وقتی شش سالم بود (۳) ــــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود
نوشته: کسرا مدائن
قسمت سوم: تولد یک شخصیت
عمه «مالیات» هم شخصیت خوبی داشت. مهربون، كاری، سر حال و قصهگو. همة ماها رو دوست داشت. با ماها بازی میكرد وسربهسرمون میذاشت. اون از بابام هم بزرگتر بود؛ ولی چون كور بود، دیگه كسی توی جوونی نگرفته بودش. انگاری اونطرفا آدم كور هم پیدا نمیشد كه بهش بدن. تا اینكه توی تهرون دستشو بند كردند. عمه بچه نمیآورد؛ ولی بچهها رو خیلی دوست داشت. همهاش لباس میشست، خونه رو جارو میزد و از این كارها. خیلی آدم صبوری بود كه ۶۰ سال كوری رو تحمل كرد... و دست آخر هم مرد. به همین سادگی! همین كه بچه نمیآورد و كور بود، خیلی دلم براش میسوخت. بازم دلم میسوخت که از جوونی مث دخترای دیگه شوهر نكرد.
خوشم نمیاومد شخصیتم مث عمه مالیات بشه. آخه اون كور بود، سواد هم نداشت. فقط كار میكرد و مهربون بود. دو بار هم شوهر كرده بود. تازه هیچكدوم همدیگر رو نمیدیدن. من مونده بودم که توی خونه با شوهرش چطوری زندگی میكرد؟ ما كه همهمون چشم داشتیم، مامانم روزی صد بار میگفت «كور شی الاهی» و از این نفرینها. خوب، از این عمه هم چیزی برای شخصیتم در نیومد و ولش كردم.
دیگه افتاده بودم به فسفس. مثلاً از شخصیتها یکیش خاله عشرتم بود كه توی خنگی دست همه رو بسته بود! وقتی ۱۵ سالش شده بود، عاشق یه مرد ۵۵ ساله میشه که كارمند شركت نفت بود. یك دل نه صد دل عاشقش شده بود. سالای اول مث موتور جت عشق و عاشقی میكرد. هر۹ ماه یه بچه آورد تا شدند چهارتا. یكی از یكی قشنگتر. سهتا پسر و یه دختر. بعد كه علیآقا ۶۰ رو رد كرد، خاله ما هم افتاد به بكسبات! افسرده شد. دائم پیش این دكتر و اون دكتر میرفت. داروهای خوابآور و ضد افسردگی میخورد و به شوهرش میگفت بابا!
شخصیت این علیآقا خیلی منو تحت تأثیر قرار داد. همهاش تكهپرونی میكرد. توی خونه و بیرون معروف بود. مثاً این مرد ۶۰ ساله یه بار خونین و مالین اومد خونه. وقتی كاشف به عمل اومد، معلوم شد كرسی برای زمستون خریده بود. بچههای محل دم میگیرن که «علیآقا! كرسی گرفتی، لحافش كو؟». من خیلی خندیدم. ولی خاله و بچههاش خیلی گریه میكردن. خود علیآقا میگفت «نمیدونین چه كیفی داره. آخه تخم حروم! به تو چه لحاف كرسی من كجاست؟».
روزای اول همه به خاله ناهیدم میگفتن «اون بابا بزرگته»؛ ولی به خرجش نرفت كه نرفت. نگو شركت نفت وآدم بذلهگویی مث علیآقا دل خاله رو برده بود. نوش جونش؛ خلایق هرچه لایق!
من یكی از شخصیت خالهام خوشم نمیاومد؛ بهخصوص اینكه از همون روزای اول، قایمكی هی دخترش مریم رو میفرستاد سراغ من. خودش هم اصرار میكرد كه بیا به مریم درس یاد بده و تقویتی كار كن. بعد یه بار كه من خواب بودم، توی آشپزخونه شنیدم به مریم میگفت که «دختر! دست و پا چلفتی! میمونی میترشی! وقتی داره درست میده، تشكر كن و به بهونهیی اونو ماچ كن. وقتی میاد خونه، برو باهاش دست بده و بغلش كن و تشكر كن. اون هم خیلی تو رو دوست داره. فقط میدونی كه، بچة مهینه دیگه؛ مث مامانش خجالتیه». «مهین» مادر من بود. الآن نمیدونم هنوز مادرمه یا بی مادر شدم.
یه بار كه مریم داشت یواش میاومد طرف من و در همون حالت، موهاش رو ول كرده بود روی شونههاش (حالا مگه ما چند سالمونه؟ تو رو خدا آدما رو ببینین! ) نزدیك که شد و داشت دستش به صورتم میرسید، مث سگ با یك واق واق بلند، دستشو محكم گاز گرفتم!
دیگه از اون روز به بعد هر كسی اینو شنیده بود، پشت سرم میگفت پسر مهین خانم خیلی آقاست؛ درسشم خوبه؛ نجیب هم هست؛ ولی از الآن كه دخترا رو گاز بگیره، وای بهحال بعد از عروسی!
خدایا تو شاهدی که من بچة شش ساله و چشم و دل پاكم. رفیق ناباب این بلا رو سرم آورد تا من هم عمداً خاله و دختر خاله و هرچی زن بود، از شخصیتم بیرون كنم و دیگه دنبالش نرم.
خوب بسه دیگه؛ به حاشیه رفتم. بحث شخصیت از دستم در رفت.
داشتم میگفتم كه توی محلهمون هم اصلاً آدم درست و حسابی نبود كه من از شخصیت اونها بخوام شخصیت خودم رو ببافم. از سر كوچه كه میشمرم، قادر بود با چهارتا آبجیهاش و باباش مشد اكبر كه طحاف بود و كاری به كار دخترهاش و قادر نداشت. قادر پدرسوخته میرفت خونه پسرخالهاش که با دختر خالههاش قایمباشك بازی کنه. محمد پسرخالهاش هم میاومد با خواهرای قادر یه قل دو قل بازی میكرد. من هرچی میپرسیدم سر چی بازی میكنین و چرا منو راه نمیدین، نمیگفتن. فقط میگفتن مامانمون ناراحت میشه. بعد فهمیدم سر ماچ، بازی میكردن!
تو رو خدا ببین جامعة ما توی اون كوچه چقدر پیشرفته بود؛ مسابقاتش، شرط و شروطش، جریمه،آفساید و پنالتی و همهاش برد برد بود! واقعاً خوش بهحال آدم عاقل!
خاله دوم قادر توی كوچه پایینی ما خونه داشت. اونا هم منو میبردن برای درس دادن به بچههاشون. دوتا دختر درسخون بودن. دوتا برادر هم داشتن مث دسته گل. چرا مث دسته گل؟ چون وقتی من میرفتم بهشون درس تقویتی بدم، سهراب اجازه میگرفت كه بره روی پشتبوم كفتر بازی كنه! من هم از همون بچهگی آدم لارجی بودم و زیاد سخت نمیگرفتم. تازه علاوه بر اجازه، یه مشت ارزن هم میدادم كه برای كفتراش بپاشه. ایرج داداش كوچیكه هم دیوونه مجله «پیك» بود. همون مجله که من همیشه میخوندم. هر دفعه هم میرفتم خونهشون، شمارة آخری رو میدادم ایرج كه بره توی حیاط بخونه تا هم مزاحم درس دادن من نشه و هم هوای سهراب رو هم داشته باشه که اگه مادره اومد، زودی اونو صدا كنه كه بیاد توی كلاس تقویتی من بشینه. مادر ننه مردشونم كلی دعا و ثنا میکرد كه بچههام دارن تقویتی میخونن. با خیال راحت هم میرفت خونة آبجیش و سبزی پاك میكرد یا غیبت میكرد.
من درسم رو میدادم. این دورة تقویتی، طولانیترین دوران زندگی من همراه با ترس و اضطراب بود. برعكس زری و سهیلا خواهرای سهراب كه خیلی نترس بودن.
بعد از خونة قادر اینا، خونه آقای باقری بود با ۸ بچه. خودش هم درجهدار بازنشسته بود. سیگار اشنو را كه دود میكرد، آدم میگفت الآنه پس میافته. علی موطلا و مهری و مهناز و سهتا روی هم رفته پنجتا خواهر داشت. من به همة اونها درس میدادم. آخه من شاگرد اول كوچه بودم. به آقای باقری میگفتیم آقای بیقری! اصلاً این بشر بخاری نداشت. همة اهل محل هم ازش راضی بودن.؛ بهخصوص پسرهای محل و دختراش هم راضی بودن. من هم كه كاری باهاشون نداشتم و درسم رو میدادم. شخصیت اونم بهدردم نمیخورد.
بعد پنجتا حیاط بود. یكدست مال اردبیلیها بود. همه هم نونوار بودن. آدمهای شریف، ماشینهای تولید كودك رو انداختن توی كوچه. نه، اینها هم شخصیت من نبودن.
بعد دوتا درجهدار ارتش و ژاندارمری كه هردوشون بعد از مدتی مردن. بچههاشون هم یكی تلكهگیر كابارههای تركیه شده بود؛ یكی دیگه هم رحیم یه كله بود كه گرتی بود. یكی هم رحمان بود كه معلوم نبود كجا میره و میاد.
بچههای آقای محمدی ژاندارمری هم همهشون رفتن خدمت دولت و شدن نوكر شاه. اونها هم در شخصیت من نقش بهسزایی نداشتند.
ساختمانهای طرف خودمون كه شمالی بود، یه مدرسه بود و یه مغازه و چند خانة بزرگ مستأجری. هر كدوم هم با پونزده ـ بیست اتاق. باغ وحشی بود كه دیدن داشت!
از اینجا هم آبی برام گرم نشد.
دیگه خیلی درمونده شده بودم. هرچی فكر میكردم، كسی رو نمیشناختم قابل این باشه كه من شخصیتم رو مث اون درست كنم. روز بهروز داشتم لاغرتر میشدم. اصلاً مریض شده بودم.
كفگیرم به ته دیگ خورده بود. بهخصوص كه وقتی رفتم ببینم از استعدادات خدادادی چی توی درونم هست، دیدم روش رو باز نكنم، بهتره:
گروه خونم كه آ مثبت مث ۹۰ درصد مردم،
رنگ چشم میشی مث بیشتر مردم،
رنگ مو سیاه مث بیشتر مردم،
رنگ بدن سبزه مث بیشتر مردم،
از صدای خوب پدرم هم چیزی به من نرسید؛ ولی استعداد چاقیش رو گرفتم!
از دستخط خوب مادرم هم به من ارثیهیی نرسید؛ ولی انواع و اقسام مریضیها و سردردها رو از اون گرفتم. حالا این وسط یه چیز خوشحال كنندهیی هم هست كه جای امیدواریه؛ اون توی ۶۰ سالگی مرد. اگه من هم همینطوری بشم، دیگه نور علی نوره!
از ننه بزرگم: وسواس،
از عمه كورم: روزمرهگی،
از دایی بزرگم محمد آواره: آوارگی،
از دایی دومیه محمودزنه: از زن كتك خوردن،
از دایی سومیه علی وافوری: قایم كردن جنس توی هر سوراخ سنبهیی برای روز مبادا (چون موهای منم اگر بلند بگذارم، فر میشه)
از دایی عباس جیغیل: دعوایی بودن،
از عمو حسنم حسن سرباز: عشق به خوردن جغول بغول، سیراب شیردون، جیگر و کباب و خلاصه هر آشغالی که سر کوچههامون روی منقل درست میکردن... و میلیتاریزه بودن.
صبح تا شب به شاه خدمت میكرد و وقتی میاومد خونه، از همون دم در با یك لگد محكم كلاهشو میانداخت توی خونه. بعد خواهر یا مادر یا زن شاه رو ـ بنا بر اینكه نوبت كدوم یكی باشه ـ. ردیف میکرد و بعد هم یکراست میرفت سراغ عرق خوری!
از عمو دومیام [كه از زنش طاووس خانم كتک خورده بود]: بیبخاری،
از خاله بزرگه: خنگی،
از خاله ناهیدم: افسردگی و خوردن قرصهای عصبی،
از آقا رضا پدرِ مادرم: آمرزیده شدهگی،
از دخترهای فك و فامیل: پدرسوختگی و خدای دوز وكلك،
از پسرهای فامیل: دنبال نخودسیاه فرستادن و سركار گذاشتن ملت.
.....
این لیست تمومی نداره. من توی شش سالگی كشف كردم كه از هر آدمی كه توی زندگی كوتاهم دیدم، خوبیهاشو گرفتم و ریختم توی وجودم. همین هم بود كه همه پشت سرم نماز میخوندن و خودم هم از خودم خیلی راضی بودم.
این تا اینجا. اما چون زندگیام برام خیلی ارزش داشت، تموم شش سالگیام رو گذاشتم به جمعبندی تمام عمرم. وقتی در روز مبارك ۲۶ آبان وارد ۷ سالگی شدم، به شخصیت اصلی خودم دست پیدا كرده بودم: یك هنرپیشه تمام عیار.
ادامه دارد...
برچسبها: قصهنویسی, خاطرهنویسی, داستان کوتاه