وقتی شش سالم بود (۹) ــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود
نوشته: کسرا مدائن
قسمت نهم: سنگام
بعد از داغ شدن، دیگه قاپبازی نكردم. بهنظرم تنبیه خوبی بود. آخه این هم شد بازی! آدم واقعاً خراب میشه. یادمه بعدها خودم رو سرزنش میكردم؛ مث وقتی که توی خوابگاه دانشجویی مینشستیم و بعضی وقتها دو شب نمیخوابیدیم و پوكر میزدیم. بیدین چقدر هم شیرین بود. خواب رو از سر آدم میبرد. مث وقتی بلوف میزدی و به اندازة پاهایی كه توی بازی بودن، میمردی و زنده میشدی. «حكم» و «ریم» و «رامی» و «بریج» و «بیست ویك» و «چهار برگ» دیگه حال نمیداد. نمیدونم از كدوم شیر پاك خوردهیی پوكر رو یاد گرفتم که تا عمر دارم، شرمندهشم. هرچند که یه بار سهماه كمك هزینهمو باختم و تابستون رفتم كارگری در بستنی كانادافراست توی جاده كرج. به هركی میگفتم دانشجوی دانشكده پزشكی دانشگاه ملی هستم، بهم میخندید. توی این مدت «آقای دكتر» بود كه به دمم بسته بودن!
نمیدونم چرا كلاً هیچكس من رو یه آدم جدی تحویل نمیگیره؛ در حالی كه من خیلی جدی حرفام رو صاف و روراست به ملت میزنم. اهل دروغ و دغل و ریا نیستم و بهنظرم اینها مرزبندی روشنی با خالیبندی داره. همون كه امری طبیعی در محلههای ما بود.
کمک هزینه رو که باختم، مجبور بودم مث تراكتور كار کنم. درست مث همیشه دوشیفته و هر شیفتی ۲۲ تومن. سه ماه و نیم، روزی ۱۶ ساعت كار كردم. ۵.۵ صبح میرفتم و ۱۰.۵ شب برمیگشتم.
بابام خونهمونو سه طبقه كرده بود. حسابی افتاده بود توی قرض و قوله. دوتا قالیچه داشتیم كه جهیزیه مادرم بود؛ اونا رو برد دونهیی ۷۵۰ تومن به آقای سبزواری فروخت و یه فیات كوچیك ۱۵۰۰ تومنی ازش خرید؛ یعنی با هم تاخت زدن.
كار من هم دراومده بود. تموم وقتهای آزادم شده بود رفتن به گاراژ و شستن ماشین بابا. بهخصوص لاستیكهاشو برق میانداختم. بابام میگفت مردم از رنگ سیاه لاستیك خوششون میاد.
بابام قول داده بود كار مسافركشیاش که راه افتاد، یه روز هم ما رو میبره فیلم «سنگام». من دوست داشتم برم فیلم فردین. احمدیمون دوست داشت بره فیلم فخرالدین. ولی نمیدونم چرا مادرم فقط میگفت میخوام برم فیلم هندی، اون هم «سنگام».
بالاخره روز موعود رسید و همه سوار ماشین شدیم. محمودی بغل مادرم بود و مادرم نشست جلو؛ من و احمد و فاطی عقب. احمدی از اون شیشه و من هم از این شیشه بلندبلند به دوستامون میگفتیم داریم میریم فیلم «سنگام» سینما شیرین توی بیست متری جوادیه.
از خیابون خودمون كه رد میشدیم، بابام خوشش میاومد كه همه بفهمن داره ما رو میبره گردش و سینما. كلی هم قیف میاومد و برای در و همسایه بوق میزد.
كمكم رفتیم توی خیابون اصلی. پدرم که پشت رل، مستمر قل هو الله و چیزهایی میخوند و انگشتشو ماچ میكرد، ما خندمون گرفته بود.
شروع كردم به در آوردن ادای رانندگی بابام. بوق میزدم، به مردم دست تكون میدادم، انگشتمو ماچ میكردم و قل هو الله میخوندم. احمدی هم كیف میكرد. فاطی هم میخندید. محمودی كه بغل مادرم بود، میخواست از روی شونه مادرم خودشو قاطی ما كنه. من هم هر چند دقیقه یه ماچ میكردمش و دوباره شروع به ادا بازی. آخه این بابای من خیلی فیلم بود. تازه، همه هم خوششون میاومد. حتی مادرم هم كه جلو نشسته بود و فقط صدامو میشنید، غشغش میخندید و محمودی رو تقریباً گذاشته بود روی پشتی صندلی. اون هم هی دودستی میخواست من رو بگیره و هی دلدل میزد.
بابام گفت:«محمد»!
(والا پیامبر«محمد»)
فهمیدم اوضاع پسه. ولی این لامصب هنر رفته بود توی جلدم و از بس از خندههای محمودی و فاطی داشتم كیف میكردم كه زیاد جدی نگرفتم.
«تلق». دست بابام بود که از وسط صندلیهای جلو اومد عقب و خورد توی سرم. همه خندیدن. من هم جریتر شدم و بیشتر ادامه دادم: قل هو الله احد. بعد انگشتمو ماچ كردم و فرمون رو توی دستم چرخوندم و بوق زدم. شلیك خنده بود كه ماشین رو جاكن میكرد.
یكی دوتای دیگه توسری اومد تا رسیدیم جلو در سینما شیرین. بابام ماشین رو نگه داشت. گفت كسی پیاده نشه.
خودش پیاده شد و اومد در عقب رو باز كرد. ما میخواستیم بریم پایین كه رگباری از مشت و لگد و كشیده با مشتی فحش نثار من و احمدی شد. فاطی كه وسط نشسته بود، داشت از روی ترمز دستی به زور می رفت جلو. محمودی هم رنگش پریده بود و شروع کرد به گریه. مادرم گفت:
ـ علی آقا! خوب نیست بچهها رو قبل از سینما میزنی.
ـ كدوم سینما؟ اینها لیاقت ندارن ببرمشون سینما .
آخرین ضرباتش رو به من و احمد زد و سوار ماشین شد و برگشتیم خونه.
عجب فیلمی بود «سنگام»!
من از اون روز با خودم عهد بستم كه برای ارتقای كارهای هنری خودم، مستمر به سینما برم و فیلم ببینم.
ادامه دارد...
برچسبها: خاطرهنویسی, قصهنویسی, نثر روایی