وقتی شش سالم بود (۶) ــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود
نوشته: کسرا مدائن
قسمت ششم: دریا
من دیگه داشتم كمكم شخصیت خودم رو پیدا میكردم. توی در و همسایه هم اعتباری كسب كرده بودم.
یه روز گرم تابستون بابام هر چی توی سفره بود مث گوجه فرنگی، سبزی، كوبیدة آبگوشت، پیاز، كمی سیر و كمی ماست و... را ریخت توی قابلمهای كه مادرم آبگوشت پخته بود و همه رو حسابی قاطی كرد كه بخوره.
آبگوشت توی خونه ما همیشه یا خودش بود یا باقیمونده كوبیدهاش كه وقتی ننه و عمه میرفتن حموم، كمی با خودشون میبردن که توی حموم ضعف نكنن. گاهی هم داداش بابای بابام توی دستمالی میپپیچید و با خودش میبرد بازار که وسط روز بخوره تا جون بگیره که بتونه بار ببره.
بابام با خودش چیزی نمیبرد. چند بار كه منو با خودش برده بود سر كار، وسطهای روز كه خیلی گرسنهاش میشد، میرفتیم جلو پارك شهر. آنجا یه حسینآقایی بود که روی یه جعبه کبابهای نازک میفروخت؛ پنجتا دوزار. همة كبابهاش درست یه اندازه بودن. حسینآقا خیلی آقای خوبی بود. نمیدونم چرا بعضی مردم محل بهش میگفتن حسین خره. آخرش هم حسینآقا این كار رو ول كرد و رفت یك كبابی بازكرد و اسمشو گذاشت: چلوكبابی لذیذ.
هر بار میرفتیم اونجا، بابام دو زار میداد و حسین آقا بهش پنجتا كباب نازک و یه نصفه نون تافتون وكمی سبزی میداد. بابام هم كمی نون با یه كباب رو به من میداد، چهارتای دیگه رو خودش میخورد. آخه اون بزرگ بود و من فقط ۷ سالم بود.
كباب حسینآقا خیلی خوشمزهتر از اون چیزهایی بود كه ما توی خونه میخوردیم. ما توی خونهمون غیر ازآبگوشت، كلجوش و سیبزمینی كوبیده با زردچوبه و پیازداغ هم میخوردیم. بعضی وقتا هم مادرم آش درست میكرد. گاهی هم که مادرم با بابام دعوا میكرد كه «چرا كوپنهای برنج و روغن ورامین رو میفروشی؟»، بابام میگفت «هر وقت مهمون داشتیم، برنج میخرم».
بابای من كارگر دولت بود. كوپن مواد غذایی که میگرفت، همه رو همون دم درب فروشگاه «اتكا» میفروخت. من اول بار اسم قند بلژیكی، برنج امریكایی و روغن ورامین رو اونجا شنیدم؛ ولی هیچوقت اونا رو نخوردم. بابام میگفت اینها خیلی گرونه؛ ما میفروشیم و به جاش چیزهای ارزونتر مث سیبزمینی و پیاز و نون و روغن قو و...میخریم.
ما فقط وقتی مهمون داشتیم، برنج میخوردیم. مادرم میگفت: «واسه همینه که دستپخت من مث آبجیم ناهید نیست. شوهر اون مال شركت نفته، همهش برنج و گوشت و...میاره خونه. من سالی به دوازده ماه یا اشكنه میپزم یا كالجوش یا سیب زمینی كوبیده با زردچوبه و آبگوشت». البته نمیدونم چرا ما خیلی خوشمون میاومد وقتی مادرم این حرفها رو میزد که دستپختش مث خاله ناهید نیست. مادرم رشتهپلو، كلمپلو، استامبولی و دوـ سه بار هم توی زندگیمون كباب تابهای درست كرده بود. دوبار هم ماهی و چند بار هم مرغ، والسلام.
كلاً خونواده ما از همون قدیم ندیما طرفدار غذاهای سالم، بدون چربی و بیگوشت و بیشكر بود. بابام میگفت «از همون اولش كه مادرت نزاییده بود، میگفتم اینها خوب نیستن». یه بار هم كه من بهش گفتم «پس چرا خودت هر روز سر كارت که میری، كباب میخوری»، حسابی كتكم زد. حق داشت. آخه من فضول بودم!
یه بار هم كه دست بر قضا بابام مهربون شده بود و برای عیدمون ماهی خریده بود، فاطیمون تا چشم مادرم رو دور دید، ماهیها رو انداخت توی دیگ زودپز. دیگ رو گذاشته بود روی اجاق گاز تا زودتر بپزه؛ مث آبگوشت. مادر که از خرید دكان مش محرم برگشت و دسته گل آب دادن فاطی رو فهمید، گیس فاطی رو كشید. فاطی هم گریه افتاد و رفت اتاق پشتی پیش ننه خوابید. ناهار هم نخورد.
نفهمیدم مامانم با ماهیها چی كار كرد؛ ولی ما ظهر که ماهی میخوردیم، زهرمون شد. از بس بابام تعریف كرد كه تیغ ماهی گلوی دختر فلانی و معده پسر فلانی و حلق مادر فلانی رو پاره پوره كرده، از ترس بیدبید میلرزیدم. یه ذره ماهی رو هم كه مادرم گذاشته بود جلوم، دادم بابام كه بلكه بهحق پنج تن، تیغ ماهی بخوره و گلوش سوراخ بشه تا اینقدر این حرفا رو سر غذا نزنه. اون هم خورد و با اون شكم گندهاش گرفت خوابید وآخ هم نگفت. من هم سبزی پلو رو كه مادرم با ماهی درست كرده بود، با نون و تهدیگی خوردم كه هیچ جای آدمو سوراخ نمیكرد. بعد هم مادرم گفت: «اگه هر دفعه كه پلو درست میكنم تو تهدیگ بخوای، شب عروسیت بارون میاد». برای همین هم هرچی تهدیگ بود، میداد به بابام كه عروسی كرده بود!
البته شب عروسی من بارون نیومد. اون شب همه خوشحال بودن و میزدن و میرقصیدن و برای هم آواز میخوندن. من به حماقت خودم پی بردم و از بس ناراحت بودم، اصلاً نفهیمدم چی شد!
از چند روز قبلش دل تو دلم نبود و به خودم فحش و لعنت میفرستادم كه چرا تهدیگ خوردی؟ حالا پنجشنبه (روز عروسیم) بارون میاد و همهچی بههم میخوره و افتضاح میشه! كارد بخوره اون شكمت! چرا جلوی خودت رو نیگر نداشتی و به این فلاكت و آبروریزی افتادی؟ همین حالاست كه بارون بیاد و آرایش عروس رو بههم بزنه، آیینه شمعدون و مجمع شیرینی و جهیزیه رو كه روی سرشون از خونه عروس میارن، خیس كنه. از همه بدتر كت و شلوار و جلیقه و كراوات و پیراهن ابریشمی خودتم خراب میشه. راسته كه میگن یه لحظه هوسرانی، یه عمر پشیمانی!
بارون نیومد و من حسرت تهدیگهایی رو خوردم كه با دست خودم جلو بابای شكم گندهام گذاشته بودم. اگه ته دیگها رو خورده بودم، شب عروسی حسرتش زیر دندونام نمیموند. من خیلی ساده بودم.
داشتم میگفتم كه اون شب بابام همهچیز رو قاطی كرد و ریخت روی هم و همه رو خورد. فرداش هم مریض شد و افتاد به اسهال و استفراغ و نرفت سركار!
حالا نوبت به مادره رسیده بودكه بزنه توی سر باباهه: «آخه مرد! مگه عقل نداری؟ آدم كه همهچی رو قاطی نمیكنه بخوره. بیا! افتادی. اگه مْردی، من با چهارتا بچه قد و نیم قد یتیم چی كار كنم؟». ما اونوقت چهارتا بودیم.
بابام با صدای ضعیفی میگفت: «زن! جلو بچهها از این حرفها نزن! ناراحت میشن». نمیدونست ما ناراحت که نمیشیم هیچی، تازه دعا و نفرین هم میكنیم كه سرشو بذاره زمین و بمیره!
شب شد. طبق معمول من از غروب رفتم پشت بوم و تشك و لحاف بابام رو توی بهارخواب پهن كردم تا خنك شه. قرار بود شام را هم توی بهارخواب بخوریم. شام رو خوردیم و من داشتم ترانه خانوم مهستی رو برای خواهر و برادرام میخوندم كه:
«دریا جوابم بده
دریا با من حرف بزن».
بابام روی تخت نشسته بود و داشت غذاش رو كه كته بود، با ماست قاطی میكرد و میخورد. سرش را بلند کرد و گفت: محمد! [هر وقت به من نمیگفت مملی، میترسیدم و بدشگون بود.]
گفتم: ها !
بابام گفت: ها و زهر مار توله سگ! مگه نگفتم بگو بله؟ پاشو بیا این قطره رو از بالای هره بده به من!
ما به دیواری كه توی بهارخواب، پشت بوم خونهمون رو از خونة عالیه خانم اینا جدا میكرد، میگفتیم «هره». هره یك متر بود و دست بابام راحت بهش میرسید. من هم كه دیگه ۷ سالم بود و برای خودم شخصیتی داشتم، گفتم:
ـ خوب دستت رو دراز كن بردار! همون جاست.
ـ پاشو زر زیادی نزن! بیا قطره رو بده! الهی زمین سرد بخوابی پسر! به حرف بابای مریضت هم گوش نمیدی؟
من هم با نارضایتی بلند شدم. همانطوری كه ترانه خانوم مهستی رو زمزمه میكردم و حواسم بود كه خواهر و برادرام رشته حرفهایی رو كه در مورد مهستی و این ترانه بهشون زده بودم از دستشون در نره، راه افتادم رفتم بالای تخت بابام كه قطره رو بهش بدم:
«دریا جوابم بده
دریا با من حرف بزن»
قطره رو از درش گرفتم و تق! قطرة بیصاحاب در حالی كه درش مونده بود توی دست من، خودش تلپی افتاد؛ اون هم کجا، توی بشقاب كته ـ ماست بابام!
غریزة حفظ جان، كار خودش رو كرد. از تخت پریدم پایین. مادرم جلو و پشت سرش بقیه برادرا وخواهرم، مث برق از درب بهارخواب رفتن به طرف پاگرد و راه پلهها. بابام سینی غذاش رو كه بشقاب كته ماست و یك لیوان چای داغ و قاشق و دو نوع قرص خودش درش بود، با شدت از همون بالای تخت پرت كرد. سینی غذا از بالای حیاطمون رد شد و افتاد توی كوچه. بعد ملافه رو با دستش به طرفی انداخت و از تخت پرید پایین و اومد طرف من.
من که فقط ۷ سالم بود، از ترسم مسیر فرار رو گم كردم و اشتباهی رفتم طرف نردههای بالاپشت بوم. از اون بالا به حیاط نیگا كردم. نمیشد كاریش كرد. باید تابلو كتك رو دوباره انتخاب میكردم. اینها همه چند ثانیه طول كشید.
در این فصل توی محلة ما معمولاً همه بالاپشت بوم میخوابن. از چند خونه اینطرف و اونطرف، صدای هر هر و كر كرشون میاومدكه از گفتوگوی من و بابام و ترانه دریای خانم مهستی، حسابی داشتند حال میكردن. حالا داستان ما شد یك فیلم هندی!
پدرم به من رسید. بهطور غریزی روی زمین دراز شدم و با دستام از خودم دفاع میكردم. ولی كمربند چرمی كه نبود، این دفعه مشت بود كه رگباری میاومد. از زیر تنة لش بابام، مادرم رو دیدم كه توی راه پله بود. از ترسش یك قدم بالاتر نمیاومد و داشت داد میزد: «علی آقا! تو رو خدا ولش كن! بچه یك غلطی كرد».
من هم زیر باران مشت، گفتم: مگه من چی كار كردم مامان؟
همین موقع بود كه از خونههای كناری صدا میاومد: «علی آقا! ولش كن! پسر بزرگته...علیآقا! رحم داشته باش!...علیآقا! من اسدالله خان هستم، ولش کن! كشتیش بچه رو...علیآقا! ناقصش میكنی...علیآقا...!».
علیآقا هم كه دو ـ سه دقیقهای بود ضربات مشتش چیزی از سر و كت و كولم باقی نگذاشته بود، از روی من بلند شد. یه لگد هم به پهلوم زد و پشت به من ایستاد و با عصبانیت گفت: «آهای پاسبان! آقای محمدی! آقای شهبازی! (دو پاسبانی كه در محل ما خونه داشتند) كجایید؟ آدم توی خونة خودش هم امنیت نداره. چار دیواری اختیاری. همه دارن بالا پشت بوم خونه، منو نیگا میكنن. بیان! خوب نیگا كنین!».
این ترانه «دریا»ی خانوم مهستی رو من هیچ وقت فراموش نكردم. تأثیر زیادی در زندگی من گذاشت.
ادامه دارد...
برچسبها: قصهنویسی, خاطرهنویسی, داستان کوتاه