وقتی شش سالم بود (۱۶) ــ کسرا مدائن

وقتی شش سالم بود

 

نوشته: کسرا مدائن

قسمت شانزدهم: فول کنتاکت

     بعضی از ورزش‌ها توی محلة ما به‌وجود اومد. شاید هم از قبل وجود داشت و ده‌ها سال بعد در كشورهای اروپایی و آمریكایی اسم در كرد؛ مث ورزش‌ «فول كنتاكت».

      یه روز حسین‌آقا یكی از اجاره‌نشین‌های اردبیلی اومد خونة ما. به من گفت: «آقا مملی! به این محمودی‌تون بگین زن ما رو نزنه! زنه آبستنه. بگید چی‌كار كرده، من خودم می‌زنمش»! من خیلی ناراحت شدم. به خودم گفتم «محمودی؟ داداش كوچیك من مگه دیوونه شده؟».

     خیلی ناراحت شدم. رفتم محمودی رو  پیدا كردم. تا اومد سلام كنه، اول دوتا كشیده محكم به‌ش زدم: «چرا زن مردم رو كتك زدی؟». محمودی بهت‌زده نگام کرد و نمی‌فهمید چی می‌گم. هاج و واج حاشا كرد. من هم عصبی‌تر شدم و دوتا کشیدة دیگه خوابوندم توی گوشش. دیگه گریه‌اش دراومد. گفت: «داداش ممل! چرا می‌زنی؟».

     خداییش خیلی من رو دوست داشت. من هم همین‌طور. آخه خیلی مظلوم و خوب بود. من آوردمش توی حیاط. به‌ش گفتم: «مگه تو منصوره زن حسین‌آقا اردبیلی رو نزدی؟». گفت: «آهان...». بعد اشكش سرازیر شد و گفت: «داداش! من صبح رفتم توی جوب بشاشم. دیدم بچه‌اش ـ اون كوچولوهه ـ ضبط خونه‌شون رو آورده بیرون و داره ضبط رو می‌زنه كه بندازه. من هم رفتم جلو که ازش بگیرم نشكنه. مادرش اومد و گفت: «كور شده! داری ضبط رو از بچه می‌گیری؟». من هم گفتم: «منصوره خانوم! من داشتم كمك می‌كردم یه وقت از دستش نیفته بشكنه». منصوره خانوم گفت: «دروغ نگو! و اومد جلو و شروع کرد به زدن توی سرم. هر چی می‌گفتم بابا من ضبط رو نمی‌خوام، گوش نمی‌داد. من هم دیدم خیلی داره محكم می‌زنه، یه لگد زدم به ساق پاش كه دردش اومد و من رو ول كرد».

     محمودی دوباره شروع به گریه كرد: «تازه، بچه بزرگه‌اش رضا هم اون‌جا وایستاده بود و نامرد به مادرش چیزی نگفت و گذاشت ننه‌اش من رو حسابی بزنه». محمودی باز هم گریه كرد.

     از این‌كه من ـ داداش بزرگش ـ بی‌دلیل و بدون روشن شدن موضوع، چهارتا كشیده به‌ش زده بودم خیلی ناراحت شده بود. اشكش بیشتر به‌خاطر این بود كه حسابی خراب شده بود؛ چون من رو خیلی دوست داشت. خیلی هم از من تعریف می‌كرد كه این‌طوریه و اون‌طوریه.

     چند ساعتی از این موضوع گذشت. یك دفعه خبر آوردن توی خونه كه احمدی داره رضا ـ بچه منصوره خانوم ـ رو می‌كشه. من مث شصت‌تیر رفتم سركوچه. دیدم احمدی رضا رو انداخته زمین  و از پشت افتاده روش. با یه دست موهاش رو گرفته و سرش رو بلند كرده و با دست دیگه‌اش مشت محكم می‌زنه توی صورت و چشم و گوش و دهان و دندون رضا. خون بود كه از دهان و دندون و بینی و سر رضا بیرون می‌اومد. صحنه دلخراشی بود.

     رفتم جلو. با زور احمدی رو از روی پشت رضا بلند كردم. با هل و كشیدن، بردمش خونه. بعد برگشتم رضا رو جمع و جور كردم و بردمش خونه‌شون؛ تحویل ننه‌اش دادم و برگشتم خونه.

     احمدی و محمودی دوتایی وایستاده بودن كنار حوض و منتظر من بودن. بابا سركار بود. مامانم هم رفته بود حموم. من شدم همه‌كارة خونه.

     احمدی بدون مقدمه گفت: «داداش ممل! رضا نامردی كرد. می‌دونست كه محمودی داداش كوچیكه‌اش رو برای گرفتن ضبط نزده. مگه محمودی دزده؟ به‌خاطر همین نامردی! من می‌خواستم بكشمش. رفتم به رضا گفتم. خودش گفت بریم سركوچه دعوا كنیم، كه شما اومدی و نگذاشتی دعوا تموم شه».

     من قانع شدم. گفتم: «باشه، دست و بالتون رو بشورین. بیرون نرید تا من بیام». رفتم خونة اردبیلی‌ها؛ دیدم حسین‌آقا تازه با موتورش اومده. موضوع رو شنیده بود. از من خواست بریم خونه‌شون. برام چای آورد. من اول ازش قسم گرفتم كه بعد از صحبت‌های من، نه من كسی رو می‌زنم و نه حسین‌آقا. وقتی هر دو قسم خوردیم، من به‌ش گفتم که موضوع از كجا شروع شده بود. حسین‌آقا خیلی دل نازك بود. خودش هم از حرف‌های من اشكش دراومد. اشک می‌ریخت كه چرا باید بچه‌ها این‌طوری مث دوتا حیوون با هم دعوا كنن و بخوان همدیگه رو بكشن!

     بله، به خیر گذشت. من شاهد اولین فیلم «فول كنتاكت» در تاریخ زندگی‌ام شدم. بعدها مال بزرگ‌سال‌ها رو هم داشتیم.

     چند ماه بعد، عید بود. به‌خوبی و خوشی گذشت. روز ششم یا هفتم عید بود كه از توی كوچه سر و صدا شنیدیم. بدو رو رفتیم ببینیم چه خبره. دیدیم بابای حسین‌آقا اردبیلی و زنش توی خونه موندن. یه مستأجر دیگه به اسم اسماعیل مسگر، درب حیاط رو از داخل قفل كرده. خونه هم جنوبی بود، دیگه نمی‌شد رفت تو. اسماعیل مسگر داشت بابای حسین‌آقا و زنش رو كه تازه زاییده بود، می‌زد. صدای گریه و شیون اون‌ها هم بلند بود. این بیرون هم حسین‌آقا و یكی از داداش‌هاش نمی‌دونستن چه‌كار كنن. خون خون‌شون رو می‌خورد. من صدای بابای حسین‌آقا رو شنیدم. می‌گفت: «آی! نزن! من پیرمردم». اون زن هم داد می‌زد: «منو نزن! من زائوام».

     خیلی دردناك بود. توی این هیر و ویری یه هو دیدم یه جوون ۲۳،۲۲ ساله‌یی اومد نزدیك. شلوغ بود. پسرة احمق به‌جای این‌كه بپرسه چه خبره، نه گذاشت و نه برداشت؛ گفت: «خونة اسمال آقای مسگر كجاس؟».

حسین با چشمای قرمز رفت جلو و گفت:

ـ چی كارش داری؟

ـ  من بچة برادرشم. از شهرستان اومدم؛ عیدی اومدم خونه عموم.

     حسین‌آقا با صدی بلند گفت: «تو گه خوردی با هفت جدت که اومدی خونه عموی دیوثت؛ مادر قح... و...!».  دستش رفت بالا و محكم مث پتك زد توی سر جوون. مشت اون‌قدر محکم بود که جوون خورد زمین. بعد فهمیدیم اسمش ابراهیم بود. بعد حسین‌آقا و داداشش با مشت‌های سنگین، اون‌قدر زدن توی سر و صورت و دهان ابراهیم که لت و پارش كردن.  به عموش هم می‌گفتن تا در رو باز نكنی، ابراهیم رو می‌كشیم. ابراهیم هم با گریه داد می‌زد: «عمو! منو كشتن!».

     اون روز كوچة ما شبیه دشت كربلا بود. هم حسین داشت، هم اسماعیل، هم ابراهیم، هم مظلوم كه بابا و اهل و عیال حسین‌آقا بودن و هم غریب‌الغربا كه ابراهیم بود. یه شمر توی خونه بود كه اسماعیل مسگر بود؛ یه شمر هم بیرون كه اسمش حسین بود!

     آخرین صحنه‌یی كه ابراهیم با لباس عیدی شیك اومده بود خونه عموش، یادم نمیره.  افتاده بود توی جوب و خون از سر و دهانش می‌ریخت توی جوب. هر از گاهی حسین‌آقا و داداشش حسن یه لگدی به‌ش می‌زدن. اون هم دیگه تكون نمی‌خورد. جنگ بیرون خونه و داخل خونه مغلوبه شده بود. بالاخره با وساطت آقای باقری و آقای شهبازی، درب حیاط باز شد. بابا و زن زخمی حسین‌آقا و ابراهیم، برادرزاده اسماعیل مسگر رو با یه ماشین بردن بیمارستان لقمان‌الدوله سر مخصوص.

     انگاری در انتقام و تلافی، لذتی غیر قابل توصیف وجود داره؛ چون همه راضی بودن. اسماعیل مسگر و زنش، بابای حسین‌آقا و زنش رو اساسی زده بودن و خونین مالین كرده بودن. حسین‌آقا و داداشش هم ابراهیم برادرزاده اسماعیل‌آقا رو با لباس عیدش توی لجن جوب بی‌هوشش كردن.

     آن شب بعد از چند ساعتی همه توی هفت اتاق نشستن و با هم چای خوردن و قصه گفتن و صلوات فرستادن.

     من فهمیدم «فول كنتاكت» فقط توی خونه ما نیست؛ یك‌طرفه هم نیست كه فقط كتك بخوری؛ می‌تونی بزنی؛ البته اگه تونستی كسی رو گیر بیاری برای زدن! بعد دیگه نباید رحم و مروت داشته باشی!

     من تا دعوای منیر خوشگله وآبجی‌هاشو با دخترای آقای باقری ندیده بودم، فكر می‌‌كردم فول كنتاكت فقط توی مردهاست. مث این‌كه مهری دختر بزرگ آقای باقری ـ كه خیلی شاگرد زرنگی در كلاس‌های من بود ـ توی مدرسه‌شون پتة منیر رو روی آب انداخته بود.

   منیر توی دستة سینه‌زنی زنا، وقتی شام غریبون و تاریک بود، ته خرابه كنار كنج دیوار تکیه، پشت سر تموم زنا وایستاده بود. در اوج خوندن مصیبت شام غریبون كه همه شمع‌ها رو خاموش می‌كردیم و توی سرمون می‌زدیم، منیر رفته علی آبگوشتی رو یه جایی كنار دیوار كشیده توی چادرش! كسی به كسی نبوده و نمی‌دونم علی آبگوشتی توی چادر منیر چی كار می‌كرده! اون‌جا که نمی‌شد سینه زد!

     این درست وقتی بودكه ما احمق‌ها حتی شمع‌ها رو هم خاموش كرده بودیم و داشتیم توی سرمون می‌زدیم و گریه می‌كردیم؛ فارغ از این‌كه ملت چه كارها كه نمی‌كنن. خوب، قدیما این‌طوری بود دیگه!

     این خبر مث بمب از مدرسه دخترونه به مدرسه پسرونه و بعد هم توی كل محل پیچید. همه‌چیز طبق معمول تكذیب شد. منیر رفته بود سرنخ رو گیر آورده بود؛ یكی از دخترها مهری رو فروخته بود.

     منیر با اقدس خواهر كوچیكه‌اش و زهراشون ـ كه به‌ش می‌گفتیم زی‌زی ـ سه‌تایی رفته بودن خونة آقای باقری و مهری رو صدا كرده بودن. وقتی مهری میاد دم در، می‌گیرنش و می‌کشونش توی کوچه. من كه رسیدم، دیدم دارن مهری رو می‌زنن. چه زدنی! منیر گیس‌ مهری رو گرفته بود و توی كوچه می‌كشید. مهری هم یه چنگی انداخت و پیرهن منیر رو از جلو پاره كرد و تا روی نافش چاك خورد. ما سه‌تا داداش كه رسیدیم، بیشتر مردها جمع شده بودن. كسی جلو نمی‌رفت.  منیر هم به‌روی خودش نمی‌آورد كه كرستش بیرونه. براش فقط كشیدن و زدن مهری مهم بود. در همین موقع دوتا خواهرای مهری اومدن و افتادن به جون منیر. دوتاشون افتادن به جون اقدس و زی‌زی. منیر دیگه كم‌كم ضعف كرد. نمی‌دونم چرا سرش گیج رفت و خورد زمین. یك دفعه تموم مردای كوچه رفتن كمكش. هر كسی یه گوشه‌اش رو می‌گرفت كه حالش بیاره. بقیه زن‌ها هم دعوای بین پنج‌تا خواهر باقری رو با اقدس و زی‌زی فیصله می‌دادن؛ چون دیگه اصل قضیه گذشته بود و منیر رفته بود.

     آره، توی محل ما «فول كنتاكت» ریشه قدیمی داشت. در چند وزن و بین آقایون و بانوان برگزار می‌شد؛ ولی زمانبندی‌اش با زمانبندی‌های المپیك نمی‌خورد. شاید هم اون موقع اصلاً المپیك «فول كنتاكت» نداشت!

پایان


برچسب‌ها: خاطره‌نویسی, قصه‌نویسی, نثر روایی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۰

لينك مطلب