داستانی از کتاب «سوپ جوجه برای روح»

داستانی از کتاب

«سوپ جوجه برای روح»

نوشته: جک کنفیلد / مارک و. هانسن

برگردان‌: علی‌اکبر راست‌کردار محمودزاده

 

[اين داستان با بیش از ۳۴۵ میلیون لایک،

از سال ۲۰۱۵ تا کنون رکوردار دنیای مجازی بوده است.]


ما در شهرمان یکی از نخستین خانواده‌هایی بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من ۸ ـ۹ ساله بودم. یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود. گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدم به تلفن نمی‌رسید، اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد، با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم. 

بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه‌چیز را در مورد همه‌کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.

نخستین تجربة شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانة همسایه‌مان رفته بود.

من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت، اما گریه فایده نداشت؛ چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.

انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. 

به‌سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و رفتم روی آن و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً»! چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: «اطلاعات بفرمایید»!

من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم: «انگشتم درد می‌کند».

«مادرت خانه نیست؟»

«هیچ‌کس به‌جز من خانه نیست.»

«آیا خونریزی داری؟»

«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند.»

«آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»

«بله، می‌توانم.»

«پس از آن‌جا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار.»

بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم. مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد.

یک روز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم، دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. 
او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همة اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشة قفس بیفتد و بمیرد؟»

او به من گفت: «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست».

من کمی تسکین یافتم. 

یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمة fix را چطور هجّی می‌کنند.

 

یک سال بعد از شهر کوچک‌مان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. 
«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچ‌گاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربة مشابهی نداشتم.

من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم؛ اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. 

غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم.

راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت. 


چند سال بعد بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من ۱۵دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً»!

به‌طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد: «اطلاعات بفرمایید»!

من بدون آن‌که از قبل فکرش را کرده باشم، پرسیدم «کلمة fix را چطور هجّی می‌کنند؟».

مدتی سکوت برقرار شد. سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد».

من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟».
او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟».

من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم، دوباره با او تماس بگیرم. 

او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است».


سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم، اما صدای دیگری پاسخ داد: «اطلاعات بفرمایید»!

«می‌توانم با شارون صحبت کنم؟»

«آیا دوستش هستید؟»

«بله، دوست قدیمی.»

«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به‌صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد؛ زیرا بیمار بود. او ۵ هفته پیش درگذشت».

قبل از این‌که تلفن را قطع کنم، گفت: «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟».

با تعجب گفتم «بله».

«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم».

سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت: «نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.

خودش منظورم را می‌فهمد».

من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.

هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.

تقديم به همة آدم‌هاي تأثيرگذار زندگی‌مان.

 


برچسب‌ها: سوپ جوجه, داستان کوتاه
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۰

لينك مطلب