وای جنگل را بیابان می‌کند ـ فریدون مشیری

«وای

 جنگل را بیابان می‌کنند»

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید

آدمیت مرد

گرچه آدم زنده بود.

 

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون

دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب

گشت و گشت

قرن‌ها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ

آدمیت برنگشت!

 

روزگار مرگ انسانیت است

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر

ـ حتی قاتلی بر «دار» ـ

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام زهرم در پیاله

 زهر مارم در سبوست،

مرگ او را از کجا باور کنم؟

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای

 جنگل را بیابان می‌کنند

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می‌کنند.

هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا

آن‌چه این نامردمان با جان انسان می‌کنند.

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت‌ها صبور

صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق

گفت‌وگو از مرگ انسانیت است!

 

فریدون مشیری


برچسب‌ها: فریدون مشیری, شعر معاصر ایران
نوشته شده توسط سعید عبداللهی در سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۸

لينك مطلب