وقتی شش سالم بود (۱۵) ــ کسرا مدائن
وقتی شش سالم بود
نوشته: کسرا مدائن
قسمت پانزدهم: لقب شما چیه؟
از وقتی خودم رو شناختم، توی محلهمون هر كسی یه لقبی داشت. بعضیها هم که چندتا لقب دادن یا گرفتن، تابع بنیادیترین اصول آزادیخواهانه و بر مبنای اصول حقوق بشركنفرانس ۱۹۴۸ وین بود. البته من اون موقعها این رو نمیدونستم؛ بعدها و خیلی بعدها فهمیدم.
این القاب درستترین صفت آن فرد یا وجه مشخصهاش با سایر افراد بودن. همه به اون رضایت میدادن. البته بعضی القاب جانبی هم بود كه در وقت دعوا یا بهقول مادرم اوقات تلخی، مورد استفاده قرار میگرفتن.
مثلاً آقای باقری چهارتا دختر داشت مث پنجة آفتاب. یكی از یكی نجیبتر و درسخونتر و حرف گوشكنتر. من در مدتی كه بهشون درس تقویتی میدادم، یك نه از اونها نشنیدم. همین آقای باقری یه پسر داشت به اسم علی كه موهای خرمایی روشن داشت؛ بهخاطر همین ما بهش میگفتیم علی موطلایی. علی هم پیش در و همسایه خیلی قیف میاومد. ولی همینكه یكی باهاش دعواش میشد، طرف دعوا بهش میگفت علی مو گویی! خوب، اون موقعها اینطوری بود دیگه. هر كسی میلش میکشید، به هر كسی هر لقبی میداد؛ چه موقع دوستی و چه موقع دشمنی. به شرطی كه این لقب پایی در واقعیت داشته باشه. مثل اینها:
یه ولی داشتیم كه بهش میگفتیم ولی سه كله. كلة ولی سه تیكه بود. وقتی موهاش رو میزد، معلوم بود كه سرشو موقع بیرون كشیدن، بدجوری گرفتن و كشیدن. انگاری از یه طرف کشیدن و بیرون نیومده، بعد از طرف دیگه كشیدن و باز هم بیرون نیومده. از طرف سوم که كشیدن، بالاخره بیرون اومده.
من كه اصلاً نمیدونستم كی كلة ولی رو كشیده؛ ولی هر كی كشیده، ناجور كشیده بود؛ چون كلهاش مث ما گرد نبود. توی كوچه، ماها همهمون كله گرد بودیم غیر از ولی سهكله.
من نمیدونم جیغیل یعنی چی، ولی حسن جیغیل كسی بود كه با وجود جثه كوچیكش، خیلی بزن بهادر و دعوایی بود؛ یعنی بدون اینكه كسی به من بگه جیغیل یعنی چی، من فهمیده بودم كه جیغیل یعنی كوتوله، دعوایی، زرنگ و كتكخور.
یه علی آبگوشتی هم داشتیم كه هر روز یه نصف نون بربری كه لاش گوشت كوبیده بود، میگرفت و میاومد جلوی در خونهشون مینشست و میخورد.
یه رحیم داشتیم كه وقتی جوون بود، خیلی خوشتیپ بود. برای همین بهش میگفتن رحیم خوشتیپ. یه روز ظهر دزد اومده بود خونة آقا مرتضی اینا كه رشتی بودن. زنش و بچههاش حسابی ترسیده بودن و داشتن داد میزدن. رحیم شنیده بود و رفته بود جلو دزد رو بگیره. دزد هم كه معلوم نشد كی بود، رحم نکرده با چاقو گذاشته بود توی پهلوی رحیم؛ رحیم بیچاره رو با پهلوی خونین راهی بیمارستان كرده بود. یادمه همة دخترای محل براش دعا میكردن و مث ابر بهار اشك میریختن و از خدا میخواستن كه رحیم رو به مادرش برگردونه!
رحیم زنده موند؛ ولی یه كلیهاش رو درآوردن. چاقو صاف رفته بود توی كلیهاش و داغون كرده بود. از اون به بعد رحیم خوشتیپ شد رحیم یه كلیه. تا مدتی رحیم دنبال دوا و درمون بود. بیچاره خیلی درد داشت و همهاش باید قرص مسكن میخورد. بعد از یه مدتی بچههای بزرگ محل به رحیم میگفتن رحیم والیومی. مدتی بر همین منوال گذشت. رحیم كمكم لاغرمردنی شده بود. دیگه حتی دنبال دخترا هم نبود. بعد از مدتی دیگه بهش میگفتیم رحیم باوفا. این اسم روش موند. رحیم خیلی باوفا بود. مث مردها وقتی قول میداد، خیلی غیرتی و ناموسی روی حرفش وامیستاد.
یادمه عید همون سال هوشنگ اردبیلی تعریف كرد كه برای تبریك عید رفته بودن خونة پیشنماز محلة ما آقای امامی. آقای امامی خیلی چاق بود. بهش میگفتیم بوم غلتون! هوشنگ میگفت آقای امامی برای این چاقه كه وقتی میشینه روی قالیچه، كنار دستش یه گونی مغز پسته هست. همینطوری مشت مشت ورمیداره و میریزه توی بشقاب و میخوره. برای همین هم دیگه كمكم نمیتونه حتی راه بره.
همة بچهها از اینكه آقای امامی از مردم پول میگرفت و با اون پول پشت سر هم زن میگرفت و همهاش مغز پسته میخورد، خیلی شاكی بودن. توی همین صحبتا بود كه همون شعبون كه گفتم درسش از همه بدتر بود، ولی عقلش از همه بیشتر، گفت «بیان شرط ببندیم هر كی تونست آقای امامی رو بدوونه، ۲۰ تومن بهش پول بدیم». خیلی شرط گرفت. هر كسی هر مقداری پول داشت، گذاشت پیش شعبون. من هم ۵ زار دادم. بیشتر نداشتم. ۲۰ تومن هم بیشتر شد. آخرش شد ۲۲، ۲۳ تومن. همین موقع رحیم باوفا گفت «من آقای امامی رو میدوونم». همه گفتیم «چطوری؟». گفت «فردا شب وقتی میاد بره مسجد حمزه، من كاری میكنم كه بدووه».
همه منتظر این لحظة تاریخی بودن. هر كسی به دوستاش گفته بود. همه به مادر و پدرهاشون كه دستمال بهدست آقای امامی نبودن، گفته بودن. دخترهای محل از اینكه رحیم خوشتیپ بعد از مدتهای مدید میخواد كاری بكنه، قند توی دلشون آب میشد. همه توی خیابون ۱۲ متری وایستاده بودن. هیچوقت غیر از عاشورا كه هیئت میاومد، محلهمون رو اینقدر شلوغ ندیده بودم.
از خونة ما همه اومده بودن. ننهام هم عمهام رو بكسل كرده و رفته بود مسجد برای نماز جماعت. تا چشم کار میکرد، آشنا و هممحلهیی میدیدی: آقای باقری و دختراش، علی موطلایی، قادر و آبجیهاش و مادرش و پدرش، بابابزرگ كورش، مش محرم بربریپز، مش شعبون میوهفروش، علی شهین مهینی، علی علی و مادرش ننه علی علی، آقای شهبازی و آقای محمدی و بچههاشون، علی آبگوشتی، داداش رحیم و مادرش جهانخانوم و زن داییاش سارا خانوم، عباسآقا با قاسم و احمد و محمود پسراش و نسترن دخترشون، سهراب و آبجیهاش و مادرش، پروینخانم و شوهرش و بچه بغلیشون و...خلاصه، غوغایی بود. ولی رحیم پیداش نبود.
یك دفعه آقای امامی پیداش شد. از كوچه روبهروی ما بیرون اومد. طبق معمول وسط خیابون ۱۲ متری که انگار ملك طلق باباشه، شروع كرد به گشادگشاد و آروم آروم راه رفتن. هر چی آدم ناكس هم بود، میاومد با بچهاش دستش رو میبوسید. تقریباً ۲۰ متری مونده بود برسه به مسجد كه رحیم مث شصتتیر از زیر پلة خونة قادر اینا ـ كه جای چرخ طحافی بابابزرگ قادر بود ـ اومد بیرون و دوید به طرف آقای امامی. محكم انگشت وسطش رو رسوند به بدجای آقای امامی و تا ته فشار داد. همونطوری آقای امامی رو با انگشت هل میداد! آقای امامی كه از این موضوع شوكه شده بود، با هل و فشار انگشت رحیم، سرعت راه رفتنش تندتر شد. رحیم هم همونطوری فشار رو زیاد كرد. خودش هم با زور و فشار تلاش میكرد بدووه که آقای امامی رو هم جلو خودش وادار به دویدن كنه. بالاخره موفق شد.
بله، آقای امامی دوید. دیگه عصا و عبا رو ول كرد و با اون هیكل چاق و شكم و باسن گندهاش و با فشاری كه از پشت بهش میاومد، مجبور بود بدووه. هیچكس فكر نمیكرد رحیم اینقدر قوت داشته باشه.
آقای امامی میدوید و همه میخندیدن و صفا میكردن. این وسط فقط رحیم بود كه زحمت میكشید؛ بعد از ۲۰ متری كه آقای امامی رو دووند، ولش كرد. بچهها میگفتن انگشتش رو درآورد و از همون كوچه مسجد در رفت و رفت؛ چند روزی هم پیداش نبود. آقای امامی هم بعد از اون افتضاح، دیگه جل و پلاسش رو جمع كرد و از محل ما رفت دهاتشون.
رحیم باوفا كه میگفتیم خیلی حق بود، واقعاً باوفا بود كه اینطوری روی حرفش و شرطش وایستاد.
شش سال بعد رحیم باوفا یه نصفه شبی از خماری سرش گیج رفت و از پشت بوم پرت شد توی كوچه و جابهجا مرد. مرگ رحیم همة محل رو سیاهپوش كرد. همه دوستش داشتن. دخترای محل به چشم برادری بهش نگاه میكردن. خیلی برای غم از دست دادنش گریه میكردن و با هم از خاطرات رحیم میگفتن. چند نفری هم مث مش قنبر كه دستمال بهدست آقای امامی بود، میگفت «آهٍ آقای امامی رحیم رو گرفت»! ولی همه بچههای محل متفقالقول بودن كه: «مش قمبر گه خورده. زر زده. اگه همه مث رحیم باوفا بودن، دنیا خراب نمیشد».
من هم همین فكر رو میكردم و هنوز هم فکر میكنم كه آدم باید باوفا باشه و مث رحیم، هر شرطی بست، باید پاش بخوابه.
خدا رحیم رو بیامرزه.
ادامه دارد...
برچسبها: خاطرهنویسی, قصهنویسی, نثر روایی