زمزمهها ــ شفیعی کدکنی

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهانسوز، نهفتن نتوانم
تو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیالِ تو چو مهتابِ شبانگاه
گر دامنِ وصلِ تو گرفتن نتوانم
با پرتوِ ماه آیم و چون سایهی دیوار
گامی ز سرِ کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو، منِ سوخته در دامنِ شبها
چون شمعِ سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بیمهریات ای گل که درین باغ
چون غنچهی پاییز شکفتن نتوانم
ای چشمِ سخنگوی! تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو وگفتن نتوانم
محمدرضا شفیعی کدکنی (م. سرشك)
از مجموعه زمزمهها
برچسبها: زمزمهها, شفیعی کدکنی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰