وقتی شش سالم بود (۱۰) ــ کسرا مدائن
وقتی شش سالم بود
نوشته: کسرا مدائن
قسمت دهم: خانم نوروزی
از وقتی مامانم داغم كرد، فهمیدم چقدر براش اهمیت دارم كه گم نشم. دیگه باهاش چفت شدم و تلاش كردم فعالیتهامو باهاش هماهنگ كنم. مهمترین عرصههای كاریام یكی ضدیت با بابام بود، یكی هنرپیشگی و آخری هم طراحی و برنامهریزی.
یهبار كه با بابام رفته بودم مسافركشی، وقتی دو خانوم دست بلند كردن، بابام سوارشون كرد. یه خانم که خیلی پیر بود، رفت پشت و خانم دومی كه به سن و سال مادرم میخورد و كمی جوونتر، اومد جلو. مینیژوپ هم بود. خانومه كه جلو سوار شد، بابام منو برداشت و گذاشت سمت چپ خودش؛ تقریباً روی در راننده. معمولاً وقتی این كار رو میكرد كه ۸ یا ۹ نفر رو سوار میكرد. ولی امروز دلیلی نداشت. من هم موتورم روشن شد كه بدونم موضوع چیه.
فهمیدم خانوم پشتی مادر خانوم جلوییه است. همین که سوار شد، گرفت خوابید. بیچاره خسته بود.
از حرفها فهمیدم اسم خانوم جلوییه، خانوم نوروزیه. آرایشگاهی داره به اسم «طناز». این رو وقتی فهمیدم كه بابام جلو آرایشگاه طناز پیادهاش كرد.
قبل از اون رو هم بگم. وقتی اونا سوار شدن، بابام من رو گذاشت سمت چپ خودش. بهم گفت: «سینماها رو نیگاكن که كدوم یكی فیلم فردین نشون میده که جمعه بریم سینما»!!
من هم یهطرفی نشستم. تقریباً تا گردنم بیرون شیشه بود. با شوق و ذوق زیاد، سینماها رو نگاه میكردم. از بس ذوقزده بودم، دیگه همهچی رو فراموش كرده بودم. مثلاً متوجه نشدم كه چقدر داریم یواش یواش میریم؛ تا بالاخره رسیدیم به سینما داریوش. دیدم نوشته «چرخ و فلك با شركت فردین». اختیارم رو از دست دادم و برگشتم كه بگم «بابا! فیلم فردین»، وای، چشمم سیاهی رفت. حرفم رو خوردم و دوباره سر و گردنم رو بردم بیرون ماشین. نمیدونم بابام داشت چی كار میكرد؛ ولی كار خوبی نبود. آخه من بچه بودم و۷ سالم بود. تازه، بابام زن هم داشت.
خلاصه، قاطی كرده بودم. دیگه تا شب كه برگشتیم، میزون نبودم و حرف نمیزدم. حتی وقتی بابام جلو بستنی «گواهی» توی امیریه نگه داشت و رفتیم بستنی خوردیم، باز هم حالم خوب نشد.به بابام گفتم حالم خوب نیست. ولی حالم طوریش نبود؛ توی سرم یه چیزی صدا میكرد؛ یه چیزی مث باد یا صدای سیم. این احساس رو هنوز هم دارم.
به خونه که برگشتیم، شب شام نخوردم. رفتم خوابیدم؛ ولی خوابم نمیبرد. نفهمیدم تا كی بیدار بودم. صبح كه بلند شدم، بابام رفته بود سركار. من هم كه داشتم دیوونه میشدم، رفتم پیش مامانم كه چایی من رو ریخته بود و كمی پنیر برام گذاشته بود. خودش داشت تشت رو پر از آب میكرد كه رخت بشوره.
گفتم: «دیروز بابا یه زنه رو سوار كرد. هی بهش دست میزد.یه زنه بود با مادرش. زنه آرایشگاه هم داره».
چشمای مادرم گرد شد و از حدقه زد بیرون. یهطوری نگام كرد كه خیلی دلم سوخت. دیدم حرف بدی زدم. ممكنه ناراحت شه. گفتم بهتره همهچی رو بهش بگم. گفتم: «مامان! آرایشگاه خانومه رو بلدم كجاست».
تشت رو انداخت زمین. محمودی رو از زمین ورداشت و انداخت بغل. چادرش رو سرش كشید و گفت: «بریم ببینم كجاست».
رفتیم. پیاده تا ۴ ایستگاه بعد از خیابونمون رفتیم. بعد پیچیدیم توی خیابون بعدی. رفتیم تا آرایشگاه «طناز». مادرم رفت جلو. دید آرایشگاه بسته. برگشت پرسید: «مملیجون! مامان! قسم بخور همینجاست!». گفتم: «به جون مامان همینجاست. بهخدا دروغ نمیگم». رفت از یه مغازه كه سر كوچه بود، پرسید: «خانم نوروزی كی باز میكنه؟». آقاهه گفت: «ساعت۱۰».
تازه ساعت ۹ هم نشده بود. از همونجا یه تاكسی گرفتیم و مادرم ما رو برد خونه بیبی. وقتی رسیدیم، همه رفته بودن مدرسه. فقط بیبی خونه بود و زن دایی بهشته و دوتا بچههاش كه بزرگه تازه راه افتاده بود.
من نشستم به بازی کردن با اونا. صدای گریه مادرم میاومد. حرفهایی رو كه بیبی بهش میزد، نمیفهمیدم. یه ساعت بعد برگشتیم خونه. مامانم بهم گفت:
ـ مملی! این حرف رو كه به من زدی، به هیچكی حتی به بابات هم نگو! عیبه! باباته دیگه مملیجون. باشه؟
ـ باشه.
فهمیدم كار خودم رو كردم.
یه مدتی شاید یه هفته یا بیشتر طول كشید. چند بار با مامانم رفتیم خونه بیبی و باهاش رفتیم طرفای آرایشگاه خانم نوروزی. بعد که برمیگشتیم، نمیدونم چی كار میكردیم.
بالاخره یه روز مادرم گفت فاطی و احمدی و من به مدرسه نریم. بیبی هم با خاله زهرا و خاله فاطمه و دایی عباس، اومده بودن خونهمون. ساعت ۱۰ـ۱۱ صبح بود. رفتیم سر کوچهمون و یه تاكسی گرفتیم که بریم به خیابونی که آرایشگاه «طناز» توی اون بود. تاکسی جلو مغازه خانم نوروزی نگه داشت.
من بو برده بودم. به مامانم گفتم: «مامان! من برم به خانم نوروزی بگم که خانم دامغانی شمایین؟ اسم فامیل ما «دامغانی» بود.
در این مدت از حرفهای مامانم و بیبی فهمیده بودم كه بابام با خانم نوروزی هم عروسی كرده. اون موقع بهش میگفتن «صیغه». هر كی یه چیزی میگفت؛ مامانم میگفت هوو. داییم میگفت زنیكه...
من فقط میدونستم كه بابام با اون هم عروسی كرده. پس اونم شده خانوم دامغانی.
مامانم گفت: «برو بهش بگو آقای دامغانی یه پیغام داده که بدم به خانوم دامغانی». من هم رفتم جلو و در زدم. خانم نوروزی خودش اومد دم در. یه خانومی هم توی آرایشگاه نشسته بود. دوتا خانوم دیگه هم اونجا بودن.
خانم نوروزی خیلی مهربون بود. به من که نگا كرد، نشناخت. آخه اون روز که من سوار ماشین بابام شده بودم، سرم بیرون پنجره بود. یه دفعه هم كه برگشتم، سرش طرف بیرون بود و میخندید. خانم نوروزی گفت:
ـ بفرمایین تو آقا كوچیكه! شما هم از خانواده عروسین؟
ـ نه. آقای دامغانی داشت با ماشین از اینجا رد میشد، گفت به خانوم دامغانی سلام برسون. یه پیغامی هم بده.
خانم نوروزی سرخ شد. همین موقع عروس كه زیر آرایش بود، با دوتا زن دیگه گفتن: «مباركه عفت خانوم. الحمدلله. به ما نگفته بودی شیطون خانم. شیرینیش كو؟».
اونا همینطور میخندیدن و خانم نوروزی هم سرخ و سفید میشد. سرم رو از در بردم بیرون و گفتم: «مامان! خانوم دامغانی هست».
هجوم آغاز شد.
بیبی، دایی، خالههام، مامانم و فاطی كه چادرشو گرفته بود، احمدی و محمودی و همه با هم اومدن تو. خانم نوروزی خشكش زد. مادرم و بی بی با هم شروع كردن:
ـ زنیكة قحبه! خجالت نمیكشی دنبال شوهر مردمی؟ مرد زندار با ۴تا بچه! خجالت نمیكشی زنیكة سلیطه؟ نانجیب!
همهمهیی شد و ولولهیی. اول از همه، خانواده عروس همون شكلی فرار كردن!
خانوم نوروزی بیچاره گیر افتاد. در و همسایه هم اومدن و كمكم جمعیت زیاد شد. تقریباً ۵۰ ـ۶۰ نفری جمع شدن. مادرم خودش رو میزد و گریه میكرد. توی سر فاطیمون میزد و چنگ میزد توی صورتش. محمودی رو كتك میزدكه «الاهی بابات بمیره!».
بیبی هم امون زنه رو بریده بود: «آخه خانم! مگه مرد كمه که رفتی صیغه مرد زندار با ۴تا بچه شدی؟ عیبه بابا! مگه خونه خرابكن شدی؟».
خانوم نوروزی از یه جایی دیگه شروع كرد به گریه: «من رو گول زده. گفته بود من همسرم مرده و تنها هستم».
من نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میافته. یه ساعتی اونجا بودیم که دوتا آقای پیر اومدن. مردم بهشون احترام میگذاشتن. اون آقاها با بیبی صحبت كردن و گفتن شما برید خونه، ما غائله رو فیصله میدیم.
همه پشت سر بابام فحش میدادن. میگفتن: «خوب، زن بیچاره با ۴تا بچه حق داره. تازه هوو هم آورده روی سرش. عجب دنیایی شده!».
همهمون برگشتیم خونه و منتظر بابام موندیم. معمولاً ساعت یک و نیم پیداش میشد. نهار هم نخوردیم. بابام اومد. وقتی از در اومد تُو، فهمید اوضاع خرابه. گفت: «چه خبره خانم آغا! (بابام به مادر مادرم که ما میگفتیم بیبی، میگفت خانم آغا.) بابام وقتی ناراحت بود، به من میگفت محمد و به بیبی میگفت خانم آغا.
بیبی شروع كرد. من از حرفهایی كه به بابام میزد، خجالت میكشم. مامانم هم گریه میكرد و میگفت: «من چی كارت كردم مرتیكة هیز كه رفتی زن صیغه كردی؟». من و احمدی و فاطی و محمودی فقط گریه میكردیم. چیزی هم سر درنمیآوردیم. یادمه كه بابام بیبی و دایی عباس و خالههامو از خونه بیرون كرد. بیبی وقتی داشت بیرون میرفت، به مادرم گفت: «مهین! چادرم به سرت!». من بعدها فهمیدم یعنی من كه شوهرم مرده، تو هم مث من بشی. خیلی از این جمله خوشم اومد؛ مختصر و مفید.
وقتی بیبی رفت، بابام با مامانم خیلی یواش حرف میزد. صحبت از این بود كه یكی یه چیزی گفته. بابام میگفت: «هر کی گفته، زر مفت زده». بعد كه خوب خوب فهمید چی شده، گفت: «گناه كه نكردم! صیغه كه گناه نیست!». هر چی مامانم میگفت: «تو نون به ما نمیدی بخوریم، حالا رفتی یك زن دیگه گرفتی؟».
بابام عصر اون روز سر كار نرفت. فردا هم نرفت. خان دایی (دایی بزرگ مادر بزرگم) كه ۹۰ سالی داشت، اومد خونه ما. بعد هم همه با هم حرف میزدن و سیگار میكشیدن. بعضی وقتها صلوات بلند میفرستادن. تا بالاخره روز سوم شدكه دایی عباسم یه جعبه شیرینی آورد و داد به مامانم. گفت: «بده بچهها بخورن. علی آقا توی محضر بود. زنیكه رو طلاق داد».
من از كارم راضی بودم. تازه فهمیدم مادرم با وجود مظلوم بودنش، وقتی پای هوو و زن دوم پیش میاد، یهطوری میشه. بعد از اون بیبی هر وقت من رو میدید، میگفت: «مملی مث چرچیله». بابام هرچی میگفت: «بیبی! چرا میگی مملی چرچیله؟»، بیبی میخندید و میگفت: «آخه درسش خوبه».
این لقبی بود كه Queen خانواده ما به من بخشیده بود. تا وقتی مرد، بهم همین رو میگفت. هر دفعه هم كلی ماچم میكرد. از اون سال بود که عیدیام بهجای جوراب، شده بود اسكناس دو تومنی!
بیچاره خانوم نوروزی كه چند روزی هم نتونست فامیلی دامغانی رو تاب بیاره. بیچاره مامانم كه تا وقتی زنده بود، تقریباً ۴۵ سالی تاب آورد!
ادامه دارد...
برچسبها: خاطرهنویسی, قصهنویسی, نثر روایی