یادداشتهایی از رمان خانه ادریسیها

یادداشتهایی از رمان خانه ادریسیها
نوشته: غزاله علیزاده
یادداشتبرداری: سعید عبداللهی
ـ «شوکت فقط تنه دارد؛ آتشخانهی مرکزی را از پشتش بردارند مثل بادکنک خالی میشود. او هم به شکنجهگرانش وابسته است؛ حلقههای زنجیر را بگیر، برو تا رأس. او را با مسؤل کل ببین!»
لقا گفت: «من نمیخواهم بشنوم.»
یوسف به صدای بلند گفت: «باید همهچیز را بدانی. صبر کن به همین زودیها از لانه بیرونت میکشند. چشم و گوش شما بسته است؛ زنگ خطر را نمیشنوید. به این امید میخوابید که صبح فردا اوضاع مثل قبل شده باشد. به هشدار من گوش بده! پرونده گذشته بسته شده!» ص ۱۸۹
ـ یوسف لگدی به درخت زد: «لعنت به آتشخانة مرکزی! عجب شاخ گاوی شده، به جز یک عده آدم بیسواد، کسی حق حیات ندارد. روشنفکران واقعی همه خون دل میخورند». ص ۲۰۴
ـ حیا را خوردهاند و آبرو را سرکشیدهاند. ص ۲۲۵
ـ تو میان مردم و زیبایی یک واسطهیی مثل پنجرهیی رو به آفتاب. پس خودت را صیقل بده! بعد از هر سقوط، بلند شو، با ایمانی بیشتر شروع کن! ص ۲۱۷
ـ احساسات صدتا یک غاز، رمانتیسم قرن بوق! روشنایی خیرهکنندة علم همهجا را گرفته، تو هنوز خوابی موش کور! انسان صد سال بعد برخلاف ما خوشبخت خواهد بود. در دورة طلایی محو خرافات، فقر و بیماری ریشهکن میشود. اندیشههای علمی از اصول اخلاقی جلو میزند. بر جهان پیروز فردا صلح و عدالت حاکم میشود. افسوس که ما نیستیم. ص ۲۲۷
ـ دنیای کوتاهاندیشان! شما به لباس نگاه میکنید، پوشة صرف را میبینید. چشم برای دیدن مروارید ندارید؛ اما برای آدم خبره، مروارید اصل حتی در لجن هم مروارید است. صص ۲۸۹ و ۲۹۰