مصدق، نامی که با او میتوانستیم ایرانی دیگر داشته باشیم؛ اما افسوس!
۲۹ اردیبهشت تولد دکتر محمد مصدق
مصدق، نامی که با او میتوانستیم ایرانی دیگر داشته باشیم؛ اما افسوس!

امروز ۲۹ اردیبهشت تولد دکتر محمد مصدق است. نامی که میتوانستیم با افکار و تداعیها و آرزوها و ارادهاش، ایرانی دیگر داشته باشیم. اما...آه...افسوس!
چند اسم در تاریخ کشور ما هستند که تولد و درگذشتشان بهطور عجیبی، گرامیداشتان را عجین و توأمان هم میکند. این چندتا همان نخبهگان سربرآورده از آرزوهای اجتماعی و تاریخی مردمان ما هستند. نامهایی چون امیرکبیر، قائم مقام فراهانی، محمد مصدق و... ستارگان دنبالهدار افکار و تداعیها و آرزوهای اینان...
ما از این نخبهها در میدانهای هنر و ادبیات و فرهنگ هم کم نداشتهایم و نداریم؛ اما...آه...افسوس! که این مملکت هنوز از دهلیز نخبهکشیهایش در نیامده است! این است آن رنجی که میبریم. به قول احمد شاملو:
«آه
درد این است
درد این است!»
و به قول مولوی:
«دردیست غیر مردن
کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم
کاین درد را دوا کن؟».
علتها و ریشهها البته درهم و به هم تنیدهاند و جای بحث تفصیلی و تشریحی دارند؛ اما من فکر میکنم علت اصلی این باشد که جامعة ما بهدلیل سلطهگریها و خودکامگیهای موروثی، هنوز از ضرورت «اندیشة آزادی و دمکراسی» عبور نکرده است. بهتر است بگوییم هنوز فکر آزادی و دمکراسی از گذرگاه مغز و ذهن و وجود و ضمیر ما عبور نکرده و تبدیل به یک «فرهنگ انسانی» برای پاسخ به ضرورت «زندگی اجتماعی» نشده است. خیلی حرفها در این مقال هست که اینجا مجال نیست و به قول حافظ:
«این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صدهزار منزل بیش است در بدایت»
تولد مصدق بزرگ را با چهارپارهای کوتاه از زنده یاد نصرت رحمانی گرامی میداریم...
سعید عبداللهی
۲۹ اردیبهشت ۹۹
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سردارِ پیرِ شهرِ طلای سیاه
🖌 نصرت رحمانی
به یاد دکتر محمد مصدق 🌺

در ظلمت فشردهی یک شام وهمناک
یک قطره خون ز حنجرهی مرغ شب چکید
خاری برُست بر سر بیراههی کویر
شعری به آسیاب دو دندان من لِهید.
در نعرههای خامشی و مرگ نعرهها
تیغ سکوت دوخت لبان امید را
اشکی فتاد و شمع فرو خفت و ماه مرد
کفتار خورد لاشهی مردی شهید را.
ای قصرهای مات! کجا شد حماسهها؟
سردارِ پیرِ شهرِ طلای سیاه کو؟
خورشید از چه روی نمایان نمیشود؟
مداح هرزهشاعرِ آن بارگاه کو؟
برف از درخت کاج فرو ریخت، سارها
در آبی و کبود افق دور میشدند
سگ پارس کرد، جغد به بیغولهای گریخت
خفاشها ز نور شفق کور می شدند!
برچسبها: نصرت رحمانی, محمد مصدق, تاریخ ایران