندیار شکست است برای رستم ــ فاتح ظاهری ــ نیز فاجعه است تا نشان داده شود که دفاع از آزادی تا چه حد کار سنگینی است و با همه‌ی سنگینی خود، لازم. گویی حافظ درست در این مورد سروده است که:

در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است

تا نگویی که چو عمرم به‌سر آمد، رستم.

و داستان، اگر تراژدی قدرت است، حماسه‌ی حفظ آزادی نیز هست. ص ۲۰۹

*

بخش سوم: رستم و سهراب

*

درآمد

ــ داستان رستم و سهراب در عین سادگی، پیچیده است. چرا پدر و پسر قصد جان یکدیگر می‌کنند؟ دعوا بر سر چیست؟

فردوسی که گویی متوجه این مشکل بوده، در آغاز داستان کلید حل معما را به‌دست می‌دهد:

همه تا در آز رفته فراز به کس برنشد این در راز باز

نداند همی مردم از رنج آز یکی دشمنی را ز فرزند باز

همه تلخی از بهر بیشی بود مبادا که با آز خویشی بود

صص ۲۱۲ و ۲۱۳

ــ «آز» را در این‌جا به‌معنای طمع مال نمی‌توان گرفت. چنین چیزی اصولاً در داستان [رستم و سهراب] مطرح نیست. آز در گذشته معنای دیگری داشته است. در ادبیات مزدیسنا، آز آفریده‌ی دیو فزون‌خواهی است. در کلیله و دمنه نیز مسأله‌ی جاه‌طلبی و نزدیک شدن به قدرت مطرح است.

پس از دسترسی به این کلید، از رستم و سهراب کدام قدرت‌طلب‌اند و کدام مقصر؟ ص ۲۱۴

*

از جدایی‌ها

ــ در تراژدی‌های شاهنامه نیز مانند تراژدی‌های مشهور جهان، اساسی‌ترین دشواری‌های آدمی مطرح است. بخشی از این مسائل را در داستان رستم و اسفندیار دیدیم و بخشی دیگر را در این داستان می‌بینیم. ص ۲۱۶

ــ جدایی مرزها موجب جدایی دو همسر[تهمینه و رستم] می‌شود و سپس موجب می‌گردد که پدر و پسر همدیگر را نبینند و هم را نشناسند. همین پایه‌ی تراژدی است: نشناختن. و نشناختن، همیشه موجب فریاد یا ناله‌ی شاعران و اندیشمندان بوده است. ص ۲۱۸

*

آتشفشان شور

ــ سهراب جوان است و جویای نام آمده است؛ نه به تن خود، که با لشکری به ایران می‌تازد. چرا تاختن؟

نیت‌اش می‌گوید:

کنون من ز ترکان و جنگاوران فراز آورم لشکری بی‌کران

برانگیزم از گاه، کاووس را از ایران ببرم پی طوس را

به رستم دهم تخت و گرز و کلاه نشانمش بر گاه کاووس‌شاه

بگیرم سر تخت افراسیاب سر نیزه بگذارم از آفتاب

چو رستم پدر باشد و من پسر نباید به گیتی کسی تاجور

چو روشن بود روی خورشید و ماه ستاره چرا برفرازد کلاه؟

می‌بینیم که طرحی بسیار جاه‌طلبانه است. ص ۲۱۹

ــ در مورد سهراب، نکته در سه چیز است:

قدرت خود را افزون تصور کردن، همة دشواری‌ها را در سایة قدرت قابل حل دانستن، سازندگی جهان نو را دست کم گرفتن. ص ۲۲۰

ــ روح بشر صد پیچ و خم دارد. انبوه بدی‌ها را نمی‌توان با لگد قدرت از میان برداشت. هزار نکته باریک‌تر ز مو این‌جاست. ص ۲۲۱

ــ سهراب می‌پندارد چون او و رستم قدرت را به‌دست گیرند دوزخ تبدیل به فرودس خواهد شد. در این خیال، لشکری تدارک می‌بیند. پای قدرت به ‌میان آمده است. ص ۲۲۱

ــ جوهر تراژدی سهراب در این است که چنان غرق آرزو و آرمان خود است که واقعیت را نمی‌بیند. اصلاح واقعیت رسالت هر بشر اندیشمند و چاره‌گری است، اما اگر این دگرگونی با رؤیاهای انجام‌نشدنی درآمیزد پایانش تراژدی است. در این‌جا با «تراژدی خیال» سر و کار داریم. در خیال جوان، آرمانی نقش بسته است و جوان چنان فریفتة خیال خود است که دیگر هیچ‌چیز را نمی‌بیند... به‌گفتة شاهرخ مسکوب چه فاصلة عظیمی است میان سر و دست. ص ۲۲۳

ادامه دارد...


برچسب‌ها: شاهنامه, تراژدی قدرت, دایره قدرت, فرهنگ‌سازی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۲

لينك مطلب

یادداشت از کتاب « تراژدی قدرت در شاهنامه» ـــ سعید عبداللهی

یادداشت‌برداری از کتاب:

تراژدی قدرت در شاهنامه

نوشته: مصطفی رحیمی

انتشارات نیلوفر

چاپ اول: پاییز ۱۳۶۹

..............................

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی ــ تیر ۱۴۰۲

قسمت هفتم

ــ انسان‌های با فرهنگ پرورش‌یافته با لذات ــ کسانی چون رستم و اسفندیار ــ جنگ‌طلب و ماجراجو نیستند، بلکه بالعرص چنین‌اند...اگر این مایه عظمت در فرهنگ نبود، انسان بر حیوان برتری نداشت. ص ۱۶۴

[عرص: درخشندگی. بالعرص: به‌طور ذاتی درخشنده بودن.]

ــ اگر انسانیت در وجود قدرت‌طلبان گر بگیرد، دریغا که زود فرو می‌نشیند. ص ۱۶۵

ــ دنیا در افسانه و واقعیت است. به‌جای نفرین و ناله، باید شناختش. ص ۱۶۶

ــ ماران ضحاک، اشاره‌ی گویایی‌ست: برای این‌که قدرت سیر شود باید هر روز و هر روز آزادی‌های بیشتری را سلب کند. ص ۱۶۷

ــ ایران زمان مصدق با چه کشوری سر جنگ داشت؟ مگر پرداخت همه‌ی خسارت‌های کمپانی معروف را تقبل نکرده بود؟‌آن که سوسیالیستش بود، طلبش را نداد و آن که «پشتیبان آزادی جهانی» بود گفت یا تابع ما شو یا ۲۸ مرداد...

چنین است خواست قدرت. ص ۱۶۷

ــ اگر ماران ضحاک از مغز سر جوانان تغذیه می‌کردند، قدرت از گران‌بهاترین موهبت‌های بشری تغذیه می‌کند: آزادی، آزادی ای خجسته آزادی! همان موهبتی که به گفته‌ی فردوسی، روشنایی جان آدم بدوست. ص ۱۶۷

ــ آن که آزادی شما را گرفت، نان شما را هم خواهد گرفت. ص ۱۶۷

ــ چاپلوسی و تملق، صاحب قدرت را بیشتر در کام خودبزرگ‌بینی غرقه می‌کند. ص۱۷۱

ــ اسفندیار باز به‌یاد فرمان شاه می‌افتد، اما رستم ناگهان به ریشه می‌زند: شاه اگر کارش اهورایی باشد شاه است وگرنه کسی است که قدرت را غصب کرده است: چه نازی بدین تاج گشتاسبی؟ ص ۱۷۲

ــ کار حماسه مبنی بر جبر است. بودنی‌ها می‌بایست بوده باشد و شدنی‌ها می‌شود. «که این آسمان بودنی کار بود»، اما در شاهنامه جای‌جای پرتو اختیار نمایان است. آخر پهلوانی‌ها اگر نبرد با تقدیر کور نباشد، خود چیست؟ ۱۷۸

ــ رستم می‌اندیشد اگر اسفندیار از اوج آسمان جاه‌طلبی فرود آید درود من نثار او باد. اگر در رزم اصرار ورزد از عواقب مرگش مترس، او را نخواهم کشت:

ز باره به آغوش بردارمش به شاهی به گشتاسب بگذارمش.

اسفندیار شاه خواهدشد و من در خدمتش خواهم بود. ص ۱۸۰

ــ همیشه رؤیای درخشان فردا رزمندگان را فریب داده است. رستم خردمند، آینده‌ی خوشی در خواب می‌بیند و مشکلات کارزار را آسان می‌نگرد. رؤیای درخشان دل‌ها را به شور می‌آورد و دشواری‌ها را می‌پوشاند و آدمیان را به فداکاری وامی‌دارد. این است که بیشتر آیین‌ها این فردای پیروز را پیش چشم آدمیان می‌گذارند تا کار دشوار را بر او سهل کنند و ناخواستنی را از او بخواهند. صص ۱۸۰ و ۱۸۱

ــ در جنگ ــ که مامردمی‌ترین محیط‌هاست ــ داشتن هر فضیلتی به بهای جان انسان تمام می‌شود. راستی، برترین زینت‌هاست ولی آیا در جنگ می‌شود به دشمن راست گفت؟ سهراب و اسفندیار نیز در محیط واژگونه بزرگواری می‌کنند و بهای این بزرگواری را گران می‌پردازند. جنگ دوزخی است که چون دوزخ دانته بر بالای آن نوشته‌اند «ای کسی که وارد می‌شوی، دست از هر فضیلت بشوی»! ص ۱۸۷

­­ــ شاید گفته شود سهراب و اسفندیار نه به‌سبب بزرگواری،‌ که به‌سبب سادگی چنین کرده‌اند. سادگی و خوبی توأمان‌اند و تنها در دنیای پرنیرنگ و پرترفند است که انسان می‌آموزد ساده نباشد. جهان افسانه ــ جهان آرمانی ــ جهان سادگی هم هست. رستم با همه‌ی تجربه‌اندوزی‌ها و چاره‌سازی‌ها به‌سبب داشتن همین خصلت، به دام شغاد دام‌گستر می‌افتد. ص ۱۸۷

ــ شاهنامه با این‌که حماسه است، آدمیان را سیاه سیاه و سپید سپید تصویر نمی‌کند و مردم را یا ابلیس یا قدیس نمی‌شناسد. این کار زشت بعدها مرسوم می‌شود، به زمان بازار مدیحه‌سرایی و چاپلوسی.

فردوسی به‌گفته‌ی خود پایبند است که: «سخن را چنین خوارمایه مدار ». صص ۱۹۱ و ۱۹۲

ــ اسفندیار لجوجانه داستان بند را تجدید می‌کند و بدتر از همه، آشتی‌جویی را کاری ناپسند می‌شمرد و به رستم می‌گوید:

اگر زنده خواهی که مانی به جای نخستین سخن، بند بر نه به پای.

بانگ صلح‌جویانه‌ی رستم در هوا می‌پیچید:

دگر باره رستم زبان برگشاد مکن شهریارا ز بیداد یاد

ز دل دور کن شهریارا تو کین مکن دیو را با خرد همنشین

که از بند تا جاودان نام بد بماند به من وز تو انجام بد.

صص ۱۹۷ و ۱۹۸

ــ بزرگ‌ترین خطر قدرت آن است که سخن منطقی در برابرش ناچیز می‌نماید. ما این را به‌عیان در داستان می‌بینیم. آن‌چه نمی‌بینیم این است که چون سخن خردمندانه ناچیز است ناچار تملق و مداهنه جایگزین حق می‌شود. دور باطل همه‌جا را فرامی‌گیرد. ص ۱۹۸

ــ رستم پیش از آن‌که ضربه‌ی نهایی را فرود آورد، خدا را گواه می‌گیرد که: پروردگارا! من همه‌ی درهای آشتی را کوبیدم. تو می‌دانی که او [اسفندیار] به بیداد می‌کوشد و جنگ و پهلوانی به من می‌فروشد.

اسفندیار از درنگ رستم در راز و نیاز با خدا استفاده می‌کند و او را هدف تیر قرار می‌دهد. رستم به ناچار

بزد تیر بر چشم اسفندیار سیه شد جهان پیش آن نامدار

صص ۱۹۸ و ۱۹۹

ــ چگونه می‌توان فرود آمدن جهان‌پهلوان را از اوج سربلندی بهتر از این توصیف کرد:

خم آورد بالای سر و سهی از او دور شد دانش و فرهی

نگون شد سر شاه یزدان‌پرست بیفتاد چاچی‌کمانش ز دست

گرفته بش و یال اسب سیاه ز خون لعل شد خاک آوردگاه

ص ۱۹۹

ــ پرده‌یی که رؤیای شیرین پادشاهی فردا بر خرد اسفندیار کشیده بود، اینک با نزدیک شدن مرگ برکنار زده می‌شود. اسفندیار سرانجام مسبب مرگ خود را می‌شناسد. به رستم می‌گوید: بدی از تو نبود . گشتاسب برای آن‌که تخت و تاج، او را بماند، چنین دسیسه‌یی چید:

چنین گفت با رستم اسفندیار که از تو ندیدم بد روزگار

که این کرد گشتاسب با من چنین برو برنخوانم ز جان آفرین

بکوشید تا لشکر و تاج و گنج بدو ماند و من بمانم به رنج

ص ۲۰۰

ــ با کشته شدن اسفندیار، پرجمدار دلیر و شایسته‌ی «دین بهی» از دست می‌رود و این درفش در کف نابکاری چون گشتاسب باقی می‌ماند. ص ۲۰۱

ــ چون جسد اسفندیار به بارگاه گشتاسب می‌رسد غوغایی درمی‌گیرد:

بزرگان ایران گرفتند خشم ز آزرم گشتاسب شستند دست

به آواز گفتند کای شوربخت چو اسفندیاری تو از بهر تخت،

سرت را ز تاج کیان شرم باد به رفتن پی اخترت نرم باد

بزرگان واقعی نزد صاحب قدرت چنین از حقیقت دفاع می‌کردند و بزرگی به اینها بود نه به «تصدق خاک پای جواهرآسا رفتن» و سرش را به‌مجامله و فریب پوشاندن.

پس از این سخنان، بزرگان، بارگاه گشتاسب را به‌قهر ترک می‌کنند:

برفتند یک‌سر ز ایوان او پر از خاک شد کاخ و ایوان او

گشتاسب بر تخت‌ مانده، بی‌اسفندیار وجودی حقیر است.

صص ۲۰۱ و ۲۰۲

ادامه دارد...


برچسب‌ها: شاهنامه, تراژدی قدرت, دایره قدرت, فرهنگ‌سازی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در سه شنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۲

لينك مطلب

یادداشت از کتاب « تراژدی قدرت در شاهنامه» ـــ سعید عبداللهی

یادداشت‌برداری از کتاب:

تراژدی قدرت در شاهنامه

نوشته: مصطفی رحیمی

انتشارات نیلوفر

چاپ اول: پاییز ۱۳۶۹

..............................

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی ــ تیر ۱۴۰۲

قسمت ششم

بخش دوم: رستم و اسفندیار

*

درآمد

ــ قدرت، یک‌سر از مقوله‌ی بدی‌ها نیست تا بتوان به‌آسانی درباره‌ی آن حکم کرد: فریدون بی‌توسل به قدرت نمی‌تواند ضحاک را در بند کند. کیخسرو بی‌اریکه‌ی قدرت نمی‌تواند داد بگسترد و حق ستمکش را از ستمگر بستاند.

همین قدرت اگر وسیله‌ی دادگستری به جمشید می‌دهد، کار او را به جنون می‌کشاند تا جایی که خود را خدا می‌داند و این خصوصیت شگفت قدرت است. نه می‌توان در اداره‌ی جامعه از آن گذشت و نه می‌توان آسان مهارش کرد.

مصدق بی‌قدرت نخست‌وزیری نمی‌تواند نفت ایران را ملی کند. امیرکبیر تنها در کسوت صدارت عظما است که می‌تواند با فساد و زبونی و بیگانه‌پرستی بستیزد. لومومبا تنها در مسند قدرت می‌تواند با استعمارگران بستیزد. ولی همین قدرت چنان دیدگان ایشان را می‌بندد که نه مصدق عمق دسایس شاه و امریکا ر می‌بیند، نه امیرکبیر به عمق جنایت ناصرالدین شاه پی می‌برد و نه لومومبا می‌تواند از وسعت توحش استعمار برداشت درستی داشته باشد. ص ۱۴۰

ــ قدرت گاه در خانه‌ی جان مرد اهورایی لانه می‌کند تا او را از رسالت معنوی خویش بازدارد. روان چنین انسانی صحنه‌ی دشوارترین آزمون‌ها و سهمناک‌ترین نبردهای اهریمن و اهورامزداست. ص ۱۴۱

ــ در داستان رستم و اسفندیار، گشتاسب نمونه‌ی انسانی است که دیو قدرت از او هیچ چیز اهورایی باقی نگذاشته است. قدرت برای او هدف است و در راه این هدف، مهر فرزندی[اسفندیار] را قربانی می‌کند.

اسفندیار کسی است که در او مبارزه میان دو نیرو ادامه دارد. دارای وجودی‌ست دوگانه: نیازمند دلاوری‌ست تا آن را در جهان بگسترد[با قدرت] / مجاهد دین اهورایی‌ست و قدرت برای او هدف نیست. ص ۱۴۱

ــ دین واقعی یعنی اخلاق و معنویت و جهان بی‌اخلاق و بی‌معنویت، جهان اهریمن است. اهریمن با معنویت در ستیز است. وی انسان‌ها را با کشش لذت می‌فریبد تا معنویت‌شان را بگیرد. لذت به‌خودی خود اهریمنی نیست، بهشتی است، اهریمن با زدودن اخلاق، آن را اهریمنی می‌کند. ص ۱۴۱

ــ فراموش کردن سایر آدمیان یعنی پا نهادن بر سر اخلاق؛ چرا که اخلاق جز روش زیستن با دیگران نیست. ص ۱۴۲

ــ گشتاسب غرق در لذت قدرت، فرزند و گستراننده‌ی معنویت را می‌کشد. او خوب می‌داند که رستم، پهلوان میدان مردمی، کسی نیست که تن به اسارت دهد و دست‌بسته به درگاه او بیاید. اما برای ادامه‌ی قدرت نامیمون خود، آگاهانه پسر دین‌گستر را به جنگ رستم، به سوی نابودی می‌فرستد. ص ۱۴۲

*

آغاز داستان

ــ داستان با شکایت اسفندیار نزد مادر آغاز می‌شود: «که با من همی بد کند شهریار». یعنی گشتاسب‌شاه، تخت و تاج را بدو نمی‌سپارد. ص ۱۴۳

ــ شاه ناجوانمردانه بر آن می‌شود که فرزند برومند را به کشتارگاه بفرستد تا او دیگر با زنده بودن پادشاه هوس تخت و تاج نکند. فردوسی نیت شوم گشتاسب را در یک بیت خلاصه می‌کند:

بد اندیشه و گردش روزگار همی بر بدی بودش آموزگار ص ۱۴۵

ــ قدرت‌پرستی چون هدف آدمی باشد با جنایت پیوند می‌یابد. ص ۱۴۶

ــ شاه برای آن‌که احساس بلندپروازی اسفندیار را تحریک کند می‌گوید تو در همه‌ی جهان مانند نداری مگر رستم؛ اگر او را زیردست خود کنی در جهان بی‌رقیب و بی‌همتا خواهی بود:

به گیتی نداری کسی را همال مگر بی‌خرد نامور پور زال ص ۱۴۷

ــ یکی از خصوصیات بارز اسفندیار سادگی اوست. این صفت مشترک همه‌ی خوبان است: رستم به چاه شغاد می‌افتد. بابک به آسانی فریب می‌خورد. سهراب پس از پیروزی بر رستم با دروغ حریف، او را رها می‌کند. امیرکبیر آسان در دام توطئه می‌افتد. مصدق مار زخمی را رها می‌کند. فهرست را می‌توان طولانی کرد. انسان خوب از دسیسه و مکر و توطئه تقریباً بی‌خبر است، زیرا آن‌ها را در وجود خود ندارد؛ چون به گفته‌ی زیرکی رایج‌ترین و باطل‌ترین قیاس‌ها قیاس به‌نفس است. می‌پندارد که همه‌ی انسان‌ها کم‌وبیش چون اویند. چون آن‌ها را در درون خود نیازموده، در برابرشان بی‌دفاع می‌ماند. ص ۱۴۹

جوهر داستان

ــ گشتاسب از اسفندیار می‌خواهد که دست رستم بسته شود و به دست‌بوس شاه آورده شود. شرطی که برای هیچ آزاده‌یی پذیرفتنی نیست، چه رسد به ابرمردی چون رستم.

قدرت دو روی دارد: یک‌روی اراده‌ی کسی است که می‌خواهد خود را بر اراده‌های دیگر تحمیل کند و روی دیگر اراده‌یی ــ اگر بتوان اراده گفت ــ که کورکورانه اطاعت می‌کند. این بی‌آن محال است. اگر اراده‌یی سرکوفته، روی از اطاعت سر باززند، اراده‌ی سلطه‌گری باقی نمی‌ماند. سلطه‌گر به سلطه‌پذیر نیازمند است و وجودش به او وابسته. ص ۱۵۳

ــ برده با واگذاری اراده‌ی خود به سلطه‌جوی، در واقع از انسانیت خود گذشته است، زیرا در آزادی است که انسان انسان است. ص ۱۵۴

ــ گشتاسب ــ آفریننده‌ی این تراژدی ــ می‌خواهد نیمه‌ی دیگر قدرت بلامنازع خود را تحکیم بخشد. او می‌داند که این شرط برای رستم پذیرفتنی نیست و نیز اسفندیار مغرورتر از آن است که دست خالی بازگردد. پس آتش جنگ شعله‌ور می‌شود و شاه از شر رقیب ــ که کسی جز فرزند او نیست ــ آسوده‌خاطر می‌گردد. ص ۱۵۴

ــ قدرت در ذات خود متجاوز و جنگ‌افروز است. در آزادی دیگران ــ جوهر حیاتشان ــ چنگ می‌اندازد. هیولایی‌ست که از جوهر هستی دیگران تغذیه می‌کند. ص ۱۵۴

ــ فرق است میان اطاعت و اطاعت. در درگاه شاهان بسیاری غلام خانه‌زادند و بردگانه گوش به فرمان. منتظرند تا برای ادامه‌ی واسطه‌گری خود میان شاه و مردم اگر پادشاه روز را شب بداند، در دیدن ماه و پروین سخن‌پراکنی کنند و یاوه‌ها ببافند. اینان از گوهر هستی خود گذشته‌اند. وجود بشری خود را زیر پا گذاشته‌اند تا صاحب قدرت را هر لحظه مغرورتر کنند. برای اینان راستی معنی ندارد. تنها مصلحت دارای معنی است و بس. اما کسان دیگری هستند ــ هرچه اندک ــ که اگر نظام راپذیرفته‌اند برده‌ی آن نشده‌اند. می‌بینید که زندگی اجتماعی، بی‌نظم اجتماعی پایدارنیست و نظم والاتری اکنون در دسترس است. معیار اینان در رفتارها قانونی «فوق قدرت» است، قانونی اهورایی. ص ۱۵۹

ــ رستم تاج و تخت را برای کشور می‌خواهد نه کشور را برای آنان. اکنون نیز به پشتیبانی همان قانون اهورایی از حکم شاه ــ که بندگی او را می‌خواهد ــ سرمی‌پیچد و اگر اسفندیار این را نمی‌بیند فقط خود را فریب داده است. ص ۱۵۹

ــ اسفندیار که پیش از دیدن رستم خشن بود و از بندگی او سخن می‌گفت، با دیدن او دیگرگون می‌شود و رستم در نظرش برده نیست، برادر است.

چشم در چشم دوختن، خود حدیث دلکشی است. انسان‌ها با دیدار هم از خشونت‌شان کاسته می‌شود و فزون‌خواهی خود را از یاد می‌برند...اگر خلبانی که بمب اتمی را بر فراز هیروشیما رها کرد چشمش به چشم دویست هزار تن قربانی وحشت‌زده می‌افتاد... ص ۱۶۴

ادامه دارد...


برچسب‌ها: شاهنامه, تراژدی قدرت, دایره قدرت, فرهنگ‌سازی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۲

لينك مطلب

یادداشت از کتاب « تراژدی قدرت در شاهنامه» ـــ سعید عبداللهی

یادداشت‌برداری از کتاب:

تراژدی قدرت در شاهنامه

نوشته: مصطفی رحیمی

انتشارات نیلوفر

چاپ اول: پاییز ۱۳۶۹

..............................

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی ــ تیر ۱۴۰۲

قسمت پنجم

قدرت‌طلبی در ادبیات ایران

ـ در ادبیات کهن‌سال ما قدرت‌طلبی و ثروت‌دوستی ــ حب جاه و مال ــ معمولاً در عرض یکدیگر آورده شده است. در ادبیات ایران، قدرت و ثروت هر دو از علل از خودبیگانگی انسان شمرده می‌شود. ص ۱۱۴

ــ حافظ گوید:

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی‌منصبی‌ست

عاشق دردی‌کش اندر بند مال و جاه نیست.

و سعدی:

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

الا بر آن که دارد با دلبری وصالی. ص ۱۱۴

ــ و کمال‌الدین اسماعیل:

اگر کمال به جاه اندر است و جاه به مال

مرا نگر که ببینی کمال را به کمال.

و ناصر خسرو:

دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک

این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا. ص ۱۱۵

ــ و ابن یمین درباره‌ی مدح و نقد شاهان می‌گوید:

گر تأمل‌ها کنی در نفع گاو و مدح شاه

خدمت یک تای گاو از مدحت صد شاه به.

و سعدی می‌گوید:

هفت اقلیم ار بگیرد پادشاه

هم‌چنان در بند اقلیمی دگر.

و ناصر خسرو مدح گفتن پادشاهان را ریختن دْر در پای خوکان می‌داند:

من آنم که در پای خوکان نریزم

مر این پربها لفظ دْر دری را. ص ۱۱۵

ــ غزالی که خود صحبت ارباب بامروت و بی‌مروت دنیا را آزموده بوده و سرانجام از آن سرخورده بوده است، فصلی «در حال‌های مردمان با سلاطین و عمال سلاطین» دارد: «بدان که علما را و غیر علما را با سلاطین سه حالت است: یکی آن‌که به نزدیک ایشان نشوند، و نه ایشان به نزدیک وی آیند؛ و سلامت دین در این باشد». ص ۱۱۸

ــ عرفان ایران بیش از آن‌که واکنش در برابر مال‌پرستی باشد، واکنشی در برابر قدرت است. ص ۱۱۸

ــ حافظ می‌گوید کم‌ترین قلمرو «سلطنت فقر» از ماه تا ماهی است. منظورش از فقر، کشتن حس جاه‌طلبی است. از این رو غالباً در برابر «درویش»، سلطان می‌آید و نه قارون یا مالک.

اگر عرفان در پرورش عارفان موفق بوده، هرگز در کاستن از ستم سلطان توفیقی نداشته است. این را تاریخ ثابت کرده است. ص ۱۱۹

*

حذف قدرت یا محدود کردن آن؟

ــ در بررسی آنارشیسم دیدیم که حذف قدرت، خواب و خیالی بیش نیست...در واقع حذف قدرت، شرطی دارد که اگر روزگاری امکان تحققش باشد مسلماً بسیار دیریاب است: رسیدن همه‌ی افراد بشر به کمال... به گفته‌ی گاندی: «اگر زندگی اجتماعی به آن مرحله از کمال برسد که خودبه‌خود منظم شود، دیگر وجود نمایندگانی را لازم نخواهد داشت». ص ۱۲۰

ــ اگر وجود بشر را آمیزه‌یی از خوبی و بدی بدانیم، پس از رفع موانع اجتماعی نیز با جهان فرشته‌گان روبه‌رو نخواهیم بود؛ زیرا در آن زمان آن‌چه در برابر بشر قرار می‌گیرد، خود اوست که موجودی سر تا پا اهورایی نیست. ص ۱۲۱

ــ بدی در زندگی اجتماعی، پایگاه‌هایی دارد که برای مؤثر بودن تربیت صحیح باید آن‌ها را از میان برداشت. بزرگ‌ترینِ این پایگاه‌ها فقر و استبداد است. ص ۱۲۲

ــ این تصور که دولت‌های دیکتاتوری قوی‌تر از دولت‌های دموکراسی‌اند تصور باطلی است. جنگ دوم جهانی نشان داد که دولت‌های دیکتاتوری، علی‌رغم ظرفیت نظامی خود، ضعیف‌تر از کشورهای آزاد بودند؛ زیرا انضباط در آن کشورها صوری بود، چیزی بود مبنی بر ترس که بالمآل فاقد قدرت بود[و به همین دلیل فروریخت]، در حالی که انضباط در کشورهای آزاد مبنی بر اقناع بود... در حقیقت، اقتدار در این کشورها، اقتدار مردمان آزاد بود در برابر اقتدار بردگان در کشورهای دیکتاتوری. صص ۱۲۳ و ۱۲۴

ــ هرگونه ادعای ظل‌اللهی و داشتن فره ایزدی و نیز رسالت به‌قدرت رساندن نژاد و ملت و طبقه، چنان‌که تاریخ نشان داده است،‌ منتهی به تقویت قدرت می‌گردد و در نتیجه سلب آزادی همگان را در پی دارد. ص ۱۲۵

ــ مهم‌ترین گام در راه محدود کردن قدرت، تربیت سیاسی توده‌هاست که کاری‌ست اساسی [و به همان نسبت دشوار]... مشکل کار در آن‌جاست که امروز آموزش و پرورش در دست دولت‌هاست و بعید است که دولت‌ها بخواهند به‌زیان خود گام بردارند. از طرفی توده نیز خودبه‌خود از خواب طولانی قرون و اعصار بیدار نمی‌شود. ناچار همه‌ی سنگینی بار متوجه روشنگران می‌شود که اقتدار کمی دارند و رسالت عظیمی. ص ۱۲۷

ــ تولستوی درسی را آموخت که برای آنارشیست‌ها ارزشمند بود: «قدرت اخلاقی انسانی واحد که بر آزاد شدن پای می‌فشارد عظیم‌تر از قدرت اخلاقی اکثریت خاموش بردگان است». ص ۱۲۷

ــ تعلیم‌دهنده نیز چون تعلیم‌بیننده نیاز به آموزش دارد. روشنگران، جز ایمان راسخ به آزادی، باید آیین آزادگی را نیز بیاموزند. چنین است که می‌گوییم قرن ما نیاز به انقلابی معنوی یا اخلاقی دارد. ص ۱۲۷

ــ بنا بر نظر تولستوی، انقلاب سیاسی با دولت و مالکیت از بیرون می‌جنگد، اما انقلاب اخلاقی در درون جامعه‌ی فاسد اثر می‌کند و از بیخ و بن دگرگونش می‌سازد. ص ۱۲۸

ــ آلبر کامو در مجموعه مقاله‌ی «هنرمند و زمان او»، ص ۸۹ می‌نویسد: «فاجعه‌ی قرن ما در آن است که کسانی که از نظر تاریخی بار کشیدن طلب آزادی را به دوش داشتند، از وظیفه‌ی خود اعراض کردند». ص ۱۲۹

ــ دعوت به رفاه برای توده‌ها از جاذبه‌یی برخوردار است، در حالی که دعوت به آزادی چنین نیست، بنابراین ایجاد هیجانی نمی‌کند. مشکل از آن‌جاست که «مشخصه‌ی ساخت بشری تعارض میان خواست آزادی و فرار از آزادی‌ست»... بنابراین برشت حق داشت بگوید: «وای به حال ملتی که احتیاج به قهرمان دارد». و برتراند راسل در کتاب «قدرت»، ص ۳۲۰ می‌گوید: «کیش قهرمان‌پرستی، ملتی از مردمان بزدل پدید می‌آورد». کیش آزادی، مردمان را آماده می‌کند که خود سرنوشت سیاسی خویش را در دست گیرند. ص ۱۳۰

ــ توده‌ها اگر آزادی خویش را به‌دست آورند نان خویش را نیز به‌دست خواهند آوری ولی عکس قضیه درست نیست. به گفته‌ی دکارت: «برای به‌دست آوردن کاه باید گندم بکاریم. آن که گندم کاشت هم کاه دارد هم گندم، ولی آن که کاه کشت، نه گندم دارد و نه کاه». صص ۱۳۰ و ۱۳۱

ــ روشنگری واقعی آن است که تعلیم‌دهنده، متحیران خاموش را به استدلال‌کنندگانی آگاه درآورد، نه این‌که مسائلی را به آنان تلقین کند و ایشان را فعل‌پذیر بداند نه فعال. بیدار کردن جز این معنایی ندارد. ص ۱۳۲

*

قدرت‌های دیگر

ــ کسب قدرت با آرزوی جاودانگی ارتباط دارد. انسان از فنا شدن خود ناخرسند است و می‌خواهد با آن مقابله کند. ص ۱۳۵

ــ همه چون اسکندر و ناپلئون شمشیر را انتخاب نمی‌کنند. در فرانسه پاستور را داریم و در ایران رازی و امثال او را. اینان قدرت‌طلبی را در زمینه‌یی دیگر بر صلاحیت خویش متکی می‌کنند...این را می‌توان «قدرت معنوی» نامید و از قدرت سیاسی بدان‌گونه بازشناخته می‌شود که متکی به زور نیست. اقناع دیگران را می‌طلبد، نه اطاعت کورکورانه‌شان را... این صورت از قدرت همیشه جنبه‌ی آزادکنندگی دارد. وظیفه‌ی اجتماعیِ شعر و ادبیات جز این نیست. صص ۱۳۵ و ۱۳۶

ادامه دارد...


برچسب‌ها: شاهنامه, تراژدی قدرت, دایره قدرت, فرهنگ‌سازی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲

لينك مطلب

یادداشت از کتاب « تراژدی قدرت در شاهنامه» ـــ سعید عبداللهی

یادداشت‌برداری از کتاب:

تراژدی قدرت در شاهنامه

نوشته: مصطفی رحیمی

انتشارات نیلوفر

چاپ اول: پاییز ۱۳۶۹

..............................

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی ــ تیر ۱۴۰۲

قسمت چهارم

*

کانون شر آفرین

ــ میان قدرت‌مند و قدرت‌زده رابطه‌ی شگرفی وجود دارد: قدرت‌زده هرچه بیشتر به دامان قدرت‌مند می‌آویزد تا رضایتی بیابد ولی هرچه بیشتر به او نزدیک شود، از آرامش دورتر می‌افتد. این نزدیکی‌ها قدرت‌مند را بیشتر در جنون خود فرومی‌برد. ص ۷۸

ــ قدرت‌مند برای آن‌که بتواند مردم را در آن خواب نگه‌دارد باید آن‌چه را موجب آزادی و بیداری مردمان می‌گردد، از بین ببرد. بدین‌گونه فرهنگ نابود می‌شود، خرد خوار می‌گردد و حقیقت و راستی پایمال. مونتسکیو در کتاب روح‌القوانین ص ۴۱۲ می‌نویسد: «اول باید یک فرد بد به‌وجود آید تا بعد یک برده‌ی خوب بشود».

برای این‌که افراد بد به‌وجودبیایند باید محیط را از نیکی‌ها زدود. چنین است که استبداد کانونی شرآفرین و بدبختی‌زاست. صص ۷۸ و ۷۹

ــ جرج اورول در رمان ۱۹۸۴ می‌آورد:

یک انسان چگونه بر انسان دیگر اعمال قدرت می‌کند؟

از این‌که او را رنج دهد.

دقیقاً همین است: از این راه که او را رنج دهد. اطاعت کافی نیست. قدرت در رنج دادن و تحقیر کردن است. قدرت در این است که مغز آدمی را متلاشی و تکه‌تکه کنی و بعد آن را به شکل جدیدی که دلخواه خودت باشد، بسازی. ص ۸۰

*

از خود بیگانگی ناشی از قدرت

پیر کلاستر گفته‌ی پرمعنایی دارد: «روابط سیاسی قدرت، مقدم بر رابطه‌ی اقتصادی استثمار است و موجد آن. از خود بیگانگی پیش از آن‌که اقتصادی باشد، سیاسی است. قدرت قبل از کار به‌وجود آمده است. [اشاره به این‌که قابیل خیلی زود هابیل را کشت.] امر اقتصادی شاخه‌یی از امر سیاسی است. بعثت دولت، تعیین‌کننده‌ی پیدایش طبقات اجتماعی است». ص ۸۱

ــ در پدیده‌ی استعمار با دو پدیده‌ی توأمان قدرت و ثروت روبه‌روییم:

بریتانیای کبیر هند را جزو مستملکات خود کرد.

تا اوایل دهه‌ی ۱۹۸۰ حراست از اقمار شوروی در افغانستان، کوبا، نیکاراگوا، ویتنام، آنگولا واتیوپی دست کم سالانه بیست میلیارد دلار برای مسکو آب می‌خورد.

ویتنام جنوبی سال‌ها بود که برای آمریکا صرف اقتصادی نداشت معهذا قدرت حکم می‌کرد که آن سرزمین با پرداخت بهایی گزاف حفظ شود. ص ۸۴

ــ مجذوب هیتلر گمان می‌کرد که مقتدر است، در حالی که برده بود. قدرت‌زده اسیر پندار است و این حد اعلای از خود بیگانگی است. قدرت‌زده زنجیر خود را می‌بوسد و از زبونی‌اش افتخار می‌سازد. در این معنی است که آیزایا برلین در «چهار مقاله درباره آزادی» ص ۲۹۵ می‌نویسد: «استبداد آنگاه به پیروزی می‌رسد که بتواند بردگان را بر آن دارد که خود را آزاد بخوانند». ص ۸۵

ــ از خود بیگانگی سلطه‌گر بسیار بیشتر و خطرناک‌تر و وحشیانه‌تر از سرمایه‌دار است...کشتن و کور کردن پسر و برادر برای پادشاهان امری عادی بوده است. شاه عباس کبیر به‌قدری از خانواده‌ی صفوی کشت که پس از او جانشین لایقی برایش باقی نماند. در کتاب «گلگشت در شعر و اندیشه حافظ، ص ۷۵ می‌خوانیم: «شاه اسماعیل در آغاز کار، بیست‌هزار تن را در تبریز به گناه این‌که مثل او نمی‌اندیشند از د متیغ گذرانید و این مقدمه‌ی برافتادن زبان ایرانی از آن شهر بود». ص ۸۷

ــ برای این‌که بدانیم از خود بیگانگی قدرت تا به چه حد است، کافی‌ست دوره‌ی انگیزیسیون را به‌یاد بیاوریم. می‌دانیم مسیح به پیروان خود آموخته بود که اگر کسی به‌طرف راست صورت‌شان سیلی زد، طرف چپ صورت را نزدیک او ببرند، اما همین پیروان مسالمت‌جو همین که بر اریکه‌ی قدرت نشستند، مردمان بسیاری را به اتهامات واهی بر پشته‌های هیزم نهادند و زنده‌زنده سوزاندند. ص ۹۳

*

تئوری‌های قدرت

ــ هنگامی که نظریه‌یی دارای قدرت مطلق فلسفی شد بالطبع کشش قدرت در دارنده‌ی آن به سرحد کمال می‌رسد. هنگامی که من یقین داشتم که حقیقت به‌یک‌باره در چنگ من است یا «در مسیر تاریخ» گام برمی‌دارم، دیگر با کدام استدلال به شمای مخالف اجازه‌ی ابراز حقیقت بدهم؟ در نتیجه، صاحب قدرت مطلق فلسفی می‌شوم و اگر زورم برسد دارای قدرت مطلق سیاسی. ص ۹۶

ــ آن‌چه توده‌ها به حرکت درمی‌آورد، هیجان است نه دعوت به عقل. ص ۹۷

ــ بزدلی در شوروی کارش بدان‌جا رسید که در جلسه‌ی بزرگان قوم هنگامی که این جمات برای استالین کف می‌زدند، بسیاری از آنان زیرچشمی به اطراف نگاه می‌کردند که مبادا جزو اولین کسانی باشند که انفجار کف زدن را قطع می‌کنند. ص ۹۷

*

قدرت و آنارشیسم

ــ آنارشیسم به‌طور کلی مخالف قدرت است. بی‌هیچ تردیدی می‌توان گفت که در میان مخالفان قدرت، این مکتب در ردیف نخست قرار دارد. ص ۱۰۴

ــ شعار آنارشیسم که مردمان «خودشان بردگی خودشان را از میان بردارند» شعاری‌ست بسیار درست ولی دشواری کار در آن است که برای همین کار نیز باید به قدرت متوسل شد. ص۱۰۴

ــ گالبرایت می‌نویسد: «قدرت بنفسه نباید موضوعی برای ایجاد نفرت و انزجار باشد. بی آن هیچ کاری هرچه می‌خواهد باشد، انجام داده نخواهد شد».

ژوونل می‌افزاید: «قدرت دو جلوه دارد: هم تهدید اجتماعی است و هم ضرورت اجتماعی». ص ۱۰۵

ــ اشکال کار آنارشیسم در پاسخ دادن به این پرسش است: امروز چگونه حکومتی می‌توان و باید سر کار آورد؟ در واقع پاسخ بدین پرسش به تعداد آنارشیست‌هاست. بعضی می‌گویند هیچ حکومتی لازم نیست. بدیهی است که این پاسخ پشت کردن به واقعیات است. ص ۱۰۵

ــ اگر روزگاری همه‌ی مردم دارای تربیت صحیح شدند، به‌گونه‌یی که قدر آزادی و حیثیت خود را شناختند و توانستند همه‌ی موانع آزادی را از سر راه خود بردارند [که برداشتن این موانع هم به قدرت نیاز است] آن‌گاه وجود حکومت و قدرت لازم نخواهد بود. ص ۱۰۶

ــ در واقع بیشتر آنارشیست‌ها آرمان‌گرایان خیال‌پرستی هستند که چنان شیفته‌ی فردای پرداخته‌ی ذهن خودند که امروز را فراموش می‌کنند... جدایی هدف و وسیله نیز تباه‌کننده‌ی آرمان است. ص ۱۰۶

ادامه دارد...


برچسب‌ها: شاهنامه, تراژدی قدرت, دایره قدرت, فرهنگ‌سازی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در سه شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲

لينك مطلب

یادداشت از کتاب « تراژدی قدرت در شاهنامه» ـــ سعید عبداللهی

یادداشت‌برداری از کتاب:

تراژدی قدرت در شاهنامه

نوشته: مصطفی رحیمی

انتشارات نیلوفر

چاپ اول: پاییز ۱۳۶۹

..............................

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی ــ تیر ۱۴۰۲

قسمت سوم

قدرت و آرمان

ــ قدرت‌پرستان از نظری «حسن نیت» دارند؛ استالین واقعاً معتقد بود ــ البته به‌غلط ــ که در «مسیر تاریخ» گام برمی‌دارد. هیتلر می‌پنداشت که به ملت آلمان خدمت می‌کند. منتها قدرت، از خود بیگانگی و در نتیجه غفلت شگفتی در قدرت‌پرست به‌وجود می‌آورد که وی یکسره از خود و دیگران دور می‌افتد. محمدرضا شاه واله‌ی امر موهومی به‌نام «تمدن بزرگ» بود.

بدین‌گونه آرمان در وجود قدرت‌پرست به‌صورت «ضد آرمان» درمی‌آید. درواقع قدرت‌پرست عاشق توهم خود است، از آن نظر که متعلق به اوست. از این‌جاست که ویلیام هریست می‌گوید: «عشق به قدرت، در واقع عشق به خود است».[از کتاب کالبدشکافی قدرت،‌ ص ۱۹]

و ناپلئون می‌گوید: «انقلاب تمام شده و اصولش در شخص من متبلور شده و بر جای مانده است. حکومت من نماینده‌ی ملت حاکم بر خود است. در مقابل این حاکمیت، مخالفت معنی ندارد». [از همان کتاب، ص ۲۷۷] ص ۴۷

ــ قدرت‌گرا در واقع می‌گوید: آرمان یعنی من. بدا به حال کسی که آرمان‌پرست نباشد. «از این رو شهریاری که بخواهد شهریاری را از کف ندهد می‌باید شیوه‌های ناپرهیزگاری را بیاموزد و هرجا که نیاز باشد به‌کار بندد.» ص ۴۸

*

لوازم قدرت

ــ دروغ، کار قدرت‌پرست را به ریاکاری می‌کشاند: استالین به سال ۱۹۳۶ برای شوروی قانون اساسی جدیدی نوشت، بسیار دموکراتیک. پهلوی‌ها قانون اساسی را لغو نکردند ولی هیچ‌گاه آن را اجرا نکردند. ص ۴۹

ــ یکی دیگر از تجلیات قدرت، تملق‌دوستی است. چاپلوسان سلطه‌گر را در بی‌خبری خود باقی می‌گذارند و مدام در گوش او می‌خوانند که آن‌قدر صفت خوب و فوق‌العاده در او هست که به وی حق دهد از تابعان،‌توقع اطاعت کورکورانه داشته باشد. ص ۴۹

ــ بسیاری از کسان که در برابر طلا چون پولاد مقاومت می‌کنند در برابر تملق‌گویی ناتوان و زبون‌اند. سلطه‌گر به مداح و ستایشگر نیاز مبرم دارد. آن‌همه قصاید مدحیه در ادبیات ما پاسخ به چنین نیازی اهریمنی است. ص ۵۰

ــ رابطه‌ی قدرت‌مند و اطرافیان رابطه‌یی‌ست قابل بررسی. مشاوران قدرت‌مند بر اثر کارکرد قدرت، به افرادی دروغ‌گو، نان به نرخ روزخور و متملق درمی‌آیند و صاحب مقام را بیشتر در جهالت و غرور خود غرق می‌سازند. پادشاه نیز به‌جای برگزیدن مشاورانی صاحب شخصیت و خردمند[که ناچار با راستگویی خود خاطرش را از تلخی حقیقت رنجه می‌دارند]، به ستایشگرانی بی‌مغز رو می‌کند که با مداهنه و چرب‌زبانی، گردش روزگار را بر او شیرین سازند. ص ۵۰ و ۵۱

ــ هشدار نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت، ص ۳۲۸: «این‌ها گرد تو می‌گردند با وزوز زنبورها. تو را چون یزدان یا هم‌چون اهریمن نیایش می‌کنند. به ایشان منگر. اینان جز چاپلوسی و ضجه و مویه نمی‌شناسند». ص ۵۱

ــ از کلیله و دمنه ص ۹۲: «علما گویند که در قعر دریا با بند غوطه خوردن و در مستی، لب مار دم‌بریده مکیدن خطر است و از آن هایل تر و مخوف‌تر، خدمت و قربت سلاطین». ص ۵۱

ــ چنین است که جمع اطرافیان قدرت‌مند به‌جای آن‌که کانون صلاح‌اندیشی و رایزنی برای کشور باشند، مرکزی می‌شود برای نمامی و فساد و پاپوش‌دوزی و طرد فردوسی و قائم‌مقام و امیرکبیرها و ترقی چرب‌زبانان و چاپلوسان و تهی‌مغزان. ص ۵۲

ــ جرج اورول به نکته‌ی مهمی اشاره می‌کند: «تا از سویی یک تغییر اساسی و معنوی در دل‌ها به‌وقوع نپیوندد و از سوی دیگر به یک نتیجه‌ی اساسی درباره‌ی خصوصیات و کارکر قدرت نرسیم، همه‌ی انقلاب‌ها به انحراف کشیده می‌شود». ص ۵۳

ــ رشد نکردن معنویت و اخلاق، علل متعدد دارد ولی مسلماً پرورش کانون‌های قدرت از علل مهم آن است. معنویت نیز چون همه‌ی قضایل دیگر با آزادی می‌شکفد و با اختناقِ حاصل از قدرت، می‌میرد. ص۵۳

ــ درباره‌ی تسلط اسکندر به ایران، افسانه‌یی هست که مسلماً حقیقت تاریخی ندارد ولی مانند هر افسانه‌ی ماندگاری، حاوی حقیقتی است.

می‌گویند چون اسکندر بر ایران مسلط شد، نامه‌یی به استاد خود ارسطو نوشت که بر کشوری بزرگ چیره شده‌ام که اداره‌کردنش از عهده‌ی من ساخته نیست. قصد دارم کار این کشور را به مردمش بسپارم. ارسطو در پاسخ نوشت که برعکس تصور تو، اداره‌ی چنین کشورهایی بسیار آسان است: کار را به اراذل بسپار. اینان برای حفظ مقامی که شایستگی احرازش را نداشته‌اند، در جهت تقرب به تو خدماتی به تو خواهند کرد که تصورش محال است و اما آنان که شایستگی احراز مقامات را دارند به‌دست این اوباش نابود خواهند شد یا در کنج انزوا دق خواهند کرد. ص ۵۴

*

تسلیم شدن به قدرت

ــ قدرت دو رو دارد: یک‌سو سلطه‌جویی است و سوی دیگر اطاعت و تسلیم. اطاعت دارای چنان اهمیتی است که متفکری گفته است: «خودکامه وجود ندارد، تنها بردگان وجود دارند». تسلیم‌طلبان نیز قدرت‌طلب‌اند، متها از جنبه‌ی منفی امر. ص ۵۶

ظریقی گفته است: «دیکتاتور نمی‌تواند جز بر دیکتاتورها مسلط شود»، یعنی جز بر آن‌ها که داوطلبانه از آزادی خویش گذشته‌اند. ص ۵۶

ــ داستایوسکی در برادران کارامازوف می‌گوید: «آن‌چه مردم را بیش از همه به وحشت می‌اندازد آزادی گزینش است. وحشت از این‌که تنهایشان بگذارند تا کورمال کورمال راه خود را در تاریکی برگزینند». صص ۵۷ و ۵۸

ــ آیزیا برلین می‌گوید: «شکی نیست که آزادی، مستلزم مسؤلیت است و بسیاری از مردم از خدا می‌خواهند که بتوانند از زیر بار هر دو دربروند». ص ۵۸

ــ با نهایت تأسف باید گفت که آزادی شعاری نیست که توده‌ها را تجهیز کند. از این رو اولاً بار خردمندان و روشنگران سنگین می‌شود. اینان باید بیشتر بکوشند و بدانند که آزادی آخرین چیزی است که شعله‌اش در دل توده‌های مردم روشن می‌شود. از این رو در میتینگ‌ها همواره کسانی که مار را می‌کشند بر کسانی که مار را می‌نویسند، به‌گونه‌یی تفوق دارند.

پس شک، تنهایی و ناتوانی موجب تسلیم به قدرت می‌گردد. ص ۶۲

ــ یکی از کسانی که در «روان‌شناسی توده‌ها» صاحب آثار و آرای گران‌بهایی است ویلهلم رایش است. وی یکی از علل تسلیم شدن به قدرت را استبداد کهن‌سال می‌داند: «توده‌های انسانی بر اثر فشارهای هزار ساله بی‌اراده، زودباور و مطیع بار آمده‌اند. چنین است که چندین میلیارد انسان نمی‌توانند از چنگ مشتی زورگو برهند.». «غفلت از «طبیعت انسانی» و عدم توجه کافی به علوم انسانی، دلیل اوج گرفتن قدرت در قرن بیستم است». صص ۶۴ و ۶۵

ــ رایش این «طبیعت» را ذاتاً فاسد نمی‌داند و می‌نویسد: «دیکتاتورهای فاشیست می‌گویند که توده‌های انسانی از نظر زیستی معیوب‌اند و تشنه‌ی زور و بنابراین بردگانی مادرزاد»! ص ۶۵

ــ رایش به نتیجه‌یی هشداردهنده و بیدارکننده می‌رسد: «گوشزد کردن خطا و مسؤلیت کامل توده‌های بشری، یعنی جدی گرفتن آن‌ها.

دلسوزی به‌حال مردمان و گفتن این‌که آنان قربانیان بیچاره‌یی هستند، یعنی آنان را کودکان نامسؤل و ناتوان پنداشتن.

مبارزان حقیقی راه اول را برمی‌گزینند. سیاست‌بازان راه دوم را. ص ۶۹

ــ آلبرکامو: سیاست‌مداران یا به توده‌های انسانی توهین می‌کنند یا به تملق‌گویی از آنان می‌پردازند. ص ۶۹

ــ رایش نارسایی‌های توده‌ها را قابل علاج می‌داند: «باید به توده‌های ناآگاه، به‌منظور تحصیل آزادی، قدرت اجتماعی داد، قدرتی که در پرتو آن بتوانند قابلیت آزادی و استقرار آزادی را در خود به‌وجود آوردند». ص ۶۹

ــ اگر در توده‌ها عطش آزادی به‌اندازه‌ی شوق رفاه بود، کار آسان بود، اما دشواری آن‌جاست که طبیعت بشری خصوصیتی متعارض دارد.

«رایش تأکید می‌کند که: «مشخصه‌ی ساخت بشری تعارض میان خواست آزادی و فرار از آزادی است». ص ۷۰

رایش خلأ بزرگ نهضت سوسیالیستی را بی‌توجهی به مسأله‌ی قدرت می‌داند: «جامعه‌شناسی علمی مارکس که شرایط اقتصادی آزادی و اجتماعی را کشف کرد، نسبت به «دولت» [به‌مثابه هدف آزادی سوسیالیستی] بیگانه بود...پس استقرار آزادی به‌عهده‌ی دولت گذاشته شد. آری، به‌عهده‌ی دولت و نه به‌عهده‌ی توده‌های انسانی». ص ۷۰

ادامه دارد...


برچسب‌ها: شاهنامه, تراژدی قدرت, دایره قدرت, فرهنگ‌سازی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۲

لينك مطلب

 یادداشت از کتاب تراژدی قدرت در شاهنامه ـــ سعید عبداللهی

یادداشت‌برداری از کتاب:

تراژدی قدرت در شاهنامه

نوشته: مصطفی رحیمی

انتشارات نیلوفر

چاپ اول: پاییز ۱۳۶۹

..............................

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی

قسمت دوم

ــ فیخته در «چهار مقاله درباره‌ی آزادی» ص ۲۷۵ می‌نویسد: آدمی از این‌که ذهنیت خویش را در فرمان قوانین عقل قرار دهد بیم دارد و وسعت یا تحکم را ترجیح می‌دهد.

برتراند راسل در «قدرت» ص ۲۳ می‌نویسد: خشاریارشاه وقتی به آتن لشکر کشید نه خوراک کم داشت، نه پوشاک، نه زن. هدف، ارضای تمایل قدرت‌طلبی بود. ص ۲۵

ــ محمود عنایت در «وحشت‌آباد جورج اورول» نقل می‌کند: در آینده هیچ نوع وفاداری جز وفاداری به حزب و هیچ نوع عشقی جز عشق به برادر بزرگ[دیکتاتور] وجود نخواهد داشت. وقتی قدرت به سرحد کمال برسد دیگر نیازی به علم نخواهد داشت. آن روز تمامی لذات از میان خواهد رفت. [پاورقی: این تخیل نیست. کسانی که در انقلاب فرانسه لاوازیه را اعدام کردند استدلال‌شان این بود.] ص ۲۶

ــ اشتریر در نقد و تحلیل جباریت ص ۳۹ از قول ناپلئون نقل می‌کند: اشتیاق تسلط بر روح دیگران قوی‌ترین امیال است. ص ۲۶

ــ اوکتاویو پاز شاعر و نویسنده و متفکر مکزیکی در Edi folio ص ۱۸۷ می‌نویسد: نوسازی امریکای لاتین راهش مردمی کردن سیاسی است. برای نوساختن امور اجتماعی و سیاسی، ابتدا باید قدرت سیاسی را نوساخت. یعنی مردم‌سالاری بیشتری لازم است. من نظام دیگری را نمی‌شناسم. ص ۲۷

ــ پاورقی ص ۲۸: در حقیقت روان‌شناسی دوران «فئودالیته» در کسب افتخار خلاصه می‌شود. تمام هم و غم پهلوانان شاهنامه جست‌وجوی نام است: مرا نام باید که تن مرگ راست.

ــ سیاست‌مداران کشورهای امریکای لاتین هرچه کوشیدند با حفظ دیکتاتوریِ معهود، وضع اقتصادی را سروسامانی بدهند، میسر نشد. عاقبت مجبور شدند ابتدا آزادی‌هایی به مردم بدهند تا بعد بتوانند به وضع نابسامان اقتصادی سروصورتی ببخشند. ص ۳۰

ــ حکایتی از ادبیات فرانسه در صفحات ۳۰ و ۳۱ مطالعه شود.

ــ شخص سلطه‌جو معمولاً راهی پیش پای مردم می‌گذارد که ظاهراً به مقصد معقولی می‌رود. چنین است که به احساسات و هیجانات مردم متوسل می‌شود؛ یعنی ریشه‌ی اندیشه و اندیشمند را می‌خشکاند. هیتلر بنای کارش بر سخنرانی‌های هیجان‌انگیز و عملیات نمایشی بود. در میتینگ‌ها فقط بر احساسات خام و شورهای سطحی توده تکیه می‌شد. مخاطب خرد و شعور مردمان نبود. می‌بایستی مرتباً از افتخارات سخن گفته شود و به گفته‌ی بزرگی: «ملت از افتخارات سرمست است، خداحافظ آزادی». این افتخار با قدرت نسبتی نزدیک دارد.

موسولینی می‌خواست افتخارات دولت روم را زنده کند. و راه این کار افزودن بر قدرت بود. ص ۳۴

*

توجیه قدرت

ــ به‌گفته‌ی اریک فروم در گریز از آزادی صص ۱۵۰ و ۱۵۱، منطق سلطه‌گرایی می‌گوید: «من بر تو حکم می‌رانم چون مصلحت تو را تشخیص می‌دهم و نفع تو در آن است که بدون مخالفت از من پیروی کنی».

*

قدرت و خرافات

ــ «خرافات دایه‌ی قدرت است.»

ــ نویسنده‌ی کتاب «سالکان ظلمات» در ص ۸۴ می‌نویسد: «هیتلر در حدود سال ۱۹۱۲ توشه‌ی گرانی از علوم خفیه بر پایه‌ی ادبیات اساطیری برگرفته بود».

ــ هیتلر مدعی بود که چیزی آورده است فوق مذاهب: «ناسیونال سوسیالیسم، برترین شکل مذهب است. هرگز چیزی برتر از آن نیامده است». یا در ص ۲۱۶ همان کتاب می‌خوانیم: «کسی که ناسیونال‌سوسیالیسم را تنها جنبشی سیاسی می‌شمارد، از آن چیز زیادی نمی‌داند. ناسیونال‌سوسیالیسم چیزی بیش از یک مذهب است؛ یعنی اراده‌یی برای آفرینش ابرمرد». صص ۴۱ و ۴۲

ــ محمدرضا شاه نیز معنقد بود که دستی غیبی چندبار به کمک او آمده، یک‌بار در سقوط از هواپیما او را از خطر نجات داده و یک‌بار در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ [و مصدق در پاسخش خوب می‌گوید که این دست آخری از غیب نبود، از آیزنهاور بود که با نقشه‌ی کودتا موافقت کرد]. ص ۴۲

ــ می‌توان اعتقاد خطاناپذیر بودن حزب را یکی از صورت‌های مهم رابطه‌ی قدرت و خرافات در قرن بیستم دانست. ص ۴۲

ــ اشتباه در تشخیص منبع اصلی قدرت،‌کار را به خرافه‌پرستی می‌کشاند. باید گفت مردم وطن ما در قرن اخیر دچار چنین وضعی هستند. بدیهی است که در ترکیب قدرت‌ها، همیشه سیاست خارجی یکی از منابع قدرت بوده است و خواهد بود.

ــ اگر در سال ۱۲۹۹ سردار سپه به ایران تحمیل شد و اگر در مرداد ۱۳۳۲ کودتا موفق گردید، دلیل آن قدرت «فوق‌العاده‌ی» بیگانگان نبود، توفیق آنان دقیقاً به‌دلیل ضعف ما بود.[ضعفی که چاره‌پذیر است و تقدیری و تحمیلی نیست.] ص ۴۳

ــ تا هنگامی که از این‌گونه خرافات منزه نشویم نخواهیم توانست به نیروی واقعی خود پی ببریم. ص ۴۴

ادامه دارد...


برچسب‌ها: شاهنامه, تراژدی قدرت, دایره قدرت, فرهنگ‌سازی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۲

لينك مطلب

یادداشت از کتاب تراژدی قدرت در شاهنامه ــ سعید عبداللهی

یادداشت‌برداری از کتاب:

تراژدی قدرت در شاهنامه

نوشته: مصطفی رحیمی

انتشارات نیلوفر

چاپ اول: پاییز ۱۳۶۹

..............................

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی

قسمت اول

۱

مسأله‌ی قدرت در ایران به‌گونه‌یی اسف‌انگیز ناشناخته است. مجموع کتاب‌هایی که در این‌باره ترجمه شده است، حتا به شماره‌ی انگشتان دست هم نمی‌رسد: فقط سه کتاب! [قدرت اثر برتراند راسل، کالبدشکافی قدرت نوشته گالبرایت، قدرت سیاسی اثر لاپیری.]

کتاب دوم و سوم هیچ بحثی را در مطبوعات برنینگیخت و کتاب اول هم چهار سال پس از نگارش انتشار یافت. این در حالی‌ست که به‌گفته‌ی گالبرایت نویسنده‌ی کتاب کالبدشکافی قدرت، در زبان انگلیسی درباره‌ی قدرت آن‌قدر کتاب نوشته شده است که عمر یک محقق برای خواندن آن‌ها کافی نیست. صص ۹ و ۱۰

*

بخش اول:

قدرت چیست؟

ــ آدم و آدمی فزون‌طلب‌اند. چه چیز او را زودتر و بهتر از همه‌چیز وسوسه می‌کند؟ جاودانگی و پادشاهیِ تباهی‌ناپذیر.

پس طلب قدرت مهم‌تر از رفع گرسنگی و برهنگی است و آدمی برای آن، روضة‌ دارالسلام را از کف می‌نهد. ص ۱۲

ــ زمانی که اندیشه‌ی مارکس نضج می‌گرفت زمان پدید آمدن زشت‌ترین و هولناک‌ترین چهره‌های سرمایه‌داری بود: در کارخانه‌هایی که غالباً فاقد وسایل بهداشتی بود،‌ در فضایی تاریک و خفقان‌آور روستاییانی که از روستاها زانده شده بودند به بدترین وضع ممکن در خدمت ماشین درآمده بودند. ص ۱۳

ــ بزرگ‌ترین آرزو ــ و لاجرم بزرگ‌ترین غریزه‌ی ــ آن کارگران نگون‌بخت دسترسی به وضعی بوده که آنان را از این وضع مرگ‌بار رهایی دهد. بازتاب این بیداد در ذهن کسی چون مارکس چه چیزی جز این می‌تواند باشد: «اساس کار، مبارزه‌ی طبقاتی است». یعنی جنگ بر سر ثروت است. در حالی که اگر عمیق نگاه کنیم متوجه خواهیم شد که تاریخ، تاریخ مبارزه برای کسب قدرت است. ص ۱۴

ــ نباید فراموش کرد که در زمان مارکس، دوران قدرقدرتی شاهان در اروپا به‌سر آمده بود و این متفکر، استبداد کهن را در پیش چشم نداشت تا درباره‌ی قدرت سیاسی قضاوتی درست داشته باشد. ص ۱۵

ــ امروزه کتاب‌های نخستین مارکس از قبیل «دست‌نوشته‌ی ۱۸۴۸» ثابت می‌کند که مارکس ــ برعکس آن‌چه بسیاری از پیروان او [که دسترسی به این آثار نداشته‌اند] گفته‌اند ــ طرف‌دار «اومانیسم» بوده است. ص ۱۳

ــ عمل پرولتاریا باید بیشتر اقتصادی باشد یا سیاسی؟ چیزی که سرنوشت مسأله را تعیین می‌کند عمل سیاسی است نه اقتصادی. پس قدرت سیاسی مقدم بر عامل اقتصادی است. ص ۱۶

ــ اصولاً انقلابی بودن جز این معنی ندارد که در طریق کسب قدرت باید جهان را تغییر داد. بدین‌گونه انقلابی بودن با اعتقاد به «دترمینیسم» تناقض آشکار دارد. دترمینیسم دعوت به جبر می‌کند و انقلابی بودن مبلغ اصالت اراده [ولونتاریسم] است. ص ۱۷

ــ در کشمکش قدرت و ثروت، تقدم با قدرت است. صاحب قدرت، صاحب ثروت نیز هست ولی عکس آن صادق نیست. ص ۱۷

*

خواست قدرت

ــ خواست قدرت مهم‌ترین انگیزه‌ی روان بشری است. کی‌یر گگور درباره‌ی طبیعت بشری، بیان ظریفی می‌آورد:

«وقتی که پا به سن گذاشتم، چشمم باز شد و حقیقت را مشاهده کردم. از مشاهده‌اش خنده‌ام گرفت؛ دیدم که معنای زندگی در تلاش معاش و حب جاه خلاصه شده است». ص ۱۸

مالکیت از آن رو به قدرت وابسته است که لذت بردن از مالکیت، لذت بردن از قدرت است. ص ۲۰

ــ ویل دورانت از زبان روسو می‌آورد:

«اولین بشری که با محصور کردن یک قطعه زمین گفت: این مال من است، و کسانی را یافت که آن‌قدر ساده بودند که حرف او را باور کنند، بانی واقعی جامعه‌ی مدنی بود. صص ۲۱ و ۲۲

ــ مالکیت زیر حمایت قدرت به‌وجود آمده و لاجرم آن‌چه اصالت دارد قدرت است نه مالکیت. آن‌جا که قدرت سیاسی نباشد، مالکیت بی‌معنی است. ص ۲۲

ــ قدرت‌طلبی هم از خصوصیات فرد است و هم از خصوصیات اجتماع[در صورتی که ثروت‌طلبیِ جمع، معنی ندارد].

چنین است که اگر وطن‌پرستی زیر نظارت خرد نباشد به «شووینیسم» و قدرت‌طلبی منتهی می‌گردد. در طول تاریخ چه جنگ‌ها و چه کشتارهایی که به سائقه‌ی این تمایل صورت نگرفته است. اگر هیتلر توانست به‌آسانی نیروی ملت آلمان را تحت اراده‌ی خود درآورد از آن رو بود که تمایل قدرت‌طلبیِ آنان را ارضا کرد. ص ۲۳

ــ تاریخ معمولاً شرح اعمال قدرت است: قدرت امپراتوران، شاهان، کلیسا، دیکتاتورها، سرداران، سرمایه‌داران، شرکت‌ها. قدرت نیرومندترین، ریشه‌دارترین و اصیل‌ترین تمایلات درونی را ارضا می‌کند...انسان سالمی که قدرت را به‌دست آورد، بدان عشق می‌ورزد. ص ۲۴

ادامه دارد...


برچسب‌ها: شاهنامه, تراژدی قدرت, دایره قدرت
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در جمعه ۲۳ تیر ۱۴۰۲

لينك مطلب

همراه با مهتاب و شبنوردی‌ حکیم طوس ــ سعید عبداللهی

همراه با مهتاب و شبنوردی‌ حکیم طوس

 

سعید عبداللهی

 

زنده‌یاد دکتر عبدالحسین زرین‌کوب در کتاب «نامورنامه» که شرحی بر آفرینش «شاهنامه» است، نوشته‌اند فردوسی شب‌ها به باغی کنار خانه‌اش می‌رفت و بیشتر شب‌ها تا صبح زیر نور ماه، شاهنامه می‌نوشت.

زنده‌یاد استاد جلاالدین همایی در کتاب «مقالات ادبی، جلد ۱»، شاهنامه فردوسی را «شاهکار سخنوری و سخن‌دانی» وصف کرده‌اند.

در اردیبهشت امسال به یک نسخة قدیمی شاهنامه برخوردم که یک دورة پنج جلدی است. اولین چاپ این کتاب در سال ۱۳۱۲ [۸۸ سال پیش] به کوشش آقای محمد رمضانی صورت گرفته است. تا جایی که با نسخه‌های متعدد اینترنتی مطابقت دادم، متوجه شدم کامل‌ترین نسخة شاهنامه است.

شاهنامه یک رمان منظوم بی‌نظیر یا کم‌نظیر است. در شاهنامه موضوعات گوناگون زندگی و فکر بشر جریان دارد. از این رو می‌توان بر هر بخشی از این نشانه‌های فکری، عنوانی نهاد.

من حین مرور جلد اول، یادداشت‌هایی برداشتم و به هر قسمت، عنوانی دادم. یکی از عنوان‌ها را «سگالش اندر جهان، اندرز روزگاران و جایگاه خرد» نهادم و یادداشت‌‌های مربوط به آن را زیر این عنوان گذاشتم.

تعداد بیت‌های یادداشت‌برداری شده زیاد هستند. چندتایی را همراه با مهتاب و شبنوردی حکیم طوس، با شما به اشتراک می‌گذارم:

 پژوهش نمای و بترس از کمین     سخن هر چه باشد به‌ژرفی ببین  ص ۹۶

 بر دادگر نیز و بر انجمن                 نباشد پسندیده پیمان‌شکن  ص ۱۳۹

همان کن که با مهتری درخورد     تو را خود نیاموخت باید خرد  ص ۱۵۸

 سپار ای برادر تو پدرود باش    همیشه جهان تار و تو پود باش  ص ۲۰۲

 گرفتار کشتن نه والا بود            نشیب است جایی که بالا بود  ص ۲۱۶

به دانش نباید سر جنگجوی      نباشد به جنگ اندرون آبروی  ص ۲۲۰

 یکی پر ز آتش یکی پر خرد       خرد با سر دیو کی درخورد  ص ۲۲۰

می لعل‌گون خوش‌تر است ای سلیم        ز خونابة اندرون یتیم ص ۲۳۴

از آن آب رنگین به نزدیک من     به از آن‌که نفرین کند پیر زن  ص ۲۳۴

چنین گفت موبد که مرده به‌نام      به از زنده دشمن بدو شادکام  ص ۳۸۳

درشتی ز کس نشنود نرم‌گوی        سخن تا توانی به آرزم گوی  ص ۴۱۱

تو با آفرینش بسنده نه‌ای                  مشو تیز چون پرورنده نه‌ای  ص ۴۳۴

جهان سر به‌سر حکمت و عبرت است      چرا بهرة ما همه غفلت است؟  ص ۴۸۱

یکی سینة شیر باشدش جای      یکی کرکس و دیگری را همای ص ۵۰۶

ز شب روشنایی نجوید کسی         کجا بهره دارد ز دانش بسی   ص ۵۰۶

دلت را چرا بستی اندر فریب             همی از بلندی نبینی نشیب  ص ۵۱۳


برچسب‌ها: شاهنامه, فردوسی, نامورنامه, انواع ادبی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۰

لينك مطلب