یادداشتهایی از رمان خانة ادریسیها

یادداشتهایی از رمان خانة ادریسیها
نوشته: غزاله علیزاده
یادداشتبرداری: سعید عبداللهی
ـ ...وهاب در طول اتاق میرفت و برمیگشت. هوا سنگین بود. پردههای ضخیم، کشیده. دشوار نفس میکشید. در نور چراغ دیواری، روی تخت بیحفاظ دراز کشید. کتابی برداشت تا بخواند. پیش چشمهای او واژهها درهم میآمیختند، میگریختند و جملهها از مفهوم خالی میشدند.
پشت دریچه سایهیی دید. برخاست آن را باز کرد. گربه تو آمد. روی تخت پرید. پوست سموری براق، از شبنم و مه تر بود.
حدود ساعت سه وقتی سکوت کامل شد، در را باز کرد و پایین رفت. عطر محبوبة شب و یاس، سر پلهها گردبادی میساخت. چراغ چینی دیواری، روی سهگوش قالی نقش اژدها میانداخت.
به عادت شبانه، وارد آشپزخانه شد. کتری را آب کرد و روی شعله گذاشت. پشت دریچه رفت و به تلاطم برگها، سایة تیر چراغ و صندلی حصیری زیر آلاچیق نگاه کرد. برگشت در قوری چینی، قاشقی چای ریخت و دم کرد. در فنجان چینی آبی چای ریخت و جرعهیی نوشید. صدای پایی شنید. ار جا جهید. مردی از در آشپزخانه تو آمد. میانهسال، تکیده، باریکاندام و آفتابسوخته، موها تنک، چرب و فردار. کت و شلوار خاکستری به تن داشت. هر دو جا خوردند، پس کشیدند. وهاب فنجان را روی درگاه کاشی گذاشت. مرد با وهاب دست داد. پوست انگشتها زبر بود: «قهرمان! خوش آمدید. دیشب شما را ندیدم. چرا نخوابیدهاید؟».
وهاب با حیرت سراپای او را نگاه کرد. به ظلمت پشت پنجره خیره شد: «شب نمیتوانم بخوابم».
وهاب سر را پایین آورد. مرد با صدای بلند خندید: «از کجا آمدهیی؟».
وهاب به بخار قوری چشم دوخت: «از درههای کشمیر».
نگاه مرد جدی شد. چانه را در یقه فرو برد: «جای خیلی دوریست. من هم از دوردستها آمدهام. در اوان جوانی شهری داشتم و خانهیی، دوستان و بستگانی. مثل همه. تا شبی تصویر قرص ماه در آینة بیضی بالای طاقچه افتاد. همه خواب بودند. ماه در آینه بود، آینه در ماه؛ مثل ماهی در آب. از پنجره پایین پریدم. رفتم سر حوض. عکس ماه در آب چند تکه میشد. باد که میخوابید، قرص کاملی بود. دست زیر آب بردم و زلفهایم را خیس کردم. از خانه بیرون زدم. در کوچهها راه رفتم. شاخههای مو از پرچینها پایین افتاده بود. مرغها در لانه قدقد میکردند. بستگان و همشهریها برایم غریبه شدند، انگار مال آنجا نبودم. روی جادة شنی، مهتاب میتابید. پا بهراه گذاشتم. بر قلة تپهها گرد نقره پاشیده بودند. خیلی شبهای چارده و پانزده بیدار مینشستم. یک شب که ماه روی موجها بود، لخت شدم، رفتم خودم را در آب پرت کنم، ناخدا مرا از پشت گرفت؛ کتکم زد. در اولین بندر پیادهام کردند؛ قلب آفریقا. جادوگری یاد گرفتم، ببر شکار کردم، پوستش را سالها داشتم، تا زمانی که شاعر شدم و از گرسنگی فروختم.
شش سال است که در این شهرم. در خانههای عمومی به من جا دادند. بس که سروصدا بود، نوشتن امکان نداشت. اعتراض کردم. تا روز پیش گفتند بیایم اینجا. خانة خوبیست. دیشب یکی را دیدم (رگ نازکی روی پیشانی او تپید). سروشها به من لبخند میزنند. چه تبسمی! چه جلالی!».
وهاب لبهای خشک را باز کرد: «چه قیاقهیی داشت؟».
شاعر بیدرنگ جواب داد: «از آب و مهتاب بود. از برف نبود، نه، برف هوای شعر را سرد میکند. این یکی رگ شراب داشت؛ نور سیمابی ستارة زهره».
وهاب نفسی عمیق کشید، روی چهارپایه نشست: «فکر کنم او را میشناسم؛ میان عطر ماندة گلها، سنبل سفید، نرگس، مریم و آزالیا مرد».
«قهرمان از کجا میدانی؟ (بازوهای وهاب را گرفت. با انگشتهای باریک قوی فشار داد) کسی در جهان قدرت دیدن او را ندارد، دیوانه میشود. (طول مطبخ را رفت و برگشت) من از جنون گذشتهام، وحشیترین گردابها که در آن یخهای قطبی مثل خردهشیشه، چرخزنان فرو میروند».
سپیده میدمید. پرندهها میخواندند. وهاب لخلخ کفشهای جادوگر شاعر را شنید. نور پیش از سپیده، پرهیب جبین بلند و اندام او را نیلی کرده بود. وهاب از بین دندانها گفت: «فقط شما شایستة او هستید».
مرد بر آستان در ایستاد. دستها در جیب فروبرد: «قهرمان! خودم میدانم».
مرد در ظلمت ته سرسرا ناپدید شد. وهاب با دستمال، عرق پیشانی را خشک کرد. فنجان چای همچنان روی درگاه بود. فکر کرد در رؤیا این صحنه را دیده است. به سرسرا رفت. در تالار نیمهباز بود. سرک کشید و دید چراغ کتابخانه روشن است. با قدمهایی محکم پیش رفت.
روی موهای نرم و سیاه مردی جوان، باریکهیی از نور چراغ میلرزید. نازکاندام و قدبلند بود، مدادی پشت لالة گوش چپ داشت. پیش و پس میرفت، کتابها را از قفسه بیرون میآورد. رو به کتابهای شعر رفت. از سرایندگان معاصر، جْنگی برداشت. پشت میز نشست، سرگرم خواندن شد. چشمهای درشت فروزان پشت پردة اشک رفت و لب گلگون را گاز گرفت. سه چهار شعر را پشت هم خواند. شست و سبابه را با زبان تر میکرد و تند ورق میزد. وهاب نزدیک میز رفت. جوان هراسان سر برداشت: «ترسیدم! تو از اشباح قصری؟ چرا رنگت پریده؟».
وهاب صندلی را پیش کشید، پشت میز چارگوش نشست، آرنج را به ماهوت قهوهیی تکیه داد: «شبح محافظ کتابها». جوان تبسمی کرد: «اذیت نکن! کتاب یگانه چیزی است که نیاز به محافظ ندارد. چون به تملک درنمیآید. احساس تملک، غزیزهیی عقبمانده است».
صص۵۴، ۵۵، ۵۶، ۵۷، ۵۸ و ۵۹
برچسبها: خانه ادریسیها, رمان معاصر, غزاله