تیشه و تندیس

تیشه و تندیس

 

در نبود هر«تيشه»

هميشه فرهادي در پشت سنگي مي‌‌گريد

و تيشه

ـ خنياگر عشقي هميشه حاضر ـ

فرهاد را مي ‌شناسد...

 

سفرِ «شيرين»

هميشه در سايه‌ی سنگ است

و سنگ

تنديس الهه‌‌يي جاودانه

که عشق را در خود قاب مي‌گيرد...

نوشته شده توسط سعید عبداللهی در سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۶

لينك مطلب

من انسان کدام تعریفم؟

من انسان کدام تعریفم؟

 

چندان سلطنت ديكتاتور

ـ با طعم كاسني‌‌اش ـ

فكرهايمان را تبعيد كرد

تا از ياس‌هاي غريب و

                                  رقص شاد گندم‌

خوشه ـ واژه‌هاي‌ صبح نچيديم...

 

چندان ترانه‌ي اندوه

بر سيم و چوب و صدا حك كرديم

كه دانش شاد حيات را

                                  غريبه زيستيم

و رستاخيز نشاط

                          تعبير دوزخي مقدر بود...!

 

من از قبيله‌ي كدام انسانم

ـ و تبعيدي كدام جهان ـ

كه بر گذرگاهان ميهنم

شرم مي‌كشند و

                        وجدان به اسيري مي‌برند

تا كرباس زندگي را

وارونه بر درگاه آويزم و

با «نواله‌ي ناگزير»ش

سفره‌ي خون‌پاله آذين كنم...

من انسان كدام تعريفم؟

نوشته شده توسط سعید عبداللهی در شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶

لينك مطلب

تو در کدام بامداد زمینی؟

تو در کدام بامداد زمینی؟

 

تا چند سالگی باید

با ضرب عقربه‌های خاطراتم

                                 از خواب بپرم؟

دلگیر سا‌ل‌های شبیخون

دلگیر درختان تبراندیش

غمگین آدمیان مرگ ‌نوش

دلگیر سا‌ل‌های ابریِ بی باران

دلگیر قر‌ن‌های سنگلاخ فِراق.

 

سر قرار عقربه‌ها

با یک تلنگر زمان

با سوت‌های باد

                      بیدار می‌شوم

با فکرهای کوه

                      برمی‌خیزم

با چشم‌های ابر

                     می‌بینمت

با رخش‌های نور

به جست وجوی تو می‌آیم...

 

 تو در کدام بامداد زمینی؟

تا چند سالگی باید

با ضرب عقربه‌های رؤهایت

                                       از خواب بپرم؟

نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۶

لينك مطلب

گل باغ آشنایی

گل باغ آشنایی

عاشقانه‌یی در کوچه ـ سروهای فِراق و وصال

ز که می‌رسد نوایی            ز گذار سال‌هایی

که هنوز «هست این‌ها       گل باغ آشنایی»؟

 

به که فکر می‌کند باد؟ ز چه حرف می‌زند دشت؟

به طواف کیست توفان؟‌     تو مگر کجا کجایی؟

 

نه به سحر شعر گُنجی    نه به قصه‌ها و پیرنگ

نه غنوده‌یی به خاک و   نه تو را جهان سرایی

 

به چه یادها شبیخون    زده‌یی گلوی مهتاب

چه شبانه‌ها شکستی         به چکامه‌ی نوایی

 

به گریز باد گفتم:     «سفرت به‌خیر»، گفتا:

من و این سرای دلتنگ، من و عالمی جدایی 

 

ز فراق آدمی، آه...دل عالمی بسوزی

گل و سنگ و برگ را بین   به فغان و های هایی 

 

ز گلو و نای دریا      چه به گوش ابر گفتی؟

که سرشک آسمان و  سخن و حدیث مایی...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(*) عنوان «گل باغ آشنایی» زینت شعرهای بسیاری از شاعران است. اما در شعر و زبان فارسی، این عنوان را با شعر و تصنیف زیبای فخرالدین عراقی از شاعران نامی قرن هفتم می‌شناسیم:

ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی

چه کنم که هست این‌ها    گل باغ آشنایی 

نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۶

لينك مطلب

آوازه‌ی شادی

شاد باش

نه یک روز ‌‌که همیشه...

بگذار آوازه‌ی شاد بودنت چنان بپیچد

که پشیمان شوند

آنان که بر سر غمگین کردنت

شرط بسته‌اند... 

نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۶

لينك مطلب

دو زیبا از همه دنیا قشنگ‌تر

نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۶

لينك مطلب

عشق از خاک بچین

نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۶

لينك مطلب

با قلمی از گل سرخ

نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۶

لينك مطلب

هنوزم شقایق و یاس می‌گیرن از تو سراغم

عاشقانه‌يي در سير و سلوك رفيقانه‌هاي سال‌هاي ابـري

 

واسه سرگردوني من          تو پناه و تكيه‌گاهي

من اگه روزم اگه شب    تو برام خورشيد و «ماه»ي

من اگه فريادم و آه                  تو نهايت جوابي

من اگه خاكم اگه برگ          تو برام بارون و آبي

من اگه اسير غربت               نشدم غريبه با تو

قصه‌ي سرگردوني‌هام     با تو از من مي‌گه با تو

بين ما هرچي كه بوده     هستي و دنياي يك عشق

دست ما، ما رو به هم داد   ما شديم معناي يك عشق

در سكوتِ ساكتِ ما                  توي فرياد دقايق

آه ما هم‌ريشه بود و             راه ما فرش شقايق

وقتي توفان‌هاي يادت               مي‌زنه به باغ يادم

نعره‌ي شقايق و ياس           مي‌گيره از تو سراغم

نمي‌دونم عشقتو كي                 به پريِ بادها داد

چي بگم به نعره‌ی دشت؟     چي بگم به نعره‌ی باد؟

هنوزم فرياد و آهم                       تو نهايت جوابي

هنوزم خاكم و برگم                تو برام بارون و آبي...

نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۶

لينك مطلب

کفی آرزو، مشتی رؤیا

   

کفی آرزو، مُشتی رؤیا

 

با جهاني كه رؤياها و آرزوهايت را به بند مي‌كشد، چه خواهي كرد؟

   به هستي‌يي كه گرداگردت را حصار مي‌چيند، چه خواهي گفت؟

با جهان و هستي‌يي اينچنين، چگونه زندگي مي‌كني؟ در چنين سير و سلوكي، در گريز از كدام جهاني؟

   در گردش پرگار هستي ما، آن كه بر نقاط اين دايره پناهنده است، نه جسم تمام‌‌قد آدميزادي‌اش، كه رؤياها و آرزوهايش پناهندة واقعي‌اند.

   آرزو به انسان نزديكتر از رؤياي اوست. رؤياها در افق‌هاي دورتري از حيات ما هستند. ما با آرزوهايمان در خودمان زندگي مي‌كنيم؛ اما رؤياهايمان، گويي چونان رازهايي هستند كه برايشان شادماني مي‌كنيم و دلتنگي.

   ما از آرزوهايمان با هم گفت‌وگو مي‌كنيم و در خلوت خويش با آنها نجوا؛ اما با رؤياهايمان بر فرشي از سكوت و تفكر قدم مي‌زنيم، برايشان ترانه مي‌خوانيم و نواهاي موسيقي را لابه‌لاي تارهاي رؤياهايمان به طنين ندايي بدل مي‌كنيم.

   آرزوها جاده‌ها‌ي لايتناهي هستند كه زندگي را استمرار مي‌دهند؛ رؤياها اما در ستيغ‌هاي «آرماني» سير مي‌كنند كه تلؤلؤشان، درخشندگي سيرت يگانه‌جو و تسليم ناپذير آدمي در برابر ناگزيري‌هاي زندگي است. آرزوها از جنس «بودن»اند و گاه در مسير رسيدن به آنها، يافتني مي‌شوند؛ اما رؤياها از جنس «شدن»اند و ما نيز هميشه در تكاپويي لايتناهي براي پيمودن به جانب آنهاييم.

   «آرمان، رؤيا و آرزو»، پرندگاني هستند كه نجواهاي آدمي را با انواع صداها و رنگهايش، در اين جهان پركشاكش و متلاطم، بال پرواز مي‌دهند و مي‌پراكنند. بي شك به تعداد انسانها، «آرمان و رؤيا و آرزو» در سايه ـ روشن گردش پرگار هستي، در جنبش و فراز و فرود و كمال‌اند. سه يار دبستانيِ حياتمان كه گاه جداسازي‌شان‌ِ، ترديد نفي نفس را تداعي مي‌كند.

   آرزوهايمان مي‌توانند گاه جامة واقعيت به تن كنند و از جنس اشياء نيز باشند؛ اما رؤياهايمان حقيقت‌هايمان را به ما مي‌نمايانند، با خود يگانه‌مان مي‌كنند و شيپور شعور و عواطفمان را در گوش هستيِ كمال‌جوي و والايمان مي‌نوازند. نزديكترين رؤياهايمان چونان پروانه‌هايي در دايرة شمع وجودمان گرد مي‌آيند. صداي بال اين پروانه‌ها را هر انساني در شوق و اندوه تداعي‌هايش حس كرده و مي‌شنود.

    در فراز و نشيب ناگزيريِ حيات، آرزوهايمان گاه شكست مي‌خورند و يا در روبرو شدن با بن‌بست‌ها، پس مي‌نشينند‌؛ اما رؤياهايمان به جامعيت آرماني مي‌رسند كه در بيرون از دايرة زمان، هميشه بر فراز شكست‌ها و بن‌بست‌هايند. آرمانهايمان از مرزهاي شُبهه‌ناك امروز مي‌گذرند و ما را به ضيافت حيات و حضوري ديگرگونه‌تر از آنچه هستيم، مي‌كشانند...

   رؤياها لانه ندارند. آرمان‌ها خانه ندارند. اين از خوبيِ نداشتن است كه رؤياها و آرمان‌ها همه‌چيز دارند، جز داشتنِ «قـيـد»...

 

نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۶

لينك مطلب

آموختم از شعر، بیشتر از افق امروز

آموختم از شعر، بیشتر از افق امروز

سعید عبداللهی


   مادرِ شعر من كجاست؟ واژه‌هاي شعر از كدام چشمه مي‌آشامند؟ كيست كه تداوم شعر را حيات مي‌بخشد؟ اين واژه‌هاي بي‌رامش و عاصي، از كجا مي‌آيند؟ اين حجم‌هاي كشف و شهود، با ما و در ما چه مي‌كنند؟ اين نداها و زير و بم سروشها و ناقوس‌ها و نواها با جهان ما چه مي‌گويند؟

   كدام شاعراني را مي‌شناسيم كه از خود پرسيده‌اند: «من در هر لحظه چه دارم؟ من به شعر چه مي‌دهم؟ شعر به من چه آموخته است؟ مادرِ شعر من كجاست‌‌‌؟ من براي كه و براي چه بايد شعر بنويسم؟ آيا من با شعرِ خويش هم‌نفسم؟ آيا من در حقيقت شعر، سير و سلوك مي‌كنم؟ آيا من به تعريف و جان شعر دست يافته‌ام؟ آيا شعر در من زندگي مي‌كند و در كاشانه و آشيانة من، ايمن است؟ آيا من ترجمه و تبلور شعر خويشم؟ من چه پيوندي با كلماتي كه حيات فكر و روح ما را شكل مي‌دهند، دارم؟ من بر سرير كلمات مي‌نشينم. من بر اريكة كلمات، بر سلطنت فاخر خويش، مباهات مي‌كنم. من با شعر چه مي‌كنم؟

 

   سالها سال طنين و تكرار پژواكي را در نزديكي‌ام مي‌شنوم كه به من مي‌گويد: حواست را سرجايش بنشان! عجالتاً ميليونها به خاك افتاده و آوارة راه آزادي، خون و هستيشان را  جوهرِ قلم تو و بقيه كرده‌اند!

درنگ در پشت پلك يك نام و واژه‌هاي يك نگاه

     رديف‌ها و سطرهاي پياپي واژه‌هاي روشني از كتابها، با ما گفته‌اند: لقب تاريخي پابلو نرودا، «وجدان قاره» بود. اين لقب را بيشك بايد عنوان تفسير و معنايابي بر دفترهاي شعر و خاطرات او دانست. نرودا ترجمة شعرها و قلمش بود. او با لشكر توانمند و شكستناپذير شعرهايش، با استبدادهاي رنگارنگ، با جهل مسلط بر سرزمين و جهان خويش و با ابتذال مرموزي كه در كانون همة آنهاست، صميمانه و عاشقانه جنگيد. او بسياري مفاهيم را به شعرهايش مي‌داد و مادران شعرهايش او را زره بر كرده و آذين نموده و به جانب نبردي سهمگين و تاريخي با ديكتاتوري و آزاديكُـشي رهسپار و روانه مي‌كردند. شعرهاي نرودا به شناسايي و افشاي ساكنان دايرههاي قدرت مي‌روند. سرِ بيترسِ شعرهاي نرودا را در كلمهكلمه و سطرسطر كتابهايش ميتوان رد گرفت و ديد و شناختشان. در اين شناخت است كه نسلهاي پياپي و لايههاي بر هم انباشته شدة تاريخ، «وجدان قاره» بودن او را گواهي داده و خواهند داد و مـهر مي‌زنندش.

قدرت قلم از چيست؟

   در نيروي هنر و قدرت قلم، به اعجاز «زبان» و حكمت «استعاره» برمي‌خوريم كه قفل‌ها و بندها را مي‌شكنند: قفل زمان، قفل مكان، حصار زيستن، ديكتاتوري واقعيت، ديوارهاي طلايي مرزافكن و فاصله‌ساز  و تماميِ دايره‌هاي قدرت (عجين سلطنت ابتذال و جنايت )... و شانه به شانة تاريخ حيات بشر كه راه بيفتيم، شاهديم كه اين همه، نزد حشمت و شوكت جاودان وجدان هنر، هياهويي براي هيچ‌اند و كاهي غلتان در پيش پاي توفان فراموشي‌.

تعريف مشترك  

شعر، تحولي در «ساختار زبـان» براي شكلي از شناخت و نفوذ در هويت حقيقي پديده‌ها (اعم از انسان، هستي و طبيعت ) است.

  شعر، سفري است به نهاني‌ها، به پنهان مانده‌هاي اميدبخش در پس واقعيت‌هاي خوفناك و هراس‌انگيز.

  شعر، گاهي گريز از واقعيت‌هاي تلخ به جانب كشف جهاني حتي دست‌نيافتني و يا كميافتني مي‌نمايد، اما فلسفة شعر در شناخت و شرح حقيقي‌اش، به يقين گريزيست از پلشتي و سيريست به جانب منشأ پاكي و حيات حقيقي‌مان.

صداهايي كه مدام با ما نجوا مي‌كنند...

   در خزان آدميزادي و فقيريِ عشق،آيا ما صداي خش‌خش كلمات ريخته در زير پاهاي آدمي را مي‌شنويم؟

در تلاش براي پاسخ به اين پرسشها، قدري آموختم از شعر كه در هستيِ پر كشاكش و پر مهابت و شگفت‌انگيز، ذره‌يي بيش نيستيم...

آموختم از شعر كه «آزادي»، مهجورترين معناي زندگي‌مان بوده و هنوز جهان ما به شعور حقيقيِ خود در عيني كردن مفهوم «آرمان آزادي» دست نيافته و بالغ نگشته است.

       شعر به من آموخت كه انسان در آمد و شد خويش، از بزرگترين و طولاني‌ترين هجران و سنگينترين جدايي وتلخترين تنهايي رنج مي‌برد؛ آنقدر كه گويي او از جرعه‌هاي فراقي ازلي نوشيده است!

   آموختم از شعر كه هنوز انسان‌ها در اتحادشان فقيرند و در جدايي‌شان، ثروتمند!

  شعر به من آموخت كه در لحظة شعر، انسان و حيات و آفرينش او، در يگانگي‌شان صادق‌اند.

  شعر بسيار فراتر و والاتر از زندگي به من آموخت كه «فاصلة جنسي»، بزرگترين جهل و برنده‌ترين دشنه در خدمت جنايت است.

  شعر، قاموس مبتذل زندگي را مي‌شكند و با خروشي سركش بر‌مي‌آشوبد كه: عشق، پيامبر گم‌شدة انسان است!

  شعر به من آموخت كه در لحظه كندن از همة علقه‌هاي بنده‌ساز، همة هستي در آن لحظه، ذره‌يي بيش نيست. 

  شعر به من آموخت كه فرهنگ حقيقيِ زندگي، درياي بيكرانه‌ايست كه ما انسانها تنها سهم اندكي از يك قطرة آن را نوشيده‌‌ايم.

  شعر به من آموخت اشكهاي انسان‌ها، گوهر عشقي از شرم بزرگ و دلتنگيِ عظيم هستي‌شان است.

  شعر با رسوخ استعاره‌هايش در كالبد تاريخ و فلسفه، به من آموخت كه آزاديِ هيچ‌كس را تسخير نكن و براي آزادي‌، دام نگستران.

   شعر به من آموخت پيش از آنكه انسان اسير، برده و گرفتار زنجيرها و حصارهاي هستي‌اش باشد، اين معناي آزادي و مفهوم حقيقي كلمات هستند كه زنجيرپيچ و محصور انسان‌ها شده‌اند؛ اين دردناك‌ترين فقر فرهنگي و تاريخيِ حيات آدمي است.

شعر و فرهنگ با ما نجوا مي‌كنند كه بگذاريد آزادي، آزاد باشد! اين، ضرورت تكاپوي ما به جانب فلسفة حيات حقيقي ما است.

   شعر به من آموخت هميشه ترسي انذارگونه را در خود زنده و هشيار نگاه داريم و اين ترس را مدام در مويرگ‌هاي عصبمان حس كنيم. ترسي كه از اسارت روح، مصونمان نگاه دارد؛ ترسي كه هرگز زندان را برايمان توجيه نكند؛ ترسي كه هرگز مجابمان نكند تا ديواري براي ديگران باشيم؛ انذاري و ترسي كه قتل‌عام حقيقت در زير تيغ خنجر قدرت و مصلحت را به رسميت نشناسد و هرگز به آن قانع نشده و از آن خشنود نشود.‌

   شعر به من آموخت كه مكنونات قلبم را سرمايه قلم و زبانم كنم.

   آموختم از شعر تا كرامت آنچه كه آفرينش و هستي به شعرهايمان داد را قدر بدانيم و به آنها پشت نكنيم. آموختم كه بايد وجودم، انديشه‌ام، احساس و نيازم، حامل هستة كلمات و نه جدارة نازك و شكنندة آنها باشند.

   آموختم كه بايد وجود شگفت انسانها را بشناسم و شعر را مهياي گام‌ها و نشانه‌هاي روشن و كدر آنها كنم.

   از شعر شنيدم كه جهل و خرافه و پلشتي‌هاي تكثير شده از آنها، سنگي است كه درك جهاني شايسته انسان را زير لايه‌هاي قطور خود گرفته و اين هجراني است رنج‌آور كه روح را مي‌جود و عمر را به گروگان مي‌گيرد.

   آموختم كه نيروي مهيب عادت، استبداد بي مهميز و فاقد كفش و كلاه آهني است كه قرن‌هاست حيات آدمي و وجود او را تسخير كرده و با خود در بيكرانه‌هاي زمان مي‌چرخاند و به زمينش مي‌كوبد.

    با چشمان استعاره‌هاي شعر بود كه در پشت هر واقعيت آشكاري، دنياهاي نهان و رازهاي نهفتي را ديدم و در مكاشفه‌ها و شهودهاي پياپي آن، خود و ديگران و احساس نامرئي خاك، درخت، ابر، باد، آتش، آب، سنگ، چشمه، برف، پنجره، چوب، سيم و صدا را لمس كردم و نهيب نبض ملتهب آن‌ها را در جوار ضربان قلبم شنيدم...

از هر سوي كه راه افتادم، هنر و قلم به ميعاد با آزادي‌ام بردند تا شناخت انسان را، دوباره مشق بنويسم...

نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۶

لينك مطلب

زبـانی که مـرا انسان کرد

زبانی که مرا انسان کرد

 

(نشانه‌هاي «زبـان»در شعر و استعاره)

ابتداي مرحله‌ی انسانيت را بايد در پيدايش كلمه و كلام دانست.

 با همين وسيله بود كه انسانيت انسان آشكار شد.

(ويل دورانت، تاريخ تمدن: مشرق زمين، فصل پنجم)

 

ناگزيزم بشوم بوته‌ی دلتنگ زمين

بنشينم سرِ راه

و بپرسم از بـاد: «به كجا چنين شتابان؟»*

ناگزيرم بدوم تا تَـه دشت

بنشينم لبِ آب

و بگيرم معنا

                   از ستاره، دريا...

ناگزيرم كه «زبـان» قرض بگيرم از بـرگ

و بچينم «كلمه»

                   قطره‌قطره از سرِ شاخة ابر

                   دانه‌دانه از سرِ شاخة نور

و «زبان» باز كنم

تا بفهمم زندگي با «كلمه» معنا داد

زندگي با كلمه رنگ گرفت

و بگويم سخنِ هستيِ خويش

تا ببينم

            پشت معناها را ...

 

از سرِ شاخه‌ی پائيز پريدم در راه

راه مي‌رفت و هنوز

داشت در سر

                فكر و سوداي زمستاني را

و دويدم با راه...

ناگزيرم كه «زبان» قرض بگيرم از راه

ناگزيرم كه «زبان» قرض بگيرم از سرو

      از صنوبر

      از كاج...

... و هنوز

             زير ابـرِ ادراك

                        برف مي‌بارد، برف ...

ناگزيرم كه «زبان» قرض بگيرم از برف

ناگزيرم كه «زبـان» قرض بگيرم از بـرگ

و بچينم معنا

                  از سرِ شاخه‌ی نور

و بچينم «استعاره»

تا «زبان» باز كنم...

 

و نبودم اگرم رايحة عطر «زبان»

باغ بي‌برگي و بي آدمي‌ام

                    شرم ميلاد و حضورم

                                    مُهر بر ناصيه‌ام

                                         كه نه من انسانم؟

 

يادداشت  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

*: محمدرضا شفيعي كدكني، در كوچه ـ باغ‌هاي نيشابور: گَـون از نسيم پرسيد: به كجا چنين شتابان؟

 

نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۶

لينك مطلب

ناجی خجسته! ای آزادی!

اي هواي تازه ! اي آزادي !

نفسِ خجسته ! اي آزادي !

 

روز آفرينش كلام عشق

 اسم تو نوشته شد به نام عشق

 

تو رو تُـو آينه‌هاي تُـو به تُـو

 ابديتي مي‌بینم روبه‌رو

 

 تو رو تو  نمنم بارون مي‌بينم

روي سنگفرش خيابون مي‌بينم

 

روی سینه‌های سرخ عاشقی

حرفای ستاره با شقايقی

 

 تو گلوی خونی قمری شعر

رو لب ترانه‌ی عمری شعر

 

اسمتو رو سنگ خورشيد مي‌كَـنَـم

تا ابـد به دور دنيا مي‌دوم

 

 هستی‌ام روایت ديدن تو

 زنده‌ام براي فهميدن تو

                          

 جلوه كن صورت محبوب وجود

 حرف تو آيـه‌ی بودن و نبود

 

ناجيِ خجسته‌ی خاك اسير

 اي طلایه، اي طلوعِ ناگزير

 

اي هواي تازه ! اي آزادي !

 نفسِ خجسته ! اي آزادي ! 

نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۶

لينك مطلب

جهان با کتاب، دنیای بی کتاب

جهان با کتاب، دنیای بی کتاب
    

   هر بار كتابي دست مي‌گيرم، حس شوقي در چشمانم مي‌دود. گويي جهاني با همة عظمت و شگفتي‌اش پيش رويم گشوده مي‌شود. براي من، سطرسطر بسياري  كتاب‌ها هنوز رازآلود، شگفت‌انگيز و شوق‌آور هستند. بُـر زدن و كلي‌خواني كتابي كه اولين‌بار با آن مواجه مي‌شوم، برايم تداعيِ ورق خوردن شتابان لايه‌هاي انديشة آدمي و نشانه‌هاي حضور و ظهور او در گذر شتابان زمان است. كتاب، جهاني كوچك و تنها و صامت را به هستي و دنيايي لايتناهي و پرطنين پيوند مي‌دهد.

    كتاب، ما را از حصارهاي جغرافيا و طبيعتي كه ناگزير احاطه‌مان مي‌كنند، بيرون مي‌كشد. با كتاب است كه درمي‌يابيم جهاني فراتر و بزرگتر از خانة ما هم هست كه سطرسطر كتاب‌ها، چونان جاده‌ها و راه‌هايي، ما را  به سوي بي‌نهايت‌هاي هزارتويش مي‌برند.  با كتاب است كه رازهاي ناگشودة هستي و تبلور آن در زندگي انسان‌ها را درمي‌يابيم؛ رازهايي كه حتي در ناگشوده ماندنشان هم برايمان سحرانگيز و زيبا و شوق‌انگيز جلوه مي‌كنند. با كتاب است كه در مي‌يابيم جهان ما چقدر عظيم و شگفت و شايستة شناختن است. 

    انسان‌ها در زندگي و جغرافياي محدودشان، محصور و گرفتارند. كتاب مي‌تواند فرصتي ـ حتي محدود و اندك ـ را مهيا تا نقشي از تابلو هستي و جلوه‌هاي متنوع زندگي را بر لوح ذهن و ضمير و مغز و خاطرمان حك كنيم. كار كتاب، شكستن محدوديت‌ها و حصارها و پيوستن به نيروي لايزال انديشندگي در سپهر بي‌كران انسان و زندگي‌اش است. با كتاب است كه هميشه در آن سوي درياها، دنياهاي ديگري را كشف مي‌كنيم و دايرة شناخت و دانشمان باز و گسترده مي‌شود. اين دايره هر چه وسيع‌تر باشد، يكديگر را در سهولت بيشتري كشف كرده و خواهيم شناخت تا زندگي را هدفمند‌تر از آن‌چه در آن محاطيم، خواهيم ديد و شناخت.

    براي من زندگي در كتاب‌ها همواره از واقعيت زندگي زيباتر، جذابتر و شوق‌آورتر و دلنشين‌تر بوده است. اين احساس، گوياي پيوند ضمير ما با حقيقتي است كه از ما دريغ شده است. واقعيت‌هاي تلخ و جانكاه، حقيقت زندگي نيستند. آن‌چه كتاب خوشايندش مي‌نمايد، همان كمبود و گمشده‌اي است كه ما در واقعيت‌هاي روزمره‌مان از آن محروميم.

    من در كتاب‌ها با بسياري انسان‌ها همزبان مي‌شوم. در كتاب‌ها به ديد و شنود رازها و عشقها و حرف‌هاي  نهانمان مي‌رويم و رشته‌هاي پيوندمان تكثير مي‌شوند.

    گويي در كتاب‌ها، قدرت يگانگيِ خويش را ديگربار بازمي‌يابيم. اين در ذات قلم است كه وقتي با هنر مي‌آميزد، از گوهر خويش مايه مي‌گذارد تا بي‌پروا و صميمي با همگان حرف بزنيم.

   توفان‌هاي آسيب‌زنندة حياتمان در كتاب‌ها به هم مي‌پيوندند و ما با صداي هر توفان،  حقيقت وجود خويش و توانائي‌مان را بازمي‌شناسيم. توفان‌هاي حيات، در كتاب‌ها به تصويرهايي ديدني و حس‌شدني بدل مي‌شوند. اين تصويرها با شعور آگاه ما درمي‌آميزند.

  با كتاب است كه درمي‌يابيم آگاهي و دانش، بزرگترين قدرت شكست‌ناپذير و بي‌همتا و نيرومندترين ياور هستيِ انسان است. آري، دانش، قدرت است.

      در كتاب‌ها صداي ميليون‌ها انسان در طول تاريخ را مي‌شنويم...

    همواره احساس مي‌كنم در نهفت ساكت هر كتابي، رازهايي بزرگ، خاموش و صامت‌اند. همواره احساس مي‌كنم چه حجم عظيمي از چگونگي حيات و سرنوشت انسان‌ها لابه‌لاي اوراق كتاب‌ها در تلاطماند و جريان دارند. اين تلاطم‌ها و جريان‌ها با كتاب‌ها به جانب ما مي‌آيند تا ما نيز با تلاطم و جريان هستي و تاريخ، به جانب آينده برويم...

     من گاه با حيرت در حروف الفباهايي كه با به هم پيوستنشان، كلمات، سطرها، صفحه‌ها، بخش‌ها و فصل‌هاي يك كتاب را مي‌سازند، نگاه مي‌كنم. احساس مي‌كنم هر حرف الفبايي چونان صخره‌يي عظيم و نشاني شكوهمند از آغاز تا اكنون رنج‌ها و تلاش‌هاي آدمي است. همواره نوعي از زندگي‌يي هدفمند در الفباها و سطرها جريان دارد و شکست‌ناپذير، در استمرار زمان و انديشه امتداد مي‌يابند. از نياز به تغيير، نياز «از بودن به شدن»...

      هر كتابي كه دست مي‌گيريم، خلاصه‌یي از هستي و انسان و تاريخ را با وجودمان پيوند مي‌زنيم. در روزگاراني كه «تماشاي جهان سخت است»، نياز به ايجاد تغيير براي سهولت تماشا، تغيير در فرهنگ را ضروري‌تر مي‌كند. راه تغيير در فرهنگ را كتاب‌ها بهتر نشان داده‌اند. با كتاب‌ها آن‌گونه خواهد بود كه جهان تحمل‌پذيرتر و زندگي، هدفمندتر خواهد شد...هستي، حيات، حضور و ضرورت «بودن تا شدن» را با كتاب‌، در خود خلاصه كنيم...

نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۶

لينك مطلب

شعرواره: روی رد راهی نوشته چنین...

شعرواره: روی رد راهی نوشته چنین

 

برای خیابان‌ «در» بگذار! برای درها قفل. قفل ‌ها را مسلح کن! کلیدها را به دریا انداز! 
خیابان را از شهرها بردار!  پنجره ‌ها را کور کن!

هوا را دست ‌بند و نور را چشم‌‌بند بزن! 

برای آسمان، دروازه بگذار! آسمان را در چشم‌ها جراحی کن! ستاره‌ها را بیرون کن! ماه را در چاه تبعید کن! رعدها را دستگیر کن، دهان برق‌‌ها را بدوز!

تبردار را بگو: «درختان را تمام ‌کش کن!» آشیانه‌‌ها را منفجر کن! رد پرواز را شناسایی کن! 

چکمه بر خاک بکوب! رویش را لـه کن! با سرنیزه، آب را خیش کن! به جنگ دانه و زمین بیا! 

بر لب جوی، پا بر گلوی کلمه بگذار، بی ‌آن‌که آبش دهی، خونش بگیر و بریز! الفباها را بر تیرک قلم‌ها اعدام کن! 

زنجیری چون نصف‌‌النهار در کمرگاه زمین انداز! زنجیر را قفل زن! قفل را مسلح کن! کلید را در اقیانوس انداز! 

هوا را از قلم‌‌ها بگیر! 

در کسب و کارِ چنینِ خویش، بکوش و قاهر شو! کسب و کارِ خویش بر روی ردی چنین بگذار! 
با پچ‌پچ‌‌های عاشقانه‌ی‌ من و صیاد و صیدم چه می‌کنی؟
 چنین گفت آزادی ...

نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۶

لينك مطلب

کجایی نی زنِ «شور» و «همایون»؟

کجایی نی‌زن شور و همایون؟

 

 کجایی نی‌زن «شور» و «همایون»؟ 

نوا کن ناله‌ی کارون و جیحون! 

کجایی پرده‌های دل‌فروزان؟

صدا کن مویه‌های مام ایران 

بزن نی‌زن! بزن در پرده‌ی نـی

برآر از زیر و از بالای نـی، هـی 

برآر از جان چوب و پرده آهنگ 

دلم تنگه از این شب‌های دل‌سنگ 

گلای سرخ ایران توی گوره

هوای سینه‌ی مردم تنوره 

تنور سینه‌ی مردم پـر از سوز

بزن نـی‌زن! نوای آه دل‌سوز


بزن نی‌زن، حکایت کن سرایی

که ابلیس است بر عرش خدایی

ـ تبه‌کیش و تبه‌کام و تبه‌کار ـ

همه حوا و آدم‌ها سر «دار»!  

پیاله‌های چشم ماه و ناهید

ز قتل سروها، خون ـ ژاله بارید 

کدامین بامدادان و سپیده 

سرشک مادر ایران ندیده؟ 


دماوندان سیمین‌گیسوی من

نشانده لشکر لالـه به دامن 

بزن نی‌زن، بزن در پرده‌ی نـی!

برآر از زیر و از بالای نـی، هـی!  

پری چشمه را بیدار کن، نـی!

گل خورشید را دیدار کن، نـی! 

سکوت این شب دشت کویری

شکن با نغمه‌ی صور صفیری 

نواچنگ نکیسا را صدا کن 

صفیر صور را هر سو نوا کن... 

نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۶

لينك مطلب

پری گمشده

پری گم‌شده 

 

يه سئوال قديمي رو لب ماست:

«پريِ گم‌شده»ي قصه كجاست؟

 قصه‌‌ی هميشه ناتمومي كه

پرِ از سؤال بي پاسخ ماست 

قصه‌‌ی گمشده تُو قرني شلوغ

قرن وعده‌ هاي پشت هم دروغ

قصه‌‌ی قناري و ديو قفس

 شب خونبغضيِ آزادي و بس...

          

«پريِ گم‌شده»، قصه‌‌ی شبه

زخميِ هميشه غايب منه

دفترِ هميشه باز مشقِ خون

هميشه اسير تاريخ جنون

 پاره‌ تن مدام لحظه ‌ها

 غزل مكرر ترانه ‌‌ها

 آرزوي ديدنش، حرمت عشق

 وحشت نبودنش، شكست عشق.

 

يه سؤال قديمي رو لب ماست:

ـ كليد پاسخ  اين قصه كجاست؟ ـ

«اول قصه هميشه حرف صبح

وسط قصه، صداي پاي شب

 تا مي‌ خواد قصه‌ ما سر برسه

ديو به جاي ديو مياد، شب جاي شب... !»

                                

 پرياي رفته توي شعر و ساز!

قصه‌‌ی ناتموم هميشه باز!

حرف ما، حديث و قصه‌‌ی شماست

پريا! بگين كه شهرتون كجاست...!

نوشته شده توسط سعید عبداللهی در پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۶

لينك مطلب