نوشتههای روبهرو ـــ سعید عبداللهی

امروز صبح زود داشتم به نهایت یک آرزو فکر میکردم. اگر بشود آرزو را جزءجزء نمود و به تمام اجزایش نگریست و فکر کرد، آنوقت میرسیم به آرمانشهر.
با همین خیال، از پلهها آمدم پایین. چشمم افتاد به پخش شدن پرتوهای طلوع خورشید در دشت مینا.
نگاهم بر دشت مینا بود و قلم خیالم داشت ذرههای آرمانشهر را بر روی آن کندهکاری و حکاکی میکرد...
«پگاه مشرقیاش، مرواریدهای شبنم بر زنبقهای كوهی میافشاند؛
شادیهای بزرگش را تطاول اندوهها، غارت نمیكند؛
با گُلهایش جلو ویرانهگری زمان میایستد، حتا با لشكری پرپر شده؛
تارش را موریانههای دروغ و پودش را عادتهای درنده نمیگسلند؛
با داسش گیاهزار جهل میدرود؛ با كلنگش ریشههای فقرِ دانش برآرد؛ كه جهان با جهل، نشخوار میكند و با فقرِ دانش، زنجیر میبندد».
از کتاب: نوشتههای روبهرو
یادداشت روزانه شماره ۱
نوشته: سعید عبداللهی
برچسبها: نوشتههای روبهرو, تخیل, آفرینش