آن‌ها که زندگی‌ام دادند ــ سعید عبداللهی

برش‌هایی از کتاب

آن‌ها که زندگی‌ام دادند (۱)

*

سعید عبداللهی

*

بهترین یاران

ساعتی وقت داشتم تا برگردم هتل. هوا هی گرم می‌شد. دوری زدم تا کتاب‌فروشی‌ پیدا کنم، بلکه کتابی فارسی بخرم.
نمی‌دانم وقتی از تهران راه افتادم عقلم کجا بود که با خودم کتاب نیاوردم. به یک کتاب‌فروشی کوچک برخوردم؛ آن هم با کتاب‌های رنگ ‌و رو رفته. بی‌هیچ کتاب فارسی، راهی هتل شدم.

میان تمام سرگرمی‌های این دنیا اگر خواندن کتاب، اگر بودن با دوستان، اگر پرورش رؤیاها و تربیت آرزوها را بشود شامل سرگرمی دانست، برای من در این دنیا بهتر از این‌ها نیست.

اگر در زندگی پرتب‌وتابم به‌میزانی توانسته باشم به شناخت این جهان و آدمی و به موفقیتی برسم، همه را مدیون کتاب‌هایم، مدیون خانواده‌ام و دوستانم، مدیون مسؤلیت‌پذیرفتن در قبال سرنوشت کشورم هستم‌‌. این‌ها یاران غار و همراهان وفادار در این دنیای بیکران و روزگار گذران‌اند.

همین‌ها زندگیام داده‌اند. اگر مجموع به‌هم پیوسته‌ی این‌ها نبودند، هرگز به آینده و دست‌آوردهای کنونی و حتا زنده ماندنم نمی‌رسیدم.

ص ۱۴۷

*

یک مکث

... راه که افتادیم، پیِ همه‌چیز را به تنم مالیدم. اصلاً مطمئن نبودم به مقصد می‌رسیم یا نه؛ سرنوشتم چه می‌شود؟ هیچ نمی‌دانستم. اصلاً قابل پیش‌بینی هم نبود. خودم را سپردم به راه و هرچه پیش آید.

خیلی از این فکرها داشتم که نمی‌دانستم آینده‌ام چه می‌شود. خودم خواسته بودم. پذیرفته بودم. همه‌اش انتخاب‌های خودم بود. از نوجوانی در جانم به‌جای زندگی آسوده و بی‌خبری، مطالعه و عشق به آزادی و عدالت اجتماعی جاخوش کرد.

همین‌طور که سال‌ها می‌آمدند و مثلاً بالغ‌تر می‌شدم، همه‌ی این‌ها با هم جمع شدند و شدند عشقی جاری و نوعی زندگی. اصلاً تمام جهان و هستی و حیات ما انسان‌ها بر روی این کره‌ی خاکی، محصول تفسیر و تعبیر ما از آنها است. ما انسان‌ها با هر تفسیر و شناختی که از جهان و هستی‌مان داریم، نوع زندگی‌مان را هم متناسب با همان تفسیر و شناخت، انتخاب می‌کنیم. زندگی هر کسی یا گروهی، قواره‌یی از تفسیر و شناخت و انتخاب‌هایش است. آینده‌مان را هم متناسب با همان تفسیر و شناخت تدارک می‌بینیم. تمام تفاوت‌های ما آدم‌ها در همین‌هاست. باقی، فسانه است.

پس دنیای ما، دنیای نبرد یا مسابقه‌ی تفسیرها و شناخت‌ها و ایده‌ها است. مرزهای ترقی و ارتجاع، پیشرفت و عقب‌گرد و نو و کهنه از همین تفاوت‌ها در شناخت‌ها، آگاهی‌ها و در نهایت، انتخاب‌ها مشخص می‌شود.
حالا در این میانه، وای اگر پیچک‌های عشقی تسلیم‌ناشونده به روزمره‌گی‌ها، به همه‌ی وجودت بپیچند و در برت بگیرند.
صص ۱۵۱ و ۱۵۲

*

مشق‌هایی که روی زندگی نوشتیم
با قدم‌های آرام برگشتم طرف هتل. دلم نمی‌خواست به آن اتاق بروم. بین راه، ساندویچ و نوشابه‌یی گرفتم، مثلاً شامی. دنبال جایی دنج و خلوت بودم. راست خیابان هتل را گرفتم و رفتم. آن‌قدر پیچ و واپیچ و کوچه پس‌کوچه بود که سرسام گرفتم. برگشتم. یاد شب‌های پاییز و زمستان سال ۱۳۶۴ در تهران افتادم؛ شب‌های آواره‌گی و بی‌جایی. یک شب خانه‌ی...بودم، یک شب خانه‌ی...، یک شب خانه‌ی...

همان روزهای سرد پاییزی و زمستانی که بیشتر روزهایش او همراهم بود. نمی‌گذاشت تنها باشم. غروب یکی از همان روزها روی نیمکت پارک ساعی نشسته بودیم و گپ می‌زدیم. او شروع کرد به خاطره‌گویی از یک نمایش‌نامه‌یی که باید توی کلاس‌شان اجرا می‌کرد. قشنگ هم تعریف می‌کرد. نمی‌دانم چرا یاد آدم و حوا افتادم. وسط خاطره‌گویی او گفتم: باور کن آدم و حوا در همچین پارکی بودند که آن سیب را خوردند و این بلاها را سر ما آدم‌ها آوردن! صدای خنده‌‌اش از دهانش فواره زد. دستم را گذاشتم جلو دهانش که صدا در پارک نپیچد!
از خیر یک جای دنج و خلوت گذشتم. راهی هتل شدم. لب تخت نشستم و مثلاً شام خوردم. نمی‌دانم ساعت چند بود که با سری پر از فکر و خیال روی تخت فلزی دراز کشیدم. سر را که گذاشتم، یاد شعر حافظ با صدای شجریان و سنتور جادویی مشکاتیان افتادم. همان که بارها در خانه‌مان و در ماشین رامین گوش می‌کردیم. همه‌اش را هم از بر بودم:
«بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد...»

*
لامپ را خاموش کردم؛

خواب
فریب لبخندی‌...

*

عرق روح

صبحی عجیب! در زندگی به جاهایی می‌رسیم که عرق‌ریزی تن، جایش را به عرق‌ریزی روح می‌دهد. خاطرات که همه‌اش شرح حوادث نیستند؛ باید معناهای‌شان را هم پیدا کرد که اصل شرح خاطره‌ها، برای بیان همان معناها است. معناهایی که ما آدمیان یا آنها را می‌آفرینیم و یا کشف می‌کنیم.

در شروع کتاب رمان «بوف کور» صادق هدایت خوانده بودم: «در زندگی زخم‌هایی هستند که روح را آرام‌آرام می‌خورند و از این زخم‌ها نمی‌توان با کسی حرف زد». کتاب بوف کور هدایت را فکر کنم اول‌بار سال ۱۳۵۶ که دبیرستان بابک کرج بودم، خواندم. آن موقع فهم این کتاب برای من زود و سنگین بود. باید زندگی از روی تن و فکر و روحم می‌گذشت تا آن را درست و حسابی حس کنم و بفهمم. بعدها این کتاب را سه بار همراه با نقدهایی درباره‌‌اش خواندم.

صص ۱۵۴ تا ۱۵۷

*

عصای خوش‌دست و خوش‌نقش

...حاشیه‌ی سبز خیابان، زیر برگ‌های بزرگ چنار نقاشی شده بود. کار پاییز بود. دوتایی آرام قدم می‌زدیم؛ با خشت حرف‌هایمان عمارت رؤیای زندگی را طبق‌طبق می‌‌ساختیم!

آینده را یک روز هم که از ذهن و امیدها و تلاش‌هایت برداری، همان عمارتی را هم که امروز داری، آجر به آجر و خشت به خشتش فرومی‌ریزد. آدمیزاد را عصای خوش‌دست و خوش‌نقش آینده راه می‌برد.

خوش به‌حال آن‌هاکه هیچ‌وقت این عصا از دست‌شان نمی‌افتد.

ص ۲۸۶

*

...تصویرها در تالارهای زندگی با خداحافظی‌ها بیشتر و بیشتر می‌شوند تا «زندگی» ببیند برای زیبا ساختن و شایسته‌ کردنش چه جدایی‌ها که ندیدیم، چه «آه‌»ها که نکشیدیم. شایسته کردن زندگی، اشتیاق بی‌پایان بنا کردن عمارتی‌ست که نسل‌ها برای هم به‌ودیعه می‌گذارند...

پندار خوشم بود که فردا خوش باد

آنک برسد موسم بیداری و داد

می‌رفت امید آزادی ما تا به فلک

افسوس که شیخ آمد و بر باد بداد!

ساعت از ۱۰ شب گذشته بود. قطار از آنکارا خارج شد؛ سینه‌ی تاریک دشت سرد شب را می‌شکافت؛ ما را به‌سوی‌ راه تازه‌یی از زندگی می‌برد. کجا؟

ساعت ۷ صبح روز بعد، در ساحل ایستگاه راه‌آهن استانبول بودیم، منتظر رسیدن کشتی. از سرمای لب دریا دور شدیم. روی پله‌یی سنگی نشستیم، چشم بر موج‌های آرام بامدادیِ دریا دوختیم که فوج پرندگان بازیگوش، چتری بر آن زده و خیال‌انگیزترش می‌نمودند. عظمت دریا و آرامش بامدادی با سرما و آستانه‌ی برآمدن آفتاب، سکوت و تفکر و خیال را به‌هم گره می‌زد. رؤیاهایی و دوراندیشی‌هایی داشتیم. بین‌مان «سکوت، سرشار از ناگفته‌ها» بود. گاهی سکوت‌ها در زندگی، از هزار سخن گویاتر، نافذتر، پرمعناتر، دلنشین‌تر؛ درست عین قطعه‌یی موسیقی که ناگهان یک سکوت و سپس برآمدن نغمه‌ها زیباترش می‌کند. هنر آدمی آن باید باشد که خطوط سکوت‌های زندگی را بتواند بخواند.

صص ۳۰۱ و ۳۰۲


برچسب‌ها: خاطره‌نویسی, آنها که زندگی‌ام دادند
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۲

لينك مطلب