نوروز؛ آیین یا تجلی زیستن؟

نوروز؛ آیین یا تجلی زیستن؟

 

بهار، زیستنی است یا آمدنی؟ نوروز، بودن است یا شدن؟ بهار، سیر است یا صیرورت؟ نوروز، روز را زیستن است یا روزگار را از «بودن» تا «شدن» پیمودن؟ نوروز و بهار، آیین هستند یا انتخاب شدنی؟

نوروز و بهار، در زمرة فلسفی‌ترین رخدادها و معناهایی هستند که به چراییِ «بودن» ما پاسخ می‌دهند. در این چرایی و پاسخ آن، با چشم‌انداز نوعی زندگی از گذشته تا به امروز تأمل می‌کنیم.

 

فرود آمدن کاروان زمان بر آستان نوروز، حکایتی‌ست از هزار و یک شب‌های رازآمیز و خاطره‌آمیز زمین و انسان، اما نامکرر. اعجاب‌ناک و پرسش‌انگیز همین است که نامکرر است؛ اگرچه ورق خوردن مکرر تقویم باشد که بر گرد نقطة پرگار زمان می‌گردد. و اعجاب‌انگیزی‌اش از پس آمدن‌ها و رفتن‌هایش در شوق بی‌مثال وصال ما به آن است؛ و این شوق وصال، بهار را و نوروز را جامة عشقی انسانی می‌پوشاند؛ چرا که تنها عشق است که رهایی می‌بخشد.

 

خصلت عشق، انفجاری‌ست؛ چون لحظة ناگهانی گشودن شیپور بنفشه. مثل فریاد شوق‌آمیز لحظة تحویل سال نو. این‌گونه است که نوروز و بهار فقط آمدنی نیستند، بلکه زیستنی‌اند. و زیستن، بهار را و نوروز را جامة انسانی می‌پوشاند. این‌گونه است که نوروز و بهار، پاسخ فلسفی‌شان را در پیوند با انسان می‌یابند؛ آنگاه که زیستنی می‌شوند، آنگاه که صیرورت بودن تا شدن می‌گردند، آنگاه که فقط آیین نیستند بلکه انتخاب شدنی‌اند.

 

بهاری که انسان می‌سازد، گلی‌ست که از سیم خاردار رد می‌شود. عطر و شمیمی‌ست که حصارها را می‌شکند.

نوروزی که آدمی با شوق وصالش زمستان را سرمی‌کند، دفتر آرزوی شهری‌ست که حتی اگر شلاق بخورد، آرزوها و شوق وصالش را خط نمی‌زند.

بهاری که انسان می‌سازد، پرنده‌یی است که هرگز به قفس عادت نمی‌کند و بر لوح رؤیاهای دست‌بند زده‌اش، ضربدر قرمز نمی‌کشد.

نوروزی که دنبال انسان نو می‌گردد،  بارانی‌ست که لب سنگ خارا را می‌گشاید و از آن بنفشه می‌رویاند.

بهاری که انسان را می‌سازد، بالی‌ست که  پروازش را چرا و دلیل نیست.

بهاری که در انسان زندگی می‌کند، صدا و کلمه‌یی است که به عصر نور پیوسته و هیچ پستوی ممیزی‌گذاری را توان شکستنش نیست.

 

انسان عجین گشته با پیام بهار و نوروز، به ارثیه‌های عاشقی‌اش در زمین و زمان دست یافته است که هیچ دیکتاتور و سارقی را توان رهزنی آن نیست.

نوروزی که هفت سین‌اش را برنچیده، رویش ناگزیری‌ست‌ که تابلوهای «ممنوع!» را تسخیر کرده است.

بهاری که هرگز به خزان نگراییده، اندیشه‌یی‌ست که زنجیر می‌گسلد.

نوروزی پیوسته در تجلی، همان استمرار بهار مدام شکافندة صخره‌ها و رویش ناگزیر بوده است.

نوروز توانستن و بایستن، همان ماهیِ برون‌جسته از تنگ‌های هفت‌سین‌ها بوده و هست که تمام آب دریای تکاپو برای آزادی و رهایی را به درون تنگ فروردین و بهاران ریخته‌ است تا بهار ــ حتی اگر لاله‌پوش و شقایق‌خون ــ دل‌تنگ نباشد.

چنین فلسفه‌یی از بهار و نوروز، از میان تعریف‌ها و تبیین‌ها راه افتاده و عینیت مادی و واقعی و ملموس در نوعی زندگی یافته است.  

سالیان متمادی‌ست که نوروز و بهار از نماد طبیعت و هفت‌سین به واقعیت نوعی زندگی پای نهاده‌اند. در این پای نهادن است که فلسفة وجودی و نمادین‌شان را پاسخ می‌یابند تا در قاب یک آیین، ساکن نشوند.

 

اگر نوروز یک شوق وصال و بهار یک امید و تجلی رویش است، باید با این شوق و با این تجلی زیست تا به فرهنگ نوروز و بهار در ما بالغ گردند. این بلوغ باید از طبیعت به حیات اجتماعی ما راه ‌یابد و لاجرم در ضرورت ناگزیر آزادی و برابری متبلور ‌شود.

ما نوروز را معنا و زیبا کرده‌ایم. تبلور این معناآفرینی و زیبایی برای میهن ما، پاسخی شایسته به تجلی یافتن نوروز و بهار در حیات و زیستن اجتماعی‌مان می‌باشد تا نوروز را از سکون در قاب یک آیین برهانیم.

سعید عبداللهی

۳۰ اسفند ۹۹


برچسب‌ها: نوروز, آِغاز قرن پانزدهم
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در یکشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۰

لينك مطلب