با شقیقه‌ای از شقایق ــ کاظم مصطفوی

چهار شعر از

 کاظم مصطفوی

 

 

جان می‌دمد

 

 جان می‌کند

آن که با تیشه

در ساختن شعری‌ست

از سنگ واژه‌ها.

و جان می‌دمد

آن که

جان می‌کند در واژه‌های سنگ.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 من همیشه می‌میرم

 

 من

همیشه می‌میرم

وقتی می‌بینم

کسانی می‌میرند

و نمی‌دانند

چرا آب هرگز نمی‌میرد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 زیبا

 

زیبا

کسی‌ست که

وقتی زنی را می‌بیند

آن روی غروب‌کرده و اندوهگین زمین را دیده است.

 

 تمام زمین

و آن کس که دو نیمکرة طلوع کردة زمین را ببیند

زیباست.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 هر واژه

 

 هر واژه

جوانی‌ست

با عضله و استخوان و رگ.

ومن

آن عصبم

با تعصب سرخ خود

در حرمت هر رگ و پی.

یعنی

شرحه‌شرحه می‌شوم

وقتی که نعش هر برومند به‌تاراج رفته‌یی را

بر «دار» تجربه‌ی تکرار می‌آویزند.

 

 📘از کتاب: با شقیقه‌یی از شقایق


برچسب‌ها: حمید اسدیان, کاظم مصطفوی, شعر نو
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۹

لينك مطلب