دلم می‌خواست... ـــ س. ع. نسیم

دلم می‌خواست...

 

چه بسیار دلم ‌خواست

از شور مهجور زندگی بگویمت

از لحظه‌های بی‌صدای با تو بودن

چون شادی آرام آب در علف‌زار.

 

چه بسیار دلم خواست

از شکوه غریب ادبیات بگویم

که در تالار رنگ‌های دانش جهان

بی‌رنگ‌تر و انسان‌ترش یافتم.

 

چقدر دلم خواست

با بال واژه‌ها

در آسمان و زمین بجویمت

شکل یادهایت را از بادها بپرسم

و نام‌های نیکت را جامه‌ها‌ی هنر به بر کنم.

 

چه بسیار دلم خواست

صداهای ناشنوده‌ات را

از گلوی شعر بیاورم

تا باورت شود

چقدر ستودنی‌ هستی!

 

چه بسیار دلم خواست

غریبانه‌های‌مان را عریان کنم

تا از سنگ‌دلیِ فاصله‌ها

خون ـ سرشک عشق را ببینیم.

 

چقدر دلم خواست

نی‌های سربریده‌ را گرد آورم

تا با نفیر نی‌ِستان‌شان

خورشید گم‌شده‌مان را یاد آوریم،

از قصه‌ی جدایی‌مان شرم کنیم.

 

چه بسیار دلم خواست

رنج نادانی را

نعره‌ی زمان و زمین باشیم

و ناگاه در آینه‌اش حیرت کنیم

شروع اسیری‌مان را.

 

چه بسیار

شکیب زمان را شخم زدیم

چه بسیار

شتاب زمینی چنین را تاب آوردیم

چه هنگامه‌ها دلم ‌خواست

چقدر دلم این همه را جست

این همه را ‌خواست...

ولی

به حجم زمان، آه

به رد زمین، آه

مگر جلادان می‌گذارند...!

 

 س. ع. نسیم 

 ۱۴ بهمن ۹۹


برچسب‌ها: بشنو از نی, آه اگر آزادی
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در سه شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۹

لينك مطلب