وقتی شش سالم بود (۵) ــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود

 

نوشته: کسرا مدائن

 

قسمت پنجم: «اشکی» میان لبخندها

    حالا دیگه در سن و سالی بودم كه بتونم شخصیت خودم رو میون شخصیت‌های دیگه ارزیابی كنم. تُو جایی كه ما زندگی می‌كنیم، پسر اول خونه بودن خودش امتیاز بزرگی محسوب می‌شه. اگر برادر قبلی‌تون مرده باشه، این امتیاز ضریب می‌خوره. درست حدس زدید؛ برادر بزرگ من كه هیچ وقت ندیدمش و همیشه هم حسرت این رو داشتم كه ای كاش بود و پشت و پناهم در زندگی سختم می‌بود، قبل از من مرده بود. اسمش رو هم به یاد امام حسین، حسین گذاشته بودن؛ ولی چون زمستون اون سال سخت بود، سینه‌پهلو كرد و مرد. چند ماه بعد من به دنیا اومدم.

       مادرم پشت سر هم می‌زایید. هیچ خجالت كه نمی‌كشید، با غرور هم می‌گفت ۹تا شكم زاییدم! یادمه در گرماگرم زد و خوردهای اواخر سال ۵۹ كه محله ما هم جزو فالانژخیزترین محلات اسم گذاری شده بود، یه روز با هزار بدبختی و ترس و لرز اومدم خونه. اومدم كه بعد از چند ماه دیداری با مادرم و بقیه داشته باشم. جا خوردم. دیدم شكم مادرم اومده بالا. شروع كردم به دعوا كه «شما چه مرگتونه؟آخه منِ دانشجوی سال ۴ و یه حرفه‌ای تشكیلاتی، به دوستام چی بگم؟ بگم یه برادر یا خواهر دارم كه شیر خوره؟آخه خجالت بكشید»! كلی با پدر و مادرم دعوا كردم. اونا به‌ش می‌گفتن اوقات تلخی. من هم می‌گفتم میز چپ كردن. بقیه اهل خانواده هم بی‌خیال می‌خندید كه: داداش  ممل! (گفتم که توی خونه به من می‌گفتن مملی. این تا الآن كه ۶۰ سالم شده هم ادامه داره. آخرین بار۶ تا ۷ سال قبل بود كه اینو شنیدم.)

توی خونه ما مث جوامع دمكراتیك، هر كسی با فرهنگ خودش  حرف می‌زد.

     خلاصه كنم...گذشت و خرداد ماه بود که مادرم برای زایمان رفته بود بیمارستان و بستری شد. پیغام داده بودكه برم ببینمش. حالا كی؟ چند روزی مونده به ۳۰ خرداد ۶۰. روزهایی که هر روزش تظاهرات و كتك خوردن و كتك زدن و فرار و تعقیب بود...

     مادرم در آستانة زایمان بود که رفتم بیمارستان. مستقیم رفتم پیش دكتر متخصص. درخواست كردم مادرم رو عقیم كنن تا دیگه نتونه بزاد. دكتر گفت: «باید برای بستن تخم‌دان‌ها به رحم، توافق‌نامه طرفین رو بیارین». من هم برگه رو گرفتم و بردم دادم مادرم. راحت امضا كرد. برگه رو گرفتم و مستقیم رفتم خونه‌مون. همة تهدیدها را هم به جان خریدم؛ مث دستگیری و زندان و درگیری و هزار بلای دیگه. خوشبختانه پدرم خونه بود. با كلی كلنجار، امضای اونم گرفتم. برگشتم بیمارستان و دادم به دكتر و رفتم. به مادرم هم گفتم «اگه پسر بود، اسمشو بذار عباس. اگه دختر بود، بذار سمیه». (به یاد عباس عمانی و سمیه نقره خواجا)

       چند روز بعد دوباره رفتم بیمارستان. خاله‌ام هم اون‌جا بود. یه چیزی نشونم دادند به اسم خواهركوچولو. خدایا! چقدر هم زشت بود. من هم محض رضای خدا كه نه، محض رضای مادرم ماچش كردم. اسمش رو هم به یاد سمیه نقره خواجا، گذاشتم سمیه.

     یك تاكسی دربست گرفتم. با مادرم و اون بچه كوچیكه و خاله‌ام نشستیم و تاکسی راه افتاد. پولش رو دادم. به مادرم گفتم «تا سر زنجان میام».آخه خونه‌مون پشت خط بود و من نمی‌تونستم برم. فراری بودم.

     من جلو تاکسی نشسته بودم؛ مادرم و سمیه و خاله‌ام عقب. مادرم شروع كرد به صحبت: «باباش می‌گه می‌خوام برای اسلام سرباز درست كنم؛ ولی آقای دكتر (منظورش من بودم) راضی نمی‌شه. دیگه نمی‌تونم بزام!».

     حالا توی اون گرمای اوایل تیر، توی اون وضعیت كه فراری بودم، این حرفا رو از مادرم می‌شنیدم و با خودم می‌گفتم: «بیچاره مامانم! عقل نداره که پیش راننده از این حرفا می‌زنه؟ حتماً حواسش نیست». شُر و شُر عرق بودكه از همة منافذ پوستم بیرون می‌زد و مث بادمجون رنگ عوض می‌كردم. در همین حال و هوا بودم كه مادرم ادامه داد: «آقای شوفر! تو رو خدا، می‌بینین دوره زمونه رو چطوری شده؟ آدم باید عوض گوش دادن به حرف شوهرش، حرف بچه‌شو گوش بده».

     باز خدا پدر راننده چیز فهم رو بیامرزه كه گفت: «خانم! آقای دكتر هم منظوری نداره. بیشتر فكر اینه كه شما بهتر به نوه‌هاتون برسین».

     حالا مادرم كه ول نمی‌كرد: «كدوم نوه آقا! دلت خوشه. زن كه نمی‌گیره؛ كوچیك‌تره رو كه نمی‌تونم زن بدم. توی در و همسایه آبروریزی می‌شه. سومی هم كه دختره، می‌گه من تا یكی دو تا از داداشام زن نگیرن، شوور نمی‌كنم. ای آقا! كجای كاری؟ فكر می‌كنی مث قدیماست كه تا بفهمیم چطوری می‌شه نماز خوند، دوـ سه شكم زاییده باشیم».

     خدا رو شكر كه رسیدیم سر خیابان زنجان. من پیاده شدم تا هرچی می‌خوان به هم بگن.

     حالا ببینین این زن و مرد بچه‌دوست (مادر و پدرم) وقتی من به دنیا اومدم، چقدر صفا كردن! روضه و جلسه گذاشتن و آش نذری پختن و هزار كار دیگه كه مبادا من بمیرم. من هم در همون اولین زمستون عمرم، سینه پهلو كرده بودم و متأسفانه با بدبختی زنده موندم. هنوز هم هر سال، اول پاییز سینه‌پهلو می‌كنم و خس‌خس و سرفه و خلط، پدرم رو درمیاره؛ به‌خصوص شب‌ها. دكترا می‌گن برونشیت مادرزادی داری و تا عمر داری،  توی پاییز و زمستون برونشیت می‌گیری.

     مادرم من رو خیلی دکتر می‌برد. آخه پدرم همیشه سر كار بود. اول پاییز، اول بدبختی‌های من بود. با اولین باد، سرما می‌خوردم و معمولاً تا آخرای فروردین طول می‌كشید؛ با انواع و اقسام دارو وآمپول و...

     پدرم شب‌ها چندین بار از صدای سرفه‌هام بیدار می‌شد و سر مادرم داد می‌زد: «اون بچه رو خفه كن زن!». تازه این بعد از اون بود كه من یه ساعتی لحاف رو توی دهنم كرده بودم که سرفه‌ام صدا نده؛ ولی نمی‌شه كه صدا نده. تازه، لحاف هم خیس می‌شه ونمی‌تونی نفس بكشی.

     یادمه صبح كه هنوز توی رختخواب بودم، پدرم كه شب درست و حسابی نخوابیده بود، با مادرم داشت دعوا می‌كرد كه: «شب نخوابیدم. این توله رو یك كاریش بكن». پدرم ساعت پنج ونیم باید می‌رفت كه اولین اتوبوس به پارك شهر رو سوار شه و بره سر كارش.

     وسط‌های دعوا که من درست نمی‌فهمیدم چی می‌گن، ولی مادرم گریه می‌كرد. حتماً داشت كتك می‌خورد. این رو یكی دو سال بعد فهمیدم که دیدم پدرم وقت و بی‌وقت سر نمی‌دونم چه بهونه‌هایی مادرم رو كتك می‌زنه.

     اون روز مادرم منو بغل كرد و رفت خونه مادر  بزرگم. مادر بزرگم گفت یك دكتری توی خیابون معلم هست که متخصص سینه‌پهلوی بچه‌هاست. وقتی رفتیم توی مطب دكتر، با این‌که وسط‌های زمستون بود، اونجا هوای خیلی گرم و خوبی داشت. چیز زیادی یادم نمیاد؛ فقط یادمه مادرم گریه می‌كرد و به دكتر كه روپوش سفیدی پوشیده بود، می‌گفت:

ـ ۵ تومن بیشتر ندارم.

ـ خانم! ویزیت من ۲۰ تومنه. داری، نمره بگیر؛ نداری، برو بیرون. این بچه‌ات رو هم ببر. هی داره سرفه می‌كنه. این جا رو خراب كرده.

   از گریه مادرم خیلی گریه‌ام گرفته بود. بعد برگشتیم خونه. شب مادرم با ما خداحافظی كرد. صبح بابام من رو همون اول صبح با خودش برد یك جایی که به‌ش می‌گفتن هزار تخت‌خوابی. بابام می‌گفت «مادرت شب این جا خوابیده تا نوبت بگیره كه تو رو یك دكتری ببینه».

     مادرم رو توی صف دیدم. هنوز هم توی چادرش پیچیده شده بود و روی یه تیكه مقوا خوابیده بود. بابام بیدارش كرد و من رو سپرد به‌ش.

     دكتر هزار تخت‌خوابی هم تا می‌تونست آمپول داد كه بهم بزنن. من هم هر روز عصر با مادرم می‌رفتم پیش سیاره خانم كه آمپول استیل داشت. آمپول رو روی گازش می‌جوشوند و بعد می‌زد به من. خلاصه، اون دكتر هم خوبم نكرد.

     یك روز كه حالم خیلی بد بود، مادرم كولم كرد و ۴ بعد از ظهر رفتیم پیش دكتری كه می‌گفت جهود است.آقایی بود لاغر و استخونی و بد اخلاق. اصلاً قیافه‌اش هم به دكترا نمی‌خورد. انگار با مردم دعوا داشت. خیلی هم پیر بود. ولی می‌گفتن دكتر خوبیه.

اون آقا كه نمره می‌داد، با مادرم دعواش شد. گفت: «خانم! به‌خدا آقای دكتر من رو بیرون می‌كنه. شما باید ۱۰ تومن بدید». مادرم هم گریه و زاری كه: «خوب، اگه داشتم كه برای بچه‌م می‌دادم. من فقط ۵ تومن خرجی امروزم رو دارم كه از شوهرم گرفتم. هیچ‌چی نخوردیم که امروز دکتر بچة من رو ببینه».

     وسط‌های سر و صدای مادرم با اون آقا بود كه دكتر اومد بیرون: «چه خبره؟». مادرم شروع كرد به التماس كردن: «آقای دكتر! بچه‌م شب‌ها از بس سرفه می كنه، سیاه می‌شه. باباشم كارگره. بدبخت نمی‌تونه بخوابه. دعواش رو با من می‌كنه. ۵ تومن هم خرجی می‌ده که می‌خوام بدم ویزیت شما؛ ولی این آقای صالحی می‌گه پول ویزیت شما ۱۰ تومنه».

     دكتر دست مادرم روكه ۵ تومنی را گرفته بود جلو، با بد اخمی و تغیر و با شدت پس زد و هولش داد به طرف بیرون. مادرم كه منو بغل كرده بود، پاش توی چادرش پیچید و محكم خوردیم زمین. من هم جیغ کشیدم. مادرم گریه‌اش در اومد و می‌گفت: «چیزی نیست بچه. آروم باش! خوردم زمین دیگه؛ طوری نیست».

 ولی دكتر نامرد عوضی، بی‌خیال می‌گفت: «زنیكه! خوب اونقدر بچه پس بنداز كه بتونی از پسش بربیای. برو بیرون! اعصاب ندارم از دست شما آدم‌های مفت‌خور و دروغگو و...».

 بعد هم دکتر و آقای صالحی، مادرم و من رو با زور و هل از مطب بیرون كردن. 

من بیرون مطب از خدا فقط مرگ می‌خواستم. مادرم همان‌طور كه خودش مث من گریه می‌كرد، گفت : «چیزی نیست گریه نكن مامان،گریه مال زن‌هاست. تو دیگه بزرگ شدی و...».

     ولی مگه می‌شد گریه نكرد؛ هم از درد سینه‌ام، هم به‌خاطر مادرم و هم به‌خاطر این دكترا.

     اون روز من تصمیم گرفتم دكتر بشم؛ یك مطب توی فقیرترین محله تهرون بزنم و آدم‌ها را مجانی ویزیت كنم؛ چون می‌گفتم: خیلی بده آدم شخصیتش مهربون و دلسوز نباشه، آدم‌ها رو به گریه بندازه و التماسشون رو با هل و زمین زدن جواب بده. خوب آخه۶ سالم بود و نمی‌فهمیدم.

ادامه دارد...


برچسب‌ها: قصه‌نویسی, خاطره‌نویسی, داستان کوتاه
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۰

لينك مطلب